کتاب زندگی پزشکی من نوشتۀ آندره سوبیران به ترجمه و اقتباس ذبیحالله منصوری
گزیدهای از متن کتاب
مرگی که مانند قانون ریاضی حتمی است
اولین روزی که من برای کارآموزی به بیمارستان رفتم، نهفقط آخرین فرد بودم که در موکب استاد قرار میگرفتم بلکه تقریباً یک روستایی هم به شمار میآمدم.
چون تحصیلات مقدماتی پزشکی را در شهر تولوز کرده بودم و در آن موقع برای اولین بار جهت ادامه تحصیل پزشکی پاریس، پایتخت وطن خود را میدیدم.
موکب استاد تشکیل میشد از رؤسای کلینیکها که هریک در همان بیمارستان ریاست مستقل یک قسمت را عهدهدار بودند و بعد از آنها از حیث مرتبه پزشکیاران قرار داشتند و آنگاه دانشجویان ارشد دانشکدۀ پزشکی، اعضای موکب استاد را تشکیل میدادند و من در صف آخر بودم و از من کوچکتر و بیاطلاعتر در آن موکب وجود نداشت، اما دو نفر از دانشجویان ارشد که اهل تولوز و همشهری من بودند مرا میشناختند و من میدانستم که اگر پرسشی از آنها بکنم جواب مرا خواهند داد. با اینکه استاد در تمام مدتی که در بیمارستان بودم حتی یک نظر به مــن نینداخت، من از اینکه جزو موکب استادی چون او هستم نزد خود میبالیدم چون تا آن روز هرچه فرا گرفته بودم از کتاب مثل تفاله و خشکیدۀ علوم بود و آن روز برای اولین مرتبه خود را در جوار علم جاندار و زنده میدیدم.
استاد، برخلاف تصوری که من در تولوز راجع به قیافه و اندام استادان بزرگ پزشکی پاریس میکردم بلندقامت و دارای سینه و شانههای عریض و صدای رسا و قوی بود، اما قیافهای دلچسب و ریشی کوتاه در زنخ معروف به ریشبزی داشت. با اینکه من تحتتأثیر اندام و قیافه و صدایش قرار نگرفتم، شکوه علمی او خیلی مرا تحتتأثیر قرار داد و از سکوت و احترام کسانی که اطراف استاد بودند حس میکردم که او را علامه میدانند، در صورتی که بعضی از آنها از حیث بلندی قامت و عرض سینه و شانهها و جاذب بودن قیافه جالبتوجه به شمار میآمدند.
ما همه سفیدپوش بودیم و روپوش سفید استاد فرقی با روپوش من که از همه کوچکتر بودم نداشت و بعد از اینکه وارد تالار شدیم من دیدم که چشم تمام بیمارانی که روی تختها بودند به استاد دوخته شد. شمارۀ بیماران در آن تالار وسیع به قدری زیاد بود که من روز اول نتوانستم بفهمم چند تخت در آن تالار وجود دارد.
میدیدم که استاد به تختها نزدیک میشود و با اینکه میدانستم مردی مشهور و ثروتمند است با ملایمت با بیمارانی که مورد عمل جراحی قرار گرفته بودند یا اینکه بایستی عمل بشوند صحبت مینماید و بدون نفرت دست را روی بدن عرقآلود آنها میگذارد و من هنوز نیاموخته بودم که در پزشکی، طبیب یا جراح نباید از هیچچیز مریض متنفر بشود. روی یکی از تختها مردی تقریباً چهل ساله دارای قیافه روشنفکران دراز کشیده بود و دو چیز او بیش از چیزهای دیگرش توجه مرا جلب کرد؛ یکی پریدگی رنگ و دیگری درخشندگی چشمها که بعد فهمیدم آن درخشندگی از تب است.
استاد به آن بیمار نزدیک شد و من هم جزو کسانی که با استاد بودند، به بیمار نزدیک شدم. با اینکه اولین روز بود که وارد بیمارستان میشدم از وضع بیمار حس کردم که وی دچار یک مرض مزمن خطرناک است.
وقتی که استاد با آن بیمار شروع به صحبت کرد، متوجه شدم که حدس من صائب بود و آن مرد دچار یک بیماری خطرناک میباشد؛چون استاد کنار تخت بیماران دیگر فقط احوالپرسی میکرد و از کلیات صحبت مینمود و احساس میشد که کنار تخت بیماران دیگر چون یک کارمند عالیمقام است که حوزۀ ریاست خود را در یک مدت کم از نظر میگذراند، اما کنار تخت آن بیمار موضوع صحبت استاد تغییر کرد و کلیات را کنار گذاشت و قلب بیمار را به دقت معاینه کرد و بعد گوش خود را روی قلبش نهاد و تو گویی بیم داشت که صدای تپش قلب بیمار را از گوشی طبی بهخوبی نشنیده باشد و پس از اینکه سر را از سینۀ بیمار برداشت به مریض تبسم کرد و با آن تبسم به او فهمانید که نباید از درمان خود ناامید باشد.
بعد استاد خطاب به اطرافیان گفت: آیا نتیجۀ معاینۀ خون او به دست آمد؟
یکی از اطرافیان ورقهای را از جیب روپوش سفید خود بیرون آورد و به دست استاد داد. استاد نظری بر کاغذ انداخت و با لحن کسی که یک مژدۀ بزرگ میدهد با صدای بلند که در آن تالار همه یا اکثر بیماران شنیدند خطاب به مریض گفت: به شما میگویم که نهفقط نباید ناامید بشوید، بلکه بایستی امیدواری کامل داشته باشید و گرچه استروپ توکوک[1] دارید ولی استروپ توکوک شما همولی تیک نیست. آیا میفهمید چه میگویم؟ همولی تیک نیست و شمـا معالجه خواهید شد و نتیجۀ معاینۀ خون خود را خودتان بخوانید.
استاد کاغذ را به دست بیمار داد و من مشاهده کردم که مریض بعد از خواندن آن بسیار خوشحال شد و استاد گفت: آیا میفهمید که معنای اینکه همولی تیک نیست چه میباشد؟
بیمار گفت: نه آقای پروفسور.
استاد اظهار کرد: معنایش این است که خون شما را فاسد نمیکند و چون میکروب نمیتواند خون شما را فاسد کند معالجه خواهید شد و گرچه مداوای شما قدری طول میکشد اما بهطور حتم معالجه می شوید و سلامتی را باز می یابید.
بیمار طوری از وعده استاد خوشوقت شد که نمیتوانست حرف بزند و زبانش هنگام تشکر به لکنت افتاده بود و استاد بار دیگر آن بیمار را که دارای تخت شماره ۱۴ بود مطمئن کرد که معالجه میشود و از تخت او دور شد. بعد از اینکه دیدار بیماران آن تالار به اتمام رسید و استاد از آن تالار خارج گردید، یکی از پزشکیاران پرسید: راجع به بیمار شماره ۱۴ چه دستور می دهید؟
استاد جواب داد: هرچه میخواهید بکنید و فقط او را ترک ننمایید تا اینکه حس بکند که به او دارو میدهید؛ چون اگر ببیند که شما به او دارو نمیدهید خواهد فهمید که معالجه نخواهد شد و بهطوریکه فهمیدید مردی است باهوش و با مراجعه به کتاب لغت طبی دریافته که بیماری او آندوکاردیت[2] است و متوجه شده که بیماریاش درمان ندارد.
پزشکیار پرسید: تا چه موقع زنده است؟
استاد جواب داد: حداکثر تا دو ماه دیگر.
من تصور کردم که عوضی شیندهام زیرا استاد چند بار با لحن قاطع به مریض شماره ۱۴ گفت چون بیماری او همولی تیک نیست معالجه خواهد شد. این بود که از یکی از همشهریها پرسیدم: استاد چه میگوید؟
او جواب داد که راجع به بیماری آندوکاردیت _ اوسلر صحبت میکند.
گفتم مگر استاد به بیمار نگفت که چون این بیماری همولی تیک نیست او درمان خواهد شد؟
همشهریام جواب داد: این را گفت که او را ناامید نکرده باشد و بیماری آندوکاردیت، بهخصوص وقتی همولی تیک نباشد کشنده است و این مرد محکوم به مرگ میباشد و مرگ او مثل یک قانون ریاضی حتمی است، ولی من نمیتوانستم قبول کنم که مرگ آن مرد مانند یک قانون ریاضی حتمی باشد و فکر میکردم که اگر آن استاد بزرگ نتواند یک بیمار سخت را از مرگ نجات بدهد چه فرقی با من که هنوز قادر نیستم بیماری را که مبتلا به گریپ است با بیماری که مبتلا به خناق است تمیز بدهم دارد.
من فکر میکردم که میتوان بیمار شماره ۱۴ را معالجه کرد، اما استاد نمیخواهد او را درمان کند و بعد از اینکه دانستم که همشهری من نیز او را محکوم به مرگ میداند دریافتم تمام کسانی که پیرامون استاد هستند، آن مرد را محکوم به مرگ میدانند و از بیاعتنایی آنها نسبت به مرگ آن مرد حیرت کردم. من بیمار شماره ۱۴ را چون غریقی میدیدم که وسط رودخانه دستوپا میزند و کمک میخواهد و استاد و اطرافیانش را چون تماشاچیانی میدیدم که در دو ساحل رودخانهایستادهاند و غرق شدن آن مرد بدبخت را میبینند و کوچکترین اقدام برای نجاتش ن میکنند و حتی داد نمیزنند که دیگران که دور از ساحل رودخانه هستند صدایشان را بشنوند و برای نجات غریق اقدام نمایند. استاد راجع به بیماری مریض شماره ۱۴ با اطرافیان صحبت میکرد و یک سلسله کلمات اختصاصی از دهانش خارج میشد که من چیزی از آنها نمیفهمیدم، جز اینکه مربوط به بیماری آندوکاردیت بود و میدیدم که بعضی گفتۀ استاد را یادداشت میکنند و همشهری من گفت: استاد میگوید در این بیماری از قسمت حفرۀ عضلات قلب چیزهایی چون گیاهان به وجود میآید و قلب خیلی ضخیم میشود. بعد شنیدم که استاد گفت: در موقع کالبدشکافی دقت کنید که آیا آنچه گفتم به وجود آمده یا نه!
معلوم شد که استاد طوری مرگ بیمار را قطعی میداند که کالبدشکافی جسدش را بیشبینی مینماید.
آن روز وقتی از بیمارستان خارج شدم و وارد خیابان گردیدم تا اینکه به خانۀ خود واقع در کوی دانشگاه بروم به خود گفتم که استاد یک جنایتکار است و اطرافیان او هم شریک جنایت وی میباشند. به خود گفتم: چگونه ممکن است که استاد نتواند آن مرد را آن هم پس از اینکه آنگونه وی را امیدوار کرد درمان کند! اگر بیمار شماره ۱۴ فقط یک در هزار شانس معالجه را داشت، استاد مکلف بود که او را درمان نماید و اگر یک در دههزار شانس مداوا داشت باز استاد بایستی برای معالجۀ آن مرد اقدام کند. چگونه می توان پذیرفت که تقریباً یک قرن بعد از پاستور در کشوری مثل فرانسه استادی که برای مراجعه به او از آن طرف دنیا به پاریس میآیند و نوبت میگیرند برای معالجۀ یک بیمار فرانسوی که هموطن اوست اقدام نکند، ولو شانس درمان بیمار یک در یکصدهزار باشد. بدون اینکه برای خوردن غذا به رستوران کوی دانشگاه بروم به منزل رفتم و کتاب لغتنامۀ پزشکی را گشودم و کلمۀ اندوکاردیت را پیدا کردم و قبل از اینکه متن را بخوانم چشم من به شکل یک قلب رنگین افتاد که آن را از وسط نصف کرده بودند و دیدم که از یک قسمت از عضلات قلب بهخصوص در حفرهها چیزهایی چون گیاه، اما خاکستریرنگ روییده و دو قسمت قلب به رنگ زرد و قرمز جگری است.
[1]. استروپ توکوک جانوران ذرهبینی است به شكل دانههای زنجیر و جزو میکروبهای موذی بدن انسان میباشد و در زخمها و بیماری سل وضع مزاج را وخیم مینماید و خوشبختانه امروز که خوانندگان این سرگذشت را مطالعه میکنند، وسیلۀ دفع این میکروب موذی موجود است. مترجم
[2]. آندوکاردیت عبارت است از فساد عضلات حفرههای قلب و یک نوع از آندوکاردیت که نوع استروپتوکوکی میباشد تا این اواخر غیرقابل علاج بود و این نوع را به اسم «آندوکاردیت اوسلر» میخوانند؛ زیرا «سر ویلیام اوسلر»، پزشک کانادایی که در سال ۱۸۴۹ میلادی متولد شد و در سال ۱۹۱۹ زندگی را بدرود گفت آن را کشف کرد. (نقل از دایرهݑالمعارف طبی اکسفورد، چاپ انگلستان). مترجم
کتاب زندگی پزشکی من نوشتۀ آندره سوبیران به ترجمه و اقتباس ذبیحالله منصوری
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.