کتاب خانۀ پرنده نوشتۀ جانی روداری ترجمۀ مسعود جواهری چنیجانی
گزیدهای از متن کتاب
بَه! دوبار هم بَه!
هفدهم ژانویه، ساعت ششونیم بعدازظهر پسر بچهای به نام جامپیِرو بیندا[1] معروف به جیپ (مخفف جامپیِرو)، هشت ساله همراه خانوادهاش ساکن میلان، در خیابان ستّپمرینی[2]، پلاک ۱۷۵، واحد ۱۴، تلویزیون را روشن میکند، کفشهایش را درمیآورد و در مبل چرم مصنوعی سبز رنگ مچاله میشود تا از سریال «ماجراهای پن نای سفید[3]» لذت ببرد.
در سمت راستش، روی مبلی دیگر، برادر کوچک جیپ، فیلیپو بیندا،[4] معروف به فیلیپ، چمباتمه زده بود. او هم، برای راحتی، کفشهایش را درآورده بود و نامرتب در جاهای مختلف، کف اتاق رها کرده بود.
علیرغم تفاوت سنیشان، باشگاههای فوتبال، این دو برادر را از هم متمایز میکرد: جیپ طرفدار باشگاه اینتر و فیلیپ طرفدار باشگاه میلان بود، ولی این جریان چندان اهمیتی برای داستان ما ندارد، ماجرای اصلی به سر ساعت ششوسیوهشت دقیقه برمیگردد، زمانیکه جیپ در یکآن، مورموری در پاهایش، درواقع نوعی خارش در داخل پا نه روی پوستش، احساس میکند.
در ساعت ششوسیونه دقیقه، جیپ احساس کرد توسط نیروی ناشناختهای بهطرز غیرقابل تحملی دارد کشیده میشود. از روی مبل به پرواز درآمد، چند لحظهای در هوا مثل موشک آمادۀ پرتاب به فضا، تکانهایی کوچک خورد، و درحال پرواز اتاق را طی کرد و سر وتَه به درون تلویزیون پرتاب شد.
مجبور شد سریع پشت صخرهای پنهان شود تا از تیرهای سرخپوستان، که از هر طرف پرتاب میشدند، خود را در امان نگاه دارد. بههرحال، با نگاهی متعجب از زاویۀ جدید، به اتاق خیره شده بود، به مبل خالی، همان که کفشهایش نزدیک پایههایش مانده بود و مبلی که فیلیپ اشغال کرده بود و صداهای عجیبی از خود درمیآورد: «بَه! دوبار هم بَه! چگونه توانستی؟ حتی شیشۀ تلویزیون هم نشکسته.»
«فیلیپ، چه میدانم چطور انجام دادهام.»
«ولی دقیقاً مثل پن نای سفید داخل صفحۀ تلویزیون هستی. از کجا رد شدی؟»
«فیلیپ، چه میدانم از کجا رد شدم.»
«دست مریزاد! سه بار هم! ولی یک ذره خودت را بکش کنار، چون نمیگذاری خوب ببینم.»
«فیلیپ، آخه چه جوری با اینهمه تیر؟»
«حسابی ترسو هستی. بههرحال من که چیزی نمیبینم.»
بههرحال خوبها، مثل هر جمعه، بدون توجه به جیپ، در حال عقب نشاندن بدها بودند. قبیلۀ پن نای سفید، در حال پیروز شدن بر دشمنانشان بودند. صحنه سریع و بدون سروصدا شد. جیپ، به جای اینکه خود را در پشت صخرهای بیابد، خود را چمباتمهزده لای دستوپای یک اسب یافت.
«آهای آهای!»
فیلیپ هراسان فریاد زد. ولی هیچ خطری نبود، اسب رامشده بود.
فیلیپ گفت: «حالا که آنجا هستی از پن نای سفید بپرس چرا دو هفتهای از نو ولا تو نانت خبری نیست.»
«او مگه ایتالیایی میفهمه؟»
«خب، تو اول بگو: هوگ!»
جیپ گفت: «هوگ.»
ولی پن نای سفید سرش به چیز دیگری مشغول بود: دقیقاً همان موقع مشغول آزاد کردن زنش با موهای مشکی بافته شده، از تنۀ درختی بود که در زمین فروکرده بودند، باز هم جیپ با خجالت گفت: «هوگ، هوگ.»
فیلیپ تشویقکنان: «بازهم محکمتر! میبینی که میترسی؟ قابل درکه، طرفدار باشگاه اینترمیلان…»
«و تو که طرفدار باشگاه میلان هستی برای خودت راحت در مبل نشستهای.»
«خب، که اینطور؟ حالا من تلویزیون را خاموش میکنم، و تو را محو میکنم.»
فیلیپ این را گفت و با دستان دراز، بدون آنکه کفشش را به پا کند به طرف دکمۀ تلویزیون پرید.
«نه!»
با تمام قدرتش فریاد زد.
«آره که خاموش میکنم.»
«مامان، کمک!»
توی آشپزخانه، خانم بیندا مشغول اتو کردن لباسها بود، گفت: «چه خبره؟»
«فیلیپ میخواهد تلویزیون را خاموش کند.»
مامان که همیشه صبور بود، توصیه کرد که: «مؤدب باش.»
«آخه اونه که پریده توی صحنه.»
مادر همانطور که اتو میکرد گفت: «جیپ، شوخی را کنار بگذار، به تلویزیون دست نزن که خراب میشه.»
فیلیپ توضیح داد: «اگر فقط دست میزد خوب بود، جالب اینجاست که دقیقاً رفته داخلش. فقط اینکه کفشهاش را بیرون ول کرده.»
خانم بیندا توضیح داد: «بارها و بارها به شما توصیه کردم که پای برهنه داخل خانه راه نروید.»
جیپ گفت: «فیلیپ هم بدون کفش است.»
خانم بیندا تصمیم گرفت مداخله کند. اتو را گذاشت و از دم در سرک کشید.
«جیپپپ!»
«مامان!»
«پسرم، خدا مرگم بده! چی به سرت اومده؟»
جیپ سکسکهکنان توضیح داد: «من گناهی ندارم، مطمئن باش، من راحت آنجا نشسته بودم…نگاه کن،»
و مبل را نشان داد بلکه مبل به نفع او شهادت بدهد.
در آن زمان عمهاش که از بازی بلیت بختآزمایی برمیگشت وارد خانه شد.
درحالیکه نگاهی تحقیرآمیز به خانم بیندا میانداخت گفت: «چه چیزهایی که باید ببینم! تو اجازه میدی که بچههایت چنین کارهای خطرناکی انجام بدهند؟»
عمه با دو جمله آگاه شد، ولی متقاعد نشد.
«آره، آره، حالا برایم از «نیروی مرموز» سخن میگویید. بهتر است که بگویید که شازده میخواسته از سیلیهای پدرش در امان باشد. خب امشب پدرش باید کارنامۀ نمره چهارش را امضا میکرد؟ بفرمایید، حالا ریش بز دست قصاب است، حالش را جا بیاورید. ولی من که کوتاه نمیآیم! سریع به برقکار زنگ میزنم.»
عمه به برقکار زنگ زد، برقکار قول داد که در عرض ده دقیقه آنجا خواهد بود.
سرخپوستان در صحنه، خیلی محترمانه تلویزیون را در اختیار خانم متشخصی گذاشتند که داشت طرز تهیۀ سالاد بیروغن را آموزش میداد.
فیلیپ زمزمه کرد: «حوصلهام سر رفته!»
و در همان لحظه تصمیم گرفت که نقاشی کند. روی میز یک ورقۀ سفید، رنگها، یک کاسه آب و قلمموهای خود و جیپ را آماده گذاشت.
جیپ درحالیکه در کاسۀ سالاد، که تصویرش در آن بود، خم میشد، معترضانه گفت: «مامان بگو به قلمموهام دست نزنه.»
«فیلیپ، به وسایل برادرت دست نزن.»
فیلیپ انگار که نشنیده باشد توجهی نکرد. برعکس شروع کرد به رنگآمیزی با رنگ آبی، با قلمموهای جیپ. جیپ نگاهش کرد، چشمغرّه رفت و تهدید کرد؛ ولی اینبار مثل دفعات قبل قادر نبود که به برادر کوچکش پسگردنی بزند. ناتوانی خشمش را دو برابر کرد.
جیپ فریاد میزد.
فیلیپ هم برای اینکه نشنود فریاد میزد.
مامان و عمهاِمّا[5] هم، برای اینکه آرامش برقرار کنند، فریاد میزدند.
در میان آن هیاهوها و فریادها، آقای بیندای حسابدار هم آمد. پدر خانواده و بزرگ خانواده. معترضانه گفت: «چه استقبالِ باشکوهی!»
خانم بیندا گفت: «اوه، نگران نباشید، الآن برقکار میرسد.»
اگر او هم فریاد میزد، دیگر مأمور آتشنشانی لازم بود.
«برقکار برای چه کاری میآید؟ مگر دوباره ماشین لباسشویی خراب شده است؟»
«نه برای جیپ.»
«چی؟ شرط میبندم که مثل هفتۀ پیش ریشتراش برقی مرا خراب کرده است. از دست جیپ، کجا پنهان شده است؟»
جیپ با صدای ظریفی گفت: «بابا من اینجا هستم.»
بیندای حسابدار که از گوشش اطاعت کرد، به طرف تلویزیون برگشت و مانند تندیس یک حسابدار، خشکش زد.
عمهاِمّا گفت: «بههرترتیب بالاخره باید او را بخشید. در سهماهۀ آینده، جیپ ما بهترین کارنامۀ مدرسه را خواهد داشت و بهترین نمرۀ ریاضیات را در تمام میلان کسب خواهد کرد.»
«کارنامه؟ ریاضیات؟»
بیندای حسابدار هاجوواج زمزمه میکرد.
«حالا میآورم و امضا میکنی، جیپ از آنجا به آرامی خارج شو، تا با هم دور میز بنشینیم.»
خانم اِمّای مهربان با حالتی که حرفهایش به نتیجهای رسیده به طرف کمدی که خودش کارنامه را گذاشته بود رفت و کمی با حالتی که جدی به نظر بیاید دنبالش گشت تا برای فرماندۀ بزرگ جریان قابل هضم شود.
«ولش کن، ولش کن.»
آقای بیندا گفت.
«جریان سر نمرۀ بد نیست بلکه سر یک بیماری بد است. روز پیش دقیقاً شخصی به اسم روداری مقالهای در روزنامه نوشته بود که توضیح میداد این جریان برای یک وکیل هم اتفاق افتاده است، درواقع یک وکیل کلّه گنده. این وکیل چنان به تلویزیون علاقهمند بوده که بیخیال خانواده، شغل و سلامتیاش شده. برای او چیزی بهغیر از تلویزیون وجود نداشته. تمام روز و شب جلو تلویزیون برای اینکه برنامهای از دست ندهد، میخ بوده. بهغیر از این، حتی اگر برنامهای هم پخش نمیشده کماکان تلویزیون ساعتها و ساعتها، به انتظار اینکه گوینده برنامهای اعلام کند، روشن بوده. همۀ برنامهها را میدیده، برنامههای کمدی، فیلم، کنفرانس، آگهیهای تجاری، آنتراکت؛ دقیقاً مثل جیپ و فیلیپ. طبیعتاً یک بیماری است.»
«سرانجامش چی شد؟»
«وکیل افتاد درون تلویزیون و سه روز آنجا ماند. فکرش را بکنید که در آن حالت مشتری هم میپذیرفت، و چه گندی هم میزد.»
«چگونه از آنجا بیرون آمد؟»
بیندای حسابدار دهانش را باز کرد تا جواب بدهد ولی مثل اینکه فکری به سرش زده باشد، به طرف راهرو دوید، از در خارج شد و درِ روبهرویی را زد، آقای پروسپری[6] وکیل، به این خیال که شاید وکیل هم همین مریضی را داشته باشد. (آقای پروسپری وکیل دیگری بود، متوجه میشوید، نه آن وکیل معروف که به آن بیماری دچار بود: در ایتالیا تعداد وکلا به اندازۀ یک لشکر است.)
«عصر بخیر، بیندا! چیزی لازم است؟ بفرمایید.»
«ببخشید، میتوانید ده دقیقهای تلویزیونتان را به من قرض بدهید؟»
«دقیقاً همین الآن؟ دارد اخبار شروع میشود. اگر آن را از دست بدهم خوب نیست. چرا یک کاری نمیکنید؟ اگر دستگاه شما خراب شده بیایید در خانۀ من اخبار را ببینید.»
بیندای حسابدار در دو كلام موضوع را تعریف کرد و اضافه کرد: «در آن روزنامه چگونگی مداوای بیماری هم شرح داده بود. کافی است تلویزیون را برای دو ثانیه جلو آن تلویزیونی که بیمار داخلش است بگذاریم. او سریعاً از طرف صفحۀ جدید جلب میشود و از صفحۀ قدیمی برای پریدن داخل صفحۀ جدید بیرون میآید. باید مواظب لحظۀ دقیق بود، یعنی زمانیکه او در هوا معلق است باید دو تا تلویزیون را با هم خاموش کرد، به این طریق کار انجام گرفته است. جاذبه به اتمام میرسد و بیمار به زمین برمیگردد. طبیعتاً باید چیزی پهن کرد تا او اذیت نشود. وکیل کله گنده به این روش مداوا شد، ولی کف اتاق افتاد و سه جای سرش باد کرد؛ از مشکلاتش که بگذرم در عرض سه روز خوب شد.»
پروسپری وکیل داستان را گوش داد، و خواست شخصاً جیپ را که بهسختی داخل صفحه حرکت میکرد ببیند، ولی گفت بعد از اخبار همکاری خواهد کرد: «متوجه میشوید، تنها برنامهای است که به آن علاقه دارم.»
متأسفانه، بعد از اخبار بچههای پروسپری وکیل برای اینکه تلویزیون را از دست ندهند قشقرقی به راه انداختند، چونکه میخواستند تبلیغات را ببینند. هیچ راهی هم برای متقاعد کردنشان نبود.
بیچاره جیپ مجبور شد با ناراحتی سری تبلیغات را هم تحمل کند. مجبور شد خودش را در مقابل بیرون زدن خمیردندان از لولهاش محافظت کند. پودر تالک با پخش شدن، به چشم و دماغش وارد شد و باعثِ به گریه انداختن و سرفهاش شد. خط از رنگ روی پیراهنش افتاد، یک نوع خودکار جدید دو تا خط مانند سبیل در زیر دماغش کشید، که همۀ اینها باعث فریاد و خندههای دیوانهوار عمهاِمّا و فیلیپ شده بود. بهخاطر رفع گرسنگی، خواست پنیری را بقاپد، اما بهخاطر سریع نبودن، لای انگشتانش خمیر لزجی که برای درمان رُماتیسم بود یافت.
بعد از سری تبلیغات، همانطوری که قول داده بود، پرسپروی وکیل تلویزیون را درحالیکه غر میزد به خانۀ بیندا برد: «دقیقاً همین الان که یک مسابقۀ بوکس در شبکۀ اروپایی پخش میشود… متوجه میشوید، تنها برنامهای است که خوشم میآید.»
دستگاه تازه جایی مقابل جیپ، که با دستمال مشغول پاک کردن بدبیاریهایی بود که از طرف تبلیغات گریبان گیرش شده بود، وصل شد. عمهاِمّا تمامِ روتختیهای خانه را یکییکی روی هم گذاشت، تااینکه جیپ موقع افتادن زیاد اذیت نشود. آزمایش شروع شد.
«آماده باشید.»
حسابدار بیندا گفت: «بهمحض اینکه اشاره کردم دو تا تلویزیونها را با هم خاموش کنید. دیگر سفارش نمیکنم که دقیقاً در یک آن… !»
بعد خطاب به پسربچۀ تلویزیونیاش اضافه کرد: «جیپ، بیشتر به تلویزیون وکیل خیره بشو.»
جیپ گوش کرد. میشود گفت که تقریباً در همان لحظه، همان خارشی را که در ابتدای ماجرایش گرفته بود، حس کرد. حالا مانند سفینهای در فضا در تکان بود؛ از صفحۀ تلویزیون بیرون پرید و با سرعت مافوق صوت اتاق را پیمود.
متأسفانه، بیندای حسابدار دستور دادن را فراموش کرد. جیپ وارد تلویزیون وکیل شد و ناپدید شد.
«جیپ! جیپ! کجایی؟ جیپ میشنوی؟»
در هر دو تلویزیون دو بوکسور انگلیسی و ایتالیایی بیحساب به هم مشت میزدند؛ اما حتی سایۀ جیپ هم دیده نمیشد.
«بجنبید، کانال دوم را نگاه کنیم!»
هیچ اثری از جیپ نبود، نه در کانال دوم بیندا و نه پروسپری.
«حالا چه کار کنیم؟»
در همان لحظه زنگ در خانه به صدا درآمد. برقکار بود؛ سرحال مانند گل سرخ بهاری: «با من کاری داشتید؟ چه کاری باید بکنم؟»
میدانید، برقکارها به دیر رسیدن معروفاند.
[1]. Giampiero Binda
[2]. Settembrini
[3]. Penna Bianca
[4]. Filippo Binda
[5]. Emma
[6]. Prosperi
کتاب خانۀ پرنده نوشتۀ جانی روداری ترجمۀ مسعود جواهری چنیجانی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.