زندگی زندگی روزمرۀ ژاپنیها در دورۀ ساموراییها نوشته لویی فردریک ترجمۀ سعید درودی
گزیده ای از متن کتاب:
پیشگفتار
در اواخر سدۀ دوازدهم میلادی، در اروپای غربی، امپراتوری روم در حال احتضار بود و اندکاندک جای خود را در همۀ زمینهها (ازجمله زمینۀ فرهنگی) به نوعی وحشیگری فاقد تمدن میسپرد که پیامد حملات گُتها[1] بود. لیکن این حالت توحش نهایتاً به دورهای معروف به سدههای میانه[2] انجامید که در طول آن، زمینۀ انسانگراییِ[3] جهانی در ادوارِ تاریخی بعد فراهم آمد. اما در همان زمان، در آسیا عصر کلاسیک[4] سپری میشد و رو به انحطاط میگذاشت و دورهای طولانی مملو از ناآرامیهای سیاسی و دینی و اجتماعی میاغازید. شبهقارۀ هند تازه به زیر یوغ مسلمانان درآمده بود. این مسلمانها از کوههای افغانستان و دشتهای ایران بهسوی هند روانه شده بودند. قوم خمر[5] نیز، در انگکور[6]، در اوج قدرت خویش بود. حکومت چین، زیر فشار حملات وحشیان شمالی، به جنوب عقب نشست و در آنجا دولتی بهنامِ امپراتوری سونگ[7] مستقر ساخت. سلسلۀ سونگ میپنداشت که از تهاجم اقوام همسایه کاملاً در امان است، ازاینرو چندان به مسائل سیاسی و دفاعی نمیاندیشید و خود را غرق در تجمل ساخت و زرقوبرقی چشمگیر در همۀ امور پدید آورد. ژاپن هم که در جزایرش گوشۀ انزوا گزیده بود، انواع تحولات سیاسی و اجتماعی را تجربه میکرد و این دگرگونیها سرانجام ساختار این کشور را از سر تا پا تغییر داد و بهتدریج سبب شکلگیری ملت ژاپن شد.
سدههای دوازدهم تا شانزدهم میلادی قرونی پرآشوب و متلاطم بود و سراسر جهان متحول شد و در این میان، هریک از کشورها، بهاقتضای ویژگیهای قومی و جغرافیایی، بهشکلی دگرگون شدند. این دگرگونی چنان عمیق بود که با اطمینان خاطر میتوان گفت انسانی که در اوایل سدۀ هفدهم در یک کشور میزیست بهکلی با هموطنش در قرن دوازدهم میلادی فرق داشت. جهان غرب گرفتار مشکلات روزافزون بود؛ پس از فروپاشی حکومتهای فئودالی، اغتشاش رواج یافت و جنگ، همچون بیماری همهگیر، سراسر منطقه را در بر گرفت و از میان این آشفتگی، حکومتهای سلطنتی استبدادی پدید آمدند. مرز بین کشورها پیوسته در حال تغییر بود، زیرا حکومتهای متعدد و کمعمر در سراسر اروپا شکل میگرفتند و مدتی حکم میراندند و سپس منقرض میشدند و جای خود را به حکومتی دیگر میسپردند. اروپا در پی ثبات بود. در همان اوان، قارۀ آمریکا کشف شد و دردسرها و مشکلات بیشتری پدید آورد، زیرا کشورهای اروپایی بر سر مالکیت آن به نزاع با یکدیگر برخاستند که این نیز بهنوبۀ خود سبب ظهور دورهای معروف به عصر استعمارگرایی[8] شد. شبهقارۀ هند روزبهروز اسلامیتر میشد؛ مغولها به چین حمله کردند؛ قوم معروف به تای[9] و ساکنان ویتنام[10] سر برداشتند و از قدرت خمرها کاستند. سراسر جهان در آن زمان بهسوی ناآرامی و آشفتگی میرفت.
ژاپن تا آن زمان میپنداشت که از همۀ این بلایا دور است و در امنیت قرار دارد، اما طولی نکشید که پیامدهای این اغتشاشات گریبانش را گرفت و این کشور نیز، همچون دیگر ملل آسیایی، گرفتار مشکلات عدیده و روزافزون شد. ژاپن چهارصد سال متمادی تحت حکومت شوگونها یا دیکتاتورهای نظامی بود و طی این مدت مدید، گروههای مختلف مردم با هم میجنگیدند و اندیشههای گوناگون و متخالف نیز به ضدیت و زدوخورد با یکدیگر میپرداختند. در همان حال، تمدن جدید ژاپنی که بر بقایای تمدن کهن این کشور پایهریزی شده و هنوز زنده بود، نقابی از فرهنگ و تمدن غربی را به چهره زد و با کمک همین نقاب کمکم فعالیت و ابراز وجود کرد. بااینحال، این دگرگونیها محلی بود و فقط بر مردم ساکن جزایر ژاپن تأثیر میگذاشت. بهبیانِدیگر، میتوان گفت این تحولات داخلی بود و زاییدۀ هجوم اقوام بیگانه یا فشار ملل خارجی نبود. در ژاپن، چیزی بهمفهومِ غصب قدرت مطرح نبود، هیچگونه نزاع طبقاتی صورت نگرفته بود و برخوردهای نژادی هم در این کشور به چشم نمیخورد. درواقع، در ژاپن، امپراتور را سلالۀ مستقیم آماتِراسو اومیکامی[11] (الهۀ خورشید) میپنداشتند و او در هر شرایطی حامی ملت ژاپن دانسته میشد و مهمتر آنکه خودِ امپراتور نیز پذیرفته بود که حتی اگر امپراتور هم نباشد، همواره باید از ملتش پشتیبانی کند. شوگونها فقط نمایندگان امپراتور بودند. پیشرفت ژاپنیها در سدههای میانه زاییدۀ شرایط اقتصادی این کشور بود و این شرایط نیز با ویژگیهای جغرافیایی و اقلیمی ژاپن ارتباط داشتند. خواستۀ تودۀ مردم، هرچه بود، از دید دولتمردان، چندان اهمیتی نداشت. امپراتور بالاترین شخصیت دینی و روحانی بود و شوگونها و نایبالسلطنهها و مدیران و کارگزاران دربارش نیز عاملان دنیوی و غیرروحانی بودند؛ مردم ژاپن هم عملاً هیچگونه قدرتی نداشتند. در این میان، فرقههای مذهبی هم بودند که تعدادشان بسیار زیاد بود و بعضی از آنها، بهاقتضای شرایط، هرازگاهی تحت حمایت اولیای امور درمیامدند.
آنچه گفتیم از لحاظ نظری[12] بود، ولی در عمل اوضاع شکلی دیگر داشت: غیر از امپراتور و دربارش، جامعۀ ژاپن به دو بخش تقسیم میشد: اشراف و تودۀ مردم. گروه اشراف از اصیلزادگان و اکثر فرقههای مذهبی تشکیل میشد که هیچگونه شناختی از تودۀ مردم نداشتند. تا سدۀ دوازدهم میلادی، فقط طبقۀ اشراف و نجبا بود که بر جامعه فرمان میراند و همۀ امور کشور را تعیین میکرد. اشراف اکثراً باسواد بودند، در امور هنری دست داشتند، قوانین را وضع میکردند، خود را با مسائل دینی و اخلاقی سرگرم میساختند، افرادی آرامشطلب و صلحدوست بودند، همۀ اراضی کشور در مالکیتشان بود و از درآمد آنها بهرهمند میشدند و با کمک واسطههای گوناگون با کشورهای خارجی (یعنی دو کشور چین و کره) تجارت میکردند. اما تودۀ مردم بیسواد بودند، زمینی از خود نداشتند تا از ثمراتش بهره ببرند، کمرشان زیر بار سنگین انواع مالیاتها و عوارض خم شده بود و برای ادامۀ زندگی چیزی نداشتند، جز سنن و آداب و رسومی که از دوران کهن به جا مانده بود. ولی یک چیز در وجودشان بود که در اشراف و نجبا به چشم نمیخورد: تودۀ مردم علاقهای عمیق به زمینی داشتند که ارباب به آنها اجاره داده بود و روی آن زحمت میکشیدند و کار میکردند؛ به درختها و جنگلهای این اراضی عشق میورزیدند؛ براساسِ آموزههای دینی، کوهها را میپرستیدند؛ عاشق درختان شکوفای فصل بهار بودند و به رنگهای آتشین و شگفتانگیز فصل پاییز علاقهای عجیب داشتند.
از دیدگاه اشراف و نجبا، مردم عادی موجوداتی شگفتانگیز بودند: اگر یکی از نجبا در راهی به یکی از کشاورزان برمیخورد، از مشاهدۀ او تعجب میکرد و با حالتی مشحون از سادگی از خود میپرسید این چگونه جانوری است؟! مردم عادی غرق در فقر بودند، به کارشان عشق میورزیدند، بلندنظر بودند، به ضوابط اخلاقی پایبندی داشتند، در همۀ کارها شجاعت به خرج میدادند و مرگ را خوار میشمردند. و از میان همین طبقۀ فقرزده و بیچیز بود که اندیشههای اجتماعی نوینی طلوع کرد و ساختار اجتماعی ژاپن شکل کاملاً متفاوتی یافت. در اواخر سدۀ دوازدهم، اوضاع اجتماعی ژاپن دگرگون شد، اما این تحول زاییدۀ فعالیتهای طبقۀ ویژهای نبود، بل نتیجۀ طبیعی رویدادهایی بود که هیچیک از طبقات اجتماعی، بهتنهایی، خواهان آن نبود و در آن نقشی نداشت.
طرز فکر ژاپنیها، چه در زمینۀ سیاست و چه در زندگی روزمره، شاید با شیوۀ فکری ما غربیها تفاوت داشته باشد. درحقیقت، از بعضی جهات نیز واقعاً متفاوت است. شاید روش فکری ژاپنیها را نتوان دکارتی[13] خواند، ولی هرچه هست بسیار کارایی دارد. این نکته را هم نباید از یاد برد که معیارهای ژاپنیها در سدههای میانه، رویهمرفته، شبیه ضوابط امروزیشان نبوده و حتی میتوان گفت در همان دورۀ قرونوسطا معیارهای ژاپنی با معیارهای معاصران اروپاییشان تفاوت داشته است.
برای شناخت یک نژاد و درک ویژگیهای قومی آن روشهای بسیار زیادی هست. ملل سراسر جهان دربارۀ کشور ژاپن عقاید و دیدگاههای فراوان و متفاوتی دارند، ولی پیش از همه خودِ ژاپنیها دربارۀ وطنشان نظریههایی متعدد و ضدونقیض ابراز میکنند. برای رسیدن به این نتیجه بررسی مخالفتها و ضدیتهای ژاپنیها در طول تاریخشان با یکدیگر لازم نیست؛ بلکه فقط کافی است نگاهی اجمالی بیندازیم به کتب تاریخی ژاپنی که از دوران گذشته به جا ماندهاند و پر از عقاید متنوع و متضاد دربارۀ ژاپن هستند. با در نظر گرفتن این نکته، تاریخ سیاسی ژاپن، و نیز تاریخ غیرسیاسی آن، تبدیل میشود به زندگینامۀ افرادی که حیاتشان، در تاریخ این کشور، شبکهای پیچیده و فناناپذیر خلق کرده؛ شبکهای که تاروپودش از اقدامات سترگ و رویدادهای بزرگ تشکیل میشود و تاریخ ژاپن را با رنگ و لعابی زیبا و چشمنواز میاراید. چگونه میتوان زندگی این ملت را در عصر ساموراییها که چهار قرن طول کشید، توصیف کرد؟ به نظر میرسد مقدر بوده ژاپنیها تحولات فراوان از سر بگذرانند، بارها بخت و اقبال به سراغشان آید و سپس از ایشان رویگردان شود و کراراً به فلاکت بیفتند. در جهان کمتر ملتی را مییابیم که در طول تاریخش چنین افتوخیزهایی را تجربه کرده باشد.
[1]. Goths: گتها از اقوام ژرمنی بودند و خاستگاهشان منطقهای در شمال اروپا بود که امروز اسکاندیناوی نام دارد. این اقوام غالباً به استپهای اوکراین حمله میکردند و بعدها که نیرومندتر شدند، از سدۀ سوم تا پنجم میلادی، به بسیاری از بخشهای امپراتوری روم غربی هجوم بردند _ م.
[2]. Medieval Era
[3]. humanism
[4]. classic
[5]. Khmer
[6]. Angkor
[7]. Song: دورۀ حکومت خاندان سونگ در چین از 960 تا 1280 میلادی بود _ م.
[8]. colonialism
[9]. Thai
[10]. Vietnam
[11]. Amaterasu Omikami
[12]. theoric
[13]. Cartesian: منظور رنه دکارت، فیلسوف و ریاضیدان معروف فرانسوی (از 1596 تا 1650 میلادی)، است _ م.
زندگی زندگی روزمرۀ ژاپنیها در دورۀ ساموراییها نوشته لویی فردریک ترجمۀ سعید درودی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.