گزیده ای از رمان زوال فرشته
بالاى تپههاى دوردست، كوه فوجى قرار داشت. از پَسِ ساختمانها كلاه پوشيده از برفاش پيدا بود و به سنگِ سپيدِ صيقل خوردهاى مىمانست كه از ميانِ ابرهاى ناشناخته قد راست كرده باشد.
هواندا به تماشا ايستاد.
در آغاز زوال فرشته می خوانیم
اگرچه هوا صافتر و روشنتر از روزِ پيش بود، ولى بدنهى كشتىهاى لنگر انداخته در دوردست، از پَسِ پردهى مِهى كه تازه داشت پا مىگرفت، همچون سايهاى سياه به چشم مىآمد. او مىتوانست كرانههاى شبه جزيرهى ايزو[1] را بهخوبى تشخيص دهد.
در آن روز ماه مه، خورشيد با نورى تند و خيرهكننده مىتابيد. دريا آبى و آرام بود و تودههاى ابر ولنگارانه در آسمان به اين سوى و آن سوى مىرفتند.
موجهاى كوچكِ كاهل پس از برخوردِ به ساحل از هم مىپاشيدند و كف بر لب مىآوردند. انگار اين موجها پيش از رسيدنِ به ساحل با رنگِ خاكسترىِ پَرهاى سينهى بلبلان در هم مىآميخت و گويى تمامِ پلشتىها و زردآبهاى جلبكهاى مُرده را در خود داشت.
خروشِ همه روزهى دريا، اسطورهى هندىِ كرهگيرى از آبِ دريا را در ذهنِ آدمى تداعى مىكرد. شايد دنيا اجازه نمىداد دريا در آرامش بهسر برد. گويى چيزى خيلِ اهريمنانِ موجود در طبيعت را به سوى دريا فرا مىخواند.
كف بر لب آوردن دريا در ماه مه، لرزشِ پيوسته و بىتابانهى نقطههاى نورانى، به پرتاب تيرهاى كوچك مىمانست.
در اوجِ آسمان سه پرنده پرواز مىكردند كه براى لحظهاى هر سه در هم مىآميختند، يكى مىشدند و سپس هر كدام به سويى پَر مىكشيد. در يكى شدن و جدا شدنهاشان نظمى شگرف وجود داشت؛ اين نزديك شدن به يكديگر كه باعث مىشد هر يك نسيمِ حاصل از بال زدنهاى دو ديگر را حس كند، معناى خاصى داشت. برخى اوقات در قلبِ انسانها نيز سه ايده و انگيزه در هم مىآميزد.
كشتىِ سياه كوچكِ بارى از دور به كوهى مىمانست. انگار دودكشها بر فرازِ آن كوه، سه خط افقى كشيده بودند كه عظمت و بزرگى را به نمايش مىگذاشت.
ساعتِ دو بعدازظهر خورشيد با تأنى پا پَس كشيد و همچون كِرمى سفيد و روشن در پيلهاى از ابرها فرو رفت.
انگار افق را فلزى آبى احاطه كرده بود كه به سياهى مىزد و با رنگِ دريا هماهنگى داشت. لحظهاى بعد، در نقطهاى از دريا، موجى سفيد و كفآلوده، چونان بالى پهن و سفيد برخاست و بار ديگر بر گسترهى دريا فرو غلتيد. چه راز و رمزى در اين كار نهفته بود؟ آيا نشانهى خاصى بود و يا نشان از بوالهوسىِ دريا داشت؟
نسيم گسترهى دريا را چين مىانداخت. مَدّ دريا آغاز شده بود؛ موجها اندك اندك اوج مىگرفتند و ساحل با شكيبايى يورشِ امواج را تاب مىآورد و كوبشِ ضربههاشان را تحمل مىكرد. خورشيد در پَسِ ابرها آرميده بود و درياى زمردگون، خشمگين و دمان مىنمود. خطِ طولانىِ سفيدى از روى دريا مىگذشت كه شرق و غرب آن را به هم پيوند مىداد، آنسان كه مثلثى غولآساى و باژگونه پديد مىآورد.
انگار مثلث به خود مىپيچيد و مىكوشيد تا خود را از سطحِ صاف و نزديكِ دريا وارهاند و به اوج بكشد. خطوط مثلِ بادبزنى در آميزهى رنگهاى سبز و سياه دريا گم مىشد.
خورشيد بار ديگر از پسِ ابرها درآمد و رُخ نشان داد. دريا ديگربار آرام گرفت و چهرهى لطيفاش به نورِ سفيد آراسته شد. آنگاه به فرمانِ بادِ جنوبِ باخترى، سايههايى بىشمار همچون گروه شيرهاى دريايى، شمالِ خاورى و شمالِ باخترى را ترك گفتند و امواج، دسته دسته از ساحل كناره گرفتند و پس نشستند. ماه از فرازِ سَرِ موجها دريا را سخت زير نظر داشت.
ابرهاى پارهپاره نيمى از آسمان را پُر كرده بود و لبهى بالايىشان چهرهى خورشيد را خراش مىانداخت.
دو قايقِ ماهيگيرى آهنگِ رفتنِ به دريا كرده بودند. در دوردست، كشتىِ بارىِ كوچكى ديده مىشد. باد به شدت مىوزيد و هوهو مىكرد. قايقِ كوچكِ ماهيگيرىِ محقرى از سوى باختر پيش مىآمد؛ آرام و سبكبال، چنانكه گويى بخشى از آغازِ مراسمى باشكوه را بر عهده داشت. چنان با افتخار و سرفرازانه بر آبها مىخراميد و پيش مىآمد كه انگار عروسى با دامنِ بلندش زمين را جارو مىكرد.
ساعتِ سه بعدازظهر ابرهاى پاره پاره رفته رفته پس نشستند. در آسمانِ جنوبى، ابرها مثلِ بادبزنى باز شده بودند و همچون دُمِ كبوترى سفيد، سايهاى تيره بر سطحِ دريا مىانداختند.
دريا: درياى بىنام، مديترانه، درياى ژاپن، خليجِ سوروگا[2] را پيش
رو داشت: باشكوه، شوريدگىِ ناب!
آسمان بارِ ديگر از ابر پوشيده شد و دريا با چهرهاى عبوس و درهم كشيده، در انديشههاى غمآلودهاش فرو رفت. رخسارهاش، كه پيشتر به گلِ سرخى مانست، از تيغِ امواج خراشيده مىشد و به رنگِ پَرِ زيرِ گلوى بلبلان درمىآمد. خارها رفته رفته زبرىِ خود را از دست مىدادند و نرم مىشدند.
ساعتِ سه و ده دقيقهى بعدازظهر هيچ كشتىاى ديده نمىشد. دور و اطراف به نحو اندوهبارى ساكت و متروك مىنمود. حتى صداى بال زدنِ مرغانِ دريايى هم به گوش نمىرسيد. لحظهاى چند شبحِ كشتىاى ظاهر شد و سپس در افقِ غربى فرو رفت و ناپديد شد.
شبه جزيرهى ايزو شولايى از مه بر سر مىكشيد. انگار زمان در آنجا متوقف شده بود. به نظر مىرسيد كه آنچه به چشم مىآمد و در ديدرس قرار داشت، روحِ گمشدهى شبه جزيره بود. لحظهاى بعد همه چيز ناپديد شد. روى نقشهى ذهن، جز نقطهاى خيالى چيزى نمانده بود. كشتى و شبه جزيره هر دو بهطورِ يكسان به بىهودگىِ هستى تعلق داشتند. آنها لحظهاى پديد مىآمدند و دَمى بعد ناپديد مىشدند. پس تفاوتشان در چه بود؟ اگر پديدار شدن مفهومِ بودن را داشت، پس درياى گمشده در مه، با آن شكوه و عظمتاش همچنان وجود داشت و با تمامِ وجود آمادهى زيستن بود.
به ناگاه، گويى تمامىِ ساختار زندگى از هم فرو پاشيد: كشتىِ كوچكى در افق پديدار شد و همه چيز را بههم ريخت. چيزى پس نشست. انگار كشتى با آمدنش با تمامىِ هستى درافتاد و حضورِ آن را ــكه مىكوشيد غيبتاش را به رُخ بكشد و در پَسِ پرده بماند ــ اعلام كرد. دريا دَم به دَم تغييرِ رنگ مىداد. ابرها چهره عوض مىكردند و كشتى پيشتر مىآمد. چه چيزى در شرفِ رخ دادن بود؟
هر لحظه، خطرناكتر از لحظهى انفجارِ آتشفشانِ جزيرهى كراكاتوآ[3] مىنمود. با اين تفاوت كه هيچكس توجهى به اين انفجار
نداشت. انسان عادت دارد كه همواره به بىهودگى در زندگى بنگرد، حتى گم شدنِ كهكشانى را هم چندان جدى نمىگيرد.
رويدادها، نشانهاى از ديگرگونىهاى بىنهايت و شكلگيرىهاى دوباره است، مثلِ صداى زنگى كه از دوردست به گوش مىرسد. كشتىاى پديدار مىشود و زنگ را وامىدارد كه به صدا درآيد. در يك لحظه صدا همه چيز را زيرِ نفوذِ خود مىگيرد. بر گسترهى دريا، صدا از پَسِ صدا مىآيد و زنگ پيوسته طنينانداز است.
حضور! هستى!
نيازى نيست كه عاملِ اين ديگرگونى يك كشتى باشد. گاه پرتقالى بدمزه باعثِ اين رويداد مىشود بىآنكه كسى بداند چه هنگام و در چه موقعيتى. اما همين براى به صدا درآمدنِ زنگ كفايت مىكند.
ساعتِ سه و سى دقيقهى بعدازظهر. پرتقالى بدمزه حضورِ هستى را در خليجِ سوروگا اعلام مىكند.
پايين و بالا شدن بر پهنهى دريا و پنهان شدن پشتِ كوههى خيزابها و برآمدنِ دوباره، فروشدن در آب و بارِ ديگر ظاهر شدن، چونان پلك زدنهاى پشتِ سَرِهم، و بدينسان نقطهى كوچكِ پرتقالى رنگِ روشن و شناور بر چين و شكنهاى امواج، به سوى ساحلِ شرقى مىرفت.
ساعتِ سه و سى و پنج دقيقهى بعدازظهر. سياهىِ كشتىاى از طرفِ غرب در امتدادِ ناگويا[4] ظاهر شد. آفتاب مثلِ ماهىِ قزلآلاى
دودى پشتِ ابرها بود!
تورو ياسوناگا[5] از تلسكوپِ قوى چشم برداشت. هنوز هيچ اثرى
از كشتىِ بارىِ تنروـمارو[6] كه قرار بود ساعتِ چهار برسد، ديده
نمىشد.
او برگشت پشتِ ميزِ كارش و با بىحوصلگى نگاهى به تابلوى ورود و خروجِ كشتىهاى شركتِ كشتيرانىِ شىمىزو[7] انداخت.
[1] . Izu
[2] . Suruga
[3] . Krakatoa
[4] . Nagoya
[5] . Toru asunaga
[6] . Tenro-Maru
[7] . Shimizu
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.