کتاب «رستاخیز کامو» نوشتۀ تولگا بلدا اوز ترجمۀ زهرا روحنواز گرمهچشمه
گزیدهای از متن کتاب
الگرون برنل در طبقۀ ششم دفتری کاملاً مبله و در ساختمانی مدرن در مرکز پاریس با خستگی از پنجره به بیرون نگاه میکرد، محل کارش شبکهای تلویزیونی بود، واقع در نقطهای که میتوان آن را مرکز پاریس نامید. موقعیت این ساختمان به آنها امکان میداد با دریافت هر خبر، سریع به هر نقطهای از پاریس برسند.
اما اینبار خبر از راه دور بود و به هیچوجه خبر خوبی نبود. الگرون به آسمان پوشیده از ابر نگاه میکرد، دمای هوا حتی در ژانویه بسیار سرد بود و خورشید مدتها چهرۀ خود را از آسمان شهر پوشانده بود. آسمان پوشیده از ابرهای تیره را تماشا میکرد که گفت: «حتی آسمان هم غمگین است.»
به فکر مدیر تلویزیون بود که از او خواسته بود تاریخ آماده شدن برنامه را به او اطلاع دهد، اما الگرون حالوحوصلۀ ساخت این برنامه را نداشت و آهسته رویش را از پنجرهای که به آن چشم دوخته بود برگرداند.
فکر میکرد اگر از نگاه به آسمان پوشیده از ابر دست بردارد احساس آرامش میکند، اما وقتی این خبر را در روزنامۀ روی میزش میدید میخکوب میشد، گویی حسی غمانگیز از درون و به آرامی ذهنش را در خود فرو میبرد.
خبری که همۀ صفحۀ روزنامه را پر کرده بود، غم درونش را بیشتر میکرد. در اینحال با دستان قدرتمند و پنجۀ آهنوارش گلوی خود را از شدت ناراحتی میفشرد.
در همان حال ناگهان به راست چرخید و مقابل قفسۀ نوشیدنیها ایستاد، در قفسه را باز کرد و قبل از اینکه تصمیم بگیرد بطری را بردارد لحظهای کوتاه به شیشههای رنگی نوشیدنیها نگاه کرد، بعد لیوان را تقریباً پر کرد و پس از چند لحظه مکث، همه را یکجا سر کشید، بدنش برای این حرکت ناگهانی آماده نبود و اشک از چشمانش جاری شد و حس خفگی سراسر وجودش را گرفت.
ناگهان در اتاق باز شد و کسی وارد اتاق شد. الگرون که اشک در چشمانش حلقه زده بود نتوانست او را تشخیص دهد، چند ثانیه سعی کرد بفهمد فرد مقابلش کیست، کمی طول کشید تا متوجه شود ادمون فابین وارد اتاق شده است، لحظهای احساس آرامش کرد؛ اگرچه این واقعیت را نمیتوانست انکار کند که نوشیدنی میتواند این حس سرخوشی را در وجودش متبادر کند.
کتاب «رستاخیز کامو» نوشتۀ تولگا بلدا اوز ترجمۀ زهرا روحنواز گرمهچشمه
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.