گزیده ای از کتاب سایه ای در میان شما
از تو گسستهام دیگر
و آتش درونم را آرامشی است اینک
دشمن جاودانیام! اکنون باید یاد بگیری
چگونه با تمامی قلب عاشق باشی.
جدائی از تو هدیهایست
فراموشی تو نعمتی…
اما عزیز من، آیا زنی دیگر
صلیبی را که من بر زمین نهادم به دوش خواهد کشید؟
در آغاز کتاب سایه ای در میان شما می خوانیم
پیشگفتار | 7 | < | 72 | تنها چند |
دربارۀ این مجموعه | 23 | < | 73 | سلطان چشم خاکستری |
دیدار با آنا آخماتووا | 25 | < | 75 | او سه چیز را |
از مجموعۀ شامگاه | 59 | < | 76 | چون مرغ کوکو |
دو شعر | 61 | < | 77 | پارک آکنده را |
1. هر دو روی بالش | 61 | < | 78 | در شبی مهتابی |
2. همان نگاه | 62 | < | 79 | در اوج بطالت |
و زمانی که همدیگر را | 63 | < | 81 | هیچ قلبی به قلب دیگر |
در خاکم کن | 64 | < | 82 | مست که میشوی |
میخواهی بدانی | 66 | < | 83 | عشق |
بر میز کوچک | 67 | < | 84 | عشق با فریب |
در اتاقم | 68 | < | 85 | دستانم پشت شالم |
ناراحت نمیشوم | 70 | < | 86 | خورشید در خاطره |
از میان | 71 | < | 88 | در نیمه باز است |
روز چهار شنبه ساعت 3 | 90 | < | 130 | جدایی |
روح مرا سر میکشی با نی | 91 | < | 131 | چقدر تاریکند |
در جنگل | 93 | < | 132 | پنداشتیم تهیدستیم و بیچیز |
امروز نامهای برایم نیامد | 95 | < | 133 | نمیتوانی اینجا بیایی |
سه بار برای شکنجۀ من | 97 | < | 135 | همه چیز، او را بهخاطرم… |
از مجموعۀ تسبیح | 99 | < | 136 | خاطرهای در درونم است |
به خود آموختم | 101 | < | 137 | این جا گویی |
بیخوابی | 103 | < | 138 | زندهای یا که مرده، نمیدانم |
شامگاه | 104 | < | 139 | میدانم تو پاداشی هستی |
دیگر از یک لیوان نخواهیم… | 106 | < | 140 | آری من |
لبخندی به لب دارم | 108 | < | 141 | تنهایی |
شامگاهان بر سر میز | 109 | < | 142 | تودردناکی |
به الکساندر بلوف | 110 | < | 143 | چون نامزدی هر غروب |
ظرافت را | 112 | < | 144 | از چه رو گاه |
چهکنم که توان ازمن میگریزد | 113 | < | 145 | نمیدانیم چگونه |
چه زیبا بود… | 114 | < | 146 | رویا |
مؤدبانه پیشم آمدی | 115 | < | 148 | خانۀ سفید |
سردرگمی | 116 | < | 150 | روشنایی غروب |
از مجموعۀ فوج پرندگان سفید | 119 | < | 151 | آزارم نداد |
خانۀ سفیدت را | 121 | < | 153 | بارهنگ |
جادۀ تاریک و پر پیچ | 122 | < | 155 | خانه در سکوت میشود… |
میبینم، میبینم هلال ماه را | 124 | < | 156 | گردنآویزی از دانههای ریز |
هیچ جا | 126 | < | 158 | شهرت جهانی |
او حسود بود | 128 | < | 159 | و من تنها ماندم |
چطور میتوانی در نوا بنگری | 129 | < | 161 | با کسی سخن نخواهم گفت |
پردهها را نکشیدم | 163 | < | 198 | دیگر در میان زندهها نیستی |
خبر | 164 | < | 199 | در آستانۀ سفید |
کسی ترانۀ این دیدار را نخواند | 165 | < | 200 | برای عزیزانم |
سحرگاهان بیدار میشوی | 166 | < | 202 | خسته از |
در جادهای رازناک و سفید | 167 | < | 203 | لالایی |
موضوع بسیار ساده است | 168 | < | 205 | از مجموعۀ نیزار |
همه روزه، هر بامداد | 169 | < | 207 | قلبم را از تو نهان کردهام |
رود به نرمی در جریان است | 170 | < | 209 | دوزخ دانته |
تمامی روز | 171 | < | 210 | مرثیه |
اکنون که | 172 | < | 212 | تقدیمنامه |
دیگر کسی گوش به شعر و… | 173 | < | 214 | مقدمه |
زمانی که ماه در آسمان | 174 | < | 215 | 1. سپیدهدمان تو را بردند |
از فاخته پرسیدم | 175 | < | 216 | 2. دن آرام در گذر |
غمگینام و پیر… | 176 | < | 217 | 3. نه، این من نیستم،… |
زمانی که ملت | 177 | < | 218 | 4. کاش میتوانستم نشان… |
از مجموعۀ پس از میلاد | 179 | < | 219 | 5. هفتهها، ماهها بهصدای… |
رویای تاریک | 181 | < | 220 | 6. هفتههای بیوزن بهتندی… |
چرا چنین | 187 | < | 221 | 7. حکم |
قوها بر بال باد در پروازند | 188 | < | 222 | 8. به مرگ |
فرشتهای که سه سال… | 189 | < | 224 | 9. دیوانگی |
به نجوا میگوید | 190 | < | 226 | تصلیب |
چه زیباست این جا | 192 | < | 227 | پینوشت |
از تو گسستهام دیگر | 193 | < | 227 | مؤخره 1 |
پس چنین پنداشتی | 195 | < | 228 | مؤخره 2 |
نردههای آهنین | 196 | < | 231 | الهۀ عشق |
به نقاش | 232 | < | 279 | شاخه گلی بر مزار |
میشود زندگی را | 233 | < | 282 | پنج |
مرا ببخش | 234 | < | 285 | از دفتر سوخته |
اگر نور هولناک ماه | 235 | < | 286 | از شعرهای دفتر سوخته |
شهری که دوستش داشتم | 236 | < | 287 | این یک |
برایم قویی نفرستاده است | 238 | < | 288 | و آن قلب |
عطر خون | 239 | < | 289 | به موسیقی |
چرا زهر در | 240 | < | 300 | شبانهها |
قطعاتی از کوزهگری | 241 | < | 306 | به جای مؤخره |
جدایی | 244 | < | 307 | قلب تو دیگر |
بدرقه | 246 | < | 308 | و اینک پائیز |
مایاکوفسکی در 1913 | 247 | < | 309 | دیدار |
از مجموعۀ کتاب هفتم | 249 | < | 311 | آخرین بازگشت |
رازهای شعر | 251 | < | 312 | آوازجاده یاصدایی از تاریکی |
شعرهایی دربارۀ جنگ | 259 | < | 313 | آوازی سر دستی |
ماه در آسمان | 265 | < | 314 | ترانۀ بدرود |
از هواپیما | 268 | < | 315 | ترانۀ عاشقانه |
خیانت | 270 | < | 317 | صدایی آن سوی در است |
سوگواری | 271 | < | 318 | سرعت |
چهارپارهها | 272 | < | 319 | بریده |
به شعر | 273 | < | 320 | سرآغاز |
و ماه با شیطنت | 274 | < | 322 | تقریباً در یک آلبوم |
نام من | 275 | < | 323 | سالشمار آنا آخماتووا |
آخرین بازگشت | 278 | < |
تنها شاعر زنده بازمانده از نسل قبل كه آخماتووا تأييدش میكرد، ماريا پتروويخ بود، اما میگفت امروز خيلى شاعران جوان با استعداد در شوروى هستند كه بهترينشان جوزف برادسكى است كه خودش او را پرورده بود و شعرش تا حدودى چاپ شده بود ـ شاعرى اصيل كه سخت آماج بىمهرى مقامات بود و گرفتار پيامدهاى اين بىمهرى. شاعران با استعداد ديگر هم بودند، اما نام بردن از همه آنها براى من سودى نداشت. شاعرانى كه شعرشان قرار نبود چاپ شود و نفس حضورشان نشانهاى بود از حيات زوالناپذير تخيل در روسيه. گفت: «اينها همه ما را به محاق میبرند. باور كنيد، پاسترناك و من و ماندلشتام و تسوتايوا همگى در پايان دورهاى از شعر پر تكلفى هستيم كه در قرن نوزدهم شروع شد. هرچند من و دوستانم با صداى قرن بيستم حرف میزنيم. اما اين شاعران جديد نمايندۀ آغاز تازهاى هستند ـ امروز پشت ميلههايند، اما روزى فرار میكنند و دنيا را به حيرت میاندازند». زمانى دراز با اين لحن پيشگويانه حرف زد و باز به ماياكوفسكى اشاره كرد كه به نوميدى رسيد و دوستانش به او خيانت كردند، اما در دورهاى كوتاه صدايى راستين و در واقع شيپور مردم خودش بود، هر چند كه سرمشقى هولناك براى ديگران شد، او خودش هيچ چيز را وامدار ماياكوفسكى نبود، اما وام بسيار به آننسكى داشت كه نابترين و پالودهترين شاعران بود، شاعرى دور از جار و جنجال سياستهاى ادبى كه مجلات پيشرو ادبى ناديدهاش گرفتند و خوشبخت بود كه خيلى به موقع مرد. تا زنده بود شعرش خوانندۀ زيادى نداشت، اما اين تقدير بيشتر شاعران بزرگ است ـ نسل فعلى خيلى بيشتر از نسل خود او ـ آخماتووا ـ به شعر حساسيت دارد: در سال 1910 چه كسى بهراستى نگران احوال بلوك يا بلى يا وياچسلاو ايوانوف بود؟ يا نگران خود او و شاعران همگروه او؟ اما جوانان امروز شعر اين شاعران را از بر هستند، او هنوز نامههايى از جوانان دريافت میكند، خيلى از اين نامهها را دخترانى شيدا نوشتهاند، اما همين تعداد زياد اينها نشان از چيزى دارد.پاسترناك حتى نامههاى بيشترى دارد و خيلى هم خوشش میآيد. آيا من اولگا ايوينسكايا، دوست پاسترناك را ديده بودم؟ نه، نديده بودم. آخماتووا همسر پاسترنـاك، زينـايدا، و معشـوق او را موجوداتىغيرقابل تحمل میدانست. اما بوريس لئونيدوويچ خودش شاعرى جادوگر است، يكى از بزرگترين شاعران سرزمين روسيه. هر جملهاى كه به نثر يا شعر مینويسد برخلاف هر چيز ديگر او شنيده، خبر از اصالت شاعر دارد. بلوك و پاسترناك شاعرانى آسمانى هستند. هيچ شاعر فرانسوى يا انگليسى، نه والرى، نه اليوت، را نمیتوان با اين دو مقايسه كرد. بودلر، شيلى، لئوپاردى از گروه شاعرانى هستند كه اين دو به آن تعلق دارند. اينها مثل همه شاعران بزرگ چندان از كيفيت كار ديگران سر درنمیآورند. پاسترناك اغلب منتقدانى كممايه را میستايد، استعدادهاى خيالى پنهان را كشف میكند و خيلى از شاعران بىمايه را تشويق میكند ـ آدمهايى نازنين اما بىاستعداد ـ او تفسيرى اساطيرى از تاريخ دارد و در اين تفسير بسيارى از آدمهاى بىارزش نقشهاى اسرارآميز و پر اهميتى بازى میكنند ـ مثل ايوگراف در دكتر ژيواگو (آخماتووا با شدت هرچه تمامتر اين فرضيه را كه آن شخصيت اسرارآميز الگويش استالين بوده رد میكرد. اصلا چنين تصورى را ناممكن میدانست) پاسترناك در واقع آثار شاعران معاصرى را كه حاضر بود ازشان تعريف كند مطالعه نمیكرد ـ نه باگارايتسكى،: نه آسيو و نه مارياپتروويخ و نه حتى ماندلشتام (كه نسبت به او در مقام انسان يا شاعر چندان علاقهاى نداشت، اما وقتى ماندلشتام گرفتار شد براى او هر كارى كه از دستش برمیآمد كرد. پاسترناك حتى شعر او (آخماتووا) را هم نمیخواند، براى او نامههاى زيبايى دربارۀ شعرش مینوشت، اما اين نامهها درباره خودش بود نه او ـ آخماتووا میدانست كه اين نامهها نوعى خيالپردازى ژرف است كه چندان ربطى به شعر او ندارد «شايد همۀ شاعران بزرگ اينطورند».
تعريف و تمجيد پاسترناك طبعاً مخاطبانش را خوشحال میكند، اما توهمزاست، او بخشندهاى سخاوتمند است اما به كار ديگران علاقه واقعى ندارد. بىترديد به كار شكسپير و گوته و سمبوليستهاى فرانسه، ريلكه و شايد پروست علاقه دارد. «اما به هيچكدام از ما توجهى نمیكند». برايم گفت كه در هر روز زندگىاش جاى خالى پاسترناك را احساس میكند، او و پاسترناك هيچ وقت عاشق هم نبودند اما يكديگر را صميمانه دوست داشتند و اين مايۀ رنجش شديد همسر پاسترناك شده بود. بعد، از سالهاى «پوكى» صحبت كرد كه به دستور مقامات دولت رسماً از دور كنار گذاشته شده بود ـ از نيمۀ دهۀ 1920 تا اواخر دهۀ 1930. تعريف كرد كه وقتى مشغول ترجمه نبوده شعر روسيه را میخوانده: پوشكين را پيوسته و همچنين اودوئوسكى، لرمانتوف، باراتينسكى. عقيده داشت شعر پاييز باراتينسكى حاصل نبوغ ناب است، تازگىها هم شعر ولمير خلبنيكوف ديوانه اما جذاب را خوانده بود. از او پرسيدم آيا قصد ندارد بر شعرى بدون قهرمان توضيحى بنويسد. چون خيلى از خوانندگان كه با زندگى توصيف شده در آن آشنا نيستند، بسيارى از اشارات اين شعر را درنمیيابند. آيا میخواهد اين خوانندگان را همچنان بىخبر بگذارد؟ در پاسخ گفت زمانى كه آدمهاى آشنا با دنياى توصيف شده در آن شعر گرفتار خرفتى مرگ بشوند، آن شعر هم ديگر میميرد، آن شعر با خود او و قرن او به خاك سپرده میشود، براى ابديت نوشته نشده، حتى براى آيندگان نوشته نشده ـ چيزى كه براى شاعران اهميت داشته فقط گذشته بوده ـ و بيشتر از همه كودكى ـ شاعران تلاش كردهاند عواطف مربوط به گذشته را بازآفرينند و از نو زنده كنند. پيشگويى آينده، درود و خوشامد به آينده و حتى رسالۀ بزرگ پوشكين خطاب به چادايف نوعى سخنپردازى مطنطن و نمايشى است و حاصل گرايشهاى حماسىوار. در اين قبيل شعرها شاعر میكوشد آينده را در پرتو كورسوى ناچيزى رؤيت كند و اين چيزى است كه او سخت بيهودهاش میشمارد.
گفت كه میداند آنقدرها از عمرش نمانده، پزشكان به صراحت گفتهاند كه قلبش ضعيف شده بنابراين صبورانه چشم انتظار پايان اين راه نشسته، بيزار بود از فكر اين كه كسى بر او دل بسوزاند، او با دلهره و هراس روبهرو شده بود و تا هولناكترين ژرفاى اندوه رفته بود و اين قول را از دوستانش گرفته بود كه نگذارند حتى ناچيزترين پرتو ترحم خودش را نشان بدهد، و اگر هم آشكار شد بلافاصله خاموشش كنند، بعضى از دوستان در برابر اين احساس تسليم شده بودند و او به ناچار تركشان كرده بود. قادر بود نفرت، اهانت، فقر، سوءتفاهم و آزار و اذيت را تحمل كند، اما نمیتوانست همدردى آميخته به ترحم را تاب بياورد ـ آيا به او قول شرف میدادم؟ قول دادم و بر سر قول خود ايستادم. غرور و منزلت او بسيار عظيم بود.
بعد برايم از ملاقات با كورنى چوكوفسكى حرف زد. در ايام جنگ هردوشان به ازبكستان فرستاده شدند. سالهاى سال احساسى مبهم نسبت به آن مرد داشت. او را اديبى با هوش و استعداد استثنايى میدانست، اما جهانبينى خونسردانه و شكاكانهاش را دوست نمیداشت و علاقۀ آن مرد به رمانهاى پوپوليستى روسى و ادبيات متعهد قرن نوزدهم كفرش را درمیآورد. اين نكته و نيز لطيفههاى موذيانهاى كه چوكوفسكى دربارۀ او در دهۀ 1920 سر زبانها انداخته بود آنها را از هم دور میكرد، اما حالا هر دوشان از قربانيان استالين بودند و بنابراين يارانى متحد. میگفت حضور چوكوفسكى بخصوص در ايام مسافرت او به تاشكند برايش دلپذير بوده و كاملا آماده بود تا بزرگوارى كند و همه گناهان گذشتهاش را ببخشد، كه آن اديب سرشناس يكباره رو به او كرده و گفته بود: «آخ، آنا آندريونا، روزگارى هم اگر بود، همان دهۀ 1920 بود، چه دورۀ باشكوهى در فرهنگ روسيه ـ ماياكوفسكى، گوركى، و آلشا (آلكسى) تولستوى جوان ـ واقعاً زندگى يعنى همان كه آن روزها داشتيم.» اين حرفها آخماتووا را كه آماده بود او را ببخشد يكباره از اين بزرگوارى منصرف كرده بود.
آخماتووا برخلاف بازماندگان سالهاى پرآشوب تجربهورزى بعد از انقلاب با نفرتى عميق به اين آغازها نگاه میكرد، در نظر او اين تجربهورزىها آشوبى كولىوار بود و آغاز ابتذال در زندگى فرهنگى شوروى كه هنرمندان واقعى را به پناهگاههاى ضد بمب فرستاده بود و حالا میبايست سراغشان را در آنجا میگرفتى و گاه كه از آن پناهگاه بيرون میآمدند فقط براى رفتن به مسلخ بود.آنا آندريونا وقتى با من از زندگىاش حرف میزد لحنى بىاعتنا داشت جورى كه انگار از خودش حرف نمیزد، اما اين لحن نمیتوانست افكار پرشور و داورى اخلاقى او را كه آشكارا بىپاسخ میماند، از شنونده پنهان كند. روايت او از شخصيت و اعمال ديگران كه در كورۀ نگرشى دقيق به ژرفاى اخلاقى هر شخصيت و هر موقعيت پخته شده بود ـ او حتى دوستانش را هم از اين داورى معاف نمیداشت ـ همراه با جزمانديشى سرسختانهاى بود كه در نسبت دادن انگيزهها و محركها به افراد به كار میبرد، بهخصوص در مواردى كه به خودش مربوط میشد، و اين حتى براى من كه از واقعيات بىخبر بودم، غيرعقلانى و گاه حتى خيالپردازانه مینمود، اما شايد دليلش اين بود كه من چنان كه بايست با ماهيت غيرعقلانى و حتى هوسكارانه استبداد استالين آشنا نبـودم و هميـن ويـژگى است كه سبب مـیشود حتى امـروز نتوانيم آنمسائل را با معيار باور كردنى و باور نكردنى به سنجش درآوريم. انگار آخماتووا بر مبناى مقدماتى جزمى و خشك نظريهها و فرضيههايى ساخته و آنها را با انسجام و شفافيت فوقالعاده تكميل كرده بود. آن اعتقاد استوار به اين كه ديدار من و او پيامدهاى تاريخى بزرگى داشته نمونهاى از اين عقايد تغييرناپذير بود. او همچنين عقيده داشت كه استالين دستور داده او را به تدريج مسموم كنند، بعد يادآورى میكرد كه عقيدۀ ماندلشتام به اينكه غذايى كه در اردوگاه كار اجبارى به او میدادند مسموم بوده، پايه و اساس محكم داشته، همچنين گرگورى ايوانوف كه آخماتووا متهمش میكرد كه بعد از مهاجرت خاطرات دروغآميزى نوشته، زمانى جاسوس پليس بوده و از حكومت تزار پول میگرفته، همچنين نكراسوف شاعر، در قرن نوزدهم لابد مأمور حكومت بوده و نيز میگفت اينوكنتى آننسكى را دشمنانش تا حد مرگ آزار داده بودند. در واقع اين باورها هيچ پايه و اساس محكمى نداشت ـ اينها مشتى تصورات شهودى بود اما بىمعنى نبود، خيالپردازى محض نبود. اينها عناصرى بود از تصورى يكدست و منسجم از زندگى خود او و ميهن او و سرنوشت آن دو، عناصرى از آن مسألۀ كانونى كه پاسترناك كوشيده بود با استالين به بحث بگذارد. اين نگرش بود كه تخيل و هنر او را دوام میبخشيد و به آن شكل میداد. آخماتووا نهانبين نبود، حس دريافت واقعيت در او قوى بود. محيط اجتماعى و ادبى سنپترسبورگ و نقش خودش را در اين محيط در سالهاى قبل از جنگ اول با واقعبينى تند و تيزى روايت میكرد و به همين سبب باوركردنى میشد. من يكسر خودم را ملامت میكنم كه چرا جزئيات عقايد او را دربارۀ افراد و جنبشها و آن مصائب ثبت نكردم.آخماتووا در زمانۀ هولناكى زندگى میكرد و بنا بر گزارش نادژدا ماندلشتام اين زمانه را با شجاعت و بردبارى تحمل میكرد. همه شواهد موجود بر اين نكته گواهى میدهند. او در جمع مردم و حتى در حضور من در خلوت، كلمهاى بر ضد نظام شوروى به زبان نمیآورد، اما سراسر زندگى او آن چيزى بود كه هرتزن روزى آن را وضعيت كل ادبيات روسيه توصيف كرده بود ـ اعلام جرمى مداوم عليه واقعيت روس. ستايش گسترده از خاطرۀ او در اتحاد شوروى امروز، هم در مقام هنرمند و هم در مقام انسانى تسليمناشدنى، تا آنجا كه میدانم نظيرى نداشته است. افسانۀ زندگى او و مقاومت مسالمتآميز اما سرسختانهاش در برابر چيزى كه شاعر در خور ميهناش و درخور خودش نمیدانست، او را (همانگونه كه بلينسكى دربارۀ هرتزن پيشبينى كرده بود) بدل به سيمايى ماندگار نهتنها در ادبيات روسيه، بلكه در تاريخ روسيه در قرن ما كرده است.حالا به اول روايت خودمان برگرديم. من در گزارشى كه در سال 1945 براى ادارۀ امور خارجى فرستادم نوشتم دليلش هرچه باشد ـ خواه به سبب ناببودگى ذوق و سليقه يا فقدان ادبيات بد يا پيشپاافتاده، كه دشمن ذوق و سليقه است ـ در زمان ما هيچ كشورى نبوده كه در آن شعر به اندازۀ روسيه خريدار و خواننده داشته باشد و اضافه كردم كه اين استقبال بىگمان انگيزهاى براى منتقدان و شاعران خواهد بود. در آنجا گفتم كه اشتياق به كتاب مردمى پديد آورده كه قدرت واكنش آنان به راستى براى رماننويسان و شاعران و نمايشنامهنويسان غرب رشكانگيز است. بنابراين اگر معجزهاى روى دهد و كنترل سياسى از بالا كمى كاهش يابد و دامنه آزادى بيان و خلاقيت هنرى گستردهتر شود دليلى نمیبينم كه در جامعهاى اين چنين سرزنده و جوان و اين چنين مشتاق هر چيز ناآشنا و حتى حقيقى، و مهمتر از آن، جامعهاى كه شور زندگى در آن چنان است كه میتواند خطاهاى عظيم، جنايت و بيهودگى و فاجعههايى را تحمل كند كه براى فرهنگى كمرمقتر مرگبار تواند بود، هنر خلاق پرشكوهى بار ديگر پا به زندگى نگذارد. در آنجا گفتم كه تضاد ميان عطش براى هر چيز كه نشانى از زندگى دارد و آن آثار بىخون و رمقى كه نويسندگان و آهنگسازان مجاز توليد میكنند، شايد عجيبترين پديده در فرهنگ امروز شوروى باشد.اين گزارش را در سال 1945 نوشتم، اما گويا امروز هم مصداق دارد. طلوعهاى كاذب فراوان بوده اما خورشيد هنوز براى روشنفكران شوروى سر بر نياورده است. حتى منفورترين نظامها هم گاه بىآنكه خود بخواهند هنر متعالى را در برابر فساد حفظ كرده و دفاع قهرمانوار از ارزشهاى انسانى را تشويق كردهاند. در روسيه اين وضع در بسيارى موارد تحت حكومت رژيمهاى متفاوت با حس افراطى و گاه بسيار ظريف «مسخره» تركيب شده كه میتوان آن را در كل پهنۀ ادبيات روسيه پيدا كرد، حتى گاه در دلخراشترين اوراق كتابهاى گوگول يا داستايفسكى، اين حس مسخره از چيزى مستقيم و خودبخودى و خاموش ناشدنى برخوردار است كه آن را از نكتهسنجى و طنز و طيبت و مضامين سرگرمكننده در ادبيات غرب جدا میكند. گفتم كه به نظر من اين ويژگى نويسندگان روس، حتى نويسندگان وفادار به رژيم، آنگاه كه دست خود را كمى باز میگذارند، رفتار و گفتارشان را براى ميهمان غريبه اين چنين دلپذير میكند. امروز هم اين نكته به نظر من صادق است.ديدارهاى من با بوريس پاسترناك و آنا آخماتووا و درك وضعيت توصيفناشدنى آنان، يعنى اوضاعى كه در آن كار میكنند و رفتارى كه با ايشان میشود، همچنين اين فرصت كه وارد روابط خصوصى ايشان بشوم و در واقع با هر دو رفاقتى به هم رسانم، تأثير بسيار بر من نهاد و جهانبينى مرا سراسر عوض كرد. وقتى نام اين دو را در مطبوعات میبينم يا میشنوم، چهرهشان، حركاتشان و كلامشان در ذهنام جان میگيرد. حتى امروز وقتى نوشتههاشان را میخوانم میتوانم صداى خودشان را بشنوم.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.