گزیده ای از کتاب “دفترچه خاطرات ایرلندی” نوشتۀ هاینریش بل ترجمۀ سارنگ ملکوتی
گزیده ای از متن کتاب
1
ورود اول
وقتی روی عرشۀ کشتی بخار رفتم دیدم، شنیدم و حس کردم که مرز را پشت سر نهادهام، یکی از گوشههای دوستداشتنی انگلستان را دیده بودم، کنت[1] _ روستایی در اطراف لندن با نقشهبرداری اعجابانگیزش که از آن فقط گذر کردم _ سپس گوشۀ تیرهای از انگلستان را هم دیدم: لیورپول[2]، اما اینجا روی کشتی بخار انگلستان به پایان رسیده بود: اینجا بوی ذغال سنگ خام میآمد و، زبان سلتی[3] که از ته حلق ادا میشد، از روی عرشۀ میانی و بار کشتی طنینانداز بود، اینجا نظم اجتماعی اروپا شکل دیگری مییافت، فقر نه تنها هیچ شرمی به حساب نمیآمد بلکه ننگ و افتخار هم محسوب نمیشد، فقر _ بهمنزلۀ خودآگاهی اجتماعی _ همانند ثروت سخت بیاهمیت بود: خطوط اتو کردۀ شلوار برش تیز خود را از دست داده بود و سنجاق قفلی همین وسیله محکم قدیمی سلتی_ ژرمنی، دگربار جای خویش را باز مییافت. در جایی که دگمه همانند نقطهای به نظر میآمد که خیاط دوخته است، حال سنجاق قفلی همانند ویرگول آویزان بود، سنجاق قفلیای که بهعنوان کار فیالبداههای چین و چروکهایی را به نمایش مینهاد که دگمه آنها را از میان برمیداشت، همچنین سنجاق قفلیها را همانند نگهدارندۀ آتیکت برای بلندتر کردن بند شلوار و گزینهای برای جایگزینی دگمه سردست دیدم، سرانجام بهعنوان سلاحی که با آن پسرکی جوان به پاچۀ شلوار مردی سوزن میزد: جوانک ابتدا شگفتزده و سپس وحشتزده بود زیرا مرد هیچ واکنشی از خود بروز نمیداد، سپس پسرک با انگشت اشاره تلنگری محتاطانه به مرد زد تا دریابد او هنوز زنده است، او هنوز بود و خندان دستی بر شانۀ پسرک کوبید.
صف جلوی باجه مدام طولانیتر میشد، باجهای که در آن شهد اروپای غربی در وعدههای غذایی سخاوتمندانه در برابر پول ناچیزی وجود داشت: چای، گویی ایرلندیها به خود زحمت داده تا به هر قیمتی شده این مقام جهانی را که با اندکی فاصله از انگلیسیها کسب کردهاند از دست ندهند: تقریباً هر فرد ایرلندی پنج کیلوگرم چای در سال مصرف میکند و بدین منوال باید حوضچۀ کوچکی پر از چای را هر سال در حلقوم ایرلندیها سرریز کنند.
در حالیکه در صفآرایی پیش میرفتم، زمان کافی برایم مانده بود تا دیگر رکوردهای جهانی ایرلندی را به خاطر بیاورم: نه تنها این کشور کوچک در چای نوشیدن رکوردی جهانی دارد بلکه رکورد دومین کشور تربیتکننده کشیش را در جهان نیز از آن خود کرده است (بهعنوان مثال شهر اسقفنشین کلن برای رقابت با یکی از شهرهای اسقفنشین ایرلند باید سالیانه هزار کشیش جدید تعمید و تربیت کند)، سومین رکورد ایرلند را میتوان سینما رفتن آنها دانست (و باز هم با فاصلهای اندک از انگلستان، آه چقدر این دو کشور با تمام اختلافات به هم نزدیکند) در خاتمه چهارمین رکورد جهانی که قدرت به زبان آوردن آن را ندارم، البته با سه رکورد اول ارتباطی پایهای و بسیار مهم دارد. ایرلند کمترین آمار خودکشی در جهان را دارد. هنوز رکوردهای نوشیدن الکل و کشیدن سیگار بررسی نشده و با این وجود در این زمینهها نیز ایرلند بهدرستی در بالای لیست قرار میگیرد، آری همین کشور کوچک که وسعتی به اندازۀ ایالت بایرن دارد و ساکنین آن از آدمهایی که میان دو شهر اِسن و دورتموند زندگی میکنند کمتر میباشند.
فنجانی چای نزدیک نیمه شب و یخزده در مسیر باد غرب ایستاده، در حالیکه کشتی بخاری خودش را روی دریاچه باز میکشد _ پس از آن لیوانی نوشیدنی در بار، آن بالا جایی که هنوز هم طنین آوای زبان سلتی ولی فقط از دهان یک بدکارۀ ایرلندی بلند است: راهبهها در اتاقک جلوی بار مثل پرندگان بزرگِ کز کرده خود را برای شب آماده کرده، زیر کلاه و لباس راهبگی خود گرم بوده و تسبیح بلندشان را زیر پیراهن آورده، همانند کشیدن طناب قایقی؛ وقتی راه میافتد: از دادن پنجمین لیوان آبجو؛ به مردی که نوزادی در بغل کنار پیشخوان بار نشسته جلوگیری شد و حتی پیشخدمت از دست زن که با دختربچۀ دو سالهای کنار شوهرش ایستاده بود لیوان آبجو را گرفت بیآنکه دوباره آن را پر کند، کمکم بار خالی میشد و حنجرۀ سلتی دیگر خاموش شده و سرهای راهبهها به آرامی با خواب خم شده و یکی از آنها از یاد برده بود تسبیح را به زیر دامن بکشد، دانههای درشت تسبیح با تکان کشتی به این طرف و آن طرف غلتیده و دو سه نفری که از دادن نوشیدنی به آنان جلوگیری شده بود در حالیکه بچهها را بغل کرده بودند از مقابل من تلوتلوخوران گذشته و به گوشهای رفتند که در آن برای خودشان با چمدانها و کارتنها قلعۀ کوچکی برپا کرده بودند: آنجا دو کودک دیگر تکیه داده به پهلوی راست و چپ مادربزرگ خوابیده بودند که به ظاهر شال سیاهش به اندازۀ کافی به هر سه گرما میبخشید، نوزاد و خواهر کوچولوی دو سالۀ آنها را در یک سبد لباس گذاشته و رویشان را پوشاندند، والدین بیصدا میان دو چمدان خزیده و تنگ در آغوش یکدیگر فرو رفتند و دست باریک و سفید مرد یک بارانی را همچون سقف چادری روی سرشان کشید. سکوت، تنها قفل چمدانها با ریتم در حال حرکت کشتی جیرینگ جیرینگ صدا میکردند. من از یاد برده بودم جایی برای شب دستوپا کنم و از روی پاها و چمدانها گذشتم: آتش سیگارها در تاریکی میدرخشید و من متوجه پچپچههایی میشدم: «کانیمارا[4]… هیچ شانسی… پیشخدمت زن در لندن». در میان قایقها و کمربندهای نجات کز کردم، ولی باد غرب تند و مرطوب بود، برخاسته و در کشتیای که بیشتر همانند کشتی مهاجرت تا یک کشتی برگشت به وطن بود به راه افتادم: پاها و سیگارهای گل انداخته و بخشهایی از پچپچها _ تا اینکه کشیشی آستین پالتویم را محکم گرفت و با لبخندی دعوتم کرد کنارش بنشینم. من برای خوابیدن به آنجا تکیه دادم، ولی در سمت راست کشیش زیر یک پتوی سفری سبز و خاکستری راه راه صدای ظریف و روشنی به در آمد: «نه پدر، نه، نه… فکر کردن به ایرلند بسیار تلخ است. یکبار در سال باید به اینجا سفر کنم تا والدینم را ببینم، هنوز مادربزرگم زنده است. آیا شما ناحیۀ کُنتنشین گالوای[5] را میشناسید؟»
کشیش آهسته گفت: «نه»
«کانیمارا؟»
«نه»
«شما باید آنجا را ببینید و از یاد نبرید که موقع برگشتن در بندر دابلین[6] به آنچه از ایرلند صادر میشود دقت کنید: بچهها و کشیشان، راهبهها و بیسکویتها، ویسکی و اسبها و آبجو و سگها…» .
کشیش به آرامی گفت: «فرزندم شما نباید نام اینها را کنار هم ببرید».
کبریتی زیر پتوی سفری سبز و خاکستری راه راه کشیده شد و برای ثانیهای چهرۀ واضحی نمایان شد.
صدای ظریف و روشن گفت: «من باوری به خدا ندارم، من به خدا اعتقاد ندارم، چرا باید کشیش و ویسکی و راهبه و بیسکویت را پشت سر هم نام نبرم، من باوری بر «سرزمین آرزویی قلبها[7]» ندارم، اعتقادی بر این سرزمین افسانهای… من دو سال تمام در لندن پیشخدمت بودم دیدم چه تعداد از دختران جلف…»
کشیش آهسته گفت: «دخترم»
«… چه تعداد از دختران جلف را این سرزمین آرزوی قلبها به لندن تحویل داده است، به جزیرۀ قدیسان.»
«فرزندم»
«کشیش شهر ما هم من را اینگونه مینامید! فرزندم… او با دوچرخه میآمد از راهی دور تا یکشنبهها برایمان مراسم دعا و نماز برگزار کند ولی حتی او هم نمیتوانست کاری کند تا سرزمین آرزوی قلبها باارزشترینهایش را صادر نکند؛ کودکانش را. به کانیمارا بروید پدر مطمئناً شما هنوز این همه مناظر زیبا را در یکجا با این تعداد جمعیت کم در آن هرگز ندیدهاید، شاید شما یکبار هم خطبهای نزد ما بخوانید، بعد شما مرا میبینید که چگونه یکشنبهها با تعصب در کلیسا زانو میزنم».
«ولی شما که به خدا اعتقاد ندارید.»
«فکر میکنید میتوانم از پسش بربیایم و والدینم را با نرفتن به کلیسا برنجانم؟ دختر خوب ما معتقد مانده و، یک فرزند خوب، مادربزرگم وقتی دوباره برمیگردم دعایم میکند، مرا میبوسد و میگوید: فرزند خوبم همینگونه که معتقدی بمان!… میدانید مادربزرگم چندتا نوه دارد؟»
سیگار بهوضوح گل انداخت و دوباره برای دمی چهرۀ سخت را قابل دیدن کرد.
«مادربزرگ من شصتوششتا نوه دارد، یکی در نبرد بر سر انگلستان تیر خورد و مرد، دومی هم با یک زیردریایی انگلیسی غرق شد. شصتوشش نفر هنوز زندهاند و بیستتا از آنان در ایرلند و دیگران…»
کشیش آهسته گفت: «کشورهایی هستند که بهداشت و افکار خودکشی صادر میکنند، توپهای اتمی، مسلسلها، اتومبیلها…»
صدای ظریف و روشن دخترانه گفت: «اوه من میدانم، همه چیز را میدانم، من خودم برادری دارم که کشیش است و دوتا پسرعمه، این دو تنها کسانی در تمام فامیل هستند که اتومبیل دارند».
«فرزندم…»
«حال میکوشم کمی بخوابم، شب بهخیر پدر روحانی، شب بهخیر».
سیگار روشن از نردۀ عرشه پرواز کرد، پتوی سبز خاکستری تقریباً تا روی شانههای باریک کشیده شد، سرکشیش مانند تکان پاندولی اینسو و آنسو حرکت میکرد و شاید هم این ریتم حرکت کشتی بود که سر را به تکان میآورد.
بار دیگر کشیش آهسته گفت «فرزندم» ولی دیگر جوابی نگرفت.
او در حالیکه آه میکشید به پشت تکیه داد و یقۀ پالتویش را بالا کشید. چهار عدد سنجاق قفلی در پشت یقهاش رزرو کرده بود، چهار سنجاقی که در سنجاق قفلی پنجم به هم وصل شده و با تکان آرام کشتی بخار به این طرف و آن طرف تاب میخوردند، کشتی بخار که در این تاریکی غمناک به طرف جزیرۀ قدیسان حرکت میکرد.
گزیده ای از کتاب “دفترچه خاطرات ایرلندی” نوشتۀ هاینریش بل ترجمۀ سارنگ ملکوتی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.