کتاب “دلشاد” کتاب گرسنگی و سیری نوشتۀ بشری خلفان ترجمۀ اصغر علی کرمی
گزیده ای از متن کتاب:
دلشاد
مادرم قسم میخورد که وقتی از شکمش بیرون آمدم میخندیدم. نام مرا فرحان گذاشت، یعنی خوشحال و میخواست با این نامگذاری از شومی و بدقدمی من کم کند، چراکه پدرم همزمان با تولد من، وقتی در نمکزار دنبال گنج میگشت، زیر درختی بديمن از تشنگی هلاک شد.
در کرانۀ شرقی صحرای بزرگ میان خیمهای به دنیا آمدم و در خیمۀ دیگری در کرانۀ غربی همان صحرا بزرگ شدم.
با عیسی و حسین و نوریه مسابقه میدادم و سوار بر اسبی که با شاخۀ نخل ساخته بودیم میتاختم و صدای فریادم همیشه بلند بود و با آمیزهای از کلمات کودکانه و نفرینهای بزرگسالان و فحشهای مادران، نعره میزدم.
کمکشان دعوا میکردم و به خاطر آنها، پیشانیام با سنگی که بچههای محلۀ همسایه پرتاب کرده بودند زخمی شد و وقتی روی زخم را با خاک پوشاندم، باریکۀ خون بند آمد.
با آنها از دیوار طویلۀ آلبانیاییها بالا رفتم و دور از چشم دیگران از خرماهای فاسدی که به گاوها میدادند برداشتم و بدون آنکه کسی بفهمد خوردم.
در کنار آنها «ماحلیمه» سرزنشم میکرد و کتکم میزد، با من شبیه آنها رفتار میکرد و من دوست داشتم کنارش بخوابم.
اما اندکی پیش از غروب آفتاب به محلۀ خودمان برمیگشتم که همه مرا «آبآورده» صدا میکردند، و من که نمیدانستم چگونه این نام را به ارث بردهام جواب آنها را میدادم. درواقع این نام را پذیرفته بودم، همانطور که نبودن پدرم را پذیرفته بودم.
مادرم به من گفته بود پدرم چند ماه قبل از به دنیا آمدن من مُرد و مرگ او باعث شد مردم مسقط گرفتار بیآبی شوند، چون چشمۀ «النل» بعد از آنکه چوپانها جنازۀ پدرم را پیدا کرده بودند، شور شده بود. جنازۀ پدرم را زیره درختچهای در نمکزار پیدا کرده بودند که از بین رفته بود و او را از طنابی که با لیف خرما بافته بود و همیشه به کمرش میبست، شناخته بودند.
اما هیچکس حرف مادرم را باور نمیکرد. خودم وقتی بزرگ شدم به چشمۀ النل رفتم و دیدم آبش شیرین است. هیچکس هم به یاد نمیآورد که روزی پدری داشتهام.
معنای «آبآورده» را وقتی بزرگتر شدم فهمیدم و متوجه شدم لحن کسانی که با آن صدایم میکنند، هنگام گفتن این کلمه فرق میکند. سرِ همین با سعید بن ناصر دعوا کردم و بچههای دیگر بر سرم ریختند و مرا به باد مشت و لگد گرفتند و جنازهام را جلوی خیمهمان انداختند. خون از دماغ و دهانم جاری بود. مادرم از دور نگاه میکرد و دخالتی نداشت. اما بعد که بچهها رفتند، مشتی خاک برداشت و روی زخمهایم ریخت.
تصمیم داشتم بعد از مرگ مادرم، با ماحلیمه زندگی کنم و نوریه را به زنی بگیرم و مانند آنها بلوچ شوم. همۀ کلماتی که از نوریه یاد گرفته بودم زیبا بود و فحشهایی که عيسى و حسین وقتی عصبانی میشدند به من میدادند هم به نظرم مفید میآمد و به درد میخورد.
ولی مادرم تا کوچک بودم نمرد و در همان خیمۀ کوچکمان که بهسختی ما و جعبۀ چوبی را در خود جا میداد بزرگ شدم. با همین نامى که روزبهروز سنگینتر میشد بزرگ شدم و وقتی نُه سالم بود، مادرم را در خیمه مرده یافتم. ناچار گریه کردم و غیر از من هیچکس دیگری گریه نمیکرد.
پس از آنکه مادرم را به خاک سپردند و به خیمههاشان برگشتند، در خیمه تنها ماندم، تنها من و جعبۀ چوبی مانديم که روسری زرد و دبۀ کوچکی در آن بود که اندکی روغن تهش داشت و مادرم هر صبح که برای آوردن آب بیرون میرفت، پیشانیاش را با آن چرب میکرد.
انگشتم را داخل دبه کردم و کمی از روغن غلیظش درآوردم و نزدیک بینیام بردم. بوی مادرم را میداد. بوی موهایش که به هم چسبیده بود و من پشت آنها میخوابیدم، بوی مادرم را میداد که شیر میجوشاند یا روسریاش را خیس میکرد و به سرش میبست، بوی مادرم را میداد که آتش روشن میکرد یا جیغ میکشید و به دنیا و اهل محل و من فحش میداد. ناگهان احساس کردم همۀ فحشها و نفرینهایش بر سر من فرود آمده و موج زورمندی از خنده مرا در میان گرفته و با خود میبرد.
نفهمیدم براثر شدت خنده چقدر روی زمین ولو شدهام و نمیدانستم آیا کسی صدای خندهام را شنیده است یا نه. اما بهسختی خودم را جمعوجور کردم و و از جا بلند شدم.
به محلۀ پایین رفتم و به ماحلیمه گفتم مادرم مرده و میخواهم با نوریه ازدواج کنم و در خیمۀ آنها زندگی کنم. اما ماحلیمه گفت که نمیتوانم با نوریه ازدواج کنم، زيرا ما خواهر و برادریم و نمیتوانم در خیمۀ آنها زندگی کنم، چون خیلی کوچک است و من باید به محلۀ خودمان برگردم، چون عرب به دنیا آمدهام.
ماحليمه
نمیدانم «فضیله بنت بطى» دیگر چگونه زنی بود، ولی به خاطر کاری که با این کودک کرد هیچوقت نمیبخشمش. طفلکی تازه راه رفتن یاد گرفته بود که او را لخت و عور دنبال خودش راه میانداخت و ساعتها روی سنگهای صحرا مینشاند.
هر روز، نزدیک ظهر، از جلوی خیمۀ من رد میشد. صورتش را با روغن صندل چرب میکرد و روسری زرد دور سرش میپیچید و طوری باد به غبغب میانداخت و راه میرفت که انگار گلبیبی، دختر شاهنواز، است و غیر از او هیچکس دیگر روی زمین راه نرفته.
جلوی خیمه مینشستم و همانطور که ظرف میشستم یا سنگ نمک خرد میکردم، او را زیر نظر داشتم و میدیدم که کودک بیچاره زار میزند و دنبالش میدود و سعی میکند خودش را به او برساند، ولى خسته میشود و روی صخرۀ کوچکی نزدیک خیمۀ ما مینشیند و شروع میکند به گریه کردن. صدای زار زدنهايش هر روز بلند و بلندتر میشود تا مادرش برگردد. اما مادرش کاملاً به او بیتوجه است و حتی نگاهش هم نمیکند و به راه خودش ادامه میدهد و انگار نه انگار که این بچۀ بیچاره پسر اوست و در نگاهش فرقی با همان سنگهای بیابان ندارد.
آنقدر بدبختی و بیچارگی دارم که نیازی نیست غصۀ دیگران را بخورم، اما یکباره پیش رویم آن کودک روی زمین افتاد. از بالای صخره افتاد و من که گمان میکردم گریه و آفتاب توانش را گرفته و هلاکش کرده، به سمتش دویدم، بچه را بغل کردم و مشتی آب به او دادم و دست خیسم را روی صورتش کشیدم. روح به بدنش برگشت، بدون آنکه به چیزی فکر کنم، سینهام را در دهانش گذاشتم و آنقدر شیر خورد تا سیر شد. به چشمهای من نگاه کرد و کمی خندید و دوباره چشمهایش را بست و خوابش برد.
وقتی مادرش برگشت، سر راهش رفتم و گفتم چه اتفاقی برای بچه افتاده، او هم به خیمۀ من آمد و بچه را بیدار کرد و درحالیکه گریه میکرد، دنبال خودش راه انداخت و برد.
فردای آن روز بچه برگشت و مادرش هم دنبال او آمد روبهروی خیمه روی همان تختهسنگ نشست و با چشمهای درشتش به من نگاه کرد. مشتی خاک بین انگشتهای کوچکش نگه داشته بود و فقط به من نگاه میکرد و تکان نمیخورد. آب دماغش راه افتاده بود و توی دهانش میرفت. مادرم زلیخا آواز میخواند:
ما روا راهوا ره سرى ننداه
بيشوکا سنداه ما سوجا بنداه
بلکى موتى دوستا جندا
سر راه برگشتنش منتظر میشینم
از درخت نخلمون شاخه میچینم
شاید اون برگرده و روش رو ببینم
خواستم خودم را به ندیدن بزنم؛ به خیمه برگشتم تا نوریه را شیر بدهم و بعد از آنکه شیر خورد و خوابید، پسربچه به من نزدیک شد و خودش را در بغلم انداخت؛ سینۀ دیگرم را در دهانش گذاشتم و همین که سیر شد، شروع کرد به خندیدن.
هر روز همین کار را میکرد و بعد از سیر شدن با صدای بلند میخندید و به خواب مىرفت. مادر نابینایم گفت این بچه قلب شادی دارد و نامش را «دلشاد» گذاشت.
از اسم دلشاد خوشم آمد و از آن پس دلشاد صدایش کردم و حسین و نوریه هم او را دلشاد صدا میکردند. بعد از آن بچههای کوچه هم این اسم را یاد گرفتند و همۀ اهل محل با این نام صدایش میکردند. اما مادرش تنها کسی بود که هرگز نشنیدم او را به این نام صدا کند.
دلشاد با شیر من و پیش چشمانم قد کشید و بزرگ شد. او را میدیدم که جلوی خیمه با عیسی و حسین و نوریه بازی میکند و پس از آنکه او را از شیر گرفتم، مانند بچههای خودم، به او شیر گاو دادم که از زنان محلۀ راویه میخریدم.
دروغ نمیگویم که توجهم بیشتر به بچههای خودم بود و آن زن ولگرد حتی یک بار هم نیامد که سراغ او را بگیرد، اما دلشاد هر غروب به سمت مادرش میرفت و در خیمۀ او مىخوابید.
دلشاد بزرگ شد و هر چند که بچۀ کثیفی بود، اما چشمان درشت و قشنگى داشت و همیشه میخندید.
تا اینکه یک روز صبح، دواندوان به خیمۀ من آمد و فریاد زد که مادرش مرده. به سمت مادرش دویدیم و او را مرده یافتیم. مردم هم اطراف خیمهاش حلقه زده بودند.
هیچکس نفهمید فضیله بنت بطی چطور مُرد؛ عدهای میگفتند حتماً یک افعی وارد خیمه شده و او را گزیده و بعضیها میگفتند جنازهاش را در صحرا پیدا کردهاند، ولى او را به دوش کشیده و به خیمه آوردهاند. بعضی اهل محل میگفتند از مدتی پیش تب داشته و هیچکدام از داروهایی را که «ماسعده» همسر «با محمد ابن سویلم» به او داده نخورده است. اما دلشاد گفت وقتی از خواب بیدار شده، او را دیده که پیش چشمانش از دنیا رفته و دیگر تکان نمیخورده است.
مردها جنازۀ فضیله بنت بطی را در قبرستان غربی کنار کوه خلالوه به خاک سپردند. به گمانم دلشاد خیلی برایش گریه کرد و بعدازظهر که به خیمۀ ما آمد، در دو طرف صورتش، براثر گریه، دو خط خشک به جا مانده و گردوغبار صورتش را شسته بود.
از گریه و گرمازدگی و گرسنگی در خودش مچاله شده و کنار در خیمه ایستاده بود. آنوقت به طرف من آمد و با لبهای لرزان و چشمهای نیمهباز از من خواست به او اجازه بدهم در این خیمه بماند و با نوریه عروسی کند.
تنها توانستم لبخند بزنم. سپس گفتم او پسری عرب است و باید آنجا در محلۀ عربها بماند. ولی گریه کرد و دوباره گفت میخواهد با نوریه عروسی کند و مانند ما بلوچ شود. عقل بچهها همینقدر است. او نمیدانست که نوریه خواهرش است و ازدواج باعث نمیشود او بلوچ شود.
سعی کردم این چیزها را به او بفهمانم، ولی پایش را به زمین کوبید و گریه کرد. مادر نابینای من دست به زمین کشید و چهاردستوپا خودش را به او رساند. وقتی دستش به پاهای دلشاد رسید، او را گرفت و کنار خودش نشاند: «کجا میخواهی بروی؟ همینجا کنار ما بنشین. حلیمه بگذار بماند. این بچه یتیم است و هیچکس را ندارد. شاید وقتی بزرگ شد عصای دستمان شود.»
به حرف مادرم گوش کردم و بار دلشاد را تا آخر عمر به دوش کشیدم.
کتاب “دلشاد” کتاب گرسنگی و سیری نوشتۀ بشری خلفان ترجمۀ اصغر علی کرمی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.