گزیده ای از کتاب دشمنان
انسانيت از هر دو سو بايد باشد. به نام همان انسانيت از شما خواهش ميكنم كه مرا با خود نبريد،خدايا، چه فكر عجيبي! من به زور سر پا ايستادهام و شما مرا با «انسانيت» ميترسانيد
در آغاز کتاب دشمنان می خوانیم
«تنها انعکاس حقایق زندگی بشری میتواند نام هنر به خود بگیرد. بدون انسان و خارج از منافع او، هیچ هنری وجود ندارد. هنر نغمهای است که برای بشریت سروده میشود؛ اهرمی است که بشریت را به جلو میبرد؛ انعکاسی از واقعیتهای زندگی اجتماعی مردمی است که هنرمند در میان آنها زندگی میکند.»
این چند اصل که تا حدی معرف هنر رئالیسم قرن نوزدهم است، در آثار نویسندۀ بزرگی که اینک ترجمۀ چندین داستان او به نظر خوانندگان میرسد، با نهایت مهارت و دقت رعایت شده است.
هرچند نویسنده، آنگاه که انقلاب در کشور پهناورش روی نمود، دیگر وجود نداشت و هرچند اصول مزبور بعد از انقلاب بود که برنامۀ هنری هنرمندان روس قرار گرفت،… ولی چخوف هنرمندی بود که پیشاپیش زمان میرفت. او و نویسندگان و منتقدان بزرگی چون «گوگول» و «بلینسکی»، سالها بود که زمینۀ اینگونه هنر، «هنر برای مردم و به زبان مردم و برای به جلو بردن مردم» را ایجاد کرده بودند. بلینسکی در نامهای که به گوگول مینویسد، او را اینگونه راهنمایی میکند:
«زندگی را با همان شکلی که احاطهات کرده ترسیم نما و هرگز آن را تزیین نکن! دوبارهسازی نباید کرد؛ زندگی را از روی صورت اصلی آن مجسم کن و به زندگی از دریچۀ چشم مردم زنده بنگر، نه از پشت عینکهای دودی و سیاه!»
و نیز مینویسد: «بزرگترین هدف و مقصد هنر و ادبیات، خدمت به اجتماع است؛ هنر به تنهایی معرف زندگی نیست، بلکه بررسی و قضاوت اجتماع به دست آن است. هنر باید از جنبههای تفریحی و وقتگذرانی بیرون آمده، وقف آگاهی و بیداری جامعه گردد و در سراشیب اشعار و داستانهای عاشقانه و انعکاس عقاید ترحمآور رها نشود. هنر باید بیان هشیاریها، بیداریهای ملت یا ملل مختلف، در مراحل مختلف تاریخی باشد.»
به وسیلۀ این مقدمات و تهیۀ این زمینهها به دست چخوف، گوگول، بلینسکی و دیگر نویسندگان نظیر آنها بود که هنر رئالیست در روسیه پا به عرصۀ وجود نهاد. چخوف چنان به نتایج کار خود و همکارانش اعتماد داشت که حتی در اثر معروفش، نمایشنامۀ «باغ آلبالو»، با دید واقعبین خود انقلاب آینده را پیشبینی کرد و از قول تروفیموف، دانشجوی جوان، چنین گفت:
«تمام روسیه باغ ما است، سرزمین روسیه وسیع و زیبا است، هزاران جای زیبا در آن هست، حالا فکر کن آنیا، پدربزرگت و پدر پدربزرگت و تمام اسلاف تو، مالک بردهها و صاحب ارواح زندۀ آنها بودند. آیا نمیبینی که از هر آلبالویی در باغ، از هر برگی، از هر کندۀ درختی، موجودات بشری به تو نگاه میکنند؟ آیا صدای آنها را نمیشنوی؟ آه که چه وحشتناک است! هر وقت غروب یا شب در این باغ راه میروم، پوست کهنه و پیر شدۀ درختان به تیرگی میدرخشد و درختان آلبالو، مثل اینکه در خواب خود حوادث یکصد سال و دویست سال پیش را میبینند و گویی ارواح تیره و تار به دیدار آنها میآیند. چرا بیشتر از این حرف بزنم؟»
و در آخر پردۀ دوم همین نمایشنامه، از قول همین تروفیموف، آشکارا و با خوشبینی خاصی، نزدیک بودن آن روز را پیشبینی میکند:
«زمستان که میآید گرسنهام، مریضم، دلهره دارم، فقیرم. مثل یک گدای سر کوچهام و هرجا تقدیر برانَدَم، میروم و جایی نیست که پا نگذاشته باشم. اما روح من همیشه، در هر لحظهای از شب و روز، از امید آینده سرشار است. من روزهای خوشبختی و مسرت را پیشبینی میکنم؛ من آن را کاملاً درک میکنم،… خوشبختی آنجا است. روز سعادت نزدیک و نزدیکتر میشود. من حتی صدای پایش را میشنوم. و آیا نباید آن روز را با چشم دید؟ آیا نباید آن را شناخت؟ چه اهمیت دارد اگر هم ما بدان روز نرسیم! دیگران که از آن برخوردار خواهند شد…»
نحوۀ عمل و برنامۀ کار چخوف اینگونه بود. چخوف نبض اجتماع را در دست داشت و همشهری دلسوز، مهربان و فداکاری برای مردم کشور خود بود و با اشکی در چشم و تبسمی بر لب، بدبختیها، رنجها، نابخردیها، آشفتگیها، خطاها و لغزشهای مردم کشور خود را به نمایش میگذاشت و با اندوهی شگرف، که هر چند لحن شوخی داشت، از نارواییها و پستیها و پلیدیهای جامعه افسوس میخورد.
* * *
آنتون پاولوویچ چخوف، در جوابی که به نامۀ دکتر «روسولیمف»، همکلاس سابقش در دانشکدۀ پزشکی، میدهد چنین مینویسد:
«از من شرح حالم را خواسته بودید، من از این مرض «شرححالنویسی» رنج میبرم. برایم عذاب الیمی است که دربارۀ خودم مطالبی بخوانم و از همه بدتر خودم بردارم و راجع به خودم چیز بنویسم و آن را به چاپ هم برسانم. با این حال روی کاغذ جداگانه، چند مطلب جزیی، حقایقی صاف و پوستکنده، دربارۀ خودم نوشتهام و از این بیشتر نمیتوانم کاری بکنم.»
و اینک آن شرححال مختصر از روی همان کاغذ جداگانه: «من آنتون چخوف، در هفدهم ژانویۀ سال1860، در «تاگانرک» به دنیا آمدهام. ابتدا در مدرسۀ یونانی «کلیسای امپراتور قسطنطین» به تحصیل پرداختم؛ بعد در مدرسۀ «گرامر» تاگانرک به تحصیل خود ادامه دادم. در سال 1879 به دانشگاه مسکو رفتم. و در دانشکدۀ پزشکی نامنویسی کردم. در آن موقع عقیدۀ مبهم و اطلاع گنگی از دانشکدهها داشتم و یادم نیست که چرا دانشکدۀ پزشکی را انتخاب کردم. اما بعدها هم از این انتخاب خود پشیمان نشدم. در همان سال اول دانشکده، به نویسندگی در مجلات هفتگی و روزنامهها پرداختم و وقتی دانشکده را تمام کردم، نویسندگی حرفهام شده بود. در سال 1888 جایزۀ پوشکین به من اعطا شد؛ در 1890 به جزیرۀ ساخالین رفتم که کتابی دربارۀ تبعیدیها و محکومین رژیم تزاری بنویسم.
در زندگی ادبی بیست سالهام، صرفنظر از گزارشهای حقوقی، یادداشتها و مقالاتی که روز به روز در روزنامهها انتشار دادهام و اکنون پیدا کردن و جمعآوری آنها مشکل است، بیش از سیصد داستان و افسانه نوشته و به چاپ رساندهام. نمایشنامه هم برای تئاتر تنظیم کردهام.
بیشک تحصیلات من در دانشکدۀ پزشکی تأثیر مهمی بر آثار ادبیام داشته است. اطلاعات پزشکی، نیروی مشاهدۀ مرا تقویت کرده است و دانش مرا نسبت به جهان و مردم غنی و سرشار کرده است. ارزش حقیقی این علم و تأثیر مستقیم علم پزشکی در آثار من چنان بوده که از خیلی اشتباهات برکنار ماندهام. آشنایی من با علوم طبیعی و با متد و روش علمی، همیشه مرا در راه منطقی نگاه داشته است و من تا آنجا که ممکن بوده است کوشیدهام که اصول علمی را مورد ملاحظه قرار بدهم. و آنجا که رعایت و پیروی از اصول علمی امکان نداشته است، اصلاً از نوشتن چنان مطلبی صرفنظر کردهام.
این را باید اضافه کنم و بگذرم که ابداع هنری همیشه با اصول علمی وفق نمیدهد. مثلاً محال است که روی صحنه، مرگ یک نفر سم خورده را، آنگونه که در عالم واقع اتفاق میافتد، نشان داد. اما میتوان با رعایت اصول علمی، آن صحنه را به طبیعت نزدیک کرد، چنانکه خواننده یا تماشاچی- در عینحالی که کاملاً به ساختگی بودن و عدم واقعیت آن صحنه واقف است- دریابد که با نویسندۀ مطلعی سر و کار دارد. من افسانهنویس خیالبافی نیستم که در برابر علوم، روش منفی در پیش گیرم و علوم را نفی کنم. و جزء آن دسته از نویسندگان هم که در هر مطلبی به سائقۀ ذوق فطری وارد میشوند و هرگونه حلیمی را هم میزنند نمیباشم.»
به این چند مطلب صاف و پوستکنده، بد نیست که شرح مختصری از زندگی ادبی و شرح آثار چخوف اضافه شود:
اولین اثر چخوف، در روزنامۀ فکاهی «استروکوزا» انتشار یافت و در عرض هفت سالی که در دانشکدۀ طب به تحصیل اشتغال داشت، چهارصد اثر مختلف از داستان، رمان، یادداشت، مقاله و غیره انتشار داد که معروفترین آنها «دکتر بیمریض»، «مرد زودرنج» و «برادرم» میباشد.
چخوف دیپلم دانشکدۀ پزشکی را در سال 1884 گرفت و در زمستان سال بعد، برای اولین بار، خون از سینهاش آمد. تابستان آن سال برای استراحت به «بابکینو» رفت و در آنجا با «ساورین» مدیر روزنامۀ معروف پترزبورگ آشنا شد. نامههای چخوف به ساورین معروف است و این مرد، ناشر غالب آثار بعدی چخوف میباشد. در سال 1886، اولین نمایشنامۀ خود را به نام «آواز قو» در یک پرده تنظیم کرد و در سال 1887، مسافرتی به جنوب روسیه نمود که تأثیرات خاص آن سفر در اثر معروفش «استپ» آشکار است. آثار معروف چخوف در این سال عبارت است از «هنگام سحر» که مجموعۀ داستان است، و «ایوانف» یک نمایش چهار پردهای، که هم در مسکو و هم در پترزبورگ به نمایش گذارده شده است. در سال 1888 با جمعی از دوستان و از آن جمله «ساورین» به کریمه رفت و در آنجا داستانهای معروف «استپ»، «روشناییها»، «جشن تولد» و «زنگها» را نوشت و کمدی «خرس» را در یک پرده تنظیم کرد. در سال 1888 جایزۀ پوشکین (به مبلغ 500 روبل) به وسیلۀ آکادمی علوم امپراتوری به او اعطا شد و در سال بعد عضو جمعیت دوستداران (ادبیات روسی) شد و در همین سال بود که نمایش «دیو جنگل» را در چهار پرده تنظیم کرد. کمدی «خواستگاری» را در یک پرده نوشت و داستان معروف «افسانۀ خستهکننده، از دفتر یادداشت یک پیرمرد» را نگاشت. در سال 1890 از راه سیبری به جزیرۀ ساخالین مسافرت کرد و در آنجا به مطالعۀ وضع اسفانگیز تبعیدیهای حکومت تزاری پرداخت و ارمغان بزرگی از این سفر دور و دراز، و هم در بازگشت از این سفر، از راه سنگاپور، هند، سیلان، کانادا و سوئز به عالم ادب عرضه کرد که از همه مهمتر «دیوها»، «سرتاسر سیبریه» و «گوسیف» است. و در پایان همین سفر بود که احساس نفستنگی و تپش قلب کرد. سخت به سرفه افتاد و نوشت:
«نمیفهمم! یعنی چه؟»
در سال 1891، «فراریان ساخالین»، «دوئل» و «زنان» را نوشت و سفری به اروپای غربی کرد. در سال 1892، به ایالت نوگورود رفت تا به قحطیزدگان آن ناحیه کمک کند و سازمانی برای امداد به آنها ایجاد کرد و خودش هم از مسکو به ده «ملیخوف» نقل مکان کرد و در دهکدۀ مزبور هم به مبارزه بر علیه بیماری وبا که تازه شایع شده بود پرداخت. آثار معروفش در این سال عبارت است از داستانهای: «اتاق شمارۀ 6»، «ملخ»، «همسر»، «در تبعید» و «همسایگان». در سال 1893 مینویسد: «بدجوری سرفه میکنم. قلبم بد میزند. سوءهاضمه دارم و سرم درد میکند…»
و در همین سال هم «داستان مرد ناشناس» و یادداشتهای معروف مسافرت به سیبری را تحت عنوان «جزیرۀ ساخالین» منتشر کرد. و در سال بعد بود که در دفتر یادداشتش اضافه کرد:
«دلم از این همه سرفه که میکنم به شور افتاده، مخصوصاً سحرها نزدیک است از سرفه خفه بشوم، اما هنوز چیز مهمی نیست.»
و دکترها توصیه کردند که به کریمه، و یا جنوب فرانسه مسافرت کند و در این سالها و سالهای بعد بود که این آثار از قلم استادانۀ چخوف به درآمد: «خانه بامزانین»، نمایشنامۀ «شاهین دریا»، داستان بلند «سه سال» و داستانهای کوتاه «جنایت»، «آریادانا» و «زن». و در سال 1897 بود که به خرج خود و در دههای روسیه، از جمله همان دهکدۀ ملیخوف، مدرسه بنا کرد. برای راحتی دهقانان آن نواحی، رنج بسیار برد و داستانهای معروف «زندگی من»، «موژیکها»، «در گاری» و «در یک نقطۀ محلی» را به رشتۀ تحریر درآورد و در پایان همین سال- ضمن ناهاری که با ساورین در یکی از رستورانهای مسکو صرف میکرد- به سرفۀ وحشتناکی افتاد و خون از سینهاش آمد. او را به بیمارستان بردند و پزشکان تشخیص سل دادند و به مسافرت به جنوب فرانسه تشویقش کردند. در فرانسه که بود، علاقۀ زیادی به قضیۀ دریفوس نشان داد و طبعاً از طرف جامعۀ «ضد دریفوس» مورد تنفّر واقع شد و در همین سال (1898) پدرش وفات یافت و او قطعه زمینی در یالتا (کریمه) خریداری کرد و خانهای در آنجا بنا نمود. در این سال داستانهای «آدم توی جلد»، «یونچ»، «مستأجر»، «شوهر» و «خانم مامانی» را نگاشت و در سال بعد (1899) داستانهای «بانو و سگ ملوسش» و «درراوین» را به رشتۀ تحریر درآورد. در سال 1900 به عضویت «آکادمی علوم» در پترزبورگ انتخاب شد و نمایشنامۀ «سه خواهر» را هم در آن سال تنظیم کرد. در این سال وضع مزاجیاش روز به روز بدتر میشد. در سال 1901 با «اولگا کنیپر»، ستارۀ «تئاتر هنری» مسکو، ازدواج کرد و از این سال تا سال 1904 که وضع مزاجیاش روز به روز رو به وخامت میگذاشت، داستانهای «زنان»، «اسقف»، «عروس» و نمایشنامۀ معروف «باغ آلبالو» را به رشتۀ تحریر درآورد. در ماه مه سال 1904 دیگر قادر نبود که از تخت به زیر آید و به اتفاق زنش به یک آسایشگاه آلمانی در «بادن وایلر» رفت و در همان آسایشگاه، در سن چهل و چهار سالگی، در ماه ژوئن سال 1904، بدرود زندگی گفت و جسدش را به مسکو حمل کردند و آنجا در گورستان کلیسای «نودویشی» دفن کردند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.