کتاب «داستانهای چکمهای :بهترین داستانهای کوتاه ایتالیایی» به انتخاب جومپا لاهیری ترجمۀ وحید اکبری و نوید کمارج
گزیده ای از متن کتاب :
من دوشخصیتی هستم، یا اگر دوست دارید، میتوانید مرا دورو بدانید، درست مثل ماه. درست مثل ماه، بخشی از من برای همه واضح و آشکار است و روی دیگرم کاملاً، نهتنها برای دیگران که حتی برای خودم هم کاملاً ناشناخته و اسرارآمیز است. اگر معتقدید با نادیده گرفتن چیزها وجودشان از بین میرود، پس این قسمت دوم از وجود من هم احتمالاً وجود ندارد. اما اشیا وجود دارند. حتی اگر از وجودش بیخبر باشم یا مجال شناخت آنها را پیدا نکنم، باز هم «روی دیگر ماه» همان چیزی است که حسش میکنم. این حس مبهم ناشی از وجود رویی دیگر، آن هم تا بدین حد متفاوت و نامحسوس، از پس ظاهر و ذهنم دنیای درونم را رصد میکند. این منِ همیشه بینهایت درگیر و منضبط چگونه همزمان چنین چیزی را با خودم داشته؟
کندهشده[1]… بله، کندهشده، به عبارتی یعنی همان جدایی از چیزهایی که همان لحظه در حال انجامشان هستم. تا حالا میز عتیقهای را که قطعهای از آن کنده شده دیدهاید؟ تکهای را که تا کمی قبل متعلق به کل بود و با نگاهی به سطح چوبی کهنۀ آن میتوانید برق مات چسب قدیمی را ببینید. کسی چه میداند چند قرن قبل میز خراب شده و یک نفر، به این حالت، آن را چسبکاری کرده است. اما در یک روز خوب، دیگر چسب خودش را ول میکند و تکه از جایش کنده میشود. حالا به چسبکاری جدید، به خوبی همان قبلی، نیاز است. اما چه کسی از نوع آن خبر دارد؟ خب، در زندگی روزمره، من همان تکۀ ظاهراً چسبیده و جازده هستم که در واقعیت جدا و منفک شدهام.
جدی و رها، از هشت شب تا شش صبح نقش همسر جوان یک قاضی مسن را دارم و از ساعت شش تا نه عصر ایفاگر نقش نامادری دو فرزند او از ازدواج اولش هستم. از هشت و نیم صبح تا یکونیم عصر، یک کارمند بانک تمامعیارم. چرا چنین برنامهای برای خودم دارم؟ چون به غیر از اوقات نگاه کردن به ساعتم، زمانی برای خودم ندارم. زمانهای دیگر برای من آزادند. هر صبح، رأس ساعت شش از خواب بیدار میشوم و بعد از شستن دست و صورت و لباس پوشیدن، بچهها را بیدار و به روند حاضر شدنشان کمک میکنم. بعد نوبت آمادۀ کردن صبحانۀ بچهها میرسد. بعد، شوهرم با ماشین از خانه بیرون میزند. اول بچهها را به مدرسه میرساند، جایی که آنها با راهبهها کلاس دارند. و بعد خودش به دادگاه میرود. بانک از خانه دور نیست و من تا آنجا قدم میزنم. در محل کارم، بهخاطر دقت، جدیت و تلاشم، همکارانم بهشوخی مرا با لقب «خانم وظیفهشناس» صدا میکنند. خودم را تا ساعت یکونیم سرگرم نگه میدارم.
بعد تا خانه راه میروم. خدمتکار پارهوقت قبل از رسیدنم لیست خریدی را که شب قبل نوشتهام تهیه میکند. به آشپزخانه میروم و بعد از باز کردن کیسههای خرید و روشن کردن اجاق، ناهار سبکی برای خودم و شوهرم آماده میکنم. شوهرم سر میرسد و کنار میز مینشینیم. او سر ساعت چهار از خانه بیرون میزند و چند دقیقه بعد بچهها میرسند. بدون استراحت، برایشان میانوعده درست میکنم، همپایشان تلویزیون تماشا میکنم، در انجام تکالیف کمکشان میکنم، شام درست میکنم و آنها را به رختخوابشان میبرم.
شوهرم حوالی ساعت هشت از راه میرسد. برای خواندن روزنامه مینشیند. به اتاق میروم و بعد از آرایش، لباس شیکی میپوشم و بعد از درست کردن موهایم به اتفاق هم برای خوردن شام در رستوران یا خانۀ دوستان و سینما رفتن از خانه بیرون میزنیم. بااینحال، در اینجای برنامۀ کاری غش میکنم. چون سالهاست روزی دو ساعت کسر خواب دارم. پس هر جا که بتوانم میخوابم. سر میز شام، توی سالن سینما و کناردست شوهرم حین رانندگی کردنش. عاشق شوهرم هستم؟ بهتر است بگویم به او علاقه دارم. زمانی هم برای افکاری اینچنینی ندارم.
هنوز، بهرغم این زندگی در نقش خانم «وظیفهشناس» به چیزهایی که انجام میدهم درست و حسابی نچسبیدهام. همانطور که گفتم، همیشه نوعی احساس گسستگی و کنده شدن دارم. بههرروی، همانطور که گفتم، روی دیگرم نهتنها برای دیگران که حتی برای خودم هم ناشناخته است. البته دقیقاً هم اینطور نیست. اگر قلقش را داشته باشید، این روی ناشناخته هم از علائم ظاهری من پیداست. بگذارید خودم را توصیف کنم و قضاوت با شما. من زنی بلوند و قدبلند و لاغر با چهرهای نسبتاً آلمانی هستم. چیزی شبیه به همان عکسهایی که در کلیساهای قدیمی دوران گوتیک دیده میشوند. صورت استخوانی من مثلثی است، سطح مقطع در پیشانی و قسمت نوکتیز در چانۀ نرم و گوشتی من واقع شده است. بینی عقابی و لبهای باریکم ترکیبی اشرافی دارند. اما چشمان زشتم، با آن آبی رنگپریده و آن نگاه خیرۀ ترسناک، اشرافیت چهره را کامل به هم میریزند. چشمان من حالتی سرد، مرموز و بیقرار دارد. مثل نگاه حیوانی که در انتظار اولین فرصت برای گاز گرفتن باشد.
بالاخره چهار سال پس از ازدواجم فرصتی دست داد. در یک صبح ماه نوامبر، در مسیر به سمت محل کار و زیر نم باران، متوجه مردی شدم که از پشت فرمان ماشین سیاه پارکشدۀ جلوی بانکمان مشغول عکس گرفتن از من بود. او را از فاصلۀ دور دیده بودم. دوربین باریکی را به چشم گرفته بود و با حالتی آرام، پشت هم عکس میگرفت… دو، سه، چهار، پنج. بعد هم دستانش را پنهان کرد، و چند لحظه به محیط زل زد. ناگهان دوباره شروع به عکس گرفتن کرد. از چه چیزی عکس میگرفت؟ واضح بود: ورودی بانک. کمی نزدیکتر شدم و نگاهی به او انداختم. از پشت سر، مردی کوتاهقامت مینمود. پیشانی پهن، دماغ قوزدار و دهانی کشیده داشت. چهرهاش مرا یاد تصویر جوانیهای ناپلئون انداخت. بعد از کنارش گذشتم. دستش را پایین آورد و به من نگاه کرد. انگار منتظر ناپدید شدن من بود. بعد بدون هیچ توضیح خاصی نمیدانم چه اتفاقی افتاد که به او چشمک زدم. برای نشان دادن توجهش به حرکت من، سری تکان داد. با همان بارانی بلند قرمزم و گامهای مصمم از عرض خیابان گذشتم. و به گروه همکارانم که دم در بانک جمع شده بودند اضافه شدم. وقتی برگشتم ماشین از آنجا رفته بود.
پانزده روز گذشت. یک روز صبح، به قصد بانک از خانه بیرون زدم. حین قدم زدن حس کردم آن حال خوش و پرلذت و آسودۀ توی خیابانها را در روزهای یکشنبه ندارم. حسی که با خالی شدن مدارس و ادارات از افراد ملزم به حضور در آنها و رفتن به خانه دست میداد. من لذت یا آسایشی حس نمیکردم. ذهنم درگیر ناهاری بود که میپختم و ظرفهایی که میشستم. ناگهان سر بالا کردم و متوجه چیزی شدم. همان عکاس پشت فرمان، با ماشینش قدمبهقدم در تعقیبِ من بود. نگاهمان گره خورد. و بعد با وقاحتی تکرارنشدنی جملهای کوتاه به من گفت. مکث نکردم و سری به علامت تأیید تکان دادم. ماشین را متوقف کرد و در را باز کرد. من هم سوار شدم.
مسیر کوتاهی را تا جایی خلوت طی کردیم. حوالی لونگوتور[2] بود. انگار برنامهای ازپیش تعیینشده را دنبال میکرد. وقتی تکان نمیخورد، چهرهاش شبیه ناپلئون میشد. اما به محض هیجانزده شدنش، با آن وقاحت و بیشرمی به گانگستری محلی تبدیل میشد. او را پس زدم و گفتم: «پنجول کشیدن به من رو بیخیال شو. واسه این کار وقت هست. حالا بگو از من چی میخوای؟»
بیمقدمه جواب داد: «تو رو میخوام.»
_ نه تو من رو نمیخوای. اگه فقط من رو میخواستی، پس معنیش اینه که فتیشیستی!
_ چی؟ یعنی چی؟
_ یعنی یکی مثل تو که نهفقط عاشق آدما، که دنبال چیزای اطرافشونه. مثلاً توی همون بانکی که من توش کار میکنم.
_ دربارۀ چی حرف میزنی؟
_ بهت میگم یعنی چی. دو هفته پیش ساعت هشت و نیم صبح چند تا عکس گرفتی؟ من میگم حداقل بیست تا.
_ نمیتونم چیزی رو از تو پنهون کنم. تو کی هستی؟ شیطان؟
پس داستانمان را که بعداً روزنامهها را پر کرد، شروع کردیم.
[1]. Unglued
[2]. Lungotevere
کتاب «داستانهای چکمهای :بهترین داستانهای کوتاه ایتالیایی» به انتخاب جومپا لاهیری ترجمۀ وحید اکبری و نوید کمارج
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.