خوشه‌هاي خشم – ادبیات کلاسیک جهان

جان اشتاين‌بك

عبدالحسين شريفيان

 خوشه‌هاي خشم اثري آن‌چنان پرصلابت و نيرومند می‌باشد كه به حق نمونه و سرمشق فرهنگ و ادبيات آمريكايي به‌شمار می‌آید. چاپ نخستين خوشه‌هاي خشم که انتشار يافت در امريكا و بريتانيا طوفاني برپا شد. اين داستان، شرح حال خانواده‌اي كشاورز است که بر اثر هجوم ساير كشاورزان خرده‌پا و كارگران كشاورزي، زمين‌هاي خود را در اكلاهما رها مي‌كنند و چون تمامي اميد و آرزويشان را از ماندن در آن‌جا برباد رفته مي‌بينند به سوي سرزمين افسانه‌اي كاليفرنيا روي مي‌آورند. كارواني به سوي غرب راه مي‌افتد كه در جاده‌ها اردو مي‌زنند و چون هر دم تعداد كارگران فزوني مي‌گيرد، ميزان مزدها پايين مي‌آید، كار فقر و انحطاط و كشمكش با پليس و كارفرمايان بالا مي‌گيرد و وقايعي پیش می‌آید كه… خواننده خود بايد داستان را صبورانه تا آخر بخواند و درباره‌ی ارزش آن‌ها به داوري بنشيند.

495,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 800 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

جان اشتاین‌بک, عبدالحسین شریفیان

نوع جلد

گالینگور

نوبت چاپ

چهاردهم

قطع

رقعی

تعداد صفحه

614

سال چاپ

1402

موضوع

رمان خارجی

وزن

800

گزیده ای از کتاب خوشه های خشم

درون قهوه‌خانه طنین موسيقي بريده شد و صداي مردي از بلندگو به گوش رسيد، اما مستخدم زن قهوه‌خانه آن را خاموش نكرد، چون هنوز متوجه نشده بود كه موسيقي تمام شده است. انگشت‌هاي كنجكاو و جست‌وجوگرش دملي را زيرگوشش يافته بود. زن کوشید در آيينه‌ي پشت پيشخوان، بي‌آن‌كه راننده متوجه شود، او را بنگرد، از اين‌روي جوري وانمود كرد كه مي‌خواهد موهایش را مرتب كند. راننده گفت: «در شاني مجلس رقص مفصلي برپا شده بود. شنيدم يكي هم كشته شده يا يه بلايي سرش اومده. تو چيزي نشنيدي؟» زن جواب داد: «نه.» و ورم پشت گوشش را نرم نرمك لمس كرد.

در آغاز کتاب خوشه های خشم می خوانیم

 

آخرين باران‌ها بر سرزمين سرخ و پاره‌اي از سرزمين خاكستري رنگ اكلاهما آرام فرو ريخت، ولي زمين ترك‌خورده را نشكافت. گاوآهن‌ها شيارهاي جويبارها را از همه سو بريدند و دريدند. با آخرين باران‌ها، ذرت‌ها به سرعت سر برآوردند و انبوهي از علف‌هاي خودرو هر دو سوي جاده را فرش كردند، آن‌چنان كه زمين‌هاي خاكستري و زمين‌هاي سرخ تيره، اندك‌اندك زير پوششي سبز نهان شدند. در اواخر ماه مه رنگ از رخسار آسمان پريد و ابرهايي كه از بهار تا آن هنگام، ديرگاهي بود در آن بالاها آرميده بودند، پراكنده شدند. آفتاب داغ روز به روز و دمادم بر سر ذرت‌هاي نورسته مي‌تابيد، تا آن‌جا كه خطي قهوه‌اي رنگ بر كناره‌هاي سرنيزه‌هاي سبز گسترش مي‌يافت. ابرها پديدار مي‌شدند، و راهشان را مي‌گرفته و مي‌رفتند بي‌آن‌كه بكوشند قطره‌اي باران فرو ریزند. علف‌هاي خودرو رنگ سبزشان را تيره‌تر كردند تا پايدار بمانند، اما بيش از اين گسترش نيافتند و رشد نكردند. سطح زمين سفت شد. لايه‌ی نازك اما سختي آن را پوشاند، و چون رنگ آسمان پريد، زمين هم رنگ باخت، با رنگ زمين‌هاي سرخ به پشت گلي زد و زمين‌هاي خاكستري رنگ سفيدی گرفت.

در شيارهايي كه آب پديد آورده بود، خاك درون جويبارهاي كوچك و خشك به گرد و غبار بدل مي‌شد. موش‌هاي بياباني و مورچه‌خورها بهمن‌هاي كوچك به‌وجود مي‌آوردند. چون آفتاب همه‌روزه بي‌دريغ و سوزان مي‌تابيد، برگ‌هاي ذرت‌هاي جوان هم سختي و شق و رقي خود را اندك‌اندك از دست مي‌دادند: نخست هلال‌وار خم مي‌شدند، و بعد كه رگه‌هاي مياني‌شان نيروي پايداري خود را از دست مي‌داد، يك به يك مچاله مي‌شدند. بعد ماه ژوئن از راه رسيد، و خورشيد خشمگين‌تر و سوزان‌تر تابيد. خطوط قهوه‌اي رنگ روي برگ ذرت‌ها گسترده‌تر شد و به رگ‌هاي مياني رسيد. علف‌هاي خودرو هرز رفتند، و به ريشه‌هايشان برگشتند. هوا رقيق بود و رنگ آسمان پريده‌تر؛ و هر روز كه مي‌گذشت زمين نيز رنگ‌پريده‌تر مي‌شد.

در جاده‌ها كه گاري‌ها و ارابه‌ها ره مي‌پوييدند، هرجا كه چرخ‌ها زمين مي‌ساييدند و سم اسبان زمين را مي‌كوبيدند، لايه‌هاي زمين از جاي كنده مي‌شد و گرد و غبار به هوا مي‌خاست. هر جنبده‌اي گرد و خاك بلند مي‌كرد. پياده‌ها گرد و خاكي به‌اندازه‌ي قامتشان و هر ارابه به بلنداي يك حصار، و هر اتومبيل ابري غليظ و بي‌جان از گرد و خاك از پشت سر به هوا مي‌فرستاد. اين گرد و خاك آهسته و به‌تدريج بر زمين مي‌نشست.

نيمي از ماه ژوئن سپري شده بود كه ابرهاي بزرگ و غليظ و سنگين و باران‌زا از سوي تگزاس[1] و خليج2 بالا آمدند. مردمي كه در كشتزارها بودند به ابرها نگريستند، بو كشيدند و انگشت‌ها را پر كردند تا ببينند باد از كدام سو مي‌آيد. و اسب‌ها با بالا آمدن ابرها خشمگين شدند. ابرهاي باران‌زا اندك نمي بر زمين چكاندند و شتابان رو به سوي سرزمين‌هاي ديگر کردند. پشت سرشان آسمان دوباره رنگ باخت و آفتاب درخشش را از سر گرفت. قطره‌هاي باران در ميان گرد و خاك چاله‌هاي كوچكي پديد آورد، و بر سر برگ‌ها قطرات درخشان آب ديده مي‌شد؛ همين و بس.

در پي ابرهاي باران‌زا نسيم ملايمي وزيدن گرفت و آن‌ها را به سوي شمال راند؛ نسيم برگ‌هاي نيمه‌خشك ذرت‌ها را به نرمي به هم مي‌كوبيد. يك روز گذشت باد فزوني گرفت، و بي‌آن‌كه به تندباد بدل شود، به وزيدن ادامه داد. گرد و خاك پيچان از زمين به هوا برخاست و همه‌جا را فرا گرفت و بر سر علف‌هاي خودروي كنار كشتزارها و درون كشتزارها نشست. اكنون ديگر باد نيرومندتر و شديدتر شده بود و به جان چاله‌چوله‌هاي باران‌خورده افتاده بود. در پي به هوا برخاستن گرد و غبار، آسمان اندك‌اندك تيره‌تر ‌گشته؛ باد بر سرزمين هوار مي‌شد، گرد و خاك را از زمين مي‌كند و با خود مي‌برد. باد نيرومندتر و شديدتر شد. چاله‌هاي باران‌ديده تركيدند و گرد و خاك از دل زمين و كشتزارها به هوا برخاست و مثل دود در آسمان پراكنده شد. ذرت‌ها خود را به باد سپردند و از اين برخوردها ميداني خشك و ني‌مانند به هوا برمي‌خاست. ذرات ريز گرد و غبار ديگر به زمين برنمي‌گشتند، بلكه در ميان آسمان نيمه‌تاريك سرگردان مي‌گشتند.

باد باز شدت گرفت، خاك زير سنگ‌ها را هم بيرون كشيد، كاه و برگ‌هاي پوسيده و مرده و حتي سنگريزه‌ها را هم با خود برد و از هر كشتزاري كه گذشت نشاني از خود برجاي نهاد در دل هوا و آسمان نيمه‌تاريك آفتاب سرخگون مي‌درخشيد، و هوا گزندگي خاصي يافته بود. يك شب باد با سرعت فزاينده بر سرِ زمين تاخت، از ميان ذرت‌هاي بي‌ريشه حيله‌گرانه گذشت، ذرت‌ها با برگ‌هاي بي‌رمقشان با باد پنجه در پنجه شدند تا اين‌كه باد ريشه‌هاي ضعيف را از دل زمين بيرون كشيد؛ سپس هر ساقه‌ی درمانده به پهلو بر زمين افتاد و جهت باد را برنمود.

سپيده از راه رسيد، اما از روز هنوز خبري نبود. در آسمان خاكستري رنگ آفتابي سرخگون پديدار شد، گوي سرخگون عين هواي گرگ و ميش نوري بي‌رمق مي‌پاشيد؛ و هرچه از روز مي‌گذشت، هواي گرگ و ميش نيز تيره‌تر مي‌شد، و باد بر سر ذرت‌هاي برخاك‌افتاده زوزه‌كنان و جيغ‌كشان مي‌گذشت.

مردان و زنان در خانه‌هايشان كنار هم نشسته بودند و هرگاه بيرون مي‌آمدند بر دهان و بيني‌ خود دستمال مي‌بستند و عينك‌هاي دوربسته بر چشم مي‌زدند تا گزندي به چشم‌هايشان نرسد.

شبي سياه فرا رسيد، زيرا ستارگان نمي‌توانستند دل گرد و غبار را بشكافند و زمين را روشن كنند، و نور پنجره‌ها از حياط خانه‌ها فراتر نمي‌رفت. اينك گرد و خاك به‌خوبي با هوا درآميخته و معجوني از خاك و هوا پديد آورده بود. در خانه‌ها را محكم بسته بودند، درز درها و پنجره‌ها را هم با پارچه گرفته بودند، ولي گرد و خاك آن‌قدر نرم پا به درون مي‌نهاد كه در هوا ديده نمي‌شد و مثل گرده‌ي گلي روي صندلي‌ها و ميزها و بشقاب‌ها مي‌نشست. مردم گرد و غبار را از شانه‌هاي‌شان مي‌تكاندند. كنار آستانه‌ي درها خطي از خاك نشسته بود.

نيمه‌هاي شب باد فروكش كرد و زمين را در سكوت و خاموشي فرو برد. هوايي كه از گرد و خاك انباشته است. بيشتر از مه صدا را خفه مي‌كند. آن‌هایی، كه در رختخواب‌هايشان خوابيده بودند، از فروکش کردن شدت باد آگاه شدند. چون باد متجاوز فرونشست همه از خواب برخاستند. آرام خوابيده بودند و به ژرفناي سكوت گوش فرا مي‌دادند. بعد خروس‌ها خواندند؛ صدايشان خفه و سنگين بود، و مردم در رختخواب‌ها ناآرام غلت مي‌زدند و منتظر بودند بامداد سر برسد. مي‌دانستند كه ديرگاهي مي‌كشد تا غبار بر زمين بنشيند. بامدادان غبار مثل مه در هوا بود و آفتاب مانند خون تازه به سرخی مي‌زد. تمام روز گويي غبار از الك مي‌گذشت و فرو مي‌ريخت، و روز بعد الك شده بر زمين مي‌نشست. غبار چون جامه‌اي يك‌دست سطح زمين را فرو پوشيده بود. روي ذرت‌ها، روي سيم‌ها و بر پشت‌بام‌ها نشسته بود و چون چادري بر سر علف‌هاي خودرو و درختان افتاده بود.

مردم از خانه‌هايشان به در آمدند و هواي گرم و گزنده را بوييدند و دهان و بيني‌شان را گرفتند.بچه‌ها هم از خانه‌ها بيرون زدند، اما برخلاف هميشه، پس از هر باران، سروصدا و هياهو به راه نينداختند. مردها كنار نرده‌هاي خانه‌هايشان ايستادند و به ذرت‌هاي نفله شده و از ميان رفته، كه اينك به سرعت مرده و مي‌خشكيدند و از زير لايه‌ي نازك غبار، سبزي اندكي از آن پيدا بود، نگاه كردند. مردها خاموش بودند و كمتر از جا مي‌جنبيدند. زن‌ها از خانه‌ها بيرون آمدند تا كنار مردها بايستند و ببينند آيا روحيه‌ي مردانشان در هم شكسته است يا نه. زن‌ها پنهاني به چهره‌ي مردها نگاه مي‌كردند چون مادام كه مردها برجا مي‌ماندند مهم نبود كه ذرت‌ها از ميان بروند. بچه‌ها هم همان نزديكي ايستاده و با پاهاي برهنه‌شان شكل‌هايي بر زمين مي‌كشيدند؛ آن‌ها هم با چشم‌هاي جست‌وجوگرشان نگاه مي‌كردند تا ببينند مردها و زن‌ها روحيه‌شان را از دست مي‌دهند يا نه. بچه‌ها قيافه‌ي مردها و زن‌ها را ديد مي‌زدند و بعد با انگشت شست پا خطوطي بر زمين رسم مي‌كردند. اسب‌ها به آبشخورها آمدند و پوزه بر سطح آب كشيدند تا سطح غبار گرفته را كنار بزنند. اندكي بعد حيرت‌زدگي از چهره‌ي مردان نظاره‌گر رفت و سخت و خشمگين و استوار و بااراده شدند. بعد زن‌ها دريافتند كه خطر گذشته و مردانشان روحيه خود را نباخته‌اند. بعد پرسيدند، چه‌كار بايد بكنيم؟ و مردها پاسخ دادند، نمي‌دانيم. چيز مهمي نبود. زن‌ها هم مي‌دانستند چيز مهمي نيست، و بچه‌ها هم كه به نظاره ايستاده بودند مي‌دانستند چيز مهمي نيست. زن‌ها و بچه‌ها از ته دل مي‌دانستند اگر مردانشان روحيه‌ی خود را از دست ندهند و استوار باشند هيچ مصيبتي گران نيست. زنان به خانه‌ها و به سر كارشان برگشتند، و بچه‌ها محتاطانه‌ بازي‌شان را آغاز كردند.

هرچه از روز مي‌گذشت خورشيد رفته‌رفته رنگ سرخ‌اش را از دست مي‌داد. گرم و سوزان بر زمين پوشيده از گرد و خاك مي‌تابيد. مردها در آستانه‌ی در خانه‌هايشان نشستند؛ به چوب‌دستي‌ها و سنگريزه‌ها ور مي‌رفتند. مردها آرام و بي‌سروصدا بودند، فكر مي‌كردند و حساب كار را مي‌رسيدند.

[1]. Texas                                2. Gulf