درۀ دراز و مرگ و زندگی

جان استن بک
ترجمه سیروس طاهباز

دره دراز در قالب شش داستان مجزا، روایتگر زندگی انسان‌هایی فراموش شده در حاشیه‌ای‌ترین شهرهای آمریکاست که رنج و مصیبت زندگی آنان، احساسی عمیق از شگفتی، همدردی و درک مسائل انسانی را در مخاطبین خود به وجود می‌آورد.

در مرگ و زندگی در داستان شاخص مورلی مورگان می‌خوانیم که نویسنده به جای مقدمه‌چینی برای فرار از دنیای پر از ستم و نابرابری، مخاطبین را به رویارویی با واقعیت دعوت می کند.

 

 

 

185,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 500 گرم
ابعاد 21 × 13 سانتیمتر
پدیدآورندگان

جان استن بک | سیروس طاهباز

نوع جلد

شومیز

قطع

رقعی

تعداد صفحه

207

سال چاپ

1402

موضوع

داستان خارجی

تعداد مجلد

یک

وزن

500

جنس کاغذ

بالک (سبک)

کتاب درۀ دراز و مرگ و زندگی نوشتۀ جان استن بک ( جان استاین بک ) ترجمه سیروس طاهباز

 

گزیده‌ای از متن کتاب

 

جانى خرسه

دهکده‌ی لوما[1] ، همچنان که از اسمش پیداست، بر فراز تپه‌ی گرد نه چندان بلندى ساخته شده است که همچون جزیره‌اى از دهانه گسترده دره سالیناس، در کالیفرنیاى مرکزى، بیرون زده است. در شمال و خاور آبادى مردابى نى‌خیز، چندین کیلومتر گسترده است اما در جنوب، مرداب را خشکانده‌اند. سبزه‌زارهاى پربار، نتیجه‌ی این خشکاندن است و خاک سیاه چندان غنى است که کاهو و گل کلم غول‌آسا در آن مى‌روید.

آرزوى آن خاک سیاه در دل صاحبان دهکده‌ی شمال مرداب راه یافت. جمع شدند و شرکتى عمرانى تشکیل دادند. من براى شرکتى کار مى‌کنم که قرارداد کندن نهرى را بسته است. حفار شناور رسید، به هم وصل شد و شروع به کندن وسط مرداب کرد.

مدتى کوشیدم با جماعت در خانه شناور زندگى کنم، اما نشد، پشه‌هایى که دور و بر حفار مى‌پریدند و مه سنگین زیان‌بخشى که هر شب از مرداب برمى‌خاست و تا نزدیک زمین پیش مى‌رفت؛ مرا به دهکده‌ی لوما کشاند که آنجا، در خانه خانم رتز[2] ، اتاق آماده‌اى گرفتم، ملال‌انگیزترین اتاقى که در عمر داشتم. ممکن بود بیشتر جستجو کنم، اما با فکر اینکه خانم رتز به دقت نامه‌هایم را تحویل خواهد گرفت، تصمیمم را گرفتم. گذشته از هر چیز، فقط خوابیدنم در آن اتاق سرد لخت بود. غذایم را در خوراک‌پزى خانه‌ی شناور مى‌خوردم.

لوما دویست نفر بیشتر جمعیت ندارد. کلیساى متدیست، در بلندترین مکان تپه جا دارد؛ از چند کیلومترى برجش پیداست. جاهاى عمومى آبادى دوتا فروشگاه است و یک آهن‌آلات‌فروشى، یک مرکز قدیمى فراماسونى و میخانه بوفالو. خانه‌هاى چوبى کوچک اهالى در کنار تپه‌هاست و خانه‌هاى صاحبان زمین در زمین‌هاى هموار حاصلخیز جنوب، حیاط‌هاى کوچک با چپرهاى بلندى از چوب سرو محصورند تا از بادهاى تند پس از نیمروز درامان باشند.

در لوما، عصرها کارى جز میخانه رفتن نبود. میخانه بنایى بود قدیمى و چوبى که درهایى چرخان داشت و سایبانى چوبى در بیرون. نه قانون منع مشروبات و نه لغوش نتوانسته بود کار مشترى‌ها و حتى کیفیت ویسکى آنجا را دگرگون کند. از سر شب هر مرد لومایى که بزرگ‌تر از پانزده سال بود، دست کم یک بار به میخانه بوفالو سر مى‌زد، مشروبى مى‌خورد، حرفى مى‌زد و به خانه‌اش مى‌رفت.

کارل خیکى، مى‌فروش و صاحب رستوران، به هر تازه‌واردى با ترشرویى بى‌پروایى سلام مى‌کرد که هیچ نشانى از آشنایى و توجه نداشت. صورتش اخمو و لحن صدایش خشن بود و من هنوز نمى‌دانم چطور کار مى‌کرد. این را مى‌دانم که کیف مى‌کردم وقتى که کارل خیکى این اندازه مرا به جا مى‌آورد که صورت اخموى خوک مانندش را رو به من کند و با کمى بى‌حوصلگى بپرسد «خب، چى بدم؟» همیشه این را مى‌پرسید، گرچه فقط ویسکى مى‌داد، آن هم فقط یک جور ویسکى. دیدم که درخواست غریبه‌اى را که گفته بود آبلیمو توى ویسکیش بریزد، رد کرده بود. از قرتى‌بازى خوشش نمى‌آمد. حوله بزرگى دور کمرش مى‌بست و همچنان که دور و بر خود مى‌گشت با آن جامها را پاک مى‌کرد. کف رستوران از تخته بود که رویش خاک اره پاشیده بودند، پیشخوان چوبى کهنه داشت و صندلى‌ها سخت و صاف بودند؛ تنها زینت میخانه آگهى‌ها، کارت‌ها و عکس‌هاى نامزدهاى انتخابات، فروشنده‌ها و حراجى‌ها بود که به دیوار چسبیده بود. بعضى از اینها مال خیلى وقت پیش بود. کارت کلانتر ریتال، که هفت سال بود مرده بود، هنوز تقاضاى دوباره انتخاب شدن را داشت.

میخانه بوفالو، حتى در چشم من، جاى وحشتناکى بود، اما وقتى که شب در خیابان روى پیاده‌روهاى چوبى مى‌گردى و آن‌گاه که رشته‌هاى بلند مه مرداب همچون پارچه پشمى کثیف مواجى به صورتت مى‌خورد؛ سرانجام وقتى که در چرخان میخانه کارل خیکى را گشودى و مردها را دیدى که دورتادور نشسته‌اند و گپ مى‌زنند و مى‌نوشند و کارل خیکى به طرفت مى‌آید _ به نظرت خیلى خوب مى‌آید، از چنگش نمى‌توانى بگریزى.

پوکر سبکى برپا بود. تیموتى رتز، شوهر صاحبخانه‌ی من، تک بازى مى‌کرد، چون خیلى ناشیانه تقلب مى‌کرد و هر بار که پا مى‌شد، یک چیزى مى‌خورد. یک بار دیدم در یک دست، پنج بار بلند شد. وقتى که مى‌برد به دقت ورق‌ها را جمع مى‌کرد، بلند مى‌شد و با وقار به سوى بار مى‌رفت. کارل خیکى با جامى نیمه‌پر پیش از آنکه برسد مى‌پرسید «چى بدم؟»

تیموتى با وقار مى‌گفت «یه نوشیدنى خوب».

کارگرهاى شهر و کشتکارها، در آن اتاق دراز، روى صندلى‌هاى صاف و سخت پشت پیشخوان مى‌نشستند. جز در وقت انتخابات یا مسابقات بزرگ که سخنرانى‌ها یا اظهار عقاید با صداى بلند پیش مى‌آمد، بقیه اوقات همهمه‌ی آرام و یکنواختى از جمعیت بلند بود.

 

 

 

انتشارات نگاه

کتاب درۀ دراز و مرگ و زندگی نوشتۀ جان استن بک ( جان استاین بک ) ترجمه سیروس طاهباز

انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “درۀ دراز و مرگ و زندگی”