راک واگرام

ویلیام سارویان

بشیر عبدالهی میرآبادی

آراک واگرامیان، مهاجر خوش چهره ارمنی که در شهر کوچکی به نام فرزنو مقصد اصلی مهاجران ارمنی پس از نسل کشی ارامنه کار می کند، روزی از سوی یک فیلمساز هالیوودی دیده و کشف می شود. اگرچه ابتدا از ترک شهر، شغل، خانواده و دوستان سرباز می زند، اما خیلی زود شکوهِ سبک زندگی هالیوود او را فریفته می کند. پس از چندی در اوج کار خود ناگاه تصمیم می گیرد وارد ارتش شود. پس از بازگشت، ازدواجی ناموفق دارد که حاصلش دو فرزند است. سپس تلاش می کند تا بازیگری خود را از سر بگیرد که… داستانی الهام بخش و خانواده محور که شخصیت اصلی در جست وجوی هویت و مفهوم رابطه، به ویژه رابطه خانوادگی، مخاطب را با مفاهیم بسیاری چون زن بودن، مرد بودن، زیستن، وفاداری و سرنوشت مواجه می کند؛ مفاهیمی که مدام به خطر می افتند.

115,000 تومان

جزئیات کتاب

ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

ویلیام سارویان/ بشیر عبدالهی میرآبادی

نوبت چاپ

دوم

شابک

978-600-376-769-0

تعداد صفحه

375

سال چاپ

1400

قطع

رقعی

جنس کاغذ

بالک (سبک)

کتاب «راک واگرام» نوشتۀ ویلیام سارویان ترجمۀ بشیر عبداللهی میرآبادی

گزیده ای از متن کتاب

کتاب «راک واگرام» نوشتۀ ویلیام سارویان ترجمۀ بشیر عبداللهی میرآبادی

بخش 1
پدر

هر مردْ مردی خوب در دنیایی بد است. هیچ مردی دنیا را تغییر نمی‌دهد. هر مرد خودش را از خوب به بد یا از بد به خوب تغییر می‌دهد، سراسر زندگی‌اش می‌رود و می‌آید، و بعد می‌میرد. اما مهم نیست مرد چطور یا چرا یا چه زمانی دنیا را تغییر می‌دهد، همان‌طور که خودش هم می‌داند، او مردی خوب در دنیایی بد باقی می‌ماند. مرد در کل زندگی‌اش دائم با مرگ دست و پنجه نرم می‌کند و دست‌آخر هم مبارزه را می‌بازد؛ از اول هم می‌داند که می‌بازد. تنهایی سهم هر مرد است و همین‌طور شکست. مردی که از تنهایی گریزان است دیوانه‌ای بیش نیست. مردی که نمی‌داند انتهای این بازی چیزی جز شکست نیست احمق است. مردی که به تمام این ماجرا نمی‌خندد آدم حوصله‌سربری است. اما آن مرد بی‌عقل هم مرد خوبی است، همین‌‌طور آن احمق یا همان مرد حوصله‌سربر، هر کدامشان هم این را خوب می‌دانند. تک‌تک مردان بی‌گناه‌اند و دست‌آخر هم به یک بی‌عقل تنها، یک دیوانۀ تنها یا به یک حوصله‌سربر تنها تبدیل می‌شوند.

اما همین است که به زندگی مرد معنا می‌دهد. در زندگی، هر مردی که زندگی می‌کند معنا دارد، معنایی پنهان، و همان‌طور که خودش می‌داند، اگر به خاطر دروغ‌هایی که از پسِ هنر به خود می‌گوییم نبود، زندگی به‌شدت رقت‌انگیز می‌شد.

روزی در ماه سپتامبر به خودش آمد و دید که دارد با کادیلاک جدیدش در شهر آماریلوی ایالت تگزاس به سمت سانفرانسیسکو می‌راند، مردی به نام راک واگرام[1]، سی‌و‌سه‌ساله. ساعت هفت صبح بود و پس از سه ساعت خواب، بیدار و مشتاق بود تا دوباره براند، اما این فکر مرگ بود که می‌رفت و می‌آمد و سکونی در دلش ایجاد کرده بود.

پایان __ پایان خوب، پایان بد، پایان معرکه، پایان مفتضحانه، مرگ __ از ابتدا تمام وجودش را قبضه کرده بود، و هنوز زنده بود، زنده مانده بود، خوش گذرانده بود، از زن‌‌ها شانس آورده بود، بسیار خندیده بود، کار کرده بود و همه کار را به حساب انجام داده بود.

او تا سن بیست‌وپنج‌سالگی در میخانۀ فَت‌آرام[2] شهر فرزنو پشت پیشخان مشغول بود تا وقتی که مشخص شد مردی که از هالیوود در میخانه ایستاده تهیه‌کنندۀ مؤسسۀ فیلمسازی یو. اس. پیکچرز[3] است. این مرد فقط متوجه کسانی می‌شد که به او توجهی نداشتند.

راک واگرام (یا کسی که بعداً معلوم شد نام اصلی‌اش آراک واگرامیان[4] است)، همان‌طور که داشت تهِ میخانه برای چند پسر جوک می‌گفت، توجه این مرد را به خودش جلب کرد.

صاحب مؤسسۀ فیلمسازی یو. اس. یک ساعت گوش داد و تماشا کرد، سپس کارتش را به راک داد و از او خواست که صبح فردای آن روز ساعت ده سری به دفترش بزند. منظور آقای پل کِی[5] دفترش در هالیوود، یعنی سیصد کیلومتر دورتر از آنجا، بود. شیوه‌اش برای انجام این کارها همیشه به این شکل بود. میخانه‌چی نگاهی به کارت انداخت، نگاهی به مرد ریزاندام زیرک با چهره‌ای جدی انداخت، چشمک زد، گویی لبخندی زد، کارت را داخل جیب کت سفیدش گذاشت و برگشت ته میخانه پیش پسرهایی که داشتند می‌خندیدند.

دو روز بعد مرد چاقی به اسم سَم شوارتز[6] به میخانه آمد و به راک گفت: «تو همون کسی هستی که پریروز پی. کِی کارتش رو بهت داده بود؟»

راک اصلاً نمی‌دانست پی.  کی چه کسی است.

در هر صورت، او و شوارتز دو ساعت بعد سوار هواپیما شدند و راک همان شب در کافۀ رومانوف با پل کی شام خورد.

پل کی گفت: «چه‌کاره‌ای؟»

راک گفت: «میخونه‌چی.»

«ملیتت؟»

«سرخپوست امریکا.»

«ترکی؟»

راک گفت: «ارمنی‌‌ام. از ترک‌ها متنفرم.»

پل کی گفت: «چقدر از اونها متنفری؟»

راک گفت: «خیلی هم نه، من تو شهر فرزنو به دنیا اومده‌م. برای اینکه به اندازۀ کافی از اونها متنفر باشی باید همون‌جایی به دنیا بیای که پدرم و مادرم به دنیا اومده‌ن، تو ارمنستان. تمام اراذل ارمنی فرزنو همدیگه رو سرخپوست‌های امریکایی صدا می‌زنن.»

«چرا بهشون می‌گی اراذل؟»

«خودمون به هم می‌گیم اراذل.»

«چرا؟»

«چون این همونیه که پدر و مادرهامون تو زبون ارمنی صدامون می‌زنن.»

«چرا این‌طوری صداتون می‌زنن؟»

«چون همونیه که هستیم.»

پل کی گفت: «منظورت چیه؟»

راک گفت: «ما خیلی هم از ترک‌ها متنفر نیستیم. ما امریکایی‌ایم. چطور می‌تونیم از اونها متنفر باشیم؟ چطور باید از کسی متنفر باشیم؟ بیشتر ما سیاه‌چرده‌ایم و یه جورهایی شبیه سرخپوست‌هاییم، برای همین برا خودمون جوک ساخته‌یم و به خودمون می‌گیم سرخپوست‌های امریکایی. از طرفی چند نفر از رفقامون تو فرزنو رو پیدا کردیم که تو فیلم‌ها نقش سرخپوست‌ها رو بازی می‌کنن. از خود سرخپوست‌ها سرخپوست‌ترن. سرخپوست‌هایی که شما دور و بر فرزنو می‌بینید بیشتر بومی‌ان. به هر حال، خیلی به نظر سرخپوست نمی‌اومدن. اول از همه اینکه جسته‌‌هاشون کوچیک‌تره، صورت‌هاشون هم یه جوریه، و به اندازۀ ما هم سیاه نیستن. بیشتر دماغ‌های ما هم شکل بهتری داره. بول بدیکیان تو فیلم سرخپوست جنگجو در نقش رئیس رَپَتوپَتو تو قبیلۀ چروکی بازی کرد و تو فرزنو ولوله به پا شد.»

پل کی گفت: «رپتوپتو؟»

راک گفت: «این هم یه تیکۀ دیگه‌ست، اسم رئیس قبیله تو اون فیلم رو فراموش کرده‌م و هر وقت اسم چیزی رو فراموش می‌کنیم یه اسم مسخره به جاش می‌ذاریم.»

«چرا؟»

«محض خنده.»

پل کی گفت: «خب، بذار این‌طوری بگم، اگه کسی رو دوست نداشته باشی، از این اسم‌ها مثل رپتوپتو روشون می‌ذاری؟»

راک گفت: «نه، ما اسم‌هایی مثل رپتوپتو رو رو چیزها می‌ذاریم چون بامزه‌ست. ما همه رو دوست داریم، به‌خصوص مردم پرجنب‌وجوشی مثل ارمنی‌ها و سوری‌ها. تنها مردمی که ازشون خوشمون نمی‌آد ترک‌هان[7]، اما اون قدرها هم ازشون بدمون نمیاد.»

«منظورت از پرجنب‌و‌جوش چیه؟»

«سرگرم و بامزه.»

پل کی گفت: «فکر نکنم منظورت رو گرفته باشم.»

راک گفت: «خب، افرادی که کلی کار برای انجام دادن دارن، کس‌هایی که از انجام دادن اون کارها خوشحال‌ان و وقت زیادی ندارن که صرف انجام کارهای دیگه‌ بکنن.»

«تو این جور آدم‌ها رو دوست داری؟»

راک گفت: «اینها از اون دست آدم‌هایی هستن که می‌خندوننت، تو شرق چندین ساله مردم شهرای بزرگ همیشه تابستون‌ها می‌آن فرزنو و توی کارگاه‌های بسته‌بندی‌شون کار می‌کنن و ما هم به اندازۀ کافی می‌شناسیمشون، قبلاً برای یکی از خوب‌هاشون رانندگی می‌کردم، یه مردی اهل بروکلین که اسمش رو عوض کرده بود و گذاشته بود مورفی[8]

«رانندگی؟»

راک گفت: «پونزده سالم بود، اون کادیلاک رو سرتاسر اون دره می‌تازوندم. هر چی که اون مرد می‌گفت خنده‌دار بود. گاهی طوری می‌شد که ماشین رو تو آزادراه می‌زدم کنار تا بیام بیرون بخندم.»

پل کی گفت: «مردم خیال می‌کنن همشهری‌های من غمگین‌ترین آدم‌های دنیان.»

راک گفت: «جدی؟»

پل کی گفت: «آره، به عنوان یکی از اونها، مطمئنم که این‌طوری‌ان.»

راک گفت: «اونها تو فرزنو، حتی وقتی که ورشکسته می‌شدن، غم به خودشون راه نمی‌دادن. مورفی ورشکست، همه‌شون ورشکسته‌ن. وقتی همه ورشکسته‌ن، ایرلندی‌ها از همه‌شون غمگین‌تر بودن. اونها خیلی هم دست‌و‌دل‌باز بودن، شاید علت اینکه خیلی غمگین می‌شدن هم همین بود.»

پل کی گفت: «پس، وقتی که اسم روی چیزی بذاری اون چیز رو کوچک نکردی؟»

راک گفت: «نه، هیچ‌وقت بین آدمای ساکن شرق و اراذل فرزنو ادب رعایت نشده، اما با هم هم رفیق بوده‌ن. تنها باری که دیدم مورفی یه کم تو خودش بره وقتی بود که یه مرد باادب رو که با ما به سمت بیکرزفیلد می‌اومد سوار کردیم، مردی از ایستگاه راه‌آهن اِری به اسم فیکِت، به مورفی گفت که اون همیشه مردم اونجا رو تحسین می‌کنه. بعدِ اون مورفی دیگه هیچ‌وقت با ماشینش از راه‌آهن اِری رد نشد.»

[1]. Rock Wagram

[2]. Fat Aram

[3]. U.S. Pictures

[4]. Arak Vagramian

[5]. Paul Key

[6]. Sam Schwartz

.[7] اینجا نویسنده به «نسل‌کشی ارامنه» به دست دولت عثمانی اشاره دارد. کشتاری که علیه جمعیت ارمنی ساکن سرزمین‌های تحت کنترل امپراتوری عثمانی در بحبوحۀ جنگ جهانی اول، بین سال‌های ۱۹۱۵ تا ۱۹۱۷ (و به روایتی تا 1923)، توسط حکومت عثمانی صورت گرفت. تعداد کشته‌ها چیزی حدود یک تا یک‌و‌نیم‌میلیون نفر ارزیابی می‌شود _ م.

[8]. Murphy

موسسه انتشارات نگاه

کتاب «راک واگرام» نوشتۀ ویلیام سارویان ترجمۀ بشیر عبداللهی میرآبادی

کتاب «راک واگرام» نوشتۀ ویلیام سارویان ترجمۀ بشیر عبداللهی میرآبادی

کتاب «راک واگرام» نوشتۀ ویلیام سارویان ترجمۀ بشیر عبداللهی میرآبادی

موسسه انتشارات نگاه

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “راک واگرام”