کتاب «دانهای زیر برف» نوشتۀ اینیاتسیو سیلونه ترجمۀ سیروس شاملو
گزیدهای از متن کتاب
فصل اول
«اوی! دِنآنسیو! اون ترمز دستی کالسکه رو بخوابون! نمیبینی چهجوری چرخهای کالسکه سوت میکشَن؟»
«ترمز دستی خودش شُل کرده خانم. یعنی حقیقتاش، پاره کرده و درگیر نمیشه خانم. اونم تو این غروب و نمِ برف.»
«مراقب چالهچولهها باش دنآنسیو! حواست به آب و هوا نباشه.»
کالسکۀ کهنۀ اربابی مخصوص خانوادۀ اسپینآ طوری پستی بلندیها را طی میکند که آدم دلش برای این چارچرخه میسوزد. به سختی توی جادۀ روستایی میان آبادی کولّه[1] و روستای اورتآ[2] هلکهلک میکند. جاده اصلاً فاقد زیرسازی محکم است و در فصول زمستانی کاملاً غیرقابل استفاده. صرفاً حیوانات و گاریهای دهقانی که معمولاً دوچرخ دارند و پاگردی بلند، قادرند از پس چنین جادهای برآیند. شوربختانه کالسکۀ خانوادۀ اسپینآ از آن دست عتیقههای بازمانده و نادر است که به درد موزه میخورد. چرخهای جلویی آن از چرخهای عقب کوچکتر است و قرنیزش وَرآمده.
محل نشستن هم با چرم سیاه پِرپِری و رنگورورفتهای پوشیده شده. بدنۀ سبزرنگ کالسکه دارای پنجرههای کوچکیست که با پشتدریهای سپید دستدوزی شده تزئین یافته است.
کالسکهچی، جناب دنآنسیو، روی یک جعبهطوری چمباتمه زده که بیشتر یک رامکنندۀ قاطر بهنظر میرسد تا یک کالسکهچی. خودش را توی یک مانتوی بلند طوری پوشانده که یقۀ بلندش از پس سر بالا زده و گوشها را به کلی پوشانده. یک کلاه قراضه هم تا بالای چشمها کشیده و از چهره و رخسارش صرفاً یک پوزۀ دراز قابل تشخیص است، تداعیگرِ پوزۀ موشان. مضافاً دو لاخ سبیل نازک و قلمی و بلندِ خاکستریرنگ بر آن نصب شده است!
کالسکۀ فلکزده با توقف ناگهانی قاطرها یا توی چاله افتادن ِچرخها جیغی میکشد و بستوبندهای چرمی و یراقهای آهنیاش قرچوقورچ راه میاندازند، طوریکه آدم فکر کند، دیگر زمان ِدر رفتن ِقطعی زهوارش فرارسیده. داخل کالسکه خانم دنا ماریا وینچنسآ اسپینآ نشسته. خودش را به طور اغراقآمیزی میان پتوها و شالهای پشمی گوناگون و دو متکای چپ و راست مغروق ساخته است. دندانهای پیرزن اگر به هم میخورند بهخاطر این یخبندان و سوز و سرماییست که مرتباً از منفذهای چادر چرمی و لای پنجرهها به طرفش شلاق میکشد. به هر دستانداز آهش عالمگیر میشود. فریاد میزند:
«دنآنسیو! لااقل مواظب باش تو جوب نیفتی. مگه کجا میخوای بری؟ کوه قاف؟ خدا به خیر کنه عجب تعهدی! ای مادر مقدسِ رنجکشیده! عجب رسالتی که توی این سنوسال به خودت محول کردی!»
«چشم خانم! چشم. چه ساعتی قراره اونجا باشیم؟ زود که راه نیفتادیم؟ سورتمهسواری ِخانم. اینجا رو ببینین برف گرفته اونم چه برفی!»
«حالا مواظب چاله باش، هوا رو ولش کن دنآنسیو. من بیچاره رو باش خیال میکردم میتونم توی سفر به راحتی بشینم و استخاره کنم! همین که از دهنم فحش و بدوبیراه و کفرگویی بیرون نمیزنه خودش خیلیه!»
«بانو جان این جادۀ یه آدم متدین نیس. یه چالۀ گلآلوده. چطو میتونم چالهها و سنگوکلوخ رو قبلاً حدس بزنم؟ تازه وقتی برمیگردیم، زیر این برف، تازه دردها شروع میشه!»
«عجب! دنآنسیو! اگه فاید نداره انقده زیگزاگ نرو. افسارشون رو شل کن بذار خود قاطرها برن جلو چون مث اینکه اونا درحالحاضر از ما عاقلانهتر تصمیم میگیرن»
جادۀ خاکی که کالسکۀ بدشانس خودش را روی آن جر میدهد و به جلو میخزد با قشر نازکی از یخآب پوشیده است و گُلهبهگُله چاله و آبگیر و حفره دارد. اطرافش را دو ردیف سروِ خرامانِ کوتاهقد پوشاندهاند؛ سروهایی که سرسخت و ژولیدهسر، نهالان زنگاربستۀ آهنین را مانند، فوجی از سِهره و گنجشکِ زِبِل و قبراق از این شاخه به آن شاخه میپرند و صدای پرزدنشان در جادۀ یخزده میپیچد. کشتزارهای اطراف همه لخت و عریان و خاکسترین لمیده چنانکه کوهی خاکسترنشین. پس ِپشت کاههای تلنبار شده، سگی میلاید به سویِ ارابۀ وحشت که در جاده به شیون است. به فضایی باز میرسند آنجا که کاسآبی چوبین برای نوشیدن قاطرهای تشنه برجای است و جاده به دو راه تقسیم میشود. جاده سمت چپ تا نیمدامان تپهای به بالا میخزد، جایی که تاکستانهای کوتاه و عریان و درختان اسکلتمانند به هم آمده است. همین جاده است که به آبادی اورتآ میرسد و درست بعد از عبور از تنگۀ پشت تپه قرار گرفته. جاده سمت راست مستقیم از مزارع گستردهای میگذرد که همین چند روز پیش بهخاطر بالا آمدن آب رودخانه باتلاقی بهنظر میرسید. به محض اینکه خانم دنا ماریا وینچنسآ متوجه میشود کالسکه به سمت راست پیچیده فریادش هوا میرود:
«اوی دنآنسیو! چی چی به مغزت خطور کرده؟ منو کجا داری میبری؟»
«خانم مگه شما به من نگفتین میخواین یه نفر رو تو جادۀ آسیاب کهنه ببینین؟»
دنآنسیو طوری کلمۀ (یک نفر) را تلفظ میکند که مشکوکیت و پرسشگری غلوآمیزی در آن است.
«نعخیر دنآنسیو. خودتو قاطی موضوعات نکن. حالا دیگه مستقیم میریم آبادی اورتآ پهلوی پسرم.»
«برا منزل دن باستیآنو؟ ایشون از اومدنتون خبر دارن؟»
طوری پرسش میکند انگار پاسخش مثبت است اما پاسخی دریافت نمیکند.
جادهای که به تپهبالا میرود به خاطر شیب تند مثل پایینجاده گلآلوده نیست اما همان سختی را دارد و با سنگریزههای بزرگتر مرمت شده است. به همین دلیل قاطرها هنوهن میکنند، نفسنفس میزنند و عرق میریزند و کفِ دهان خود را بالا میکشند.
تازه یکی از آنها هم میلنگد. دنآنسیو مجبور است برای نفسگیری موقتی قاطرهای بیچاره دو سه بار توقف کند. ناگاه در پیچ انگورستان که جاده کالسکهرو میشود از پشت به صفی از قاطرچیها و قاطرها و الاغها میرسند. بر گردۀ قاطرها مردهای روستائی (کافونی) نشستهاند. کالسکه یکییکی آنها را پشت سر میگذارد. اکثراً پیرمردانی کهنسالاند با کتهای سیاه نخنما و خاکآلوده به تن. با حرکتِ قاطرها کج و راست میشوند. قاطرهای قهوهای رنگ، چندتایشان چنان لاغر و نحیف و نزار که پای سوارکار به زمین میساید. دنآنسیو فریاد میزند:
«هی شمام به آبادی اورتآ میرین؟»
«اورتآ؟ آره واسه تبرک اسب و قاطر. فک میکنی آسمون افاقه کنه؟ بالا درۀ فورکآ که برف نشسته.»
مرد دیگر فریاد میزند:
«پس منتظر چی بودی؟ میخواستی برات آرد گندم بباره؟ مثل موقعی که زیر پای پسرای خداوند سبز میشد؟»
«اگه ماه ژانویه هم برف نیاد پس کی بایس برف بیاد!»
«مقدسین که سردشون نمیشه.»
«درسته اما کشیش ما زده به سن و سال.»
«آره ممکنه آب مقدس یخ بزنه وختی میپاچه رو سروکلهام! دفعه اول هم نیس اتفاق میفته.»
«آره آب رو میشه گرمش کرد بعد پاشید!»
«آب گرم متبرک؟ ها ها ها! به کرامت دمکشیده؟ ها ها ها. بیچاره این الاغهای ما. چه گناهی مگه مرتکب شدن اینجوری غسل تعمید بشن.»
دنآنسیو انقدر به حسابِ قاطر لنگ سرعت کالسکه را کم میکند که با سرعت حرکت عابر پیاده همسنگ میشود. نمیخواهد به حیوان فشار وارد کند. به این شکل آرامآرام وسط صف قاطرچیان قرار میگیرد. درست شبیه کالسکۀ ملکهای نادیدنی که ملتزمین ژنده پارهپوش ِرکاب، به طور فیالبداهه اطرافش گردوخاک راه انداخته باشند.
صدایی از میان قاطرچیان به گوش میرسد:
« آی دنآنسیو خانم دنا ماریا وینچنسآ هم اسباش رو میاره برا تبرک؟»
یک صدای دیگر:
«زحمت الکی که میتونه از رو دوشات ورداره!»
دنآنسیو به اعتراض:
«چرا؟ چه زحمتی؟ مگه اسبا آدم نیستن؟»
«من همچین چیزی نگفتم آخه مراسم چارپا بیشتر مخصوص قاطر و الاغه. واس همین گفتم.»
«آره اما اسبا هیچوقت غایب نبودن، همیشه چن تا اسب هم بودن تو مراسم.»
یکی از مردان نعره میزند:
«چرا اسبا نباس تبرک بشن؟ مگه اونا آدم نیستن؟»
«حالا کی خواست حذفشون کنه؟آخه اسبا احتیاجی به این کار ندارن. اسب اسبه و الاغ الاغ! از قدیم گفتهان.»
«اسبا علف و یونجه و ساقۀ گندم و ذرت و باقالا میخوردن اما الاغ کاه میخوره، اینو دیگه همه میدونن.»
«همۀ حیونا آخر سر حیوونان اما اسبا فقط پونزده سال کار میکنن. الاغا و قاطرا که ضعیفتر هم هستن بیستوپنج تا سی سال، یعنی دوبرابر.»
«اینم حساب کن که اگه اسب مریض بشه دامپزشک با کیفاش ظاهر میشه اما الاغا دور از جون عین مسیحیهای فقیر هستن؛ کاه و چماق و شلاق و فاتحه!»
«گذشته از دامپزشک و جو و ذرت، الاغا یک حامی بزرگ دارن و اونم آنتونیوی مقدس ِاین یه چیز ِمفید ِفایدهاس!»
«من همون طرفدار جوگندم و ذرتام چاره چیه؟»
[1]. Colle
[2]. Orta
کتاب «دانهای زیر برف» نوشتۀ اینیاتسیو سیلونه ترجمۀ سیروس شاملو
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.