کتاب زندگی من نوشتۀ آنتون چخوف ترجمۀ احمد گلشیری
گزیدهای از متن کتاب
1
رئیس اداره رکوراست بِهِم گفت: «تنها به احترام پدر سرشناسته که نگهت داشتم، وگرنه مدتها پیش با یه لگد پروازت داده بودم.»
جواب دادم: «قربان، بیجهت من رو به عرش نرسونین. من کیام که بتونم از قانون جاذبه تمرّد کنم؟»
سپس شنیدم که گفت: «این بابا رو از اینجا ببرین بیرون، اعصاب برام نذاشته.»
دو روز بعد اخراج شدم. از وقتی عقلم رسیده بود این نهمین باری بود که کار پیدا میکردم و عذرم رو میخواستن و پدرم، یعنی معمار شهر، وقتی به گوشش رسید انگار غمهای عالم رو به دلش نشوندن.
من تو ادارههای جورواجور کار کرده بودم و نُه شغلی که حرفشون رو پیش کشیدم از هم مو نمیزدن و باید میگرفتم مینشستم رونوشت برمیداشتم و به حرفهای ابلهانه و صد تا یه غاز گوش میدادم و منتظر میموندم بیان عذرم رو بخوان.
به دیدن پدرم که رفتم پشت داده بود به مبل و چشمهاش رو بسته بود. صورت تکیده و نحیفش، با اون تهرنگ آبی و خاكستری، ریش تراشیدهش، مجسمۀ فروتنی و تسلیم و رضا بود و حالت ارگنوازهای مسن کاتولیک رو داشت. نه جواب سلام من رو داد و نه چشمهاش رو باز کرد. گفت: «اگه زن عزیز من، مادرت، هنوز زنده بود و راهورسم زندگی تو رو میدید روزی هزار بار طلب مرگ میکرد. الآن معلوم میشه که مرگ زودرَسِش چه معنی میده.»
اون وقت چشمهاش رو باز کرد و ادامه داد: «بگو ببینم جَوون بینوا، من از دست تو چهکار میتونم بکنم؟»
جوونتر که بودم دوستها و آشناهام میدونستن باهام چطور تا کنن، بعضیها نصیحتم میکردن که برم گماشتۀ داوطلب بشم. دیگرون میخواستن که تو داروخونه یا تلگرافخونه مشغول کار بشم. اما حالا بیستوپنج سالم شده بود و حتی پازلفیهام بفهمینفهمی جوگندمی شده بود و سربازی رو پشتسر گذاشته بودم و تو داروخانه و تلگرافخونه هم کار کرده بودم. ظاهراً فرصتهای زندگی رو از دست داده بودم و بنابراین دیگه نصیحتم نمیکردن و حتی بِهِم که میرسیدن فقط آه میکشیدن و سر تکون میدادن.
پدر دنبالۀ حرفشو گرفت: «خیال میکنی کی هستی؟ جوونهای همسنوسال تو هرکدوم سری تو سرها درآوردن، اما تو یه نگاهی به خودت بنداز. لات مفلسی هستی که خرجت رو پدرت باید بده.»
سخنرانی همیشگی خودش رو دربارۀ جوونهای امروز از سرگرفت و گفت که جوونها رو کفر ماتریالیسم و خودخواهی افراطی نیستونابود میکنه و از نمایشهای آماتور گفت که باید دَرِشون رو بست، چون جوونها رو از دین و وظیفه بیزار میکنه و دستآخر گفت: «فردا همراه من بیا، میریم پیش رئیس اداره، ازش عذرخواهی کن و بگو قول میدم درست کار کنم. باید جایگاه خودت رو تو جامعه مشخص کنی و حتی یه روز از وقتت رو هدر ندی.»
من که انتظار نداشتم از این گفتوگو به جایی برسم با قیافۀ توهمرفته گفتم: «جایگاهی که آدم باید تو جامعه داشته باشه چیه؟ منظورتون امتیازاتییه که با پول و تحصیل میشه به دست آورد دیگه. درحالیکه آدمهای دستبهدهن و بیسواد زندگیشون رو از راه کار یدی تأمین میکنن. میخوام ببینم من چرا باید فرق داشته باشم؟ این چیزیه که سر درنمیآرم.»
بابام با عصبانیت گفت: «وقتی از کار یدی صحبت میکنی حالت آدمهای احمق و اُمُل رو پیدا میکنی. نگاه کن چی میگم آدم خنگ، این رو تو کلۀ پوکت فروکن که غیر از نیروی بدنی چیز دیگهای هم درکاره. آدم تو وجودش روح هم داره، یعنی شعلۀ مقدسی که آدم رو از الاغ یا خزنده متمایز میکنه و با چیزهای متعالی پیوند میده. اصلاً میدونی این شعله رو چهچیزی به وجود آورده؟ هزارها سال تلاش انسانها. پدرجد تو، ژنرال پولوزنف[1]، تو جنگ برندینو[2] شرکت داشته. جدت شاعر، سخنران و رئیس تشریفات دربار بوده و عموی خودت معلم بوده و دستآخر هم من، پدر تو، معمارم. خیال نکن که ما، خونوادۀ پولوزنف، همگی این شعلۀ مقدس رو دستبهدست رد کردیم تا یکی بیاد خاموشش کنه!»
گفتم: «انصاف داشته باشین. میلیونها آدم با دستهاشون کار میکنن.»
«برن بکنن! اصلاً برا همین کار ساخته شدن! همه __ حتى کندذهنها و جنایتکارها __ میتونن با دستهاشون کار کنن. چنین کاری مشخصۀ بردهها و وحشیهاس، درحالیکه شعلۀ مقدس فقط به خواص اهدا میشه.»
ادامۀ این بحث بیحاصل بود. پدر شیفتۀ خودش بود و تحتتأثیر هیچ حرفی قرار نمیگرفت، مگه اینکه از دهن خودش بیرون میاومد. ازاینگذشته کاملاً یقین داشتم که اشارههای تحکمآمیزش به کار یدی ناشی از عقیده به شعلههای مقدس و این حرفها نبود، بلکه از این میترسید که نکنه من عمله بشم و حرف و نقلش همهجا بپیچه. اما موضوع اصلی این بود که جوونهای همسنوسال من همه، مدتها پیش، درسشون تموم شده بود و سروسامون پیدا کرده بودن __ مثلاً پسر رئیس بانک دولتی حالا کارمند عالیرتبه بود __ اونوقت من، پسر یکییهدونۀ پدرم، به هیچجا نرسیده بودم.
این گفتوگوی خستهکننده حاصلی نداشت، اما من بیحال اونجا گرفته بودم نشسته بودم، ایراد میگرفتم و امیدوار بودم که دستآخر حرفم رو بزنم. راستش موضوع ساده و سرراست بود، یعنی اینکه از چه راهی زندگیم رو بگذرونم. همین. اما این موضوعِ ساده نادیده گرفته شده بود؛ چون پدرم بحث شیرینش رو پیش کشیده بود، بحث دربارۀ جنگ بُرُندینو، آتشهای مقدس و جد پدرم، یه شاعر مافنگی که چرندیات ابلهانه و بیسروتهی به اسم شعر تحویل میداد و دستآخر همین پدرم تا میتونست حرفهای زشتی مثل احمق و بیشعور بار من میکرد.
اما من دنبال این بودم که پدرم بفهمه چی میگم. با همۀ اینها پدر و خواهرم رو دوست میداشتم. از وقتی بچه بودم عادت داشتم سر هر موضوعی باهاشون مشورت کنم و این عادت طوری با خون من عجین شده بود که تا آخر عمر پایدار میموند. درست یا نادرست، از اینکه اونها رو عصبانی کنم ترس داشتم. میگم ترس، چون پدرم در این وقت طوری از کوره دررفته بود که گردن نی قلیونش قرمز شده بود و ممکن بود سکته کنه.
شمرده گفتم: «نشستن تو یه اتاق دمکرده، رونوشت برداشتن و کلنجار رفتن با ماشینتحریر برای آدمی به سنوسال من ننگآور و حقارتآمیزه. کجای این کار شعلۀ مقدس داره!»
[1]. Poloznev
[2]. Borondino
کتاب زندگی من نوشتۀ آنتون چخوف ترجمۀ احمد گلشیری
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.