در آغاز کتاب راز گل سرخ می خوانیم :
مرگ رنگ
1ـ در قير شب
2ـ دود مىخيزد
3ـ روشن شب
4ـ سراب
5ـ خراب
6ـ دلسرد
7ـ دنگ
8ـ ديوار
9ـ دريا و مرد
10ـ سرگذشت
11ـ سرود زهر
در قير شب
ديرگاهى است در اين تنهايىرنگ خاموشى در طرح لب است.
بانگى از دور مرا مىخواند،
ليك پاهايم در قير شب است.
رخنهاى نيست در اين تاريكى :
در و ديوار بهم پيوسته
سايهاى لغزد اگر روى زمين
نقش وهمى است ز بندى رسته.
نفس آدمها
سر بسر افسرده است.
روزگارى است در اين گوشه پژمرده هوا
هر نشاطى مرده است.
دست جادويى شب
در به روى من و غم مىبندد.
مىكنم هرچه تلاش،
او به من مىخندد.
نقشهايى كه كشيدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود.
طرحهايى كه فكندم در شب،
روز پيدا شد و با پنبه زدود.
ديرگاهى است كه چون من همه را
رنگ خاموشى در طرح لب است.
جنبشى نيست در اين خاموشى :
دستها، پاها در قير شب است.
دود مىخيزد
دود مىخيزد ز خلوتگاه من.
كس خبر كى يابد از ويرانهام؟
با درون سوخته دارم سخن.
كى به پايان مىرسد افسانهام؟
دست از دامان شب برداشتم
تا بياويزم به گيسوى سحر.
خويش را از ساحل افكندم در آب،
ليك از ژرفاى دريا بىخبر.
بر تن ديوارها طرح شكست.
كس دگر رنگى در اين سامان نديد.
چشم مىدوزد خيال روز و شب
از درون دل به تصوير اميد.
تا بدين منزل نهادم پاى را
از دراى كاروان بگسستهام.
گرچه مىسوزم از اين آتش به جان،
ليك بر اين سوختن دل بستهام.
تيرگى پا مىكشد از بامها :
صبح مىخندد به راه شهر من.
دود مىخيزد هنوز از خلوتم.
با درون سوخته دارم سخن.
روشن شب
روشن است آتش درون شبوز پس دودش
طرحى از ويرانههاى دور.
گر به گوش آيد صدايى خشك :
استخوان مرده مىلغزد درون گور.
ديرگاهى ماند اجاقم سرد
و چراغم بىنصيب از نور.
خواب دربان را به راهى برد.
بىصدا آمد كسى از در،
در سياهى آتشى افروخت.
بىخبر اما
كه نگاهى در تماشا سوخت.
گرچه مىدانم كه چشمى راه دارد با فسون شب،
ليك مىبينم ز روزنهاى خوابى خوش :
آتشى روشن درون شب.
سراب
آفتاب است و، بيابان چه فراخ!نيست در آن نه گياه و نه درخت.
غير آواى غرابان، ديگر
بسته هر بانگى از اين وادى رخت.
در پس پردهاى از گرد و غبار
نقطهاى لرزد از دور سياه :
چشم اگر پيش رود، مىبيند
آدمى هست كه مىپويد راه.
تنش از خستگى افتاده ز كار.
بر سر و رويش بنشسته غبار.
شده از تشنگىاش خشك گلو.
پاى عريانش مجروح ز خار.
هر قدم پيش رود، پاى افق
چشم او بيند دريايى آب.
اندكى راه چو مىپيمايد
مىكند فكر كه مىبيند خواب.
خراب
فرسود پاى خود را چشمم به راه دور
تا حرف من پذيرد آخر كه: زندگى
رنگ خيال بر رخ تصوير خواب بود.
دل را به رنج هجر سپردم، ولى چه سود،
پايان شام شكوهام
صبح عتاب بود.
چشمم نخورد آب از اين عمر پرشكست :
اين خانه را تمامى پى روى آب بود.
پايم خليده خار بيابان.
جز با گلوى خشك نكوبيدهام به راه.
ليكن كسى، ز راه مددكارى،
دستم اگر گرفت، فريب سراب بود.
خوب زمانه رنگ دوامى به خود نديد :
كندى نهفته داشت شب رنج من به دل،
اما به كار روز نشاطم شتاب بود.
آبادىام ملول شد از صحبت زوال.
بانگ سرور در دلم افسرد، كز نخست
تصوير جغد زيب تن اين خراب بود.
دلسرد
قصهام ديگر زنگار گرفت :
با نفسهاى شبم پيوندى است.
پرتوى لغزد اگر بر لب او،
گويدم دل: هوس لبخندى است.
خيره چشمانش با من گويد :
كو چراغى كه فروزد دل ما؟
هر كه افسرده به جان، با من گفت :
آتشى كو كه بسوزد دل ما؟
خشت مىافتد از اين ديوار.
رنج بيهوده نگهبانش برد.
دست بايد نرود سوى كلنگ،
سيل اگر آمد آسانش برد.
باد نمناك زمان مىگذرد،
رنگ مىريزد از پيكر ما.
خانه را نقش فساد است به سقف،
سرنگون خواهد شد بر سر ما.
گاه مىلرزد با روى سكوت :
غولها سر به زمين مىسايند.
پاى در پيش مبادا بنهيد،
چشمها در ره شب مىپايند!
تكيهگاهم اگر امشب لرزيد،
بايدم دست به ديوار گرفت.
با نفسهاى شبم پيوندى است :
قصهام ديگر زنگار گرفت.