کتاب “در بیروت دریایی نیست” نوشتۀ غادة السمان ترجمۀ سرمد اغوالی
گزیده ای از متن کتاب:
ندای کشتی
طوفان شهر را با تاریکی، باران و زوزههای باد احاطه میکند. اتاقم وحشتزده در گوشهای از اعماق ساختمان پنهان شده. نفسهای ساعت بر دیوار به شماره افتاده و عقربههایش شب را به نیمه نزدیک میکنند. کتابخانۀ پربارم از شوق عصیان زبانه میکشد. باران بر شیشه میکوبد و بر صورت تو که همیشه، از زمانی که شناختمت، در پس هر پنجرهای پیدا میشود.
چمدانِ گشودهای که چند دقیقۀ دیگر پر خواهد بود پیش رویم است… و پشتسرم ساعت، دیوار و کتابخانهای که از آن روی گرداندم؛ چراکه پنجره و باران، ظلمت و ناشناختهها و صورت تو را که همیشه در پس هر پنجره پیدا میشود انتخاب کردم؛ چراکه در صَنین[1] در پس برف و باران، در پس رنگ و صدا و پژواک، در منتهای وحشت بیپایانْ قلهای فراموششده پنهان است. و ما در جستوجوی آن خواهیم بود، بهسوی آن میرویم، در آن برافروخته میشویم و از آنجا بهسوی حقیقتهای دور رهسپار خواهیم شد. و بازنمیگردیم و همچون دو گرگ، دو پرنده، دو ذره دور خواهیم شد و هیچچیز غیر از ما نخواهد بود.
خواهند گفت گریختند!
سر بر نمیگردانیم به آنها بگوییم ما نگریختیم، فقط رفتیم وقتی که تمام احساساتمان را کنار آنها از دست دادیم. میشنوم که مدیرم فریاد میزند: «زن دیوانه! از همۀ آنها باوقارتر، بافرهنگتر و پرکارتر بود.»
سپس همسرش بازگو کردن این داستان مهیج برای دوستان را برعهده میگیرد و دوستانش چه زیادند وقتی در خانه رسوایی به بار میآید: «از همان اول حدس میزدم اینطور بشود؛ ترشیده، زیبا و بیکسوکار، تنها یک کتاب از کتابخانۀ بزرگش کافی بود که هر عاقلی را به دیوانگی بکشاند.»
بگذار هرچه میخواهند بگویند… ای لباسهای پراکندهام در چمدان خالی، ای قلهای در صنین، مردد نخواهم شد، ای صورتش پشت پنجره، ای ملال سالهای سی از پاکدامنیام میان بانگ مؤذن و ناقوس کلیسا، حوا بیدار شد، بگذار جنگلها به سجده درآیند. هیچ کتابی با خود نمیبرم، بگذار برای اولینبار چمدانم زن باشد!
ساعت بر دیوار بیقراری میکند، چیزی نمانده دوازده طنین زنگش شهر را فراگیرد. بدون شک، اکنون، همسرت خواب است. فرزندانت خواباند و تو از اتاقتان میشتابی که از او بگریزی، از داستانهای یکنواخت و لزج که دائماً بر زبان دارد، از گهوارۀ ملالی که در هر گوشهای آویزان است.
چمدانی که از صبح آماده کردهای برمیداری و آرام بهسمت در میروی تا کنار درختِ نزدیک خانهات منتظرم باشی. دیر نمیکنم. به آغوش گرمت بگو من در حال آمدنم. بعد از بستن چمدانم سعی میکنم آن را بلند کنم. سنگین است، مرا بهسوی زمین میکشد، بهسوی اتاق و خانهام. آن را از زمین میکنَم و از اتاق خارج میشوم. دستهایی نامرئی از آنجا دراز میشوند و سعی میکنند مرا بگیرند و به مغاک ناامیدیام بازگردانند. اینجا نمیمانم تاعمری را بیحاصل و بدون درک کامیابی سپری کنم.
چمدانبهدست از پلهها پایین میآیم. بهراستی در کدام اتاق آن را خواهم گشود و در کدام گنجه آن را دوباره مرتب خواهم کرد؟
نمیدانم چرا احساسی شدید به من میگوید این اتفاق هیچگاه رخ نخواهد داد.
درحالیکه درِ اتومبیل کوچکم را باز میکنم این خیالات را کنار میزنم، چمدانم را روی صندلی عقب پرت میکنم، اتومبیل را روشن، چند دقیقه صبر میکنم که گرم شود و بهسمت تو روانه میشوم. به خانهام نگاه میکنم، حضور فروتنانه، خاموش و محقرانهاش را در میان دیگر خانهها بدرود میگویم. من شعله میکشم، در شوق رفتن تکهتکه میشوم. سی سال است که بیهوده جستوجو میکنم و گاه گمان میکنم چیزی یافتهام.
موشِ کتابخانهای بودم. با شیاطینِ میلتون[2] رقصیدم، همراه دانته از دوزخ گذشتم، در پسکوچههای پاریس کنار زولا خزیدم و همراه ولتر طعنهها زدم و بعد چه؟ هیچ؟ هیچ نبود، جز اینکه حقیقتی را که تکیهگاهم باشد نیافتم، چیزی که مرا دوباره بیافریند، متمایزم کند و در این سردرگمی عظیمْ ویژگی و امتیازی به من بخشد، هیچ. مدوسا[3]ی فرهنگ مرا به سنگ تبدیل کرد. مرا بیشتر تباه کرد و همان سؤال همچنان مرا تکهتکه میکرد: و بعد چه؟ معنی همۀ اینها چیست؟
تا وقتی که تو را دیدم و فهمیدم تنها حقیقت همان مرد دلدار و دلباخته است. نه، پشیمان نیستم، تو واپسین و یگانه بخت منی و تردید نخواهم کرد.
بهطرف وعدهگاهمان به راه میافتم. چیزی نمانده برسم. خانهات را فرورفته در ابر خمودگی و مرگ میبینم. تو ستارهای هستی که در کنار درخت نور میافشانی. از خانهات میگذرم و مقابلت میایستم، تو را سوار میکنم. چمدانم زیر سنگینی جفتش، که وقتی کنارم مینشستی به صندلی عقب انداختی، نالۀ مستی سر میدهد.
بار دیگر فضای ماشین ملتهب میشود.
بار دیگر آن چشمان عجیب پیدا میشوند و بار دیگر سرعت ماشین را کم میکنم تا به صورتت نگاه کنم؛ به چینهای عتیقی که خود را در آنها غرق میکنم و لطافت و سبکبالی عشق را لمس میکنم. تو را حس میکنم، وجود تو را و تمام چیزهای دوست داشتنیات که مرا در بر میگیرند و ناکامی سالیانم را میروبند. مرا از کتابخانه و شرکت، از شبی اندوهبار و از خیابانی خرابه جدا میکنند. آشفتگی مرا سامان میدهند و من بدل به گربهای مخملی میشوم که خودش را در خاکستر شومینۀ خاموشی که از آن گرمایی مطبوع برمیخیزد، پنهان میکند. ای که در کنار من نشستهای، خاکسترت را دوست دارم. دستت میخزد تا در گیسوانم غرق شود، انگشتان خلاق بازیگوشْ مرا سرزنده میکنند. انگشتانی که همواره برای مردم داستانها خلق کردند، انگشتانی که امروز میروند که داستان خود را بنویسند، فقط داستان خودشان؛ تا روایت کنند چگونه ارواحمان میشورند که از قالبهای اجتماعیمان و تندیسهایمان در موزههای شمع خارج شویم، قیدوبندها و ریسمانهای فرهنگمان را بدریم و بیهودگی چیزهای اطرافمان را به مبارزه بطلبیم و بر حقیقتمان پافشاری کنیم. به همراه شب و طوفان به دریا بزنیم تا دیوار ناتوانی و گردن نهادن را فرو بریزیم؛ و از دیوارهای نامرئی شهر برای مبارزه با دشمنی که نمیشناسیم خارج شویم، دشمنی که خودمان هستیم.
آهسته میگویی: «به کجا؟»
صدایت را دوست دارم، از طعم انعکاس آن در سینهام لذت میبرم. به ناکجا، به نازمان، به آنجا که ترانۀ نیلگون کوهستان به گوش میرسد.
نگاهمان به هم میرسد، در اعماق آن ناامیدی جای دارد. در فوران خشممان طعم تلخی است، گویی ایمان داریم، اما نمیخواهیم بپذیریم که میدانیم هیچ گریزی از دیوارهای شهر نیست.
نگاهم را برمیگردانم به خیابانی که مرا از دیوارهای شهر دور میکند. سرخوش میشوم وقتی چرخهایم خیابان را میبلعند. دوباره میپرسی: «به کجا؟»
به آنسوی برف، آنسوی رنگها و صداها.
دیروز…
دیروز که تمام هستی گداخته شد تا در تو خلاصه شود، آن هنگام که کنار درخت از من خداحافظی میکردی، آنطور که قهرمانان داستانهایت هیچگاه نمیگویند به من گفتی: «چرا نمیرویم؟»
برخلاف زنان داستانهایت این حرف برای من عجیب نبود. زیرا تو را میشناسم، به همان خوبی که خودم را، و میدانم که ما دو برگ هستیم که پیوندمان با هر درختی در باغ را از دست دادهایم و هر نسیمی میتواند ما را به دوردست، به دشت، دریا، قله و ناکجا ببرد. مثل همین حالا که شُرشُر باران هر آن خشنتر و درندهتر ما را میبرد، لحظه به لحظه، گویی به قلب طوفان فرو میرویم.
تو بر صندلیات آسوده لمیدهای و بر صورتت غمهای قدیمی سایه میاندازند. چیزی نگو. من تو را میفهمم. مثل هربار که این غم بر چهرهات نقش میبندد میشنوم که تکرار میکنی: «سنیه من خشکانده شدهام… حس وحشتناکی دارم، انگار بلوط پیر قطعشده با ریشههایی خشکیده هستم، در کوهستانی فراموششده که روزگاری جنگلها داشته است. سنم هزار سال ملال و غربت است، هنگامیکه در چشمانت مینگرم، خزانم عطر شکوفهها را به سینه میکشد.» تو مثل کودکی خسته به من میچسبی… نه روحت زائل نشده است. فردا در صنین احیا خواهد شد.
همچنان باسرعت بهسوی لبنان میشتابم. میبینم با حلقهات بازی میکنی، آن را درمیآوری و از پنجره پرت میکنی. دزدکی به دستت نگاه میکنم، هنوز حلقۀ روشن و باریکی میبینم که چون رد اخگری دور انگشتت را گرفته است.
نور پاسگاه مرزی پیدا میشود. میایستیم و مدارکمان را نشان میدهیم. خطوط سخت سیمای افسر تکان میخورند و در دهانی از هم جدا میشوند که میگوید: «هوا طوفانی است و راه هر لحظه ممکن است بسته شود، بهتر است برگردید.»
جواب نمیدهیم، پیش میرویم و نگاههای ملامتبارش چند لحظهای در پیمان میآیند. چند دقیقه سپری میشود. یک بار دیگر میایستیم، افسری دیگر. چند لحظه بعد در دشتهای شتوره[4] بهسوی کوههای لبنان میشتابیم. دیوار سکوت، دیوار دستان وامانده با انگشتانی همواره اشارهگر به صورتمان را شکستیم.
راه سخت میشود و بالا رفتن مشکل. رانندگی در این شب درنده دشوار است. تو ساکتی. چه شده است؟
خسته نجوا میکنی: «به کجا؟»
چرا میپرسی به کجا؟ چه فرقی دارد؟ فردا، پسفردا، در لحظهای آنجا خواهیم بود، در قله، و مقابل ترانۀ آبی کوه زانو خواهیم زد، آنجا که حقیقت محض در اتفاقی که برای ما آشنا نیست با اسطوره یکی میشود. و آنجا واپسین رهایی را از آنچه زمان تولد انتخابش نکردیم شروع خواهیم کرد. زبان و کشور خود را خواهیم آفرید. عروج خواهیم کرد، بر آن گونه خواهیم شد که بودیم، پیش از آنکه نیروهای بیشماری بر ما تحمیل شوند. دو ماهی، دو پرنده، دو گرگ و دو انسان رها که عشقشان را از کالبدهای گذشته و دیگران آزاد کردند.
[1]. کوهی در غرب لبنان.
[2]. اشاره به کتاب بهشت گمشده، اثر جان میلتون.
[3]. مدوسا یا مدوزا در اساطیر یونان باستان زنی بود که با نگاه کردن به چشم اشخاص آنها را به سنگ تبدیل میکرد.
[4]. نام منطقهای در لبنان.
کتاب “در بیروت دریایی نیست” نوشتۀ غادة السمان ترجمۀ سرمد اغوالی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.