کتاب “خاطرات حاج سیاح” نوشتۀ محمدعلی سیاح به کوشش حمید سیاح و به تصحیح سیفالله گلکار
(نشر نیکنام؛ پخش از نگاه)
گزیدهای از متن کتاب
این بنده، محمدعلی ابن مرحوم آقامحمدرضا محلاتی نوادۀ مرحوم آقامحمدباقر هستم معروف به حاج سیاح، پساز اینکه سیاحت یک دوره تمام دنیا را به انتها رسانیده، یعنی از اروپا به آمریکا و از آمریکا به ژاپن و چین سیاحت کرده، وارد هند بندر بمبئی شدم. آقاخان معروف محلاتی که طایفۀ اسمعیلیه امام حی _ حاضرش میدانند بلکه مقام امامت که به او نسبت دادهاند در معنی مقام ربوبیت اثبات کرده و از بذل جان و مال نسبت به او مضایقه ندارند و معروفیت او محتاج بیان نیست. من هم به منزل او رفتم. شرح وضع دنیوی او که واقعاً سلطنتی است ذکر نمیکنم. بعضی از اهالی ایران و خصوصاً از اهل وطن من و او یعنی محلات را در آنجا دیدم که بعضی از تجار و بزرگان ایران بودند و بعضی به امید عطا و نوال او به آنجا آمده بودند. مرا چون دید و شناخت زیاد اظهار مهربانی نموده از حال جد و خانوادۀ من بیانات کرد. در ضمن گفت جد تو که در تهران معروف بود و مسجدی هم ساخته، اول رفتن او به تهران با اسبی که من برای سواری او داده بودم به تهران رفت.
من برای اینکه عوالم تجرد و سیاحت و آزادی و درویشی را داشتم، محض اینکه بفهمانم من برای اظهار حاجت نیامدهام، گفتم: از شما بعضی عطایا گفته میشود، لکن شما اهل کرم و جود نیستید. گفت: من چنین ادعا ندارم لکن چگونه؟ گفتم: برای اینکه شخص جواد کریم، سه صفت دارد که در شما نیست؛ اول اینکه دادۀ خود را بزرگ نشمرده افتخار ننماید. شما اگر اسبی به جد من تملیک کرده بودید، میبایست فراموش فرمایید و این اظهارات علنی را نفرموده، فخر نشمرده به من منت نگذارید. پسازآن بیرون رفته به منزل او کم تردد کردم و چیزی از او نپذیرفتم. در اول ورود من به بمبئی، بعضی اهل وطن که مرا زنده دیده و شناختند به فوریت به والدهام کاغذ نوشته و اطلاع داده بودند که به خلاف مشهور، فلانی زنده و الان در هند و بمبئی است.
والدهام مکتوب مؤثری بهنحو التجا به آقاخان نوشته و قسمها داده بود که پسر مرا باید به من برسانی. هجده سال است این فرزند من مفقودالاثر شده. از هر جا که دسترسی داشتیم پدرش سراغ کرده اثری ظاهر نشده، بلکه گاهی خبر مرگش گفته شده، پدرش در فراق او چه مصیبتها دیده و بعداز یأس از همهجا سفر عتبات کرده، در هر یک از آستانههای سامره و کاظمین و کربلا و نجف یک اربعین با ریاضت و التجا گذرانیده، استدعای پیدا شدن فرزندش را نموده، بالاخره از هرجا مأیوس در جدایی او با هزار غم و اندوه دنیا را وداع کرد. من که مادر او هستم، جدایی او مرا هم گداخته، ملتجی به شمایم که این کاغذ مرا به او برسانید و بفهمانید عاق است اگر به وطن برنگردد و یقیناً اگر مرا ملاقات نکند، من هم مثل پدرش بهزودی از این من هجران وداع جهان میگویم.
روزی دیدم کسی از طرف آقاخان آمده مرا احضار کرد؛ اول از کم مراوده کردن از من شکایت نموده، لهذا به ملاقات رفتم، مکتوب مادرم را به من داد من تا چند سطر خواندم اندوه و گریه چنان بر من غلبه کرد که نتوانستم آنجا مکتوب را بخوانم. مرخصی خواسته، به منزلم رفتم. آن مکتوب چنان حال مرا منقلب کرده، نیت مرا تغییر داد که دیگر تکلیف شرعی و عقلی خود را در این دیدم که به وطن برگشته به زیارت مادرم نائل گردم؛ چون برای اقامت و حرکت قیدی نداشتم و نمیخواستم آقاخان مطلع شود و به من انعامی کند. درحالیکه مصمم بودم نپذیرم و رد من هم خوب نبود. ازاینجهت بیخبر از ایشان حرکت کردم و چون دو نفر از اهل محلات آنجا از آقاخان امید عطا داشتند از یک نفر از تجار خواهش کردم که حرکت مرا به آقاخان اطلاع داده استدعا کند آن دو نفر را با انعامی روانه فرماید.
همان روز به لنگرگاه آمده سؤال کردم: کشتیای که به طرف کراچی و ایران میرود هست؟ معلوم شد یک کشتی هست که همان روز حرکت میکند. با همان کشتی عازم ایران شدم. چون کاپیتان و عملۀ کشتی و بعضی مسافرین مطلع شدند که من سیاحت عالم کرده و بهقدر کفایت از زبانها اطلاع دارم، با من مهربانی و احترام کردند و در دورم جمع شده از وضع ممالک پرسیدند. دو شب و یک روز در کشتی بسیار خوش گذشت. روز سیم بندر معروف سند کراچی نمایان گردید، کمکم نزدیکتر شدیم، قدری دور از ساحل در لنگرگاه لنگر انداختند.
ورود به کراچی (دوم رجب 1294 قمر، تیرماه 1256 شمسی)
به محض لنگر انداختن کشتی دیدم از ساحل، قایقی قبل از همۀ قایقهای بارکشی به طرف جهاز آمد. دو نفر وارد شدند. دیدم مرا سؤال کردند. من خود را معرفی کردم. معلوم شد که یکی صادق خان، برادرزادۀ آقاخان و دیگری علیمحمدنام، خادم فرزندش آقاعلیشاه است. آقاعلیشاه در آن وقت در بندر کراچی بود. معلوم شد که آقاخان به ایشان تلگراف کرده که فلان کس آنجا وارد میشود. آن دو نفر گفتند چون کشتی یک شبانهروز در اینجا توقف میکند، اقامت شما در کشتی خوب نیست. آقاعلیشاه فرموده شما را به منزل ایشان ببریم و ما را به استقبال فرستاده. من هم قبول کرده، از ساحل سوار کالسکه شده، رسیدیم به قصر عالی آقاعلی شاه در کنار شهر. بعداز تفقد و مهربانی تلگراف والدش آقاخان را ارائه داد که فرموده بود فلانی تنها و بیاسباب به قصد ایران حرکت کرده البته در کراچی زیاد توقف نکند، لکن بماند دو نفر که شفاعت کرده بود، حرکت دادم به او برسند و در خدمت او باشند و به راحت رهسپار شوند.
پس، فرستاده بلیت مرا عوض کردند و حاجی میرزا احمد و صادقخان را به مهمانداری من مأمور کردند و گفتند: به هر جا سیاحت کند مرکوب و کالسکه حاضر است. من سؤال کردم: در اینجا چیز غریب دیدنی چه هست؟ گفتند: در سه ساعتیِ کلیسا بتخانهایست که در آنجا چشمۀ آبی جاری است که چندین نهنگ در آن چشمه هست. آنها را متبرک و مقدس میدانند و نذورات تقدیم میکنند. من با چند نفر سوار شتر شده، به طرف چشمه رفتیم راه سراپا زراعت و چمن و باغ بود پر از مرغان خصوصاً دراج. رسیدیم به چشمۀ آب زلالی که سرچشمه به شکل حوض مربع وسیع ساخته شده، هفده نهنگ در آن مثل گاو مذبوح خوابیده، چشمها را پوشیده بودند. چند نفر از مریدان که از راه دور آمده بودند، گوسفندها را آورده، بعداز خواندن دعا به زبان خودشان دست و پا بسته و سرمه به چشم گوسفند کشیده، به آب افکندند. نهنگها بهارامی چشم باز کرده، دهان گشوده، گوسفندها را پارهپاره کرده بلعیدند. دیدم شاخ گوسفندی در دهان نهنگ مانع فرو بردن بود، به یک فشار خرد کرده فرو برد.
بعد از گردش برگشتیم به شهر. مرد و زن و صغیر و کبیر عوام از اطراف به زیارت علیشاه میایند و با کمال تواضع اظهار بندگی کرده، هدیهها و ثروتهای فراوان تقدیم میکنند _ دولت آن است که بی خون دل آید به کنار _ واقعاً وضع عالم وضع غریبی است. گویا در عالم خلقت مقرر شده عوام و کارکنان زحمت و ذلت کشیده، حاصل رنج ایشان را جمعی خوشبخت بخورند. بسیاری دچار فشار ظالمانند که آنچه به دست ایشان میرسد به جبر میگیرند. اگر بعضی از آنها خلاص شوند به اعتقاد خرافات خود را محروم از نعمت ساخته به کیسۀ آن خوشبختان میریزند. حتی اگر از نوع انسان کسی را پیدا نکردند به مثل نهنگ و گاو و درخت و سنگ تعظیم کرده حوائج میخواهند یا مال خود را برداشته، راههای دور پیموده به افتادن به خاک یا طواف قبر نامعلومی دسترنج خود را تقدیم میکنند و خود را خوشبخت میبینند، دولت آقاخان و علی شاه از این قبیل است. مردم عوام علاوه بر اینکه هفت یک هر چه به دست میاورند به ایشان میدهند، برای اولادی که نام میگذارند هدیه تقدیم کرده، اذن نام نهادن میخواهند و همچنین برای عروسی و سفر و کارهای دیگر مال خود را میدهند. دست و پا بوسیده، به خاک افتاده، خود را مقصر و شرمنده هم میدانند.
فردای آن روز علیشاه محض اظهار محبت و تماشا دادن من برای شکار سوار شد. هندوها شکار و کشتن حیوان را بد میدانند و به ما هم بد میگفتند، بههرحال وقتی که به شکارگاه رسیدیم بعداز شکار دراج که در آنجا زیاد است، محض سیاحت دادن به من امر فرمود طرلان شکاری را به شکار مرغی سیاه قدری کوچکتر از بلدرچین گماشتند. همینکه طرلان هجوم کرد، آن مرغ فریادی زد. به ناگاه دیدیم مرغهای بسیاری از جنس آن مرغ به روی طرلان ریخته، با نوک خود از پای طرلان زخم میزدند و از موهاش میکندند. علیشاه به قوشچی امر کرد طرلان را خلاص کنید، وَاِلا هلاکش میکنند، قوشچی طرلان را رهایی داد. من تعجب کرده، بر اتفاق و اتحاد آن مرغان کوچک آفرین خوانده، بر نفاق و تفرقۀ انسان، خصوصاً مظلومان ایران تأسف خوردم. در کراچی هنوز راههای آهن ناتمام بود، لکن راهها همه شوسه و صاف گردیده درشکه و عراده به هر طرف با سهولت حرکت میکرد و کشتی هم در رود پنجاب تا مولتان و در دریا به طرف مشرق آسیا و به طرف اروپا و آمریکا و افریقا تردد داشته، مالالتجاره به هر طرف در آمدوشد است.
فردا باز تلگرامی از آقاخان رسید که دو نفر برای همراهی سیاح با مکتوب فرستادم. قبل از حرکت کشتی ذبیحالله و میرزامحمدعلی که از اهل محلات بودند، آقاخان خرج راه داده و مکتوبها به دوستان خود مرقوم داشته و مقرر داشته بود این دو نفر به من خدمت کنند. صندوقی که من امانت به تجار سپرده بودم روانه دارند که آن را هم رسانیدند. آن روز به دیدن بعضی اشخاص رفتم، از آن جمله حزبالله شاه که رئیس سلسلۀ قادریه بود. وضع درویشی او بـر اسماعیلیان غلبه داشت و ترتیب درویشنوازی و فکر و ذکر او مشهور بود.
حرکت به مسقط
شب را در نزد علیشاه بهسر برده، صبح وداع کردیم، کشتی برای حرکت حاضر بود. به ذبیحالله زاد راه و بلیت کشتی دادند، مخصوصاً در حاشیۀ بلیت من به نایب کاپیتان کشتی سفارش من نوشته بود. او هم لازمۀ احترام را به عمل آورد. در کشتی دریا و سواحل را سیاحتکنان فردا نزدیک مسقط رسیدیم و چون ایستگاه کشتی به ساحل خیلی نزدیک بود پیاده و داخل شهر مسقط شدیم. اهالی به زبان فارسی و عربی تکلم میکردند. سید ترکین که شیخ و رئیس ایشان و به عبارت دیگر امام مسقط است به شکار رفته بود، جای سخت و کوچههای تنگ دارد. چیزی که قابل ذکر است همان حلوای معروف مسقط است که از آنجا به عنوان مالالتجاره به هر سمت میبرند. هنگام عصر کشتی به طرف جاسک حرکت کرد و بعدازظهر وارد شد. انگلیسها در آنجا تلگرافخانه و نفوذ دارند بعداز یک ساعت توقف و رسانیدن امانات پستی و پیاده و سوار شدن جمع حرکت کردیم.
بندرعباس
واقعاً تشکر از ناخدای کشتی دارم که با نهایت احترام و مهربانی در هر بندر و ایستگاه مرا با زورق مخصوص خود پیاده میکرد و در ساحل سیاحت کرده، برمیگشتم. فردای آن روز حرکت، نزدیک بندرعباس رسیدیم. ایستگاه کشتیهای بزرگ از ساحل دور است و با زورقها متاع و مردم را حمل میکنند. این بندر بسیار معتبر و محل تجارت بزرگی است و اگر در دست دول متمدنه بود، از بندرهای معظم عالم بود. مالالتجاره از آنجا به کرمان و یزد و خراسان بلکه افغانستان حمل میشود. اول خاک فارس و وطن محترم من است. نسیم وطن به رخسارم وزیده، لذت دیگری درک کردم، لکن این نسیم را عفونت ظلم و بینظمی و بیترتیبی زهرآگین کرده، از طرفی شادی وصول به وطن، از طرف دیگر اندوه خرابی آن حالی به من دست داد که نمیتوانم شرح بدهم. ناصرنام، معروف شهبندر آنجا که از مریدان آقاخان است و سفارش من به او شده بود، از هر قبیل مأکولات و گوشت و مرغ و غیره برای ما آورد. بعداز گردش بندر و تأسف بر بیصاحبی چنین بندری، کشتی که یک شبانهروز متوقف بود، به طرف بندر لنگه حرکت کرد و آرام میرفت. فردا صبح وارد بندر لنگه شدیم. حاجی علی که از تجار معروف آنجا است آدم فرستاده، دعوت کرد نرفتم لكن عصر خودش به ملاقات آمده، از مأکولات آنجا آورد. بندر لنگه اگرچه کوچک است و هوای بدی دارد، لکن برای بندر بودن بسیار خوب است.
کتاب “خاطرات حاج سیاح” نوشتۀ محمدعلی سیاح به کوشش حمید سیاح و به تصحیح سیفالله گلکار
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.