در آغاز کتاب رژه بر خاک پوک می خوانیم :
فهرست:
ذکر اول (ذکر کورو _ بزرگ جنگیر پال و بسا ناریانه) 141
ذکر دوم ( ذکر چیستا، مانیاک) 151
کودکی
۱
خیلی از آن سالها گذشته و بسیاری از ماجراها از یادم رفته است. چه میدانستم روزی خاطرات آن همه سال را مینویسم: سالهائی عجیب، جادوئی، پیچیده در مه و سمِّ اجنه و دریا.
میدانم خاطرات فقط وقتی ارزش نوشتن دارند که مشکلی از مشکلات را حل کنند، و وقتی که به صورت مشتی ماجراهای عجیب و غریب و افسانهوار در میآیند که خود من هم الآن به زحمت باورشان میکنم نوشتنشان هیچگونه ارزشی ندارد، اما نمیدانم چه چیزی یا چه کسی مرا به یاد آن خاطرهها میاندازد، و آن روزگار مثل جریان آبی در روحم بخار میشود؛ چشم و دهانم را باز میکند، و با دستهائی که نمیدانم تا امروز کجا بودهاند وادار به نوشتن میشوم.
من در پال به دنیا آمدم. همانجا نیز زندگی کردم. پال شهری ساحلی و مرکز ناریانه بود. صبح، همزمان با آفتاب، در وِرد پرندگان و مه صورتی از کلبهمان بیرون میزدیم و غروب با شنیدن صدای بال اجنه و شبپرهها به کلبهمان میخزیدیم. بیشترِ مردمِ پال به کار زراعت و ماهیگیری مشغول بودند. عدۀ اندکی مغازهدار بودند و باقی همه یا جن زده بودند یا جنگیر و دعانویس و آینهبین و رمّال.
پال، تکه زمینی بود دست نخورده و فراموش شده، سنگی رها شده از آسمان در تلاقیِ جنگلی مرطوب و دریای آبنوسیِ مرموز؛ جنگلی کور و وزغ رنگ که با خود حرف میزد و دریائی که از سر شب تا سحر از زد و خورد انواع میمون-پرندههای فسفرین و اسبهای گیاهی و پیرماهیان به جا مانده از ماقبل حیات توفانی بود.
نمیدانم در زمان کودکیم جمعیت پال چقدر بود. جائی که تو در تصمیمگیری هیچ نقشی نداری دانستن میزان جمعیت چه ارزش دارد.
در پال، همیشه بادهای سختی- تقریبا به رنگ سفید _ از چهار سو میوزید و کرک بال موجودات ناشناخته را به هوا میپراکند. تابستان، نجوای مرموز رودخانههای آکنده از جلبکهای زنده بود و رطوبت نیمگرم دریا؛ صدای از هم گشودن نیهای چپرها، کلبههای لمس و کرخت، خلسه گوش ماهیان مرطوب، و گلهای خواب آلودهیی که روی ساقههای اساطیریشان چرت میزدند، … زمستان، ترشح آب تنی کردن جنهای گرمازده در برکهها بود و دود مغازهها، ریزش برفهای ابدی، رودخانه خاموش، بیشههای فراموش، و خالهای بنفش و پراکنده مرغابیان گمشده در برفباد، … پائیز، تا انتهای جهان ریزش برگ بود: برگهای سفید و زرد سوراخ شده در بوسه سوزان موجودات غریبی که فقط صدای لرزیدن لبهایشان را میشنیدیم. پائیز، باد تیره بود و بوی غربت تابستان سپریشده، ترس سفید در راه، مرگ پرندگان، شمردن هر روزه اجساد جوجهها، سرگردانی و تسلیم. پائیز، مرگ بود… اما بهار با صدای فلوتی از راه میرسید. ما در نسیم صبح بیدار میشدیم و پرندگان گم شده در طوفان مه، شاد و خیس و نفس زنان روی پنجرههایمان مینشستند و بالهایشان را از قطرات سپید میتکاندند. درختان شسته در پی هم دربخار هوا ظاهر میشدند و قلقل چشمهها را میشنیدیم که پریان پنهانی در سایه صبحگان میآمدند و زیر درختها مینهادند. بعد، صدای سطلهای خدایان بود و سنگفرش هوا. غرش رعد و برق و گیسوان هزار رنگ فرشتگان. میگفتند رعد صدای جوشیدن دیگ خدایان میان ابرها و روی اجاق ستارگان است. میگفتند رعد صدای دیو است که لابلای ابرها تنوره کشان به دنبال گمشدهاش میگردد،… فصول چهارگانه پائیز و زمستان و بهار و تابستان در هودجهای جداگانه از مسیر همیشگی آسمانیشان از فراز پال رد میشدند و مردم با سر چرخیده به آسمان، حیرت زده زندگی میکردند. پال سرزمین پرندهسالاری و جنسروری، سرزمین شکوفه و مرگ و گل اجباری بود. گاهی روزانه شاید یکبار یا دو بار صدای چرخهای چوبی اندوده به صمغ و پنبۀ ارابهها در شن نرم و فلس فراموش شده و خاکه برگ و هوا جاری میشد، و جنگیر و آینهبین و رمالی را بالای سر جن زده میرسانید. گاهی جنها بیشتر میشدند: وقتی که آب رودخانهای بالا میآمد و کلبهها را سر هم خراب میکرد و مزرعهها را میپوساند؛ وقتی نمد هوا میپوسید و بخار دریاها را به خود نمیکشید، و بی بارانی و خشکسالی مزرعهها را میخشکاند. بعد ارابهها شتابان میرفتند و میآمدند و فریاد درهم انبوه جن زدهها در کوچهها میپیچید. پال سرزمین بیخبریهای اساطیری، شادمانیهای ترسخورده و معصوم، تکه زمین شناوری در بخار ابدیتی بیرون از زمان بود. و من خاطرات زیادی از این روزها در ذهنم ندارم. فقط لکههای پراکنده و دورادور ماهیگیران و کشاورزان، دکانهای گلین کوچک آکنده از سایه و چهرههای باز و روشن جنگیران و دعانویسان که در ارابهها و بخار تیره برگهای دریائی از بر من میگذشتند را به یاد میآورم. و این جنگیران (سلاطین بیمنازع پال) اگر نبودند، پال هم نبود. آنان زبان پریان را میدانستند. ضعف اجنه را میشناختند و با حاکمان اجنه روابط پنهان و ناشناختهای داشتند. آنان رابط بین ما مردم عادی و جنها بودند.
جنها با جمعیت عظیم و های و هوی درهم گنگ و خاموش، زمین و هوا را پر کرده بودند؛ آنها ما را میدیدند ولی ما موجودات زمینی قادر به دیدنشان نبودیم. (و هنوز هم نمیدانم که آیا براستی آنها قصد اذیت و آزار مردم را داشتند یا نه. ولی آخر چه کسی میدانست که چه چیز شادشان میکند و چه چیزی غمگینشان. و بدبختی بویژه وقتی بود که جنی عاشق آدمیزادی میشد.) آنها خود را به شکل پروانه و باد، به شکل گل سرخ و لیمو در میآوردند و فریبمان میدادند. نخستین خاطرهام از اوایل زندگیام مربوط به یکی از همین اتفاقهاست.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.