زندگی چیزی کم دارد

مهدی مظفری ساوجی

به انتخابِ  سيمين بهبهانى

شعرهاى اين كتاب را از چهار دفتر منتشر شده و يك دفتر در دست انتشار مهدى مظفرى ساوجى انتخاب كرده‌ام.اين شعرها را من دوست دارم و درباره آن‌ها حرف‌هايى داشته‌ام كه در دو نوشته جداگانه آمده است.مظفرى ساوجى زبان ساده‌اى دارد. زبانى سهل ممتنع كه اگرچه ظاهرآ ساده به‌نظر مى‌رسد اما عميق است و حاصل تأمّلات و تألّمات انديشه و عاطفه خيال‌انگيزى است كه ذهن و زبان سيال و خلاق او برايش به ارمغان آورده است.از اين لحاظ شعر براى شاعر تفنن نيست كه مثلا بخواهد با آن خود و مخاطبش را سرگرم كند. گلدانى نيست كه فقط براى زيبايى از گل‌هاى مصنوعى پر شده باشد و آن را در گوشه‌اى از اتاق پذيرايى گذاشته باشند.شاعر خوش‌تر دارد كه رنگ و بوهاى طبيعى را به ما نشان دهد. به همين دليل از گلى حرف مى‌زند كه شبى سنگين و لاجرم غمگين، رنگ و بوى آن را در خود فرو برده است

12,500 تومان

در انبار موجود نمی باشد

جزئیات کتاب

وزن 500 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

مهدی مظفری ساوجی

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

یکم

شابک

978-964-351-897-4

قطع

رقعی

تعداد صفحه

271

سال چاپ

1393

موضوع

شعر معاصر

تعداد مجلد

یک

وزن

500

          گزیده ای از کتاب زندگى چيزى كم  دارد

نه باد مى‌آيد

نه ابرها مى‌روند

پرده

باز مى‌شود

بسته مى‌شود

 هيچ چيز سر جاى خودش نيست

             در آغاز کتاب زندگى چيزى كم  دارد می خوانیم

          سيمين بهبهانى

 

 

شعرهاى اين كتاب را از چهار دفتر منتشر شده و يك دفتر در دست انتشار مهدى مظفرى ساوجى انتخاب كرده‌ام.اين شعرها را من دوست دارم و درباره آن‌ها حرف‌هايى داشته‌ام كه در دو نوشته جداگانه آمده است.مظفرى ساوجى زبان ساده‌اى دارد. زبانى سهل ممتنع كه اگرچه ظاهرآ ساده به‌نظر مى‌رسد اما عميق است و حاصل تأمّلات و تألّمات انديشه و عاطفه خيال‌انگيزى است كه ذهن و زبان سيال و خلاق او برايش به ارمغان آورده است.از اين لحاظ شعر براى شاعر تفنن نيست كه مثلا بخواهد با آن خود و مخاطبش را سرگرم كند. گلدانى نيست كه فقط براى زيبايى از گل‌هاى مصنوعى پر شده باشد و آن را در گوشه‌اى از اتاق پذيرايى گذاشته باشند.شاعر خوش‌تر دارد كه رنگ و بوهاى طبيعى را به ما نشان دهد. به همين دليل از گلى حرف مى‌زند كه شبى سنگين و لاجرم غمگين، رنگ و بوى آن را در خود فرو برده است :

تاريكى

مثل مِهى

پايين آمده

آن‌قدر كه حتى

صداها را

در خود

فرو برده است

عطر گلى را هم

كه مى‌آمد

از سر شب…

 

دستم به گلدانى مى‌خورد

نمى‌دانم خالى‌ست

يا من

از گل‌هاى خالى پرم[1]

ديگر چه بايد بگويم، جز اينكه بقيه حرف‌ها را خود شاعر با شعرهايش با ما در ميان گذاشته است.

برو به سلامت

 

          سيمين بهبهانى

 

 

آقاى مظفرى عزيز! مصاحبه‌هاى‌تان را خوانده‌ام، خودم نيز با شما مصاحبه داشته‌ام. تاكنون شما را با عنوان يك پژوهشگر و روزنامه‌نگار با فرهنگ و خوش‌ذوق مى‌شناختم و از هنر ديگرتان كه شعر است آگاه نبودم.از قديم شنيده بودم كه در گفت‌وگوها، شخص پرسنده نقش مهمى دارد، يعنى هر كسى كه مى‌داند چه بپرسد و چگونه بپرسد، پاسخ‌دهنده را به پاسخى قانع‌كننده و مفيد هدايت مى‌كند. بايد بگويم كه شما در اين مورد واقعآ مهارت كامل داريد كه بازمى‌گردد به پشتوانه فرهنگى شما.اما شعر. اين روزها خوشبختانه از اين لحاظ به توليد انبوه رسيده‌ايم! نمى‌گويم همه خوب است، اما بارها گفته‌ام كه در معدن زغال‌سنگ، الماس هم يافت مى‌شود.آنچه از شعر جوان روزگار ما گم شده است به گمان من موسيقى است. منظورم اوزان عروضى يا اوزان نيمايى نيست، كه به‌كار گرفتن آن‌ها در هر زمان و مكان نيازمند تبحر فراوان و گوش وزن‌شناس است؛ منظورم همنوايى و خوش‌آوايى واژه‌هاست كه شعرى مانند شعر شاملو را تأثير موسيقايى مى‌بخشد و آن را مطبوع طبع مى‌كند و تمايز ميان اين‌گونه شعر را با نثر غيرقابل انكار مى‌سازد.بيشتر شعرهاى جوان و نوآيين روزگار ما اين ويژگى را از دست داده است. من غالبآ اين سطور پلكانى را كه يكى از شناسه‌هاى اين‌گونه شعر است، در امتداد هم مى‌نويسم و مى‌بينم كه در ماهيت، تغييرى پديدار نمى‌شود. آنچه باقى مى‌ماند محتواست، كه بسيارى از اين‌گونه شعرها ندارند و بخش كمترى از آن‌ها دارند و به گمان من تا همين جا هم حضور محتواى ارزشمند، غنيمتى است انكارناشدنى.شعر شما را تا آنجا كه چشم ناتوان من اجازه مى‌داد به كمك مددكاران ديگر خواندم. بايد بگويم كه نوع ممتاز و پرمحتوا از دسته شعرهاى بى‌وزن است كه محتوايى ارزنده و تعبيرپذير دارند و خواننده مى‌تواند در ذهن خود با تخيلى كه در آن حضور دارد يك تصوير چندوجهى از آن بسازد و لذت تفكر درباره آن را درك كند.به «جوجه اردك زشت» نگاه مى‌كنم. سعى مى‌كنم داستان را از گذشته‌هاى دور به خاطر بياورم. نسيان مترادف پيرى است. در همين هنگام مى‌خوانم :

نه باد مى‌آيد

نه ابرها مى‌روند

پرده

باز مى‌شود

بسته مى‌شود

 

هيچ چيز سر جاى خودش نيست…[2]

پيش‌خوانى كه شاعر در مطلع شعر خود گسترده است حكايت دارد از خلاف انتظار: وقتى نه باد مى‌آيد، و نه ابرها حركتى دارند، چرا بايد پرده تكان بخورد؟ و چرا بايد چيزها بر قرار خود و مناسب با منطق باشند.در قانون شعر كلاسيك، مطلع يا سرآغاز شعر را «براعت استهلال» مى‌گويند؛ اصطلاحآ يعنى نخستين فرياد كودك به هنگام تولد. اين مطلع نمودار بزرگى و موجوديت ادامه شعر است و بايد مناسب با اين ادامه باشد.در شعر امروز نيز، سرآغاز شعر بايد پيش‌خوان و تا حدّى معرف شعر باشد. در موسيقى نيز چنين است؛ اصواتى كه متناسب با شروع آهنگ نباشند و راه بازگشتِ پايان را به آغاز ناممكن كنند، به‌طور قطع خارج و نامتناسب با اصول شمرده مى‌شوند.شعر شما در همين اول‌نگاه، داراى آن براعت استهلالى است كه گذشتگان آن را لازمه شعر مى‌شمرده‌اند. و در ادامه پرنده‌ها در كلاه، بدل به جوجه اردك زشت مى‌شوند. ميمون‌ها آدم‌ها را به هم نشان مى‌دهند و از روى تمسخر به آن‌ها مى‌خندند و آدم‌ها براى اين اهانت كف مى‌زنند و كيف مى‌كنند و مى‌خندند! :

هيچ چيز سر جاى خودش نيست

شما را به سيركى دعوت كرده‌اند

همه پرنده‌ها را در كلاهى مى‌ريزند

به هم مى‌زنند

جوجه اردكى زشت را نشان‌تان مى‌دهند

مى‌خنديد

 

ميمون‌ها از سر و كول هم بالا مى‌روند

شما را به هم نشان مى‌دهند و مى‌خندند

نشان مى‌دهند و مى‌خندند

 

بلند مى‌شويد و

كف مى‌زنيد.[3]

خصوصيت ديگر اين شعر تعبيرپذيرى آن است. اين تضاد و ناسازى در همه ابعاد زندگى جانداران و بى‌جان‌ها ممكن است مشاهده شود. مگر نه اين است كه بشر آن‌قدر دانش مى‌اندوزد كه مسلط بر آن «جزء لايتجزى» مى‌شود، آن را مى‌شكافد، نيروى آن را به خدمت مى‌گيرد،زيباترينومفيدترينچشم‌اندازهاى مدنيت را به‌وجود مى‌آورد و ناگاه به چشم‌برهم‌زدنى به مدد همان نيروى مهار شده، همه را خاكستر مى‌كند.يكى از خصايص شعر خوب آن است كه در هر ذهنى تصويرى و در هر دلى احساسى به‌وجود آورد كه با تصور و احساس ديگرى مغاير بنمايد، اما با خود شعر قابل انطباق باشد. به اين ترتيب براى شعرى كه به اين شكل مبانى و تعابير مختلف را ممكن مى‌كند، تصور معناى واحد غيرممكن است و در اصطلاح امروز آن را معناگريز خوانده‌اند، افسوس كه «نخوانده ملّاها» با همين مجوز، شعرهايى مى‌نويسند كه در  50 سطرش پنج مفهوم منطبق با مصداق پيدا نمى‌شود و آن را «معناگريز» و «مدرن» نام مى‌گذارند.به سراغ شعر ديگر مى‌روم :

درخت بود كه مى‌خوانْد

در مهتابى

 

در انبوه برگ‌هاى تيره و روشن

پرنده را

نمى‌ديدى.[4]

در فشردگى خاطرات دورم به ياد آوردم كه در يك جمع ادبى نوشته‌اى را به مسخره گرفته بودند كه چنين بود: برگ روى درخت سدر مى‌خواند (نقل به مفهوم) و از منتقد نقل مى‌كردند كه گفته است: «آن بلبل است كه روى درخت مى خواند، نه برگ». دكتر محمدحسين مصطفوى (يادش به خير) گفت: شاعر بلبل را در شمايل برگ مى‌بيند و مى‌گويد : برگ مى‌خواند و درست همين است.آقاى مظفرى، شما در حالت شاعرانه خود خواندن درخت را شنيده بوديد و چون از آن حالت باز آمديد پرنده را ديديد. اينجاست كه فلسفه با شعر درمى‌آميزد، «مُثل افلاطون» جان مى‌گيرد و «واقعيت»، سايه كمرنگى از حقيقت مى‌شود و انديشه را در شعر شما زيبا مى‌كند.به سراغ «سفيد» مى‌روم، شعرى كه مرا تكان مى‌دهد :

شايد قشنگ‌ترين شكل همين باشد

سفيد

سفيدِ سفيد

 

 

من

آسمانى آبى

بر آن بكشم

تو

پاى ابرها را

به آن بكشانى

 

اصلا يكى خيال كند برف است

و قاب گرفته شود

براى پذيرايى.[5]

هرچه پيشتر مى‌روم با شعر شما بيشتر مأنوس مى‌شوم. سفيد اگرچه بى‌رنگ مى‌نمايد، مجموعه تمام رنگ‌هاست. حاصل چرخاندن رنگ‌ها بر صفحه است. خطاى باصره نيست، عين واقعيت است. اگر بالاى سياهى رنگى باشد همين سفيد است. حقيقت كدام است؟ خورشيد يا رنگين‌كمان؟ بگذاريد هر كس از ظنّ خود يارش باشد. بگذاريد شعر شما هم به دلخواه تعبير شود. من ايمان مى‌آورم كه در ذهن شما به ناگاه رخشه‌اى از مثنوى مولانا جلال‌الدين تابيده است. خوشا ما كه بزرگانى چون او داريم. خوشا شما كه از چشمه‌هاى قديم به نهال‌هاى نوكاشته آب مى‌رسانيد.باز هم سراغ شعر ديگرى از شما مى‌روم: «براى خالى گلدان‌ها» :

براى خالى‌گلدان‌ها

كه هيچ گلى را نديده‌اند

 

و هيچ عطرى را

چه مى‌توانم گفت

 

من هرچه از شكوفه بگويم

و هرچه از شكفتن

گل‌هاى پيرهنم را

هرچه نشان دهم

وقتى كه باغ

بيرون از بهار ايستاده

چه مى‌توانم گفت

 

شايد براى خالى گلدان‌ها امروز

چند شاخه گل مصنوعى

باشد[6]

اين شعر ذهن مرا پر از خيال مى‌كند. به كاسه سرهايى مى‌انديشم كه خالى از تفكر هستند. به آنانى مى‌انديشم كه خود را و صدها مشتاق زندگى را با فشار دكمه‌اى به عدم پرتاب مى‌كنند. همين دو روز پيش بود كه حماقت‌شان 600 كشته و مجروح در هند باقى گذاشت. بودا كجاست كه به فكر گلدان‌هاى خالى باشد؟ مى‌روم به سراغ «در انزوا» :

حالا

قطره

قطره

 

قطره

خون

مابين اين خطوط درهم و برهم

تنها چيزى‌ست كه خوانده مى‌شود…[7]

خيلى‌ها به سراغ «بوف كور» رفته‌اند، اما هدايت نم پس نمى‌دهد. اين قصه بلند يا رمان كوتاه (هرچه مى‌خواهند اسمش را بگذارند) جادويى دارد كه حقيقت، آن را دست‌نيافتنى مى‌كند. هيچ تفسيرى با آن مطابقت نمى‌كند، مثل چشمه‌اى است در بيابان برهوت. حيرت مى‌كنى كه سرچشمه‌اش كجاست.حالا مى‌روم به سراغ «شاهزاده و گدا» :

باران

ديوانه‌ات كند

آن‌قدر كه فكر كنى

تهران

لندن است

و هرچه منتظر بمانى

شاهزاده نيايد

و هرچه فكر كنى

يادت نيايد

كجا؟

كى؟

با كى؟

 

عوض كرده‌اى

لباس‌هايت

كفش‌هايت

جايت را[8]

از اين داستان بهره خوبى برده‌اى. من هم مى‌خواهم خودم را جاى تو بگذارم. سرگردانى، حيرت، نشناختن و ناشناس ماندن در جايى كه وطن مى‌ناميم آن را.غم، غمى كه در باران‌هاى چند روزه گريبان آدم را مى‌گيرد، پير شدن در سرزمينى كه جوانى‌ات هم در آن چنگى به دل نمى‌زد؛ با اين همه حاضر نيستى كه با بهشت تاختش بزنى و از آن گورى مى‌خواهى كه مى‌ترسى به دلخواهت ندهندش. اين حال و هواى من است، پس از خواندن شعر «شاهزاده و گدا»، در حالى‌كه نه شاهزاده‌ام و نه گدا.كاغذم دارد تمام مى‌شود. اين شعرها ديگرگونم كرد. بى‌آنكه به شيوه معلمان يا مشوقان بخواهم نصيحتى يا تشويقى كرده باشم، مى‌گويم كه به آينده‌ات اميد بسته‌ام. شعرى دارى كه بزرگ‌ترين و بهترين ويژگى آن تفسيرپذيرى است. به خواننده اجازه مى‌دهد كه آن را مطابق دريافت خود بپذيرد، يا بهتر بگويم خود را شريك ساخت محتواى آن كند. گام‌هاى نخستين‌ات مبارك است. راهى دراز در پيش دارى. برايت آرزوى پيروزى مى‌كنم. برو به سلامت.

شب به شيشه مى‌زند

 

          سيمين بهبهانى

 

 

مهدى مظفرى ساوجى را چند سالى است كه مى‌شناسم. هم شاعر است، هم منتقد و پژوهشگر. مصاحبه‌هايش با چهره‌هاى فرهنگ و هنر روزگار ما خواندنى است. پرسش‌هايش پاسخ دقيق و منطقى مى‌طلبد؛ سرسرى نمى‌توان گفت «بله» يا «نه». اين‌ها را در جاى ديگرى هم گفته‌ام.

چند سال پيش بود كه نزد من آمد و چند شعر خود را برايم خواند. تا آن زمان از او شعر نشنيده بودم. به‌راستى كه خوب سروده بود. گفتم : مبارك است! دنبالش را بگير، موفق خواهى شد. اين سروده‌هاى او در مجموعه پيشينش (رنگ‌ها و سايه‌ها) آمده و جايزه كتاب سال قيصر امين‌پور را نصيبش كرده است. خوشحالم كه مهدى مظفرى امروز يكى از شاعران شناخته شده و تأثيرگذار در ميان هم‌نسلانش به‌شمار مى‌رود.

امروز چهارمين دفتر شعر او با عنوان «شب به شيشه مى‌زند» به دستم رسيد. اولين شعر اين مجموعه را ـ كه سيزده صفحه را پر كرده است ـ برايم خواندند. بعضى از واژه‌ها و عبارات را مى‌خواستم تكرار كنند. شعر كه تمام شد گفتم مثل اينكه قصيده هنوز زنده است. گويا جامه نو پوشيده
و آماده خودنمايى است. البته بعدآ كه دوباره به اين شعر مراجعه كردم ديدم شاعر مى‌توانست مثلا با رعايت اندكى ايجاز به ساختار منسجم‌ترى برسد و شعر قابل قبول‌ترى ارائه كند. به هر حال اين شعر در بسيارى از بندها مخاطب را با خود همراه مى‌كند. مثلا اين سطرها به نظر من از جمله فرازهاى موفق اين شعر است :

هرچه دقيق‌تر مى‌شود

روان‌پزشك

در خطوط نوارى كه از مغزم گرفته است

هرچه نور مى‌اندازد

در ته مردمك‌هايم

(آنجا كه تاريكى

تلنبار شده است

و دست هيچ چراغ‌قوه‌اى

نمى‌رسد به آن)

به من نگاه مى‌كند

به قرص‌ها و كپسول‌هايش نگاه مى‌كند

به من نگاه مى‌كند

به قرص‌ها و كپسول‌هايش

به من…

 

ساعت

هنوز كار مى‌كرد

در دست مرده[9]

يا اين فراز از همان شعر :

بگو

چگونه برگردم

و چشم در چشم شهرى بدوزم

كه آوار

درها و پنجره‌هايش را

براى هميشه

خواهد بست

كوچه‌ها و خيابان‌هايش را

فاضلاب‌ها

فتح خواهند كرد

و لوله‌ها

آه

لوله‌ها

لوله‌هاى خونسرد

كه نمى‌گذاشتند

زمستان‌ها

خون

در رگ‌هاى آپارتمان‌هاى‌مان

يخ بزند

منفجر خواهند شد[10]

گفتم ورق بزنند و صفحات بعد را بخوانند. شعرها كوتاه شده و هر كدام از يك صفحه برنگذشته بود :

نمى‌توانم

خرگوش‌ها را

غيب كنم

كبوترها را

بيرون بياورم از كلاهم

عصايى را

بدل كنم به دسته گلى

 

شاعرم

خودنويسم را

پر مى‌كنم از شب

و بيرون مى‌آورم از آن

ماه و ستاره‌ها را[11]

گفتم: عجب! حق همين است كه مركّب شعر را، گسترده‌تر از «شب» و واژه‌ها را هم‌ارج «ستاره‌ها» بدانى. مهم‌تر ايمان و احترامى است كه سراينده به شعر خود دارد.

بار ديگر به صفحات آغازين مجموعه مى‌روم :

حالا

چه فرق مى‌كند

در كدام شهر زندگى كنى

وقتى

طول زندگى‌ات را

آسانسورها

 

با شتاب طى مى‌كنند

و عرض آن را

متروهاى سراسيمه

 

ظهر خودش را

به زحمت بالا مى‌كشد آفتاب

از پشت آسمانخراش‌ها

و با عجله

پايين مى‌كشد آن را

آسمانخراش خونسرد ديگرى

 

طلوع و غروب را بايد

چگونه كشف مى‌كردم؟

 

روز را به شب

شب را به روز

مى‌رسانم

در آرزوى خواندن كتابى كه هنوز

به خط بريل

درنيامده است[12]

در هر يك از تركيب‌هاى اين قطعه اشارتى است كه معناى دوم را پيش رو مى‌گذارد :

Ê «طول زندگى‌ات» (سال‌هاى عمرت) به شتاب مى‌گذرد و «عرض آن» (گذران روزانه‌ات) با وحشت و نابسامانى به‌سر مى‌رسد.

Ê در قرنى زندگى مى‌كنى كه همچون كوران ــ «در آرزوى خواندن كتابى به خط بريل» ــ پير مى‌شوى.

ورق مى‌زنم و روى اين شعر درنگ مى‌كنم :

چگونه رد شده است

از در آهنى

از دوربين‌هاى مداربسته

از ديوارهاى بلند سيمانى

چگونه خودش را

به باغچه كوچك زندان رسانده است

بهار[13]

اينجا آرزوى ديدار عزيزى در دل خويشاوندى است، يا انتظار ايستادن در پشت ميله‌ها و از درون زندان سخن گفتن زندانى با نازنينى… هر كدام كه باشد، حكايت هجران است.

و اين شعر :

تاريكى

به زحمت

خودش را

به بالاى كوه مى‌رساند

هرچه خيز برمى‌دارد

دستش نمى‌رسد

به ماه[14]

كه يعنى تاريك‌دلان روشنى را درنمى‌يابند.

و قطعه ديگر :

حياط خانه ما را

روشن نمى‌كند

اين چراغ كوچك

كه آويزان است از باد

و ترس‌ها و سايه‌ها را فقط

بزرگ و كوچك مى‌كند[15]

آيا نمى‌توان به ياد آورد سركردگانى را كه وجودشان جز وحشت نيافريده و آفتاب مِهرشان را كسى بر سر نديده؟

و تلاشى دردانگيز و بيهوده :

هرچه نزديك‌تر مى‌شوم به شمع

بيشتر خودش را

پشت سرم

پنهان مى‌كند

شب

مثل كسى كه پشت ديوارى

پنهان شود از ترس

مدام

در گوشم مى‌خواند

كه فوت كنم آن را[16]

وجود نابه‌كارى را به‌ياد مى‌آورم كه خوشبختى ديگران را نمى‌تواند ديد.

و در شعرى ديگر :

از در

از ديوار

از پنجره

از پرده

رد شده است شب

بى‌آنكه

يك ستاره

با خود بياورد[17]

و :

زمستان بود

سنگى كه مى‌خواستى

آب كنى آن را

حالا

درى‌ست كه براى هميشه

به روى تو بسته است[18]

نمى‌دانم در اين كلام، «افسوس» نمايان‌تر است يا «هشدار». به هر روى، سرنوشت بنى‌آدم همين است.

Ê

به هر جاى اين دفتر كه نگاه مى‌كنم، مى‌بينم كه شعر مهدى مظفرى ساوجى صدفى است كه مرواريدى در ميان دارد، و با دريافت آن لذت كشفى ارزانى خواننده مى‌كند.

سفارش من به مهدى مظفرى اين است كه «قصيده‌پردازى نو» را فراموش كنند و بيشتر به قطعات كوچكى بپردازد كه معنايى بزرگ دارند؛ و از ياد نبرند كه براى نمونه، خيام ـ به تقريب ـ از هفتاد تا صدوبيست رباعى بيشتر نداشت و همين تعداد از آثار او، تا زبان فارسى زنده است، قدر خواهند ديد و بر صدر خواهند نشست.

[1] . سايه‌ام را بر ديوار جا گذاشته‌ام، مهدى مظفرى ساوجى، تهران، چشمه، 1389، ص 44-45.

[2] . رنگ‌ها و سايه‌ها، مهدى مظفرى ساوجى، تهران، مرواريد، 1387، ص 36.

[3] . همان كتاب، ص 36 ــ 37.

[4] . همان، ص 73.

[5] . همان، ص 68.

[6] . همان، ص 44-45.

[7] . همان، ص 21.

[8] . همان، ص 71-72.

[9] . شب به شيشه مى‌زند، مهدى مظفرى ساوجى، تهران، مرواريد، 1390، ص 11-12.

[10] . همان كتاب، ص 13-14.

[11] . همان، ص 83.

[12] . همان، ص 26-27.

[13] . همان، ص 81.

[14] . همان، ص 58.

[15] . همان، ص 63.

[16] . همان، ص 82.

[17] . همان، ص 78.

[18] . همان، ص 90.

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “زندگی چیزی کم دارد”