گزیدهای از کتاب زندگی و هنر سزان:
سزان در ادامه سخنش گفت: «زولا نامهاش را با اصرار به اينكه من هم به پاريس برگردم تمام كرده بود. نوشت كه پاريس جديدى دارد متولد مىشود. حالا نوبت ماست! من دريافتم كه زولا بيش از اندازه خوشبين است؛ يا دست كم در نظر من چنين بود. اما درهرحال يك چيزى به من مىگفت كه به پاريس برگرد. مدت درازى بود كه به لوور نرفته بودم. ولى متوجه باشيد، آقاى ولار، كه در آن زمان من در كار ساختن منظرهاى بودم كه خوب از آب درنمىآمد. به همين دليل اندكى بيشتر در اكس ماندم تا درباره پردهام مطالعه كنم.»
در آغاز کتاب زندگی و هنر سزان، میخوانیم:
فهرست
درباره نويسنده 7
بخش اول: زندگى سزان
فصل يكم: نخستين تأثير 11
فصل دوم: پاريس 21
فصل سوم: سزان بههوس راهيافتن بهسالنبوگرو مىافتد 29
فصل چهارم: نمايشگاه امپرسيونيستها 41
فصل پنجم: نمايشگاه خيابان لافايت شماره 39 55
فصل ششم: ديدارم از سزان 69
فصل هفتم: اكس و مردمانش 77
فصل هشتم: سزان تكچهره مرا نقاشى مىكند 85
فصل نهم: بازگشت نهايى به اكس 99
فصل دهم: سزان و زولا 107
فصل يازدهم: واپسين سالها 121
فصل دوازدهم: سزان و منتقدان 129
بخش دوم: هنر سزان
گزيده نامههاى سزان 145
سزان در حديث معاصران 197
سزان در آئينه نقد هنرى 223
گزيده نامههاى زولا 371
سالشمار زندگى و روزگار سزان 395
درباره نويسنده
آمبرواز ولار (1939ــ1865) تاجر آثار هنرى، مجموعهدار و ناشر فرانسوى به سبب تشويق، حمايت و اعتماد بهنفس بخشيدن به نقاشان نوآور و پيشرو در هنر نقاشى نوين از جايگاهى خاص و ممتاز برخوردار است. بسيارى از نقاشان : از امپرسيونيستها گرفته تا پيكاسو و شاگال شهرت امروزى خود را مديون كمكهاى بىدريغ ولاراند. ولار سليقهاى خاص و ديدى آيندهنگر داشت و اين حمايتها را با علم بر بهخطر انداختن سرمايه، حرفه و شهرت خود انجام مىداد. به عنوان نمونه در سال 1895 با برپايى نخستين نمايشگاه انفرادى از آثار پل سزان و به نمايش گذاشتن صد و پنجاه پرده از هنرمندى كه نهتنها شهرتى چشمگير نداشت بلكه به ندرت مىتوانست پردههاى خود را بفروشد و يا با ترتيب دادن نمايشگاهى از آثار پيكاسو در سال 1901، هنگامى كه بيش از نوزده سال از عمر پيكاسو نمىگذشت و نيز با به نمايش گذاشتن آثار ماتيس در 1904 به اقدامى متهورانه دست زد؛ اقدامى كه هرلحظه بيم آن مىرفت كه رسوايى و جنجالى بزرگ را سبب گردد.
ولار با كمكهاى مالى و خريدن آثار نقاشان جوان و پيشرو ادامه كار آنان را ميسر مىكرد. به عنوان نمونه براى خريدن تمام آثار دوره آبى پيكاسو كه حدود 30 پرده را دربر مىگرفت مبلغ 2000 فرانك به وى پرداخت و اين مبلغ در
روزهايى كه خود پيكاسو به اندازه مساكين نقاشىهاى دوران آبىاش فقير بود و باتوجه به قيمتى كه پيكاسو براى تكفروشى پردههايش مطالبه مىكرد، بىنهايت سخاوتمندانه و چشمگير بود.
ولار افزون بر پيشه نگارخانهدارى، ناشر آثار گرافيك نيز بود و به ضرورت حرفه خود با دگا، تولوز لوترك، رودن، رون، بونار، سزان، روئو و بسيارى ديگر از هنرمندان عصر خود معاشرت داشت؛ همواره نسبت به نقاشانى كه براى او كار مىكردند سختگير و باريكبين بود و به سبب همين انضباط و مراقبتها سزان او را «تاجر برده» مىخواند؛ با تمام اين احوال عدهاى از نقاشان مانند رنوار، بونار، سزان، پيكاسو، روئو و دوفى قدرشناسى خود را با نقاشى تكچهرههايى از او بيان داشتهاند.
ولار بيست و هفت كتاب نيز منتشر كرد كه نخستين آنها اثرى بود از پل ورلن به نام «توازى» كه همراه با چاپ سنگىهاى پىير بونار در سال 1900 منتشر شد و آخرين آنها كه با مرگ ولار، ناتمام ماند اثر ارزنده ويرژيل به نام «كشت و كار» بود همراه با اچينگهاى سينياك. اين كتابها در راهنمايى نقاشان جوان و نوپرداز كه در جستجوى تكنيكهاى ابداعى و تازه بودند و نيز در راهگشايى هنر نقاشى نوين سهمى بسزا داشتهاند.
امتياز بخش نخست كتاب حاضر به همگنانش در اين است كه بر خلاف كتابها و مقالهها و رسالههايى كه در دوران ما درباره سزان يا هر هنرمند ديگرى نگاشته مىشود، فارغ از پيشفرضهاى مرسوم و ناگزير تاريخى و نيز بىآنكه نقاش را از محيط اجتماعى، نگاه تيز و گاه تلخ و ساكن و كهنهپرست معاصران جدا كند به كار و زندگى هنرمند مىپردازد.
بخش اول
زندگى سزان
فصل يكم
نخستين تأثيرها
(1861ــ1839)
سالها پيش خانوادهاى تهيدست از اهالى سزانا ايتاليا را ترك گفت تا بختش را در فرانسه بيازمايد. همين كه سزانها ــ زيرا آنان نام محل تولدشان را بر خود نهاده بودند ــ قدم به خاك وطن دومشان گذاشتند، در يكى از شهرهاى روستايى آلپ به نام بريانسون مستقر شدند. اين شهر چندان فاصلهاى با مرزى كه از آن گذشته بودند، نداشت. برخى از آنان به جستجوى نيكبختى به مناطق ديگر كوچيدند. بدين ترتيب در اواخر قرن هجدهم لويى اوگوست سزان، كه مقدر بود پدر نقاش ما باشد، در دهكده كوچكى در بخشوار چشم به جهان گشود. والدينش پيشهورانى خردهپا بودند كه به اعتقادات مذهبى خود سخت دلبستگى داشتند و عميقآ پابند سنتهاى كهن بودند. فرزندان بسيار آوردند ولى از آن همه تنها پدر سزان ما زنده ماند. آقاى لويى اوگوست سزان در اواخر عمر از دوران كودكىاش هيچچيز جز وحشت به خاطر نمىآورد. پس تعجبى نداشت كه وقتى اين شاگرد كلاهدوز با كار طاقتفرسا و صرفهجويى ارباب خود شد، نسبت به پولى كه با عرق جبين به دست مىآمد، احترامى عاشقانه قائل باشد و نسبت به «شغلهاى غيرثابت» نفرتى عميق به دل بگيرد. در نظر او پيشه نقاشى در رأس اين شغلها قرار داشت.
پل سزان در نوزدهم ژانويه 1839 در اكسآن پرووانس به جهان آمد.
پدرش مىزد كه بانكدار بشود. بانكدارى شغلى شريف بود و آرزوى جاهطلبانه سراسر عمر او به شمار مىرفت. بارى، اوضاع كلاهدوزى سزان روبراه بود و آقاى سزان آرزويى بالاتر از اين نداشت كه روزى پسرش را در مقام يكى از آن شغلهاى افتخارآفرين ببيند كه آنقدر پر درآمد و آن همه مايه سرافرازى و غرور خانواده است. اما، متأسفانه، گرايشى نيرومند به نقاشى، كه مايه نوميدى والدين شد، خيلى زود خود را در پل سزان جوان جلوهگر ساخت.
شگفت آنكه نخستين جعبه رنگ را پدرش به او هديه كرد. بابا سزان جعبه رنگ را در ميان تعدادى صندوق كهنه يافته بود كه در معاملهاى از چند دستفروش دورهگرد خريده بود؛ زيرا آقاى سزان دامنه كسب و كارش را به هرچيزى كه مىتوانست سودى عادلانه عايدش كند، گسترش مىداد. پدر و مادر از اين كه مىديدند پل اينقدر با ميل و رغبت سرش به قلم و رنگ گرم شده خوشحال بودند ــ قلم و رنگ سرگرمى مسالمتآميزى بود كه به فرونشاندن طغيانهاى طوفانزاى شخصيتى كمك مىكرد كه به طرز غريبى پرشور و پر جنب و جوش بود و آميزهاى از خشونت لجام گسيخته و حساسيت كم و بيش زنانه بود. تنها كسى كه از عهده بچه برمىآمد خواهرش مارى بود كه دو سال از او كوچكتر و هر روز دست در دست هم به مدرسهاى ابتدايى مىرفتند كه دختران و پسران روى يك نيمكت مىنشستند.
هنگامى كه پل سزان به ده سالگى رسيد به مدرسه شبانهروزى سن ژوزف رفت. سن ژوزف بنيادى خيريه بود. اصول اوليه طراحى را در همانجا از راهبى اسپانيايى آموخت. سه سال بعد دانشجوى جوان به دبيرستان بوربون ــ «ليسه دواكس» كنونى ــ راه يافت. در اينجا بود كه با زولا كه در كلاسى پائينتر از ا و بود، آشنا شد. بىدرنگ باهم دوست شدند. جوانك ديگرى از اهالى اكس، باتيستن بايل، نيز به جرگه اين دو پيوست.
سزان به هيچرو تيزهوش نبود؛ حتى درسها را دشوارتر از اغلب بچههاى همسالش مىآموخت؛ اما بهرغم خشونت و طبع بىنهايت حساسش، در تمام مطالعاتش به يك نسبت دقت به خرج مىداد؛ خواه در دروس كلاسيك كه علاقه خاصى به آن مىورزيد و خواه در علوم كه نسبت به آن روحيهاى به غايت سركش داشت. استثناى اين قاعده شيمى بود و پل جوان عادت داشت كه براى سرگرمى و تفريح آزمايشهايش را زير سقف خانه پدرى تكرار كند، و اين هشدارى بزرگ براى اهل خانه بود!
در ساعات فراغت، سزان و زولا و بايل از هم جدايى نداشتند. هنگام تعطيلات با يكديگر به گردش در كشتزارها و جنگلها مىرفتند. پاتوقهاى مورد علاقهشان تپههاى سن مارك[1] و سنت بوم[2] و آببند
تولونه[3] بود. تولونه حوضچهاى مصنوعى بود كه آن را پدر زولا در محلى
ساخته بود كه شكوه وحشىاش ستايشگرانى پرشورتر از اين سه دوست جوان نداشت. شنا هنوز يكى از سرگرمىهاى محبوب ــ و نيز از پرسر و صداترين سرگرمىها ــ به حساب مىآمد.
بعدها تفريح ديگرى براين سرگرمىها افزوده شد. زولا با صداى بلند آثار دوموسه، هوگو و لامارتين را مىخواند و تفسير مىكرد؛ بايل سخنورى و فلسفهبافى مىكرد؛ سزان كه ذهنش پر از نامهاى رنگپردازان بزرگى چون ورونز، روبنس و رامبرانت بود، نظريههاى هنرى را جمعبندى مىكرد. شاعر محبوب زولا دوموسه بود؛ و همين شعر دوموسه بود كه دانشجوى جوان آن را به عنوان الگوى ياوههاى شاعرانه خود برگزيد. سزان كه از شور و شوق مسرى دوستش به هيجان آمده بود، كوشيد در شعر هم طبعآزمايى كند. از شعرهاى او متأسفانه چيزى در دست نيست ــ حتى نشانى از آن نمانده است؛ اما همه قرائن حكم مىكند كه معتقد شويم كه شعر او با اين چند سطرى كه در زير نقل مىكنيم
تفاوت كلى نداشته است. اين چند سطر بعدتر بر پشت طرحى در ستايش از دلاكروا قلمانداز شده است.
زن با سرينى گوشالود آنچنان شگفتگى بدن نرم و باشكوهش را در ميان دشتها به نمايش مىگذارد،
كه مار بىزهر با آن همه نرمى در حركت،
به گرد پايش نمىرسد؛
و خورشيد درخشان با لطف و مهربانى اشعه زرين خود را همچون نيزه بر روى اين توده گوشت زيبا پرتاب مىكند.
سزان تنها شاعر نبود بلكه سوداى موسيقىدان شدن نيز داشت. دوستى به نام مارگرى[4] روزى به سرش زد كه در دبيرستان اكس دسته
موزيك راه بيندازد. سزان، بايل و زولا بىدرنگ نامنويسى كردند. پس از طى دوره آموزشى، گروه ظفرمندانه در شهر به راه افتاد؛ در آن ميان سزان با همه زور و قوتش در كورنت مىدميد و در همان حال زولا با يك كلارينت پشت سر همه مىآمد. زولا چنان ذوق و استعدادى از خود نشان داد كه افتخار يافت در روزهاى راهپيمايى در پشت سر ساززن اصلى جا بگيرد.
خارج از ساعات مدرسه، سزان در كلاسهاى موزه شهردارى تعليم طراحى و نقاشى مىديد. چندى نگذشت كه با تفسيرهاى متهورانه غريبش مايه حيرت دوستانش شد. رؤياهاى هنرى او در كار تكوين بود و مادرش، كه سزان در اميدها و طرحهايش به او پشتگرم بود، لحظهاى در تشويق او سستى نمىكرد.
اليزابت ابر[5] مادر سزان كه در اكس به دنيا آمده بود، فرزند خانوادهاى
بود كه نسبت دورى به بوميان سفيدپوست امريكا[6] مىبردند. اليزابت
سرزنده و رمانتيك بود، روحيهاى فارغ و بىقيد داشت. پل در برداشت و نحوه نگرشش به زندگى سخت تحتتأثير او بود. مادر از اين كه مىديد
در وجود پسر زندگى نو يافته است خوشحال بود و بر سر او با پدر جر و منجر مىكرد. اما به رغم استدلالى كه به نداى دل مادرانه خود مىكرد، و اين حكم دندانشكن كه ــ «نام او پل است، درست است؟ خوب اسم ورونز و روبنس هم همين بود، نه؟» ــ آقاى سزان از اين كه مىديد گرايشهاى ناميمون هنرى در پسرش هردم رو به فزونى است، نگران بود.
هنگامى كه جايزه نفر دوم طراحى مدرسه هنرهاى زيباى اكس در نوزدهسالگى نصيب پل شد، نگرانى پدر از آينده پسرش بيش از پيش فزونى گرفت. پدر در عينحال كه رنج مىبرد، شگفتىاش از اين بود كه چطور پسر يك سرمايهدار (زيرا آقاى سزان چند سال پيش به رؤياى بانكدار شدنش جامه عمل پوشانده بود) مىتواند به چنين ياوه ابلهانهاى دل ببندد، و ازاينرو هيچگاه از تكرار اين حرف خسته نمىشد كه: «جوان، پسرجان، در فكر آينده باش! با نبوغ مىميرى، با پول زنده مىمانى!»[7]
در هرحال هنوز كار به جاهاى باريك نكشيده بود. پل سزان با همه شور و دلبستگى ديوانهوارى كه بهنقاشى داشتپى تحصيلات كلاسيكش را گرفته بود و در همان سال كه جايزه دوم طراحى را برد، در رشته ادبيات فارغالتحصيل شد. (پسرى كه جايزه اول طراحى را برد و بعدها از نقاشان برجسته محلى شد، هرگز سزان را به سبب مقامى كه سالها بعد در چشم جهانيان پيدا كرد و او احساس كرد كه به عنوان برنده جايزه اول حق او بوده است، نبخشيد.)
اما پل سزان با همه خشونت طبع، وقتى پدرش نگران بود به هيچرو سركشى نمىكرد. حتى در حضور او ترس و جبنى بىاندازه از خود بروز مىداد. اما آنچه بيش از همه او را رنج مىداد خصومت و عنادى بود كه در
همهجا به آن برمىخورد و شايد اگر دوستش بايل در اكس نمىماند ــ چون زولا احضار شده بود تا در كنار مادرش كه به تازگى بيوه شده و در پاريس سكنا گرفته بود، زندگى كند ــ يكسره تسليم نوميدى مىشد. گرچه بايل خود را وقف جبر كرده بود مثل هميشه با شور و حرارت درباب شعر و نقاشى بحث مىكرد.
اما بشنويد از زولا كه در پاريس بىاندازه غمگين بود. همشاگردىهايش در دبيرستان سنلويى او را به سبب محروميت از نعمات دنيوى و رفتارهاى ولايتىاش ريشخند مىكردند؛ بنابراين فرصت گذراندن تعطيلات تابستان 1858 در اكس را در هوا قاپيد و گردش در تولونه و رگ فاوور[8] از سر گرفته شد. سزان كه ناچار بود پنهان از چشم
مراقب پدر به نقاشى بپردازد، از اين كه مىتوانست طرحهايش را به دوستش نشان بدهد، بيش از همه خوشحال بود. زولا از نقشههايش گفتگو كرد و نخستين كارهايش را خواند؛ بايل آنها را نقد كرد. دست آخر چنان پيشرفتى در ادبيات كردند كه در پايان تعطيلات دوستشان بايل از بيم آنكه مبادا رفقايش او را به سبب ناتوانى در «بيان مافىالضميرش به يكى از انواع هنرخواه نقاشى يا شعر» سرزنش كنند، حتى سخن از طرد جبر و اختصاص وقت خود به شعر به ميان آورد.
اما سزان دلمشغولىهاى موقرانهترى داشت. پدرش زيربار به رسميت شناختن نقاشى به عنوان شغلى جدى نمىرفت؛ حتى حاضر نبود آن را به عنوان يك منبع درآمد احتمالى بپذيرد. پل بار ديگر تسليم شد. در دانشكده حقوق اكس نامنويسى كرد (1859ــ1858) و حتى نخستين امتحان را بىهيچ مشكلى پشت سر گذاشت؛ البته از آنجا كه از حقوق بيزار بود براى دلپذير كردن تكليف درسى مجمع القوانين را به شعر فرانسه درآورد.
زولا براى ديدارى چهار ماهه در خلال تابستان 1859 به اكس برگشت؛ يكبار ديگر سه يار موافق پرسهگردىهايشان را از سر گرفتند، دوستىشان عميقتر شد، و براى آينده نقشه ريختند.
تعطيلات به سر رسيد و سزان بىميلتر از هميشه به سر درس و كتاب حقوق برگشت و زولا به پاريس رفت. سزان در خيال پيوستن به او بود اما استاد نقاشىاش آقاى ژيلبر[9] هيچ قصد نداشت بگذارد شاگردش به اين
آسانى از دستش بگريزد؛ سزان پير براى در چنگ گرفتن پسرش در آن كارگاه همدستى يافت كه پيشبينىاش را نكرده بود. در واقع نهتنها از احتمال رفتن پسرش به پايتخت نگران بود بلكه از نفوذ زولا بر پل و هزار و يك خطر ديگر پاريس نيز بيم داشت. او كه در جوانى چند سالى را در پاريس گذرانده بود هنوز خاطره شهر انباشته از كلاهبرداران و كلاشان ــ يا در واقع شهرى كه دزدها بر آن فرمانروايى داشتند ــ از ذهنش پاك نشده بود. زولاهيچ اعتنايى به اينگونه بىاعتمادى نداشت. او براساس 124 فرانك در ماه صورت هزينهاى براى دوستش معين كرد كه رقم آن مسلمآ از حد كَرَم و سخاوت آقاى سزان در نمىگذشت :
«يك اتاق با ماهى بيست فرانك؛ صبحانه هيجده سو و ناهار بيست و دو سو، مىشود دو فرانك در روز يا شصت فرانك در ماه؛ اگر به اين مبلغ بيست فرانك كرايه اتاق را اضافه كنيم جمعآ هشتاد فرانك مىشود. در ضمن بايد چيزى هم براى كلاس نقاشى درنظر بگيرى؛ يكى از ارزانترين اين گونه كلاسها سوئيس است كه گمانم ده فرانك خرج بردارد؛ بعد بايد بگويم ده فرانكى هم براى بوم، قلم مو و رنگ لازم دارى
كه به اين ترتيب سرجمعش مىشود صد فرانك، بااين حساب بيست و پنج فرانك باقى مىماند براى خشكشويى، روشنايى، تنباكو، پول تو جيبى و هزار و يك خرج ديگر كه هر روز تراشيده مىشود. اما درآمد جنبى هم مىتوانى داشته باشى؛ مثلا مشقهايى كه در مدرسه مىكنى و مهمتر از آن رونگارىهايى كه در لوور انجام مىدهى، خيلى خوب فروش مىرود… تنها كارى كه بايد بكنى اين است كه بازار پيدا كنى، كه آن هم فقط كار گشتن و جستن است.»
سزان با دلمردگى كتابهاى حقوقش را به دست گرفت. اما زولا در نامههايش خود را تنها به تكرار مزايايى كه بنا بود پاريس عرضه كند، محدود نمىكرد؛ بلكه با بىباكى در درياى متلاطم هنر غوطه مىخورد.
«ما در نامههايمان درباره شعر گفتگو مىكنيم اما واژههاى «مجسمه» و «نقاشى» به ندرت در آنها جلوهاى دارد. اين غفلت خطرناك است، تقريبآ جنايت…»
زولا چندى پيش درباره گروز به سزان نوشته بود: «گروز همواره محبوب من بوده است»، در همين نامه به اضطرابى اعتراف كرده بود كه ديدن يكى از كندهكارىهاى گروز در درون او برانگيخته بود و در آن «دختر روستايى بلندبالايى با زيبايى استثنايى شكل بدن» تصوير شده بود. نمىدانست كدام را تحسين كند «سيماى خودرأى يا بازوهاى پرشكوهش را» يكبار هم درباره آرى شفر «آن نقاش نمونههاى ناب، خيالانگيز، و كمابيش شفاف» نوشت؛ و فرصت را غنيمت شمرد كه به سزان گوشزد كند: «شعر چيز بزرگى است؛ رستگارى جز در شعر وجود
ندارد.» زولا نامهاش را با اين سفارش به پايان برد كه دوستش مىبايد «در طراحى به چنان پايهاى از استوارى و قوت برسد كه رئاليست نشود بلكه ژان گوژون[10] يا آرى شفر بشود.»
آنگاه، پس از آنكه سزان را نيز برضد رئاليسم با خود همراه كرد، خطر سرابى ديگر، يكى از مهلكترين دامها، يعنى «هنر تجارتى» را به او گوشزد كرد. يكى از رفقاى ديرينشان قربانى اين نوع هنر شده بود و از اينرو آنها ديگر حرفى با آن جوانك نداشتند. «مهمتر از همه (و خطر بزرگ در همينجاست) هيچ وقت تصويرى را به صرف اين كه به سرعت نقاشى شده، تحسين نكن؛ در يك كلام از نقاشى كه هنرش را مىفروشد ستايش يا تقليد نكن.»
زولا چنان بيم داشت كه دوستش به سرنوشتى مشابه دچار شود كه هرچندگاه به موضوع مورد علاقهاش برمىگشت و عاجزانه درخواست مىكرد كه اگر احتياطهاى بىمورد در حق او به خرج مىدهد، بردبار باشد. اما «دوستى فقط احكام خودش را صادر مىكند»؛ گذشته از اين بىاطلاعى او از هنر نقاشى مايه امتياز او از سزان بود چرا كه حداعلاى دانش او در نقاشى اين بود كه «چطور سفيد را از سياه تميز بدهد» و اين او را به «وسوسه كلنجار رفتن باتكنيك نمىانداخت» حال آن كه او از آن بيم داشت كه چون سزان مىدانست «چقدر دشوار است كه رنگ را در جايى كه مىخواهد بگذارد» ممكن است برخلاف ميل خودش وسوسه بشود كه تنها «رنگ سودهاى را كه در يك پرده به كار مىرود» ببيند و براى رسيدن به نتيجه پيوسته به جستجوى شيوهاى مكانيكى برآيد (خطر بزرگى تو را تهديد مىكند!) اما زولا تصديق داشت كه تنها در صورتى كه شخص انديشه را اساس كار قرار دهد، تازه ممكن است با فروتنى تمام از سطح «خشن و روغنى پرده نقاشى» لذت ببرد؛ خلاصه كلام شخص بايد قلق كار را بداند.
«از من دور باد كه فرم را دست كم بگيرم! اين حرف احمقانه است، چون بدون فرم، ممكن است پيش خودش نقاش بزرگى بشود ولى نه در نظر ديگران. از طريق فرم است كه نقاش را مىفهمند، قدرش را مىدانند.»
سزانِ پدر سرانجام ناچار شد ناتوانى پسرش را در هر آنچه مربوط به امور «دنيوى» است بپذيرد. او كه عاقبت در برابر اصرارهاى پسر جوان و دعاها و زارىهاى همسرش سپر انداخته بود، با رفتن پل به پاريس موافقت كرد، با اين اميد نهانى كه پسر نتواند از راه نقاشى نان بخورد و بالاخره به بانك برگردد.
بنابراين سرانجام سزان در 1861 به همراه پدر و خواهرش مارى به پايتخت رسيد. هرسه نفر در هتلى در خيابان كوكىير[11] اطراق كردند. پدر
و خواهر پس از سر زدن به چند تن از آشنايان قديم به اكس برگشتند و پل با حساب سپردهاى مختصر در بنگاه لوهيدو[12] ، يعنى شعبه پاريسى بانك
سزان ــ كاباسول در اكس، بالاخره خود را آزاد يافت.
كاباسول تحويلدارى بود كه آقاى سزان به سبب ديد عملى و واقعبينانهاى كه در زندگى داشت، او را تا حد شريك خود بركشيده بود. كاباسول به جاى آن كه وقتش را به لهو و لعب بگذراند، اوقات فراغتش را كه در كافه پروكپ[13] (پاتوق بازرگانان اكس) مىگذشت، صرف رسيدگى
دقيق حساب اعتبارى همشهريانش كرده بود. اطلاعات او چنان دقيق و درست بود كهوقتى وامخواهى پشت پنجره ظاهرمىشد، آقاى سزان براى اطمينان از قدرت پرداخت مشترى فقط كافى بود رو به كاباسول وفادار بكند و بپرسد: «مىدانيد كه آقا چه مىخواهند؛ ايشان اعتبار دارند؟»
[1] . Saint Marc
[2] . Sainte Buame
[3] . Tholonet
[4] . Marguإry
[5] . Elizabeth Aubert
[6] . Creole
[7] . گفتههاى لويى اوگوست سزان رازولا به نقل از پل سزان در نامهاى آورده است كه در«مكاتبات اميل زولا ــ نخستين سالهاى نامهنگارى» به سال 1907 جزو انتشاراتFasquelle به چاپ رسيد. همچنين تمامى بخشهايى كه از نامههاى زولا در اين كتابنقل مىكنيم از همان مجموعه به وام گرفتهايم.
[8] . Roque favour
[9] . Gilbert
[10] . Jean goujon
[11] . Coquilliإre
[12] . Le Hideux
[13] . Procope
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.