کتاب “خانه خاموش” نوشتۀ اورهان پاموک ترجمۀ مرضیه خسروی
در آغاز کتاب خانۀ خاموش می خوانیم
گفتم: «غذا حاضر است خانم بزرگ، بفرمائید سر میز.» چیزی نگفت، همانطور ایستاده به عصایش تکیه داده بود. به سمتش رفتم و تا کنار میز همراهیاش کردم. زیر لب غرولند میکرد. به آشپزخانه رفتم، همراه با ظرف غذا برگشته و جلویش گذاشتم. نگاهی انداخت اما دست به غذا نبرد. مانده بودم قضیه از چه قرار است که ناگهان متوجه شدم؛ دستمال سفرهاش را در حالی که کنار گوشهای بزرگش خم شده بودم، به گردنش بستم.
گفت: «ببینم امشب چی درست کردی؟»
گفتم: «بادمجون شکم پر، همونی که دیشب خواسته بودید.»
«از ظهر مونده؟»
بشقاب را مقابلش کشیدم. قاشق را برداشت و همچنانکه مشغول حرف زدن بود بادمجان را به هم زد. بعد از کمی غرولند مشغول خوردن شد. گفتم «خانم بزرگ سالادتون هم اینجاست.» و به آشپزخانه برگشتم. یک بادمجان هم برای خودم برداشته، نشستم و مشغول خوردن شدم.
چند لحظه بعد صدا زد: «نمک! رجب نمک کجاست؟»
بلند شدم و سرم را از در آشپزخانه بیرون بردم و دیدم نمک درست کنار دستش قرار دارد.
«نمک همون جا کنار دستتونه!»
گفت: «اینم رسم تازه است، چرا وقتی من غذا میخورم میری آشپزخونه؟»
جواب ندادم.
«فردا نمیآن؟»
گفتم: «میآن خانم بزرگ، میآن. نمک نمیخواستید؟»
گفت: «حرف رو عوض نکن. نمیآن؟»
گفتم: «فردا میآن… تلفن زدن.»
«دیگه چی داریم؟»
بادمجان نیم مانده را برداشتم و لوبیا چیتی را در ظرف تمیزی ریختم. به محض اینکه شروع کرد به هم زدن لوبیا، من هم به آشپزخانه برگشتم و مشغول غذا خوردن شدم.
کمی بعد این بار صدا زد، فلفل! اما خودم را به نشنیدن زدم. بار دیگر فریاد زد. میوه. رفتم و کاسهی میوه را جلویش گذاشتم. دستهای ظریف و پر از لکش همانند عنکبوت خستهای شروع به گشتن در بین هلوها کرد. در نهایت متوقف شد. «همشون پلاسیدهان! اینا رو از کجا پیدا کردی؟ از زیر درخت جمع کردی؟»
گفتم: «پلاسیده نیستن خانم بزرگ. خیلی خوبن. اینا بهترین هلوها هستند. از میوهفروشی خریدم. خودتون هم خوب میدونید که این طرفا دیگه درخت هلویی نمونده…»
او بدون توجه یکی از هلوها را برداشت. داخل آشپزخانه برگشته بودم تا غذایم را تمام کنم که فریاد زد. «جمع کن! رجب؛ کجایی بیا اینها رو بردار.»
با عجله به اتاق برگشتم و وقتی سفره را نگاه کردم دیدم هلوها را نیمهخورده رها کرده.
«حداقل اجازه بدید براتون زردآلو بیارم خانوم بزرگ، چون بعدش نصف شب من رو بیدار میکنید و میگید گرسنهتون شده.»
گفت: «دستت درد نکنه، دیگه بیشتر از این نتونستم از اون میوههای زیر درختی بخورم. جمع کن اینها رو!»
خم شدم و دستمال سفره را از گردنش باز کردم. در حالی که دهانش را پاک میکرد به صورتش حالت خاصی داد، انگار داشت دعا میکرد. از جایش بلندشد.
«من رو ببر بالا!»
به من تکیه داد و چند پلهای بالا رفتیم، هنوز به پلهی نهم نرسیده بودیم که بار دیگر ایستادیم تا نفسی تازه کنیم.
نفسنفسزنان گفت: «اتاقاشون رو آماده کردی؟»
«بله آماده کردم.»
گفت: «خیلی خوب بریم!»و باز بهراه افتاد.
دوباره شروع کردیم به بالا رفتن. وقتی به پلهی آخر رسیدیم گفت: «این هم نوزدهمی، خدا روشکر.» و وارد اتاقش شد.
گفتم: «چراغتون را روشن بزارید! من میخوام برم سینما.»
گفت: «مرد گنده سینما رفتنت چیه! به هرحال دیر نکنی.»
«نه زود میآم.»
برگشتم طبقهی پائین و لوبیایی که برای خودم کشیده بودم را تمام کرده و ظرفها را جمع کردم. پیشبندم را باز وکراواتم را بستم، ژاکتم را پوشیده و کیف پولم را برداشتم و از خانه بیرون زدم.
نسیم خنکی از سمت دریا میوزیدو برایم لذتبخش بود، خشخش برگهای درخت انجیر به گوش میرسید. در باغ را بستم و به سمت ساحل بهراه افتادم. به محض تمام شدن دیوار باغ خانهمان، پیادهرو و خانههای جدید بتنی آغاز شدند. ساکنین این خانهها در بالکنها یا حیاطهای کوچک و تنگشان نشسته و مشغول تماشای اخبار بودند؛ زنها کنار منقلها ایستادهاند اما آنها هم مثل بقیه مرا نمیبینند. توریهای کبابپزی پر از گوشت و دود هستند. از این خانوادهها و وجود این همه شور و نشاط تعجب میکنم. اما با فرا رسیدن فصل زمستان دیگر کسی این اطراف باقی نمیماند و آنوقت است که در این کوچههای سوت و کور با شنیدن صدای قدمهای خودم وحشتزده میشوم. سردم شد، ژاکتم را پوشیدم و وارد کوچههای کناری شدم.
برایم عجیب است که همهشان در یک زمان خاص مشغول تماشای تلویزیون و خوردن غذا شدهاند! در میان کوچهها میگردم. ماشینی وارد یکی از کوچهها شد، آقای خستهای که تازه از استانبول رسیده بود پیاده و کیف به دست وارد خانه شد. انگاری که با دیدن اخبار خستگیاش از تن بهدر خواهد شد برای تماشای آن بهاندازهی خوردن غذایی که به تأخیر افتاده بود، عجله داشت. وقتی دوباره به سمت ساحل برگشتم با شنیدن صدای اسماعیل ایستادم…
«بلیط بختآزمایی ملی فقط شیش روز باقی مونده.»
من را ندید. من هم صدایش نکردم. در حالی که سرش بالا و پائین میشد در میان میزهای غذاخوری میگشت. بعد، از سمت یک میز صدایش کردند و او هم به آنجا رفت، خم شد و دسته بلیطهای بختآزمایی را به سمت دخترکی که لباس سفیدی پوشیده و موهایش را با روبان بسته بود دراز کرد، دخترک با دقت مشغول گشتن میان بلیطها بود و پدر و مادرش هم لبخندی از سر رضایت بر لب داشتند؛ سرم را برمیگردانم و دیگر نگاهش نمیکنم. اگر صدایش میکردم اسماعیل به محض دیدنم با سرعت خودش را به من میرساند و بعد هم میگفت: «چرا دیگه خونهی ما نمیآی داداش.» «خونهتون هم دوره و هم سربالایی اسماعیل.»می گفت: «بله حق با توئه، اگه اون وقتی که آقا دوغان بههم پول داد به جای تپه اینجا زمین خریده بودم، آه اگه اون موقع به جای نزدیک ایستگاه نزدیک ساحل خونه خریده بودم، وای رجب امروز میلیونر بودم.» «بله، بله» و باز همان حرفهای همیشگی. چرا باید سراغش بروم؟اما بعضی وقتها هم دوست دارم سراغش بروم، منظورم همان شبهای زمستان است که هیچ کس را برای همصحبتی پیدا نمیکنم. دوست دارم و میروم اما باز همان حرفها.
قمارخانههای ساحل خالیاند. تلویزیونها روشناند و قهوه چیها صدها لیوان خالی را کنار هم چیدهاند، لیوانهایی که از تمیزی زیر نور چراغها برق میزنند. گربهها زیر میزهای خالی منتظرند تا اخبار تمام شود و خیابانها شلوغ . به راهم ادامه دادم.
آن طرف موج شکن قایقها به صف شدهاند. هیچ کس در این ساحل کوچک و کثیف نیست. ساحل پر است از خزههای خشک شده، شیشه، مشما و… قرار است خانهی ابراهیم کفاش را خراب کنند، البته میگویند قرار است قهوهخانه را هم خراب کنند. با دیدن شیشههای روشن قهوهخانه یکدفعه هیجانزده شدم. شاید کسی آنجا باشد، کسی که سرگرم ورق بازی نباشد، کسی که بتوان با او همصحبت شد، سوال کند. چطوری؟جوابش را میدهم و او گوش میکند، تو چطوری؟ و او جواب میدهد و من گوش میکنم، برای اینکه بر صدای تلویزیون و شلوغی محیط غلبه کنیم شروع میکنیم به بلند بلند حرف زدن. رفاقت. شاید حتی باهم به سینما هم رفتیم.
اما به محض ورود به قهوهخانه تمام شور و نشاطم را از دست دادم چون دوباره آن دو جوان آنجا بودند. اینجا بود که با دیدن من سرکیف آمدند، نگاهی به همدیگر انداختند و خندیدند، اما برای اینکه وانمود کنم آنها را ندیدهام به ساعتم نگاه میکنم، دنبال دوستی میگردم. آنجا در سمت چپ، نِوزات نشسته و مشغول تماشای ورق بازی است. خیلی خوب شد، سمت نوزات رفتم و لبخندی زدم.
گفتم: «سلام، حالت چطوره؟»
جواب نداد.
کمی تلویزیون نگاه کردم آخرهای اخبار بود. بعد برگشتم و به ورقها و نوزات که مشغول تماشای آنها بود نگاه کردم. با خودم گفتم بگذار این دست تمام شود، تمام شد اما آنها فقط با خودشان حرف زدند و خندیدند. دوباره بازی شروع شد، دوباره غرق بازی شدند و دوباره تمام شد. وقتی ورقها را پخش میکردند با خودم گفتم حرفی بزنم و زدم «شیری که امروز صبح آوردی خیلی خوب بود.»
نوزات بیآنکه چشم از ورقها بردارد سرش را تکان داد: «میدونی که شیر پرچرب خیلی خوبه.»
دوباره سرش را تکان داد. به ساعتم نگاه کردم، پنج دقیقه مانده به نُه، بعد به تلویزیون نگاه کردم؛ غرق تلویزیون شدم و چند دقیقه بعد متوجه قهقههیآن دو جوان شدم. به محض دیدن روزنامهی در دستشان ترس برم داشت؛ آه خدایا نکنه بازهم عکسی، چیزی داخل روزنامه است؟
چون یک چشمشان به من بود و یک چشمشان به روزنامه و قهقهههای نفرتانگیزی سر داده بودند.
به خودت نگیر رجب!
اما بازهم متوجهشان بودم. یک عکس، بعضی وقتها روزنامه را باقی میگذاشتند؛ خیلی بیرحمند؛ پائین روزنامه وکنار عکس زنهای برهنه و خرسهای باغوحش حرفهای نامربوطی مینویسند. ناگهان و بیآنکه متوجه باشم چه میکنم به سمت نوزات برگشتم و گفتم: «چطوری؟»
در حالی که چیزهایی زیر لب زمزمه میکرد یک لحظه به سمت من برگشت اما از آنجایی که حواسم پیش عکسها بود در ذهنم چیزی برای گفتن پیدا نکردم و فرصت حرف زدن را از دست دادم. وقتی چشممان به هم افتاد بازهم به خندیدن ادامه دادند. سرم را برگرداندم، کارت شاه روی میز افتاد و کسانی که بازی میکردند بنا کردند به فحش و بد و بیراه گفتن، دست دیگری شروع شد. جای طرفین عوض شد. یک دفعه به ذهنم رسید. یعنی توی روزنامه عکس هست؟
صدا زدم: «جمیل! یه چایی بیار.»
به این ترتیب بهانهای موقتی برای فراموش کردن ماجرا پیدا کردم اما چندان طول نکشید و دوباره ذهنم متوجه روزنامهای شد که آن دو جوان با خنده به آن نگاه میکردند. وقتی دوباره برگشتم و نگاهشان کردم دیدم روزنامه را به جمیل دادهاند و او هم مشغول تماشای همان نقطهای است که آنها نشانش دادهاند. وقتی جمیل با نگاه بیقرار من مواجه شد عصبانی شد و با لحنی عتابآمیز به جوانها گفت:
«بیشرمها!»
حالا دیگر تیر از چله به در شده بود. دیگر نمیتوانستم بیتفاوت باشم. باید مدتها پیش بلند میشدم و از اینجا میرفتم.آن دو جوان بازهم قهقهه را از سر گرفته بودند.
گفتم: «چه خبره جمیل، چی توی اون روزنامه هست؟»
گفت: «هیچی! عجیبه!»
نمیتوانستم جلوی کنجکاویم را بگیرم، خیلی تلاش کردم اما تاب مقاومت نداشتم. با حالتی مسحور از صندلی بلند شدم و با قدمهایی سنگین به سمت جمیل و جوانها که حالا ساکت شده بودند، رفتم.
«اون روزنامه رو بده!»
حرکتی کرد که انگار بخواهد روزنامه را پیش خودش نگهدارد و بعد با شرمندگی گفت: «عجیبه! مگه همچین چیزی ممکنِه؟ حقیقت داره؟»بعد رو به جوانها کرد و گفت: «بی شرمها!» و خدا را شکر بالاخره روزنامه را به سمت من دراز کرد.
مثل گرگی گرسنه روزنامه را از دستش قاپیدم و بازکردم، قلبم به شدت میتپید و انگار که چیزی راه گلویم را بسته باشد، با دقت به جایی که نشان میدادند نگاه کردم اما نه، خبری از عکس نبود.
«کجاست؟»
جمیل با کنجکاوی و در حالی که با نوک انگشت اشاره میکرد، گفت: «اونجا!»
با سرعت مشغول خواندن مطلبی شدم که به آن اشاره کرده بود.
گوشهای از تاریخ… گنجینههای تاریخی اسکودار[1]… یحیی کمالِ شاعر و اسکودار… و بعد عنوان فرعی. مسجد روم محمد پاشا… مسجد جامع و آبانبار احمدیه… مسجد و کتابخانهی شمسی پاشا… بعد انگشت جمیل همین طور پائین و پائینتر آمد تا اینکه در نهایت دیدمش.
خانهی کوتولهها در اسکودار!
خون به صورتم دوید، با حالت ضعف مشغول خواندن شدم.
…علاوه بر اینها، زمانی میشد در اسکودار خانهی کوتولهها را یافت. این خانهی مخصوص افراد کوتوله دستکمی از خانههای افراد عادی نداشت بلکه صرفا اندازهی اتاقها، درها، پنجرهها و پلکان متناسب قدکوتولهها بود و برای اینکه یک فرد با قد متوسط بتواند وارد آنجا شود میبایست کاملاً خم میشد. با توجه به کاوشهای استاد تاریخ پروفسورسهیل انور این خانه توسط زوجهی سلطان محمد دوم و والدهی سلطان احمد اول یعنی هاندان سلطان که علاقهی بسیاری به کوتولهها داشت، بنا گردیده است. وجود تعداد زیادی از کوتولهها در حرمسرای این بانو از جایگاه ویژهای در تاریخ ما برخوردار است. هاندان سلطان بسیار مشتاق بود که این دوستان کوتولهاش پس از مرگ در آرامش در کنار یکدیگر زندگی کنند، به همین دلیل نیز رئیس نجاران دربار استاد رمضان مسئولیت این کار را عهده دار شده بود. گفته میشود نوع چوب و هنری که در ساخت در و پنجره این خانه به کار رفتهآن را به شاهکاری بدل نموده بود. اما لازم به ذکر است، از آنجا که ذکر این خانه در سیاحت نامه اولیاء چلبی نرفته است لذا در واقعیت وجودی چنین خانهی مجلل و عجیبی جای تردید وجود دارد. اگر چنین خانهی عجیبی واقعاً وجود داشته به احتمال زیاد در آتش سوزی بزرگ سال 1642اسکودار از میان رفته است.
خشکم زده بود، پاهایم به لرزه افتاده و پشتم خیس عرق بود.
جمیل گفت: «بیخیال رجب! چرا این بیشرمها رو این قدر جدی میگیری؟»
اشتیاق زیادی در درونم برای خواندن دوبارهی روزنامه حس میکردم اما جراتش را نداشتم؛ انگاری نمیتوانستم نفس بکشم، روزنامه از دستم رها شد و روی زمین افتاد.
جمیل گفت: «بیا بشین یک کم نفس تازه کن، خیلی ناراحت شدی.»دوباره رو به جوانها کرد و گفت: «بیشرمها!»
من هم در حالی که روی پاهایم خم شده بودم به آن دو نگاه کردم. دیدم با کنجکاوی موذیانهای مشغول تماشایم هستند.
گفتم: «بله ناراحت شدم.»سکوت کردم و بعد از کمی استراحت تمام توانم را جمع و دوباره شروع به صحبت کردم.
«اما ناراحتی من از کوتوله بودنم نیست در حقیقت از این ناراحتم که بعضیها اون قدر بدذاتند که میتونن یک کوتوله پنجاه و پنج ساله رو دست بندازن.»
سکوت برقرار شد وحتی کسانی که ورق بازی میکردند هم دست کشیدند. با نوزات چشم تو چشم شدیم؛ یعنی فهمید؟آن دو جوان به مقابلشان نگاه میکردند گویا کمی هم که شده خجالت کشیده بودند. سرگیجه گرفتهام، تلویزیون ناله میکند.
جمیل انگاری از سرعادت گفت: «بیشرمها!» و ادامه داد: « صبر کن رجب کجا میری؟»
جوابش را ندادم وسلانه سلانه چند قدم کوتاه برداشتم و روشنایی قهوهخانه را پشت سر گذاشتم، دوباره بیرونم، در دل سرمای شب تاریک.
چندان توان راه رفتن نداشتم اما به خودم فشار آوردم و چند قدم دیگر برداشتم و بعد روی یکی از سکویهای کنار اسکله نشستم، هوای تمیز را با نفسی عمیق به درونم کشیدم. قلبم هنوز هم به شدت میتپد، چه کار باید میکردم؟ در دوردست نور قمارخانهها و غذاخوریها به چشم میخورد؛ در میان درختها لامپهای رنگی آویزان کردهاند و هستند کسانی که زیرآن نورها نشستهاند و با هم حرف میزنند و غذا میخورند. خدای من!
درِ قهوهخانه باز شد و صدای فریادهای جمیل را شنیدم «رجب، رجب! کجایی؟»
همانطور ساکت ماندم، مرا ندید و دوباره به داخل برگشت. مدتی بعد با شنیدن صدای غرش قطاری که به سمت آنکارا میرفت از جا برخاستم. احتمالاً ساعت نه و ده دقیقه بود و با خودم فکر میکردم. مگه غیر از اینه که تمام اینها حرف و باد هواست؟ با این فکر کمی راحت شدهام اما دوست ندارم به خانه برگردم و کار دیگری هم برای انجام دادن ندارم. سینما میروم. عرقم خشک شده، ضربان قلبم عادی شده و حالا دیگر حالم خوب است. چند نفس عمیق کشیدم و بهراه افتادم.
دیگر قهوهخانه در پشت سر باقی مانده؛ حالا من و حرفها را فراموش کردهاند، تلویزیون ناله میکند، اگر جمیل بیرونشان نکرده باشدآن دو جوان به دنبال کس دیگری میگردند تا مسخرهاش کنند؛ حالا وارد خیابان شدهام، همه جا شلوغ است، مردم غذایشان را خوردهاند و سروقت تلویزیون نرفته و پیش از آنکه به قمارخانه بروند برای هضم غذا مشغول پیادهروی هستند. بستنی میخورند، حرف میزنند، سلام و احوالپرسی میکنند، زنها و شوهرانی که بعدازظهر از استانبول برگشتهاند و بچههایشان که مشغول خوردن چیزهایی هستند همدیگررا میشناسند و با یکدیگر سلام و احوالپرسی میکنند. از مقابل غذاخوری عبور کردم، اسماعیل آنجا نیست، شاید بلیطهایش را تمام کرده و حالا مشغول بالا رفتن از سراشیب خانهاش بود. اگر به جای سینما به خانهی او میرفتم میتوانستیم با هم حرف بزنیم، اما باز همان حرفها.
خیابان کاملاً شلوغ شده بود. ماشینهایی که مقابل بستنی فروشیها صف کشیدهاند و مردمی که در ردیفهای سه یا چهار نفری میگذشتند باعث سختی در رفت و آمد شده بودند. کراوات و ژاکتم به جای خود اما نمیتوانم این همه جمعیت را تحمل کنم، وارد کوچههای خلوت شدم، بچهها در میان ماشینهای پارک شده در کوچههای تنگ و باریکِ روشن از نور آبی تلویزیونها مشغول بازی قایم باشک هستند. از بچگی میدانستم که خیلی خوب میتوانم این بازی را انجام بدهم اما آنوقتها جراتش را نداشتم مثل اسماعیل با بچههای دیگر همبازی بشوم. اما اگر میشد که بازی کنم خیلی خوب پنهان میشدم، شاید هم اگر در میان خرابههای خان که میگفتند مادرم همان جا مرض وبا گرفته یا مثلاً در محله یا انبار غله پنهان میشدم و هیچ وقت بیرون نمیآمدم دیگر کسی نبود که مسخرهام کند، اما مادرم دنبالم میگشت و از اسماعیل میپرسید که برادر بزرگت کجاست، اسماعیل مفش را بالا میکشید و میگفت من چه میدونم و هم آنوقت من که این حرفها را میشنیدم، میگفتم که مادر میخواهم خودم تنهای تنها زندگی کنم و هیچ کس من را نبیند، اما مادرم آنقدر میگریست که آخر سر بیرون میآمدم و میگفتم باشه باشه دارم میام بیرون، نگاه کن اینجا هستم، دیگر مخفی نمیشوم مادر و او از من میپرسید که برای چی پنهان میشوی پسرم و شاید هم متوجه میشدم که حق با اوست که اصلاً مگر چه چیزی برای پنهان کردن از دیگران وجود دارد؟
آنها را در حالی که با سرعت از خیابان اصلی میگذشتند، دیدم. آقا سیتکی بود که حالا بزرگ شده، ازدواج کرده و همسر و بچهای هم قد و اندازهی من در کنارش دارد. مرا شناخت، لبخندی زد و ایستاد «سلام آقا رجب، حالت چطوره؟»
همیشه به خودم میگفتم که باید آنها سر صحبت را باز کنند.
گفتم: «سلام آقا سیتکی، قربان شما.»
با هم دست میدهیم اما نه با همسرش، بچه با ترس و کنجکاوی نگاهم میکند.
«عزیزم، آقا رجب یکی از قدیمیترین ساکنین محلهی جنت حصاره.»
همسرش لبخندی میزند و سرش را پائین میاندازد. خوشحال شدم از اینکه از قدیمیهای اینجا محسوب میشوم، احساس غرور میکنم.
«مادربزرگ سلامتند؟»
گفتم: «ای بابا، خانم بزرگ مدام شکایت میکنِه!»
گفت: «ببین چند سال گذشته! فاروق کجاست؟»
گفتم: «فردا میآد.»
رو کرد به همسرش و بنا کرد به گفتن اینکه فاروق دوست دوران کودکیاش است. بعد بیآنکه دست بدهیم صرفا با اشاره سر خداحافظی کرده و از هم جدا میشویم. حالا برای همسرش از دوران کودکیاش تعریف خواهد کرد، حتماً از من هم خواهد گفت، اینکه وقتی بچه بودند آنها را به ساحل میبردم و صید کفال را نشانشان میدادم و آنوقت بچهاش شروع میکند به پرسیدن این سوال که باباجون، چرا اون مرد کوتوله است؟چون که مادرش بدوناینکه ازدواج کنه اون رو به دنیا آورده. سیتکی ازدواج کرده، آقا فاروق هم ازدواج کرد اما بچه دار نشد و از آنجایی که خانم بزرگ از مادرم میترسید ما و مادرم را به ده فرستاد. پیش از اینکه ما را به ده بفرستد اول با حرفها و بعدهم با عصایش حسابی از خجالت ما و مادرمان درآمده بود، مادرم گفته بود، این کار رو نکنید خانم بزرگ آخه بچهها چه گناهی دارند؟ من هم گهگاه تصور میکنمآن حرفها راشنیدهام و آن روز وحشتناک را به یاد میآورم…
وارد کوچهی منتهی به سینما شدم و صدای موسیقی به گوشم خورد، همان موسیقیای که قبل از شروع فیلم پخش میکنند. اینجا کاملاً روشن است. به عکسها نگاه کردم «ملاقات در بهشت» فیلمی قدیمی بود، در یکی از عکسها هولیا کوچیگیت و ادیز هون همدیگر را در آغوش گرفتهاند، در بعدی ادیز در زندان است، در بعدی هولیا آواز میخواند، اما تا کسی فیلم را نبیند متوجه داستانش نمیشود. شاید هم با علم به همین موضوع است که عکسها را بیرون سینما آویزان میکنند؛ باعث کنجکاوی آدم میشوند. به سمت گیشهی بلیطفروشی رفتم، یک دونه لطفاً، بلیط را پاره کرده و به سمتم دراز کرد، تشکر میکنم، پرسیدم:
«فیلم قشنگیه؟»
ندیده. گهگاه دلم میخواهد با این بهانه سر صحبت را باز کنم. داخل سینما رفتم و در صندلیم نشستم، منتظر ماندم، چند دقیقه بعد فیلم شروع شد. اول باهم آشنا شدند، دختر آوازهخوان است و پسر را نمیپسندد اما با وعدهی پسرک که یک روزی او را از آنجا نجات خواهد داد دل به او میبندد و عاشقش میشود اما پدرش با این ازدواج مخالفت میکند و بعد پسر به زندان میافتد. فیلم را قطع کرده و استراحت دادند اما من از جایم بلند نشدم تا قاطی جمعیت شوم.
دوباره شروع شد و دختر با صاحب کازینو ازدواج کرد اما بچه دار نشدند و نتوانستند با هم سرکنند. وقتی شوهرش به سراغ زن بدکارهای رفت، همزمان ادیز هم از زندان فرار کرد و این دو تا در خانهای نزدیک پل بغاز همدیگر را دیدند و هولیا کوچیگیت آواز خواند. با شنیدن آواز حال عجیبی به من دست داده بود. آخر سر وقتی میخواستند زن را از شر شوهرش نجات بدهند میفهمند که او خودکشی کرده و حالا میتوانند باهم ازدواج کنند. پدر دختر با علاقه از پشت سر نگاهشان میکند و آنها دست در دست همدیگر میروند، میروند و همین طور که میروند کوچک و کوچکتر میشوند و پایان.
چراغها روشن شد، بیرون میرویم وهمه پچ پچ کنان دربارهی فیلم حرف میزنند. من هم دوست داشتم با کسی دربارهی فیلم حرف بزنم. ساعت یازده و ده دقیقه است، خانم بزرگ منتظر بود اما دوست نداشتم به خانه برگردم.
مستقیم به سمت سراشیبی ساحل رفتم به این امید که شیفت آقا کمالِ داروساز باشد، شاید نخوابیده باشد. ازش سوال میپرسم، حرف میزنیم، برایش تعریف میکنم و او هم در حالی که با ناراحتی به چندتا جوان پر سر وصدایی که زیر نور غذاخوری روبرویی ایستادهاند و میخواهند با ماشین مسابقه بدهند نگاه میکند و به حرفهایم گوش میدهد.
با دیدن چراغهای روشن داروخانه خوشحال شدم، نخوابیده. در را باز کردم و زنگوله به صدا در آمد. آه خدایا، آقا کمال خودش نیست، زنش است. گفتم: «سلام» کمی مِن مِن کردم و بعد ادامه دادم «آسپرین میخواستم.»
زنش گفت: «بستهای یا دونهای؟»
«دوتا دونه. سرم درد میکنه. یکم ناخوش احوالم… آقاکمال…»
حرف میزدم اما گوش نمیداد، قیچی را برداشته و مشغول بریدن ورق قرص است، تعداد قرصی را که خواسته بودم داد.
داشتم پول را میدادم که گفتم:
«آقا کمال صبح برای صید ماهی رفته؟»
«کمال بالا خوابیده.»
یک لحظه به سقف نگاه کردم، دو وجب بالاتر از سقف خوابیده بود. اگر بیدار میشد چیزی میگفتم، شاید به خاطرآن جوانهای بیحیا هم که شده حرفی میزد شاید هم حرفی نمیزد و همان طور متفکرانه و با ناراحتی به بیرون زل میزد، حرف میزدم، حرف میزدیم. مابقی پولی را که دستهای کوچک و سفید زنش برگردانده بود را گرفتم و بعد دوباره به سراغ چیزی که روی پیشخوان قرار داشت رفت؛ احتمالاً کتاب مصور بود. زن زیبا!
شب بخیر گفتم و رفع زحمت کردم، زنگوله دوباره به صدا درآمد. کوچهها خلوت شده و بچههایی که قایمباشکبازی میکردند به خانههایشان رفته بودند. ماندهام چه کار کنم که تصمیم میگیرم به خانه برگردم.
در باغ را بستم و روشنایی اتاق خانم بزرگ را از میان حفاظ پنجرهها دیدم، تا من نخوابم خوابش نمیبرد. از در آشپزخانه وارد شدم و در را از پشت قفل کردم، چرخی زدم و در حالی که با قدمهای سنگین از پلکان بالا میرفتم به ذهنم خطور کرد. خونهی کوتولهها توی اسکودار پلکان هم داشت؟ کدوم روزنامه بود، فردا میرم از بقالی میگیرم ازش میپرسم مجله ترجمان رو داری؟ آقا فاروق میخواد، آخه مورخِِ و بخش تاریخیاش نظرش رو جلب کرده… به طبقهی بالا رسیدم، وارد اتاقش شدم، روی تختش دراز کشیده بود.
گفتم: «من اومدم خانم بزرگ.»
گفت: «آفرین بالاخره راه خونه رو پیدا کردی.»
«چه کار کنم فیلم دیر تموم شد.»
«درها رو خوب قفل کردی؟»
گفتم: «بستم. چیزی لازم دارید؟ میرم بخوابم، بعداً من رو بیدار نکنید.»
«فردا میآن مگرنه؟»
گفتم: «بله، اتاقهاشون را مرتب کردم و تختشون رو درست کردم.»
گفت: «خیلی خب. در رو ببند.»
در را بستم و بیرون آمدم. به محض اینکه سرم را زمین بگذارم خوابم برده. از پلهها پایین میآیم.
- اسکودار یکی از بخشهای آسیایی شهر استانبول و مرکز آن است.
کتاب “خانه خاموش” نوشتۀ اورهان پاموک ترجمۀ مرضیه خسروی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.