داستایوفسکی و نیچه (فلسفۀ تراژدی)

نوشتۀ لف شستوف
مترجم محمدزمان زمانی جمشیدی

اما امروزه همۀ انسان‌های کوچک ترحم را فضیلت می‌‏نامند: آنها برای بداقبالی بزرگ، زشتی بزرگ، ناکامی بزرگ، احترامی قائل نیستند! این واپسین سخن فلسفۀ تراژدی است؛ نه برای انتقال همۀ هراس‌‏های زندگی به قلمرو چیزدرخود، بیرون از مرزهای احکام ترکیبیِ پیشینی، بلکه برای احترام به آنها! آیا پوزیتیویسم یا ایده‌آلیسم می‌‏توانند از این رهگذر پاسخی به «زشتی» بدهند؟ وقتی نیکلای گوگول دستنویس‌‏های جلد دوم نفوس مرده را سوزاند مجنونش خواندند؛ وگرنه محال بود ایده‌آل‌‏ها را نجات داد. اما گوگول وقتی دستنویس قیمتی‌‏اش را سوزاند بیشتر حق داشت تا وقتی که آن را نوشت. این چیزی است که ایده‌آلیست‌‏ها هرگز در برابرش مدارا نخواهند کرد؛ آنها به «آثار گوگول» نیاز دارند، ولی کاری به خودِ گوگول، به «بداقبالی بزرگ، زشتی بزرگ و ناکامی بزرگ» او ندارند. پس بگذار قلمروی فلسفه را تا ابد ترک گویند!

275,000 تومان

جزئیات کتاب

پدیدآورندگان

لف شستوف, محمدزمان زمانی جمشیدی

نوع جلد

گالینگور

نوبت چاپ

اول

جنس کاغذ

بالک (سبک)

قطع

رقعی

سال چاپ

1403

موضوع

فلسفه

وزن

450

کتاب «داستایوفسکی و نیچه (فلسفۀ تراژدی)» نوشتۀ لف شستوف و ترجمۀ محمدزمان زمانی جمشیدی

 

گزیده‌ای از متن کتاب

دوزخیان را دوست داری؟
مرا بگوی، امرِ نابخشودنی را می‌شناسی؟

شارل بودلر

I

«برای من بی‌نهایت دشوار است که داستان زایش دگربارۀ اعتقاداتم را بگویم، به‌ویژه ازاین‌رو که ممکن است چندان جالب‌توجه نباشد»،[1](1) این را داستایوفسکی در 1873 در دفتر خاطرات یک نویسنده می‌گوید. دشوار؛ شاید هم این‌گونه باشد. ولی سخت است موافقت با اینکه شاید چندان جالب‌توجه نباشد. داستان زایش دگربارۀ اعتقادات؛ آیا هیچ داستانی در سراسر ادبیات می‌تواند از این هیجان‌انگیزتر و گیرا‌تر باشد؟ داستان زایش دگربارۀ اعتقادات؛ شگفتا، این داستان در وهلۀ نخست و بیش از هرچیز داستانِ زایشِ آنهاست. اعتقادات برای دومین‌بار در یک مرد زاده شد، پیش چشمان خودش، در سن و سالی که به اندازۀ کافی تجربه و مشاهدات تند و تیز از سر گذرانده که در کمالِ هشیاری به دنبالِ راز بزرگ و ژرفِ روحش باشد. داستایوفسکی نمی‌توانست روانشناس شود اگر چنین روندی توجّهش را به خود جلب نکرده بود. و نمی‌توانست یک نویسنده شود اگر ناکام مانده بود در اینکه سایر مردم را در مشاهداتش شریک کند. روشن است که نیمۀ دوم جملۀ نقل‌شده در بالا به هیچ علّت خاصی و به هیچ مناسبتی گفته نشده است، و این مستلزم آن است که نویسنده، دست‌کم در ظاهر، خودش را به دیدۀ تحقیر بنگرد. درمقامِ یک واقعیت، داستایوفسکی خیلی‌خوب می‌دانست پرسش از زایشِ اعتقادات برای ما چه ارزش حیاتی‌ای می‌تواند داشته باشد؛ همچنین می‌دانست تنها یک راه برای جمع‌وجور کردنِ این پرسش هست، حتی اگر هم شده تنها ذرّه‌ای: با گفتن داستانِ خودش. آیا سخنانِ قهرمانِ یادداشتهای زیرزمینی را به یاد دارید: «یک انسانِ نجیب از چه چیزی می‌تواند با بیشترین لذّت سخن بگوید؟ پاسخ: خودش. پس از خودم سخن خواهم گفت.»[2] آثار داستایوفسکی تا اندازۀ چشمگیری این برنامه را برآورده می‌کنند. با گذشت سال‌ها که استعداد او پخته و پرورده شد، از خودش با شجاعت و صداقتِ همواره بیشتری سخن گفت. اما درعین‌حال همیشه تا پایان عمر کم‌وبیش خودش را پشت نام‌های خیالی قهرمانان رمان‌هایش پنهان کرد.[3] درست است، این دیگر موضوعی ادبی یا مربوط به آداب اجتماعی نبود. داستایوفسکی، نزدیکی‌های پایان فعالیتش، احتمالاً دیگر هراسی نداشت از زیرپا نهادنِ حتی جدّی‌ترین اقتضائات مربوط به مناسبات اجتماعی. اما او همواره احساس می‌کرد موظف است از رهگذر شخصیت‌های اصلی‌اش چیزهایی بگوید که شاید حتی در حالتِ هشیاری هم آن قالب صریح و قاطع را به خود نمی‌گرفتند، آنها نه در قالب فریبندۀ گزاره‌ها و امیال، نه در قالبِ خویشتنِ (ایگو) خودِ او، بلکه در هیئت قهرمانِ ناموجودِ یک رمان بر او پدیدار شدند. به‌ویژه در پانوشتش بر یادداشتهای زیرزمینی از این نکته آگاه می‌شویم. در آنجا داستایوفسکی پای می‌فشارد که «البته نویسندۀ یادداشت‌ها و خودِ یادداشت‌ها چیزهایی‌اند ابداع‌شده‌» و او تنها خویشتن را موظف کرده «یکی از نمایندگان نسل زنده» را به تصویر کشد. البته روش‌هایی از این‌دست یک‌راست به نتایجی وارونه دست می‌یابد. از همان نخستین صفحات خواننده می‌پذیرد نه یادداشت‌ها و نویسنده‌شان بلکه شرح‌ها و تحشیه‌ها‌شان اموری ابداعی هستند. و اگر داستایوفسکی همواره به این نظامِ شرح‌ها و حاشیه‌نویسی‌ها در نوشته‌های بعدی‌اش وفادار بود آثارش گوناگون‌ترین تفاسیر را برنمی‌انگیختند. اما شرح و حاشیه‌نویسی برای او تنها چیزی صوری و تشریفاتی نبود. او خود از این اندیشه بیمناک بود که «زیرزمین»، که او آن‌ را چنان زنده تصویر کرده بود، چیزی یکسره بیگانه با وی نبود، بلکه خویشاوندِ[4] او بود، خودِ او بود. او خود از هراس‌هایی که بر وی آشکار شده بود ترسیده بود و همۀ قدرت‌هایِ روحِ خویش را بسیج کرد تا خودش را از آنها مصون دارد، با هرچه دم دستش بود، حتی با نخستین ایده‌آل‌هایی که تصادفی پیداشان کرده بود. این‌گونه بود که کاراکترهای شاهزاده میشکین و آلیوشا کارامازوف آفریده شدند. از همین ‌روست مواعظ جنون‌آمیزی که دفتر خاطرات یک نویسنده‌اش را از خود انباشته‌اند. همۀ اینها تنها برای این است که به ما یادآوری کند راسکولنیکوف‌ها، ایوان کارامازوف‌ها، کیریلوف‌ها، و دیگر شخصیت‌های رمان‌های داستایوفسکی سخنگوی خودشان‌اند و وجه اشتراکی با آفریننده‌شان ندارند. همۀ اینها تنها روشی است تازه برای شرح و حاشیه‌نویسی بر یادداشتهای زیرزمینی.

از بختِ بد این‌بار این شرح‌ها و تحشیه‌ها چنان شدید با متن درآمیخته‌اند که با یک روشِ مکانیکیِ ناب دیگر هیچ امکانی برای جدا کردن تجربۀ بالفعلِ داستایوفسکی از «ایده‌هایی» که ابداع کرده وجود ندارد. درست است، تا اندازۀ معینی می‌شود جهتی را نشان داد که این جداسازی باید در آن راستا صورت گیرد. بنابراین برای‌نمونه هیچ‌یک از امورِ مبتذل یا پیش‌پا‌افتاده[5] چیزی دربارۀ خود داستایوفسکی به ما نمی‌گویند. آنها همه وام گرفته شده‌اند. حتی سخت نیست حدس‌ زدنِ منابعی که داستایوفسکی آنها را (اگر بخواهیم حقیقت را بگوییم) با دستی سخاوتمند و بی‌دریغ، از آنجا گرفت. دومین نشانه روشِ عرضه و نمایش است. همین ‌که به هیستری، یادداشت‌هایی به‌گونه‌ای نامعمول والا، و فریادی غیرطبیعی در داستایوفسکی پی می‌برید، شاید به این نتیجه برسید که «شرح و تحشیه» دارد آغاز می‌شود. داستایوفسکی به واژه‌های خودش ایمان ندارد، و می‌کوشد «احساسات» و فصاحت و بلاغت را جایگزینِ کمبودِ ایمان کند. این فصاحت و بلاغتِ نومیدانه و نفسگیر شاید به‌راستی تأثیری مقاومت‌ناپذیر بر گوشی آموزش‌ندیده داشته باشد، ولی برای گوشی کارآزموده‌تر حاکی از چیزی یکسره متفاوت است.

پربیراه نیست که بگوییم نشانه‌هایی که هم‌اینک بدان‌ها اشاره شد به‌هیچ‌روی یک روشِ درستِ ریاضیاتی برای حلِ مسئله‌ای نیست که اینجا با آن سروکار داریم. حتی با آنها جای کافی برای شک و ابهام به جا می‌مانَد. در تفسیر صفحات ویژه‌ای از آثار داستایوفسکی، حتی رمان‌های کاملش، البته احتمال لغزش هست. در چنین مواردی بر چه‌ چیز باید اتکا کنیم؟ بر شمّ انتقادی؟ ولی چنین پاسخی خواننده را قانع نخواهد کرد. از آن بوی اسطوره‌شناسی، کهنگی، ناگرفتگی[6]، کذب، حتی کذب عامدانه، به مشام می‌رسد. خب پس بر چه‌ چیز؟ در این‌صورت یک چیز می‌ماند: کنشِ خودسرانه[7]. شاید این کلمه با صفا و خلوص صریحش بیشتر پسند مردمِ بسیار سخت‌پسندی افتد که به حق و حقوقِ شمِّ نقادانه اعتماد ندارند، به‌ویژه اگر بر این گمان باشند که، با همۀ این حرفها، این کنشِ خودسرانه تماماً هم خودسرانه نخواهد بود.

در هر صورت تکلیفمان روشن شد. ما باید همان کاری را بکنیم که داستایوفسکی خودش برنامه‌‌اش را ریخت، اما نتوانست به فرجام رسانَد: گفتن داستان زایش دگربارۀ اعتقاداتش. من اینجا تنها اشاره خواهم کرد که این زایشِ دگرباره به‌راستی چیزی غیرعادی بود. هیچ ردپایی از نخستین اعتقادات داستایوفسکی به جا نماند، اعتقاداتی که وقتی جوان بود و برای اولین‌بار به گروه بلینسکی[8] پیوست بدان‌ها باور داشت. معمولاً مردم پیوسته بت‌های مخلوع و معزول را ایزدان می‌انگارند و پرستشگاه‌ها را هرچند پرستشگاه‌اند ترک می‌گویند. اما داستایوفسکی نه‌تنها همۀ آنچه پیش‌تر پرستیده بود را به آتش افکند، بلکه آن را لگدمال و لجن‌مال نیز کرد. او نه‌تنها از ایمانِ نخستینِ خود تبرّی جُست، بلکه از آن دل‌زده و رویگردان هم بود. در تاریخ ادبیات چنین مواردی بسیار کمیاب‌ است. روزگارِ جدید افزون بر داستایوفسکی تنها از نیچه می‌تواند نام بَرَد. نیچه هم این‌گونه بود. گسستش از آرمان‌ها و آموزگارانِ جوانی‌اش کمتر از داستایوفسکی شدید و طوفانی نبود، و هم‌زمان به‌گونۀ دردناکی پرتب‌وتاب بود. داستایوفسکی از باززاییِ اعتقاداتش سخن می‌گوید؛ برای نیچه پرسشِ ارزش‌یابیِ دوبارۀ همۀ ارزش‌ها مطرح است. درواقع هر دوی این بیان‌ها چیزی نیستند مگر واژگانی گوناگون برای اشاره به فرایندی یکسان. اگر این شرایط را به حساب آوریم شاید چندان شگفت ننماید که نیچه چنین به داستایوفسکی ارج می‌نهاد. اینها واژه‌های راستینِ خودِ اوی‌اند: «داستایوفسکی تنها روانشناسی است که توانستم از او چیزی بیاموزم. من آشنایی با او را در زمرۀ شکوهمندترین دستاوردهای زندگی خود می‌دانم.»[9] نیچه داستایوفسکی را روحی خویشاوندِ روحِ خودش دانست.

[1]. F. M. Dostoevsky, Polone sobranie, sochinenti, (St. Petersburg. 1894-1895). IX. 342

[2]. Ibid. III (2). 74.

[3]. همان کاری که کیرکگارد کرد: نوشتن با اسامی مستعار و پشت نقاب آنها _ م.

[4]. همزاد. م

[5]. commonplaces

[6]. mustiness

[7]. arbitrary

[8]. ویساریون بلینسکی (1811_ 1848)، پدر نقد روسی و از رهبران غرب‏گرایان. برخی معتقدند او نخستین کسی بود که ادبیات را از نظر تاریخی مطالعه کرد؛ نک: تاریخ ادبیات روسی، سعید نفیسی، انتشارات توس، چاپ دوم، 1367، ص 117_ م.

[9]. F. Nietzsche’s Werke, VIII (Leipzig, 1901), 158.

موسسه انتشارات نگاه

کتاب «داستایوفسکی و نیچه (فلسفۀ تراژدی)» نوشتۀ لف شستوف و ترجمۀ محمدزمان زمانی جمشیدی

موسسه انتشارات نگاه

لف شستوف / لف شستوف / لف شستوف / لف شستوف

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “داستایوفسکی و نیچه (فلسفۀ تراژدی)”