گزیده ای از کتاب “رومی” نوشته بهمن شکوهی
رومی نوشته بهمن شکوهی
بخش اوّل:
کودک شگفتانگیز بلخ
قرن سیزدهم عصر شوربختی که مردم از روزگار دور از رسیدن آن هراس داشتند تازه فرا رسیده بود. شیطان که خمیرهاش از آتش بود، به زمین آمده بود تا در منجلاب زندگی انسانها بگردد و شواهدی بیابد تا ثابت کند انسان در ذات خود پست و خونریز و بیشرف است، همزمان با شیطان روحی اثیری که از زمان هبوط در ابدیتی بدون مرگ بر زمین پرسه میزد در پی موجودی از جنس خود میگشت تا تنهایی هولناکش را پر کند، برخلاف نقش دشمنانه روح اثیری و شیطان، هر دو بازیگر یک نمایش بودند که در آن یکی انسان را به سوی پلیدی و تباهی رهنمون میشد و دیگری به نور و سلامت و زیبایی دلالت میکرد. زمین هیچگاههیچگاه از این دو رقیب خالی نمیشد، روح اثیری همه جا بود و شیطان هم خستگیناپذیر به دلفریبی خود مشغول بود.
قرن سیزدهم قرن بازیگری شیطان آزرده بود، تا ثابت کند خدا در آفرینش انسان اشتباه کرده و از او جز فساد و تباهی بر نمیآید. شیطان تمام توانش را در این راه به کار بسته بود امّا کسی نمیدانست کجا و چه زمانی سرنوشت روی زشت خود را به انسانها نشان میدهد، نه حکیمی میدانست و نه پیشگویی خبر داشت. گویی سرنوشت با زمین وعده کرده بود تا آن را از آتش و خون و جنگ و تباهی پر کند. عصر تاریک یخبندانهای چهارم در سرزمینهای شمالی آغاز میشد، جنگلها را به کوهی از یخ بدل میکرد و مردمان نگونبخت را به جنوب میراند، در جنوب موج دیگری از جنگهای صلیبی بین شاهزادگان کشورهای اروپایی برمیخاست تا با فتح دوبارۀ اورشلیم آن را برای ظهور مجدد مسیح تزیین کنند. در شرق و آسیای میانه، چنگیز خان با نبوغ اعجابآور خود قبایل صحرانشین مغولستان را متحّد کرده، لقب خان بزرگ گرفته بود و میرفت تا بزرگترین امپراتوری جنگ و خون را در روی زمین بگستراند.
قلمروی از سلطه که بعد از چنگیز هرگز نمونه دیگر آن در کره خاکی تکرار نمیشد. چنگیز خان که دست در گنجینههای چین کرده بود تمایل به غرب و ایران نداشت، او از تصرف چین چنان ثروتی نصیبش شده بود که تصمیم گرفت با هندو ایران وارد تجارت شود.
چنگیز خان که از چین و جاده ابریشم آن تجارت را آموخته و تصمیم گرفته بود بدون آنکه هند و پارس را تصرف کند با تجارت، خزائن آنها را به کف آورد و هنوز تصرف چین تمام نشده بود که نامهای به علاءالدین محمد خوارزمشاه پادشاه ایران نوشت و او را به مناسبات تجاری فراخواند.
در شمال غرب آسیای میانه، حکومت ایرانی خوارزمشاهیان برخاسته از عشایر ترکمن باج به خلیفه عباسی عرب در بغداد نمیداد. قلمرو خوارزمشاهیان از قلب کوههای صعبالعبور چین در شرق گرفته تا آخرین شهرشان در مراغه امتداد داشت. خوارزمشاهیان در شمال دریای طبرستان را تحت کنترل داشتند و در جنوب تا شیراز و بوشهر زیر گوش خلیفۀ عرب گزمه و قشون جابهجا میکردند. آن روز علاءالدین محمد که تازه از شکار به قصر بازگشته بود با دقت مراقب بود تا عقابهای درندهای را که چنگیزخان به هدیه برای او فرستاده بود و او از آنها برای شکار گرگ و روباه استفاده میکرد آرام کند.
سلطان علاءالدین با دقت و ظرافت نقابهای چرمی عقابها را بر چشمانشان کشید و در برابر هر یک گوشت گرگ شکار شدهای انداخت تا طعم گوشت گرگ در ذهن عقابهای درنده ثبت شود.
علاءالدین با وجودی که چندی پیش از سفیر خود کمالالدین رازی در چین خبرهای دلهرهآوری از حمله تاتارها به چین دریافت کرده بود با بیم و تردید نامه چنگیز خان را که با لختهای خون مهر و موم شده بود گشود، مهر خود را که توسط سفیرش ثبت شده بود شناخت و دریافت پایتخت شرقی چین به دست چنگیز خان افتاده است.
چنگیز خان بدون سلام و هیچ سخن افزونی فقط نوشته بود:
“من چنگیزخان فرمانروای سرزمین شرق که آفتاب در آن طلوع میکند به حاکم مناطق مغرب که آفتاب در آن غروب میکند مینویسم تا بیایید بین خود تجارتی بنا کنیم. من شما را همسان پسرانم میدانم. ”
علاءالدین در نامه چنگیز نه توجهی به پیشنهاد تجارت کرد و نه از بیمیلی چنگیز به حمله به ایران آسوده گشت بلکه فقط از اینکه در نامه چنگیز خان خود را فرمانروای سرزمین شرق و او را حاکم مناطق غربی و پسر خود خوانده بود برآشفت، او قلمرو خود را منطقه نمیدانست و خود را اسکندر ثانی مینامید، برای همین چندی بعد امیر محلی شهر اترار از طرف سلطان علاءالدین دومین کاروان تجاری چنگیزخان را جلب و تصرف کرد، چنگیز خان از این کار امیر محلی علاءالدین برآشفت امّا کاری نکرد و سومین قافله تجاری خود را به سرکردگی دو مسیحی و یک مسلمان به ایران فرستاد. امّا این بار امیر محلی شهر اترار کاروان را تصاحب کرد. بار آن را برای ترکان خاتون مادر شاه فرستاد، سرکرده کاروان چنگیزخان را گردن زد و سر آنها را برای چنگیز خان فرستاد.
با این کار چنگیز خان نامهای به علاءالدین نوشت که فقط در آن آمده بود “شما خود جنگ را برگزیدی” چنگیز خان از فکر تصرف چین، گذشت رو به غرب نهاد و چنان لشکری با خود آورد که هر جا میرسید میکشتند، خراب میکردند، آتش میزدند و میگذشتند. چنگیز خان از آن به بعد سلطان علاءالدین را اوغری محمد یعنی دزد خواند و سوگند خورد هر کجا پای اسب سلطان علاءالدین رسیده باشد آنجا را غارت کند. تا رسیدن مغولان به غرب چند سال به درازا میکشید، چون مردم شنیده بودند وقتی تاتارها تصمیم گرفته باشند، خودشان پیش از خبرشان به شهر میرسند.
امّا هنوز خبری از خونخواران تاتار نبود، بلخ بزرگ شهر رویایی. جاده ابریشم و مرکز بزرگ پارسیان آرام بود، خورشید با سخاوت بیدریغ بر باغهای انگور میتابید و تاکها چون دزدان حریص از در و دیوار کوچهباغها بالا میرفتند، هیچ نوشتاری در بلخ به کاغذ نمینشست مگر از هیاهوی تاکها در شهر خبر دهد و هیچ شعری سروده نمیشد مگر از خون تلخ تاک در آن نام برده میشد. ایرانیان تاجیک باستان، بلخ را حتی زیباتر و فراختر از سمرقند اولین شهرشان گسترش داده بودند.
خارج از مقر حکومتی علاءالدین و در آن سوی شهر بلخ، نزدیک دروازه هرات خواهر وی، ملکه خاتون دختر محمدشاه خوارزم در خانه بزرگی مجاور به باغهای متعلق به خودش زندگی میکرد. ملکه خاتون وقتی به سن بلوغ رسیده پدرش ملک شاه نگران بود که کسی در اعیان و اشراف لایق دختری مثل او نیست.
عاقبت با رایزنیهای فراوان با وزیرش، ملکه خاتون را برای جلالالدین حسین خطیبی، جوان زاهد و خوشنامی که در بلخ شهرت داشت عقد کردند.
ملکه خاتون بعد از درگذشت همسر نامدارش با فرزند ارشدش بهاءالدینولد زندگی میکرد و چون بهاءالدینولد به سن بلوغ رسید قدم جای پای پدرش نهاد و در علم و ادب و اخلاق مستثنی و زبانزد خاص و عام شد.
بهاءولد چنان ذکاوتی از خود نشان داد که مادرش ملکه خاتون درصدد برآمد او را به تخت بنشاند تا همگان تحت اختیار او باشند، بهاءولد رضایت نداد و قبول نکرد، سیاست را رها کرد و به تحصیل علوم دینی مشغول شد و عاقبت لقب سلطانالعلماء را به دست آورد و زمانی نگذشت تا کسی در اقلیم خراسان اسم او را نشنیده باشد.
ملکه خاتون در جوار خانهاش مدرسهای بزرگ برای او ساخت تا سیصد طلبه مفتی در آن مدرسه به تحصیل علوم روز بپردازند. ملکه خاتون چون میخواست شوکت روحانی فرزندش بهاءولد حفظ شود، مؤمنه خاتون دختر خواجه رکنالدین حاکم بلخ را که دختری مؤمن، نجیب، آرام و مطیع بود به همسری او برگزید، مؤمنه خاتون از نوادگان علی ابن ابیطالب بود و بهاءولد هم از نوادگان خلیفه ابوبکر صدیق بهحساب میآمد.
ملکه خاتون با درایت توانسته بود مشروعیت اصیلی برای فرزندش بهاءولد فراهم سازد. مؤمنه خاتون شیفته همسر بلندبالای خود بهاءولد بود و در حضور پررنگ مادر همسر خود در ادارۀ اندرونی خانه بهاءولد کمتر به چشم میآمد، او همسر علامۀ خود را میستود و در خانه مشغول کارهای روزانه بود، بهاءولد از مؤمنه خاتون صاحب دو فرزند پسر شد، فرزند بزرگ را علاءالدین نام نهادند که در قد و قامت به پدرش بهاءولد رفته بود و برادر کوچکش که دو سال بعد از او به دنیا آمده، جلالالدین نام گرفت که به مادرش مؤمنه خاتون بیشتر شبیه بود، کودکی بااندامی کوچک و چشمانی درشت که نژاد ترکمانی بهاءولد را به ارث میبرد.
جلالالدین اگرچه فرزند دوّم و کوچک به نظر میآمد امّا دیری نکشید که ساکنین اندرونی خانه بهاءولد نام جلالالدین را بیشتر در خانه میشنیدند، آنها دریافته بودند بهاءولد، جلالالدین را بیش از دیگر فرزندان خود چه از مؤمنه خاتون یا زنان دیگرش دوست دارد. و او را با لحن دیگری خطاب میکند. جلالالدین ششماهه بود که بهاءولد تصمیم گرفت نصیبه خاتون دختری از سوارکاران ترکمن را به دایگی جلالالدین بگمارد.
مدت زیادی نگذشت که اهل خانه فهمیدند، جلالالدین کوچک به تکرار از مشکلی رنج میبرد و کسی نمیدانست این مشکل چیست، کودک شبها از خواب بیدار میشد و دست و پایش میلرزید، بعضی از زنان اندرونی میگفتند کودک بیچاره رعشه دارد. آن روز نصیبه خاتون هر چه عرق نعنا داشت به حلق جلالالدین ریخت امّا صدای طفل قطع نمیشد، نصیبه خاتون کلافه از بیکفایتی خود، جلالالدین را بغل میکرد وبی وقفه تکان میداد تا مگر کودک آرام گیرد. اندرونی خانه بهاءولد چنان شلوغ بود که نمیشد بیقراری کودک را از کسی نهان کرد، مؤمنه خاتون مادر نحیف جلالالدین، مستأصل چشم به درایت ملکه خاتون مادر شوهر خود دوخته بود که مگر چارهای بیندیشد.
شیخ محمد خادم خدمتکار مخصوص بهاءولد که به اندرونی راه داشت چاره را در شیر شتر دیده و میگفت شیر دایه که از دختران ترکمن است به کودک سازگار نیست.
چاره شیخ محمد خادم هم فایده نکرد. بیم آن میرفت که کودک محبوب بهاءولد از دست برود، شیخ محمد چارهای ندید تا از طریق یکی از شاگردان بهاءولد، برهانالدین محقق، خبر را به بهاءولد که در مدرسه مجاور خانه خود به درس مینشست برساند. وقتی بهاءولد با برهانالدین به خانه آمدند مؤمنه خاتون مادر جلالالدین از اضطرابش کاسته شد.
بهاءولد تا کودک محبوبش را آشفته دید برهانالدین جوان را که حکم اتابک او را داشت به مقّر سلطان علاءالدین فرستاد تا طبیب خود را به دروازه هرات و خانه بهاءولد روانه کند. ملکه خاتون خواهر شاه مکتوبی به خط خود روانه کرد تا معطلی در ارسال طبیب خاص شاه اتفاق نیافتد. وقتی برهانالدین با گزمههای شاهی به همراه طبیب پادشاه عمید مروزی از راه رسیدند، جلالالدین در تب گرانی میسوخت امّا هیچ پاشویه و خنکای سردابه خانه بهاءولد چارهساز نبود.
عمید مروزی در مقابل چشمان مضطرب مؤمنه خاتون جلالالدین کوچک را معاینه کرد، نه سختی شکم در او یافت و نه زردی صورت، عمید مروزی با خونسردی اعلام کرد.
این کودک نه تب داغ دارد نه سردی مزاج.
طبیب عصای دستش را در دست جلالالدین قرار داد و کودک چنان از آن آویزان شد که کسی نتوانست دستهای او را از عصا جدا کند.
عمید مروزی گفت:
علاج این کودک در کتاب شفا نیامده است و درمان آن هم زمینی نیست.
ملکه خاتون که از خونسردی طبیب شاه رنجیده بود. طبیب شاه را تهدید کرد که اگر جلالالدین علاج نشود و عمید به قصر بازگردد سرش را از دست میدهد.
عمید مروزی در جواب گفت:
درد این کودک زمینی نیست، من دردهای زمینی را درمان میکنم. حالا میخواهد سرم بر تنم باشد یا روی سینهام. جماعت مستأصل اندرونی خانه بهاءولد به دست و پا افتادند. برهانالدین محقق، از آن میان به بهاءولد گفت:
اگر استادش اجازه دهد او دوستی در نیشابور دارد که داروفروش است و در شهر نام و شهرتی بپا کرده است و از بهاءولد خواست که او را به نیشابور به نزد این داروفروش که فریدالدین عطار نامیده میشد ببرند.
بهاءولد موافقت کرد امّا عمید مروزی گفت:
این کودک یک هفته سفر بر اسب را تاب نمیآورد.
ملکه خاتون دایه پیری را بالای سر جلالالدین آورد و دایه که به سختی راه میرفت، تشخیصش آن بود که کودک خون میخواهد. و باید انگشت کودک دیگری را با تیغ ببرند و خون او را به شکم جلالالدین بمالند.
عمید مروزی با طعنه و تمسخر به ملکه خاتون گفت:
خون در زیر جلد و بر شریان میرود، نه روی پوست شکم.
ملکه خاتون با صدای بلند معترضانه گفت:
اگر به درمان دایه میخندید، بفرمایید ما چه کنیم. به مؤمنه خانم رحم کنید من هر که هر چه بگوید عمل میکنم تا فرزندم جلالالدین را از چنگ مرگ برهانم.
برهانالدین فرصت را غنیمت شمرد و گفت:
خاتون اجازه دهید جلالالدین را به نیشابور ببریم. فریدالدین طبیب حاذقی است.هم طب میداند هم داروفروش است.
بهاءولد قاطعانه گفت:
از اسطبل شاهی سوار مطالبه میکنم، راه را سهروزه کوتاه میکنم. بعد به عمید مروزی نگاه کرد تا از نگاهش سه روز مهلت بگیرد. عمید مروزی فقط گفت:
مرگ دست خداست. امّا کودک بیمار بر پشت اسب دوام نمیآورد.
بهاءولد گفت:
پیک روان میکنیم به نیشابور، تا فریدالدین را بیاورد.
به گفته دایه پیر، کودکی را کشانکشان به سرداب خانه آوردند، ضجههای کودک از نالههای جلالالدین بلندتر بود، انگشت کوچک کودک را با تیغی خراش دادند و دایه پیرخون انگشت را به شکم جلالالدین مالید. فریاد هردو کودک بالابود که کودک اندرونی را از سرداب بیرون بردند.
برهانالدین جوان به کودک بیقرار نگاه میکرد و از اینکه از دست کسی کاری برنمیآید برافروخته میشد، فکری به نظرش رسید و گفت:
حضرت استاد، قشون شاهی نزدیک نیشابور خیمهگاه دائمی دارند، از کبوتران نامهبر قشون استفاده کنید، اگر طفل را نمیشود به نیشابور رساند، احوالش را با کبوتر پیک به نیشابور بفرستید و از فریدالدین استعلام کنید. از پادگان نیشابور تا بازار راهی نیست، فقط اذن سلطان علاءالدین لازم است.
بهاءولد دستی بر شانه برهانالدین زد و گفت:
اذن علاءالدین با من، مرقومهای بنویس، ملکه خاتون مهر کند، با محافظان طبیب به مقر شاه بازگردید و مکتوب را به پادگان نیشابور پرواز دهید، دو روز بعد کبوتر پیک باز خواهد گشت خون کودک اندرونی روی شکم جلالالدین ماسیده بود امّا جلالالدین آرام نمیگرفت، بهاءولد دوباره نگاهی به عمید مروزی کرد و با نگرانی پرسید:
_ تا اذان مغرب فردا؟
طبیب پاسخ داد:
وقت را از دست ندهید. برهانالدین مقابل مؤمنه خاتون زانو زد، در چشمان لرزان و سرخ مؤمنه خاتون خیره شد. مؤمنه خاتون آرام گفت:
سید دستم به دامنت، من فرزندم را از تو میخواهم….
رومی رومی رومی رومی رومی رومی رومی رومی رومی رومی رومی رومی رومی رومی رومی رومی رومی رومی رومی رومی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.