زن سی ساله – ادبیات کلاسیک جهان 10

انوره دو بالزاک

ترجمه علی اصغر خبره زاده

انوره دو بالزاک ؛ نویسنده‌ی بزرگ سبک رئالیسم فرانسه ، در رمان مشهور ((زن‌سی‌ساله)) از دختر زیبا و سرزنده‌ای به نام ژولی می‌نویسید که بر خلاف میل پدرش با مرد جوان نظامی ازدواج می‌کند . پدر معتقد است مردان نظامی آن وقت فرانسه <<زمان‌ناپلیون>> مردان قابل اتکایی نیستند و فقط خودشان و کارشان را می‌بینند . ژولی با ویکتور ازدواج می‌کند و این تازه ابتدای ماجراست ….
بالزاک داستان را در بستر تاریخی و اجتماعی پیش می‌برد ، در واقع قصه‌ی عاشقانه‌ی کتاب با داستان تاریخ فرانسه پیوند می‌خورد و با چنان ظرافت و زیبایی تصویر شده که خواننده را درگیر می‌کند . شرح گرفتاری زن آن روز و مردخیانتکار به دنبال مرگ پدر و از همه مهمتر شناخت نویسنده از خواست زنان و افکار آنان از ویژگی‌های بارز این رمان است.
.

155,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 350 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

انوره دو بالزاک | علی اصغر خبره زاده

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

پنجم

قطع

رقعی

سال چاپ

1401

موضوع

داستان خارجی

تعداد مجلد

یک

وزن

350

کتاب زن سی ساله نوشتۀ انوره دو بالزاک

در آغاز کتاب زن سی ساله می خوانیم :

1
نخستین خطاها

آغاز ماه آوریل 1813 است، یکشنبه‌ای است که صبح آن، روز خوبی را نوید می‌دهد، در این روز پاریسی‌ها برای اولین‌بار در سال، مشاهده می‌کنند که سنگفرش‌هایشان بی‌گِل و آسمان بی‌ابر است. پیش از ظهر یک کالسکۀ باشکوه که دو اسب چابک آن را می‌کشیدند از کوچۀ کاستیگلیون به کوچه راولی وارد شد و پشت سر کالسکه‌های دیگر، پشت جایگاهی که به تازگی در وسط میدان فویان تعبیه شده بود ایستاد، این کالسکه باشکوه را مردی که به ظاهر افسرده و ناراحت می‌نمود، می‌راند. موهای خاکستری‌اش به زحمت سر زرد رنگش را می‌پوشانید و او را پیرتر جلوه می‌داد. افسار را به سمت فراش سواره‌ای که دنبال کالسکه می‌آمد انداخت و برای اینکه دختر جوان را که در کالسکه بود در آغوش بگیرد و پایین آورد، فرود آمد، زیبایی خیره‌کنندۀ این دختر توجه بیکارانی را که در میدان گردش می‌کردند، جلب کرده بود.

دخترک هنگام پیاده شدن، به راحتی خود را به راهنمایش سپرد و دست هایش را به گردن او حمایل کرد و آن مرد وی را بی اینکه به زینت جامۀ حریر سبزرنگش صدمه‌ای بزند، بر پیاده‌رو گذاشت. حتی یک عاشق، تا این اندازه مراقبت نمی‌کرد. این مرد ناشناس می‌بایست پدرش باشد، زیرا دخترک بی اینکه از او تشکر کند با انس و الفت بازویش را گرفت و او را با عجله به طرف باغ کشانید. پدر پیر نگاه‌های تحسین آمیز چند مرد جوان را مشاهده کرد و در یک آن، غم و اندوهی که چهره‌اش را پوشانیده بود، ناپدید شد، هر چند مدت‌ها پیش، به سنی رسیده بود که مردان می‌بایست از شادی و شعف فریبکارانه‌ای که از خودخواهی سرچشمه می‌گیرد، خشنود گردند، خندان شد. در حالی که قامت خود را راست نگاه می‌داشت، و به آهستگی قدم بر می‌داشت، در گوشش گفت:

_ خیال می‌کنند تو همسرم هستی.

به نظر می‌رسید که از دخترش دلربایی می‌کند، شاید از کنجکاوانی که به پایه‌های کوچکی که پوتین پارچه‌ای قرمز رنگ آن را می‌پوشانید، به اندام دلفریبی که جامۀ گلدوزی شده آن را زینت می‌داد و به گردن دلربایی که یقه کاملاً آن را نمی‌پوشانید، دزدکی نگاه می‌کردند، بیشتر لذت می‌برد. جنبش و حرکت راه رفتن سبب می‌شد که گاهگاهی پیراهن دختر جوان بالا رود و در بالای پوتین، گردی ساق پا که با ظرافت در یک جوراب ابریشمی پوشانیده شده بود، نمایان شود. بیشتر گردش‌کنندگان مخصوصاً از کنار این زن و مرد می‌گذشتند تا زیبایی دخترک را تحسین کنند یا دوباره صورت جوان او را که چند حلقه موی بلوطی رنگ در اطراف آن به بازیگری مشغول بودند، ببینند.

گلگونی چهره‌اش از پارچه ابریشمی صورتی رنگ لباسش و از شور جوانی و بی‌حوصلگی که در تمام وجود این دختر زیبا پرتوافکن بود، رنگ می‌گرفت. شیطنتی آرام به چشمان زیبای سیاهش روح می‌داد، این چشمان بادامی شکل بودند، در بالای آنها ابروان کمانی قرار داشت، اطراف آنها را مژه‌های درازی احاطه کرده بود، نشاط زندگی و سرور جوانی گنجینه خود را بر این صورت با حالت و بر روی این نیم‌تنه که با وجود کمربندی که اکنون در زیر سینه آن بسته شده بود همچنان دلربا بود، گسترده بود. دختر جوان در برابر تمجید و تحسین‌ها خونسرد بود و با اضطراب به قصر توئیلری که بی‌شک هدف این گردش بود، می‌نگریست. یک ربع به ظهر مانده بود. چند زن که خواسته بودند کاملاً خود را بیارایند، از قصر باز می‌گشتند و از تکان سرشان پیدا بود که خود را سرزنش می‌کنند که چرا دیر آمده‌اند و نتوانسته‌اند از این نمایش جالب برگیرند. چند کلمه‌ای که این گردش کنندگان نومید به واسطه کج‌خلقی بر زبان رانده بوند و تصادفاً به گوش این زیبای ناشناس رسیده بود، او را ناراحت کرده بود. پیرمرد با چشمانی که بیشتر کنجکاوی از آن پدیدار بود تا نگرانی، مواظب علائم بی‌حوصلگی و ترسی بود که بر چهرۀ زیبای همراهش نقش می‌بست و شاید با دقت بسیاری او را می‌نگریست تا هیچ گونه سوء تفاهم پدرانه‌ای برایش حاصل نشود.

این سیزدهمین یکشنبه سال 1813 بود. پس فردا، ناپلئون رهسپار جنگ شومی بود که در آن جنگ بسیر[1] و دوروک[2] را یکی پس از دیگری از دست می‌داد و در جنگ‌های فراموش نشدنی لوتزن[3] و بوتزون 4 پیروز می‌شد و در این جنگ بود که اتریش و ساکس و باویر به سرکردگی برنادت به او خیانت کردند و بعد از آن، جنگ دهشتناک لیپزیک اتفاق افتاد. این رژه باشکوه که فرماندهی آن با امپراطور بود، می‌بایست آخرین روژه‌ای باشد که مدت زمان طولانی پاریسی‌ها و خارجی‌ها آن را به یاد داشته و تحسین می‌کردند. این گارد قدیمی برای آخرین بار مانور ماهرانه خود را انجام می‌داد، گاهی شکوه و جلال و صفای این مانورها حتی خود ناپلئون را که اکنون خود را برای مبارزه با تمام اروپا آماده می‌کرد، به تعجب وامی‌داشت. یکی احساس حزن‌انگیز سبب شده بود که جمعیتی باشکوه و کنجکاو در توئیلری گرد آید. به نظر می‌آمد، هر کس آینده را حدس می‌زند و شاید پیش‌بینی می‌کند، هنگامی که این دوران پهلوانی فرانسه، تقریباً رنگ افسانه به خود گرفت، مانند امروز، آن گاه شاید لازم باشد که قوۀ تخیل بیش از یک بار دوباره این صحنه را زنده کند. دختر جوان و شیطان در حالی که دست پدرش را می‌کشید، گفت:

پدر، تندتر برویم، صدای طبل را می‌شنوم.

پدر جواب داد: اینها لشکریان‌اند که به توئیلری وارد می‌شوند.

دختر با اوقات تلخی بچگانه‌ای که پیرمرد را به خنده انداخت، جواب داد: یا رژه می‌روند…

پیرمرد که دنبال دختر ناراحت خود راه می‌رفت گفت:

رژه نیم بعداز ظهر شروع می‌شود.

انسان از دیدن حرکتی که دختر به بازویش داد، گمان می‌کرد که می‌خواهد بدود. دست کوچکش که کاملاً در دستکش مخفی بود با بی‌حوصلگی دستمالی را می‌فشرد و مانند پاروی قایقی بود که امواج را می‌شکافت. پیرمرد گاهی لبخند می‌زد، اما گاه هم خیالات حزن‌آور، صورت چروکیده‌اش را موقتاً غمگین می‌ساخت.

عشقی که به این موجود زیبا داشت سبب می‌شد به همان اندازه که از وضع کنونی دخترش لذت می‌برد، از آینده‌اش بیمناک شود. به نظر می‌آمد با خود می‌گوید: «امروز خوشبخت است، اما آیا همیشه خوشبخت خواهد بود؟» زیرا پیرمردان می‌خواهند از غم و غصه خود به آینده جوانان سهمی بدهند. هنگامی که پدر و دختر به ایوان قصر که در بالای آن بیرق سه رنگ در جنبش بود و گردش کنندگان از باغ به محوطه رژه به آنجا می‌آمدند و از آنجا باز می‌گشتند، رسیدند، قراولان با لحن آمرانه فریاد کشیدند:

_ ایست.

دخترک روی نوک پا ایستاد و توانست انبوهی از زنان را ببیند که خود را آراسته بودند و در دو طرف در هلالی شکل مرمری که امپراطور می‌بایست از آنجا خارج شود، صف کشیده بودند.

_ پدر، خوب متوجه موضوع هستی، ما دیر آمدیم!

قیافۀ ناراحت و غمگینش نشان می‌داد که به تماشای این رژه بسیار علاقه دارد.

_ خوب، ژولی برویم، مسلماً نمی‌خواهی که لگدمال شوی.

_ پدر بمانیم، از اینجا باز هم می‌توانیم امپراطور را ببینیم، اگر در جنگ نابود شود، هرگز او را ندیده‌ام.

پدر از این سخن خودپسندانه یکه خورد. لحن دخترش بغض‌آلود بود، او را نگریست و گمان کرد در زیر مژگان فروافتاده‌اش چند قطره اشک می‌بیند که از بغض و کینه سرچشمه نمی‌گرفت، بلکه از اولین اندوهی ناشی می‌شد که علتش را به سادگی یک پدر پیر می‌توانست حدس بزند.

ناگهان ژولی سرخ شد و از تعجب فریادی برآورد که معنیش را قراولان و پیرمرد هیچ یک نتوانستند حدس بزنند. بر اثر این فریاد افسری که از باغ با عجله به طرف پلکان می‌آمد، آهسته برگشت و تا برابر در هلالی شکل پیش آمد، دختر جوان را که صورتش یک لحظه در پشت پر کلاه بزرگ قراولان مخفی شده بود، شناخت. بی‌درنگ دستور داد که قراولان راه را برای دختر و پدر باز کنند. بعد، بی‌اینکه به اعتراض انبوه زنان آراسته‌ای که در برابر در صف کشیده بودند، توجه کند، دخترک شادان را به جانب خویش کشانید. پیرمرد با حالتی جدی و در عین حال مسخره‌آمیز به افسر گفت:

در صورتی که تو را در اینجا می‌بینم، دیگر از خشم و عجله دخترم تعجب نمی‌کنم.

مرد جوان جواب داد:

آقای دوک، اگر می‌خواهید جای خوبی برای تماشا پیدا کنید، وقت خود را به حرف زدن تلف نکنیم. امپراطور مایل نیست که انتظار بکشد و من از طرف مارشال بزرگ مأمورم که به او اطلاع دهم که همه چیز آماده است.

در حالی که حرف می‌زد، با مهربانی بازوی ژولی را گرفت و با عجله او را به مکان رژه کشانید. ژولی با تعجب جمعیت انبوهی را مشاهده کرد که در فضای کوچک بین دیوارهای خاکستری قصر و فضایی که با زنجیر از محوطه شنی باغ توئیلری جدا می‌شد، درهم فشرده شده بودند.

صف قراولان که برای عبور امپراطور و رئیس ستادش تشکیل یافته بود، به زحمت می‌توانستند از ورود این جمعیت شتابزده که مانند یک دسته زنبور عسل زمزمه می‌کردند، جلوگیری کنند.

ژولی با لبخند پرسید:

رژۀ خوبی خواهد بود؟ افسر برای اینکه ژولی را کنار ستونی جای دهد، کمرش را گرفت و با خشونت و سرعت او را بلند کرد و فریاد کشید:

مواظب باشید!

افسر اگر به سرعت به خود نجنبیده بود، دختر جوان در زیر پای اسب سفیدی که زین مخمل سبز و طلایی داشت، له شده بود. یکی از فداییان ناپلئون در زیر طاق‌نما، در ده قدمی اسبانی که منتظر افسران همراه ناپلئون بودند، دهنه این اسب را به دست گرفته بود. مرد جوان پدر و دختر را نزدیک صف اول سمت راست، برابر جمعیت جا داد و آنها را با علامت سر به دو سرباز پیر نارنجک‌انداز که در دو طرفشان ایستاده بودند، سپرد. هنگامی که افسر به قصر باز می‌گشت، وحشت ناگهانی که از عقب آمدن اسب بر صورتش نقش بسته بود، ناپدید شده و جای خود را به خوشبختی و شادمانی داده بود، ژولی دستش را صمیمانه فشرده بود، خواه برای خدمت ناچیزی که به او کرده بود، خواه برای اینکه بگوید:

«بالاخره شما را دیدم!» افسر هنگامی که با عجله در میان انبوه مردم ناپدید می‌شد، با احترام از او و پدرش خداحافظی کرد و ژولی حتی با حرکت سر به او جواب داد. پیرمرد که به نظر می‌آمد وظیفه دارد دو جوان را با هم تنها بگذارد، با فاصلۀ اندکی پشت سر دختر جوانش قرار گرفته بود، اما زیرچشمی او را می‌نگریست، در حالی که به نظر می‌آمد محو تماشای صحنۀ باشکوه میدان شده است، می‌کوشید آرامش ظاهری دخترش را حفظ کند.

هنگامی که ژولی مانند شاگردی که از معلمش می‌ترسد، به پیرمرد نگاه می‌کرد، او حتی با لبخند و مهربانی پاسخش را داد، اما نگاه نافذ دختر تا زیر طاق‌نما افسر را دنبال کرد و جزئیات این صحنۀ سریع از نظر پیرمرد پنهان نماند. ژولی دست پدرش را فشرد و آرام گفت: چه منظرۀ زیبایی.

منظره شاعرانه مجللی که میدان رژه در این لحظه دارا بود، سبب می‌شد این فریاد تحسین‌آمیز از دهان هزاران تماشاچی بیرون بیاید، تعجب و تحسین از صورت آرام و روشن آنها خوانده می‌شد. یک ردیف دیگر از مردم که همچنان مانند صفی که پیر مرد و دخترش در آن بودند، درهم فشرده شده بود، به موازات قصر، فضای تنگ و سنگفرش اطراف نرده میدان را اشغال کرده بود.

این جمعیت با آرایش گوناگون زنان، نقش و نگار چهارگوش‌های عظیمی که عمارت توئیلری را تشکیل می‌دادند و این نرده‌ای که تازگی آن را تعبیه کرده بودند، کامل می‌کرد. واحد قراولان قدیمی که می‌خواستند رژه بروند این فضای وسیع را پر می‌کردند، آنها روبه‌روی قصر صفوف آبی جالبی را به عمق ده ردیف، تشکیل داده بودند، در آن طرف محوطه و در میدان چندین واحد پیاده نظام و سوار با خطوط موازی صف کشیده بودند، آنها آماده بودند که زیر طاق پیروزی که وسط نرده‌ها را زینت داده و در بالای آن، در این هنگام اسب‌های ونیزی باشکوهی دیده می‌شد، رژه بروند. موزیک واحدها، در پایین سرسراهای لوور قرار داشت و نیزه‌داران لهستانی ارتش جلو آنها را گرفته بود.

یک قسمت بزرگ از میدان مربع‌شکل شن‌ریزی شده خالی مانده بود، مانند صحنۀ سیرکی بود که برای حرکت و جنبش این هیکل‌های خاموش آماده شده بود و اکنون انبوه آنان که با تناسب و تقارن هنر نظامی قرار گرفته بودند، اشعۀ آفتاب را در ده هزار سرنیزه مثلث شکل آتشین خود منعکس می‌کردند.

جریان هوا به پرهای کلاه سربازان می‌خورد و آنها را مانند درختان جنگلی که به واسطه وزش باد سرسختی خم شده‌اند، چون موجی به حرکت در می‌آورد.

این واحدهای قدیمی، ساکت و درخشان، با گوناگونی لباس‌ها و زینت‌ها و اسلحه‌ها و کمربندهایشان، هزاران رنگ مشخص و متناقض را درست می‌کردند.

این تابلو بزرگ که منظره کوچکی بود از میدان جنگ قبل از زد و خورد، با همۀ حشو و زواید و وقایع عجیبش از عمارت‌های بلند و عظیمی احاطه شده بود که گویی سربازان و فرماندهان از سکون آن عمارت‌ها تقلید می‌کردند. تماشاچی بی‌اراده این دیوار مردمان را با این دیوارهای سنگی مقایسه می‌کرد.

آفتاب پاییزی که بر دیوارهای سفیدی که شب گذشته ساخته شده بود و بر دیوارهای قرن‌ها پیش با آشفتگی نور خود را نثار می‌کرد و این چهره‌های بی‌شمار آفتاب سوخته را با صراحت و وضوح، روشن می‌ساخت، آنها همه از مصائب و بلاهای گذشته حکایت می‌کردند و منتظر خطرهای آینده بودند.

[1] . یکی از بهترین افسران ناپلئون اول بود که در شب جنگ لوتزن کشته شد. (1813 _ 1766).

[2] . بزرگ‌ترین مارشال ناپلئون بود که نزدیک بوتزن کشته شد. (1813 _ 1772).

[3] و 4. ناحیه‌ایست در ساکس که در آنجا ناپلئون روس‌ها و پروسی‌ها را شکست داد.

 

موسسه انتشارات نگاه

 

کتاب زن سی ساله نوشتۀ انوره دو بالزاک

 

موسسه انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “زن سی ساله – ادبیات کلاسیک جهان 10”