کتاب رفتن نوشتۀ جنی ارپنبک ترجمه شهره میرعمادی
گزیدهای از متن کتاب
۱
شاید هنوز سالهای زیادی در پیش رو باشد، شاید هم نه. در هر حال دیگر لزومی به صبح زود بیدار شدن نیست، دیگر به انستیتو نمیرود. از امروز به بعد وقت ریچارد مطلقاً آزاد است. به همین سادگی. به قول مردم، میتواند سفر کند، کتاب بخواند، پروست بخواند، داستایوفسکی بخواند، هر چقدر دلش میخواهد به موسیقی گوش دهد. معلوم نیست کِی به وقت داشتن عادت میکند. اما به هر حال، تا آن زمان در سر او همهچیز به همان صورت قبلی کار میکند. با این افکاری که هنوز در آن میگذرد، چه باید کرد؟ او در زندگی خود موفقیت یا دستکم آنچه را موفقیت مینامندش، داشته است. کتابهایش به چاپ رسیده و همیشه به کنفرانسها دعوت شده، سالن سخنرانی او هیچوقت خالی نمانده است. دانشجویان کتابهای او را خواندهاند و بخشهای برجستهاش را از بر کردهاند تا در امتحاناتشان موفق شوند. اما حالا؟ حالا آن دانشجویان کجا هستند؟ چندتایی استادیار شدند، دوسه نفرشان به استادی رسیدهاند. از بقیۀ آنها سالهاست خبری ندارد.
با یکی از آنها هنوز رفتوآمد دارد و یکیدو نفر دیگر هم هستند که هرازچندگاهی دوسه خط برایش مینویسند. همهاش همین است.
از کنار میزش دریاچه پیداست.
قهوه درست کرده است. فنجان قهوه را برمیدارد و به حیاط میرود، دریاچه را تماشا میکند. امروز هم همانطور که همۀ این تابستان بوده، ساکن و آرام است.
منتظر میماند، گرچه نمیداند منتظر چه! حالا یکباره وقت چیز دیگری شده است. او این فکر را میکند. و بعد فکر میکند که بدیهی است که او نمیتواند فکر نکند. فکر کردن خود اوست و در عین حال ماشینی است که او را راهبری میکند. چنان که معلوم است، حتی اگر بعد از این او و سرش تا ابد هم با هم تنها بمانند، حتی اگر هیچکس دیگر هم اهمیتی ندهد که او به چه فکر میکند، نمیتواند فکر نکند.
یک لحظه جغدی در نظرش میآید که با منقار خود یکی از کتابهای او، «مفهوم دنیا از نظر لوکرتیوس»[1] را ورق میزند.
به خانه برمیگردد.
از خود میپرسد فصل پوشیدن کت رسیده یا هنوز گرم است. اصلاً اگر در خانه تنها باشد، باید کت بپوشد یا نپوشد؟
سالها پیش از این، وقتی بر حسب تصادف فهمید که معشوقهاش به او وفادار نبوده، تنها چیزی که به او کمک کرد سرپا بماند، کار بود. تا ماهها بعد، آنچه را که بر سرش آمده بود، برای خود به موضوع یک تحقیق تبدیل کرد. در یک گزارش که تقریباً صد صفحه شد، همۀ عواملی که زمینۀ خیانت را به وجود میآورند و موضوعات مربوط به آن زن جوان را تحلیل و بررسی کرد. کار او اثری بر رابطۀ آنها نگذاشت و مدت کوتاهی پس از آن، ریچارد را برای همیشه ترک کرد. اما در هر حال، کار سخت کمک کرد آن چند ماه اول، آن چند ماهی را که واقعاً احساس بیچارگی میکرد، آسانتر بگذراند. همانطور که اوید[2] قرنها قبل گفته است، بهترین درمان درد عشق کار است.
اما حالا این درد یک عذاب واقعی است، عذاب گذراندن وقتی نیست که با عشقی بیمعنا پر شده، بلکه موضوع گذراندن خود وقت است. زمان میگذرد، اما نه همینطوری. یک آن تصویر جغدی عصبانی به ذهنش هجوم میآورد که برگهای کتابی با عنوان «انتظار» را با چنگالها و منقار خود پارهپاره میکند.
شاید هم فعلاً یک ژاکت جلوباز مناسبتر باشد. در هر حال راحتتر که هست. و حالا که هر روز در انظار جامعۀ متمدن نخواهد بود، مسلماً احتیاجی هم نیست هر صبح ریشهای خود را کوتاه کند، بگذار جلوی رشد چیزی را نگیریم. دست از سرشان برمیداریم. نکند این شروع مردن باشد؟ مردن چیزی با رشد چیز دیگری شروع میشود. اما بعد فکر میکند؛ نه، این نمیتواند درست باشد.
هنوز نتوانستهاند آن مرد ته دریاچه را پیدا کنند. خودکشی نبوده. تصادفاً موقع شنا غرق شده. از همان روز گرم اوایل تابستان تا حالا، دریاچه کاملاً بیحرکت مانده. هر روز مثل روز قبل بیکوچکترین موجی، آرام بوده. همۀ ماهِ جون، سراسر جولای و حتی امروز که دیگر نزدیک پاییز است، حرکتی در آن نیست. نه قایقی، نه جیغ و داد بچهای، نه ماهیگیری. این تابستان، اگر کسی را میدیدی که با سر از روی اسکله به درون دریاچه شیرجه میزند، بیشک غریبهای بود که هنوز چیزی نمیدانست. بعد وقتی بیرون میآمد، وقتی حولهاش را بر بدن میکشید، یکی از محلیها، احیاناً خانمی که سگش را برای راه رفتن بیرون برده بود، کنارش میایستاد، یا دوچرخهسواری که میگذشت، لحظهای پیاده میشد تا به او بگوید: «لابد شما نمیدانید؟» خود ریچارد هرگز به غریبهها چیزی نگفته بود. خوب فایدۀ این کار چه بود؟ چه حسنی داشت که حال یک نفر را که بیخبر دارد کمی تفریح میکند، خراب کند؟ بگذارید غریبههایی که به این محل میآیند، بهخوشی بیایند و بهخوشی بروند.
اما خودش هر وقت پشت میز کارش مینشیند، بیاختیار به دریاچه خیره میماند.
روزی که این اتفاق افتاد، او به شهر رفته بود. با آنکه یکشنبه بود، به انستیتو رفته بود. قضیه مربوط به روزهایی است که هنوز شاهکلید را داشت. یکی از آن آخر هفتههایی بود که باید صرف خالی کردن دفترش میکرد. همۀ کشوها، کمدها. در ساعت یک و چهلوپنج دقیقۀ بعدازظهر، او به جمع کردن و کارتن کردن کتابهایش مشغول بود که دستهدسته همهجای اتاق روی قفسهها، زمین، مبل، صندلی راحتی و روی میز کوچک پخش کرده بود. بیست تا بیستوپنج کتاب ته هر کارتن میگذاشت و روی آنها چیزهای سبکتری مثل دستنویسها، نامهها، پوشهها یا روزنامههای قدیمی را جا میداد. مداد، قلم، پاککن، گیرههای کاغذ. دو قایق پارویی همان نزدیکی بودند، اما هیچکدام از سرنشینان آنها متوجه نشده بودند که چیز بدی دارد اتفاق می افتد. آن مرد را دیده بودند که دستش را تا بازو از آب بیرون آورده، تکان میدهد تا توجه آنها را جلب کند. حرکت او را به شوخی گرفتند، او را همانجا رها کردند و دور شدند. یعنی او اینطور شنیده بود. شاید در آن قایقها مردان جوانی بودند که اگر میفهمیدند، میتوانستند جلوی فاجعه را بگیرند. کسی نمیداند، شاید هم فهمیدند، اما ترسیدند که آنها هم گرفتار شوند و همراه او به قعر دریاچه کشیده شوند؛ کسی نمیداند.
منشی آمد تا به او در بستهبندی کمک کند. خیلی ممنون، اما… .
انگار همۀ مردم _ حتی یا شاید بهخصوص آنهایی که او را دوست میداشتند _ میخواستند هرچه زودتر او را از پیش چشم خود دور کنند. برای همین هم او ترجیح میداد دفترش را در روزهای تعطیل آخر هفته وقتی کسی نبود، جمع کند. خیلی طول کشید تا همۀ این چیزها را که بعضاً سالها در قفسهها یا داخل کشوها دور از چشم مانده بودند، بیرون بکشد، دستهبندی کند و تصمیم بگیرد که کدامها را باید در کیسۀ زباله جا داد و کدامها را در کارتنهایی که با خود به خانه میبرد. بیاختیار به خواندن دستنویسها کشیده میشد، هرکدام را ربع ساعتی، نیم ساعتی مرور میکرد. یکی مقالۀ پایان ترم دانشجویی بود که اودیسه را بررسی کرده بود. دیگری را دختری نوشته بود که روزگاری عاشقش شده بود، با عنوان «لایههای مختلف معنا در دگردیسی اوید.»
بعد، روزی در اوایل آگوست، یک گردهمایی برگزار شد که بسیاری در آن سخنرانی کردند و موضوع آن بازنشستگی او بود. چشمان منشی او، بعضی از همکارانش و حتی خود او لبریز از اشک شد، اما عملاً هیچکس حتی خود او اشکی نریخت. بالأخره همه دیر یا زود پیر میشوند. پیر شده بود. در سالهای گذشته، بارها پیش آمده بود که در چنین مناسبتهایی سخنرانی کند، بارها خود او مراسم را ترتیب داده، با منشی دربارۀ غذاها، انتخاب نوشیدنیها که آیا شامپاین هم باید باشد یا شراب کافی است، آب پرتقال بهتر است یا آب، بحث کرده بود. این بار همهچیز را کس دیگری ترتیب داده بود. بدون او هم کارها پیش میرفت. این هم کار او بود. در طول این ماههای آخر، بارها اجباراً به قصۀ خصوصیات برجستۀ کسی که جای او را میگرفت، گوش داده بود، به اینکه چه انتخاب شایستهای انجام شده بود. کسی که دستپروردۀ خودش بود. خود او هم هر وقت این بحث پیش میآمد، از مرد جوان با تحسین صحبت میکرد، انگار که او هم چشمبهراه همکاری با او و دیدن نامش بر سربرگهای مؤسسه باشد. با آمدن پاییز، جانشینش با استفاده از برنامهریزیهایی که در هفتههای آخر پیش از رفتنش تهیه کرده بود، سخنرانیهای او را بر عهده میگرفت و از آنجا به بعد، کلاسها بدون حضور او برگزار میشد.
کسی که میرود، باید حسن ادامۀ کارها بدون خود را مدیریت کند. همیشه همینطور بوده، اما تاحالا او نفهمیده بود که این یعنی چه. حتی هنوز هم بهدرستی نمیفهمد. نمیتواند درک کند که چطور رفتن او در زندگی روزمرۀ هیچکس دیگری تغییری ایجاد نمیکند و او بهتنهایی به این نقطۀ پایان میرسد. در این ماههای آخر، هر بار کسی به او گفته بود که رفتنش چه غمانگیز یا چقدر مایۀ تأسف اوست، یا مثلاً نمیتواند تصور کند که او واقعاً از جمع آنان میرود، او نتوانسته بود با ادب و مهربانی درخوری پاسخ بگوید، زیرا در پس این افسوس و تأثر، فقط این را میدید که خیلی وقت است واقعیت دردناک و باورنکردنی رفتن قریبالوقوع او را پذیرفته است.
[2] . Ovid : از شاعران رومی قرن اول پیش از میلاد.
کتاب معمای پدر نوشتۀ سیبیل لاکان به ترجمۀ مهسا ریحانی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.