کتاب «دور از او و دو داستان دیگر» نوشتۀ آلیس مونرو ترجمۀ آسیه و پروانه عزیزی
گزیده ای از متن کتاب دور از او و دو داستان دیگر
خرس از فراز کوه آمد
فیونا[1] در خانۀ پدر و مادرش زندگی میکرد، در شهری که او و گرانت[2] به دانشگاه رفتند. خانۀ بزرگی بود، با پنجرههای بیرونزده که به نظر گرانت هم مجلل بودند و هم نامرتب، قالیچههای کجوکوله روی زمینها و دایرههای جامانده از ته فنجانها روی لاک الکل میز. مادرش ایسلندی بود؛ زنی قدرتمند با تکوتوک موی سفید و عقاید سیاسی متغیر و چپگرایانه. پدرش یک متخصص قلب معروف بود، در محیط بیمارستان درخور ستایش، اما در خانه با کمال میل فرمانبردار. او در خانه به نطقهای تند و طولانی و عجیب گوش میداد، همراه با لبخندی که حواس را پرت میکرد. همهجور آدم، پولدار یا با ظاهری مندرس، از این نطقها ایراد میکردند، مدام در رفتوآمد بودند و بحث و تبادل نظر میکردند، بعضی از آنها لهجۀ خارجی داشتند. فیونا ماشین کوچک خودش را داشت و تعداد زیادی ژاکت کشمیری. او عضو هیچکدام از انجمنهای دانشجویی نبود و شاید دلیل آن، همین فعالیت سیاسی در خانهشان بود.
به این چیزها علاقهای نداشت. انجمنهای دانشجویی برایش مایۀ خنده بودند، همینطور فعالیتهای سیاسی. ولی دوست داشت «چهار ژنرال شورشی» و بعضی وقتها هم «اینترنشنال» را در گرامافون بگذارد؛ با صدای خیلی بلند. وقتی مهمان داشتند، این کارش آنها را عصبانی میکرد. یک خارجیِ موفرفری و پریشانحال، به قول خودش یک ویزیگوت[3]، و همینطور دو سه انترنِ جوان خیلی محترم و بیقرار به او ابراز عشق میکردند. او همهشان را دست میانداخت، گرانت را هم همینطور. بعضی از تکیهکلامهای دهاتی گرانت را برای مسخرهکردن تکرار میکرد. آن روز سرد و آفتابی که فیونا روی نیمکتی در بندر استانلی به او پیشنهاد ازدواج داد، گرانت فکر کرد شاید شوخی میکند. شن صورتشان را میسوزاند و امواج، ماسهها را به پاهایشان میکوبیدند.
فیونا با فریاد گفت «فکر میکنی جالب میشود؟ فکر میکنی جالب میشود با هم ازدواج کنیم؟»
او پیشنهادش را قبول کرد، فریاد زد بله. دلش نمیخواست هرگز از او دور باشد. فیونا بارقۀ زندگی داشت.
درست قبل از ترکِ خانهشان، فیونا متوجۀ لکهای کف آشپزخانه شد. جای آن کفش مشکی و بنجل مخصوص خانهاش بود که آن روز صبح زود پوشیده بود.
همانطور که داشت آن لکۀ خاکستری را __ که انگار از یک مدادشمعی چرب ایجاد شده بود __ میسایید، با لحنی حاکی از بهت و دلخوری پیشپاافتادهای گفت: «فکر کردم دیگر رنگ نمیدهند.»
گفت که دیگر هیچوقت مجبور به انجام این کار نخواهد شد، چون کفشها را با خودش نمیبُرد.
گفت: «فکر کنم تمام مدت باید لباس رسمی یا نیمهرسمی بپوشم. شاید مثل توی هتل.»
دستمالی را که استفاده کرده بود، آب کشید و روی چنگکی در قسمت داخلی درِ زیر سینک آویزان کرد. بعد ژاکت اسکی یقه خزدار قهوهای_طلاییاش را روی یک پلیور یقه سهسانتیِ سفید و با یک شلوار خوشدوخت حنایی پوشید. زنی قدبلند و با شانههایی ظریف بود، هفتادساله اما هنوز شقورق و آراسته، با پاهایی کشیده و بزرگ، مچ و قوزکهایی ظریف و گوشهایی کوچک و تقریباً خندهدار. موهایش که مثل پرز استبرق نرم بود، یکجورهایی بدون اینکه گرانت بفهمد دقیقاً چه زمانی، از بلوندِ روشن به سفید گراییده بود. او هنوز موهایش را روی شانههایش میریخت؛ مثل مادرش. این چیزی بود که به مادر گرانت هم هشدار داده بود؛ بیوهزنی روستایی که منشی یک دکتر بود. موهای بلند و سفیدِ مادر فیونا بود که حتی بیشتر از وضع خانه، همۀ چیزهایی را به او فهمانده بود که نیاز داشت دربارۀ نگرش و خط مشیهای سیاسی بداند.
وگرنه، فیونا با استخوانهای ظریف و چشمهای کوچکِ آبی روشنش، اصلاً شباهتی به مادرش نداشت. لبهایی تقریباً هلالی داشت که حالا با رژلب قرمز برجسته میکرد؛ آخرین کاری که معمولاً قبل از ترککردن خانه انجام میداد. در این روز، او دقیقاً خودش بود: رک و مبهم، آنطور که درحقیقت بود، دلنشین و بذلهگو.
بیشتر از یک سال پیش، گرانت کمکم متوجۀ تعداد زیادی از یادداشتهای کوچک و زرد شده بود که همهجای خانه میچسبیدند. چیز خیلی جدیدی نبود. فیونا همیشه بعضی چیزها را یادداشت میکرد؛ اسم کتابی که از رادیو میشنید یا کارهایی که میخواست مطمئن شود آن روز انجامشان میدهد. حتی زمانبندی کارهای صبحش هم نوشته میشد که به نظر گرانت نوشتنشان با این دقت مشکوک و متأثرکننده بود.
[1]. Fiona
[2]. Grant
[3]. Visigoth یکی از طوایف آلمانی است که از اسکاندیناوی سرچشمه گرفتند و به امپراتوری روم حمله کردند، به آدم بربر نیز میگویند.
کتاب «دور از او و دو داستان دیگر» نوشتۀ آلیس مونرو ترجمۀ آسیه و پروانه عزیزی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.