کتاب « ساعتِ نهم » نوشتۀ آلیس مکدرموت ترجمۀ محمدجواد فیروزی
گزیده ای از متن کتاب:
اَلیس مَکدِرموت،
نویسنده، رماننویس، و مقالهنویسِ آمریکایی است
که چندین جایزۀ معتبر بینالمللی در کارنامۀ خود دارد و سه بار در مرحلۀ نهایی جایزۀ پولیتزر شرکت داشته است. او برندۀ جوایزی همچون جایزۀ ملی کتاب[1] و جایزۀ کتاب آمریکا[2] (برای کتاب بیلیِ جذاب[3]) شده است.
خانم مکدرموت استاد
علوم انسانی در دانشگاه جانز هاپکینز[4] است.
داستان این کتاب در آمریکای ۱۹۲۰ و در محلههای ایرلندیتبار نیویورک میگذرد و فضای آن خواننده را به جهانِ دوبلینیهای ایرلند میبرد. شخصیتهای داستان دوستداشتنی و جذاباند. تغییر روایتِ بین گذشته و حال و بهرهگیری از تداعیهای گذشته و حال شیوهای است که در این رمان بهخوبی بهکار گرفته شده است. خانم مکدرموت میگوید هرگز قصد نگاشتن کتابی دربارۀ راهبهها را نداشته است و آنچه او را تشویق به نوشتنِ این رمان کرده حکایت اجیر کردن یک جایگزین در
اثنای جنگهای داخلی در آمریکا بوده است. رمانِ ساعتِ نهم در سال ۲۰۱۸ جایزۀ معتبر فمینا از کشور فرانسه را بهعنوانِ بهترین کتابِ خارجی سال به خود اختصاص
داد.
سوم فوریه، کل روز هوا تیره و بارانی بود.
صبح بارانِ
نمنمِ سردی بارید و اواخر عصر سقف آسمان
پایین آمد و رنگِ خاکستری به خود گرفت. ساعت چهار، جیم زنش را راضی کرد که تا هوا کاملاً تاریک نشده، برود مقداری خرید کند.
با حرکتِ ملایمِ دست در را پشتِ
سر زنش بست.
موهایش کمپشت و پیشانیاش بلندتر شده
بود و دندانِ نیشِ سمتِ راستش افتاده
بود، اما هنوز او مردِ خوشقیافه و دلپذیری بود که در سیودوسالگی میتوانست خودش را
جای مردی بیستساله قالب کند. ابروهای پُرپشت و مژههای تیرهاش در شانزدهسالگی روح از سرِ هر
زنی میپراند. اگرچه کچل و بیدندان شده بود، که ظاهراً سرنوشتش چنین بود، اما آن چشمها میتوانست تا پیری خدمتش را کند.
پالتویش جفتِ در به چوبلباسی آویزان بود.
آن را از سرِ چوبلباسی برداشت و از درازا روی پاهایش لوله کرد. بعد روی زمین در آستانۀ
در قرار داد و آستینها و سجافِ آن را تا جایی که میتوانست توی درزِ زیرِ در چپاند.
آپارتمانشان رشتهاتاقی در یک خطِ مستقیم بود: تهِ راهرو آشپزخانه بود، بعد اتاقِ غذاخوری،
اتاقِ نشیمن، و جلوی همۀ اینها اتاقِ خواب. فقط کافی بود تا نیمکتِ سنگین را چند متر
جلوتر در امتداد دیوار هل دهد تا راهِ ورودِ زنش به خانه را مسدود کند. از نیمکت بالا
رفت تا پنجرۀ بالای در را وارسی کند و مطمئن شود کاملاً بسته است. بعد پایین پرید.
توریهای پشتِ نیمکت را صاف و راست کرد و جای پایش را که کمی روی مخملِ بالشتک مانده
بود با دست صاف کرد.
در
آشپزخانه، گونهاش را
به لعابِ سردِ اجاق گاز چسباند
و دستش را
بین شکافِ تنگِ بینِ
اجاق گاز و دیوارِ زردرنگِ آشپزخانه فرو برد. کورمال کورمال آنجا را با دست کمی گشت. یک تلهموش آنجا کار گذاشته
بودند، یا شاید هم مربوط به خیلی پیشترها بود، اما همین سبب میشد احتیاطِ بیشتری
به خرج دهد. شیلنگ لاستیکیای که اجاقگاز را به شیرِگاز وصل میکرد، با توجه به فضای محدودِ بینِ دیوار و اجاق، تا آنجا که در توان داشت با شدتِ هرچه تمامتر
کشید. صدای پُپِ رضایتبخشی و از پی آن صفیری که بهسرعت محو شد شنیده شد. شیلنگبهدست،
صاف و راست ایستاد. پنجرۀ آشپزخانه مشرف به حیاطخلوتی خاکستری بود که در روزهای آفتابی
رویشان، ردیفبهردیف، رختشستهها را پهن میکردند تا زیر آفتاب خشک شود، اگرچه کفِ
آن حیاط خلوتِ ژرف و گود، حتی در بهترین شرایطِ آبوهوایی، گورستانِ وسایلِ اسقاطشده و جنگلی از آتوآشغال
بود. حیاط پُر بود از موش و صندوقهای چوبی شکسته و تُشکهای فرسوده که فنرهایش بیرون
زده بود. یک پوشش گیاهیِ درهمپیچیده و گوریدۀ تمامعیارِ شهری: درختی بیمار، پیچکهای
بالاروندۀ سیاه؛ تلاشی برای برپا کردنِ باغچهای که مدتها پیش از خیرش گذشته و رهایش
کرده بودند. از ژرفایِ سینۀ این حیاطخلوت هر صدایی که برمیخواست، از سمساری دورهگرد گرفته تا مستی خودسر
و کلهشق،
صدایی بود بهدردنخور که
گرهگشای هیچ کاری نبود. روزی اَنی، درحالیکه یک گیرۀ لباس بین دندانهایش گرفته بود
و سبدِ ملحفههای خیس جلوی پاهایش قرار داشت، روی لبۀ پنجره نشسته بود که مردی را
دید که بچۀ کوچکی را روی کثافتها میکشید و به تیرکِ زمختی که بندِ رختها را به آن
گره میزدند میبست. اَنی دیده بود که مرد کمربندش را بیرون کشیده بود و با شنیدنِ
صدای اولین برخوردِ کمربند به نرمۀ ساقۀ پای لختِ کودک، شروع کرده بود به فریاد کشیدن.
گیرههای لباس، و بعد یک گلدانِ پیچک و تَشتِ فلزی را که همچنان مملو از آبِ صابون
بود به طرفش پرتاب
کرده بود. تا نیمه از پنجره به بیرون خم شده بود، تهدیدش کرده بود پلیس، ادارۀ آتشنشانی،
انجمنِ گِریتی[5]
را خبر خواهد کرد. مرد طوری که پنداری تغییر ناگهانی هوا یا رگباری غیرمترقبه مزاحم
ادامۀ کارش شده باشد، نظری کوتاه به بالا کرده بود، شانه بالا انداخته بود و بعد کودک
را که هقهق میکرده باز کرده و کشانکشان برده بود. اَنی فریاد زده بود: «فکر نکن
نمیشناسمت!» هر چند چاخان میکرد، او را نمیشناخت. میتوانست مثل آبِ خوردن دروغ
بگوید. آن روز عصر او یک ساعت تمام خیابان را بالا و پایین کرده بود تا شاید سروکلۀ
آن مرد و پسرک پیدا شود.
وقتی جیم از صدای فریادهای زنش سراسیمه به
داخلِ آشپزخانه دویده بود، سر و نیمی از تنۀ اَنی از پنجره بیرون بود و تنها یکی از
انگشتهای پایش با کفِ آشپزخانه تماس داشت. مجبور شده بود با دستهایش باسنِ او را
بگیرد تا از خطرِ افتادن در امانش دارد. آن روز نیز یکی دیگر از آنهمه بارها بود که
جیم به سرِ کار نرفته بود یا اینکه آنقدر دیر رسیده بود که شیفتِ کارِ آن روزش را
از دست داده بود.
داشت. این امر برای یک کارگرِ راهآهن بداقبالی بود، حتی برای کسی که در «بیآرتی»[6]
کار میکرد. مشکلش
این بود که خوش داشت زمان را نادیده بگیرد. از نادیده گرفتنِ زمان لذت میبرد. او در
پایانِ شبی طولانی، در ساعتِ پنجِ صبح که از آن گریزی نبود به خانه میآمد؛ ساعتِ پنج
صبح، آن خطِ مرزی، آن دیوار ناگهانی و غیرمنتظرهای که به همۀ لذاتِ شبانه (میگساری، گپ زدن، خوابیدن، یا در آغوش کشیدنِ
تنِ گرمِ اَنی) پایان میبخشید؛ درحالیکه مردانِ دیگر، این گوسفندهای بیچاره، هر صبح
واداده و برهوار، از لذتِ خواب یا میگساری یا گپ زدن یا نردِ عشق باختن میزدند تا
به سرکار بروند و به وظایفِ روزانهشان عمل کنند، و او این را از همان اوانِ کودکی
میدانست که با برگزیدنِ سادهترین نوعِ امتناع، یعنی بستنِ چشمها، میتوانست هر جور
که دلش میخواست رفتار کند. فقط کافی بود زیرِ لب بگوید، من نمیروم. مجبور که نیستم.
البته، همیشه هم لازم نبود کل روز به خودش فشار بیاورد و امتناع کند. گاهی، فقط لذتِ
همین یکیدو ساعت دیر کردن برایش کفایت میکرد تا به او یادآوری کند که او، دستِکم، آدمِ خودش بود، که ساعاتِ
زندگیاش متعلق به خودش تنها بود؛ مگر متاعی باارزشتر از این هم داشت؟
دو هفته قبل، او را به دلیلِ بیقیدی و نافرمانی
از کار برکنار کرده بودند. او، در هیئت یک مرد و درونِ پوستۀ واقعی خود، و نه آن آدمِ
خجالتیِ سرخشده و تحقیرشدهای که شلختهوار مقابلِ رؤسایش میایستاد، خیلی راحت ضربه
را نادیده گرفته بود،
به آنها پشت کرده بود و راحت و بیتفاوت راهش را کشیده و رفته بود، انگار که نه انگار.
اما اَنی بعد از شنیدنِ این ماجرا از زبانِ خودِ او گریه کرده بود و همینطور که اشک
میریخت با لحنی عصبانی گفته بود کودکی در راه دارند؛ با آگاهی به اینکه دادنِ چنین
خبرِ مهمی به جیم در چنین شرایطی، محکوم کردنِ
آن کودک به یک زندگی عذابآور است.
جیم دستمالخشککنهایی را که اَنی روی ظرفشویی
گذاشته بود تا خشک شوند برداشت، طنابپیچشان کرد و در امتدادِ لبۀ پنجرۀ آشپزخانه
قرار داد.
[1]. National Book Award
[2]. American Book Award
[3]. Charming Billy
[4]. Johns Hopkins
[5]. The Gerrity
Society: انجمنِ
حمایت از کودکان و منع خشونت علیه آنها که در سال ۱۸۷۴
در شهر
نیویورک تأسیس شد.
[6]. BRT: شرکتِ حملونقلِ سریعالسیرِ
بروکلین.
کتاب « ساعتِ نهم » نوشتۀ آلیس مکدرموت ترجمۀ محمدجواد فیروزی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.