گزیده ای از متن کتاب
کتاب حماسه بابک خرمدین اسطوره ایران زمین نوشته منصور یاقوتی
پیشگفتار
برای تهیه و گردآوری منابع رُمانِ: «حماسۀ بابک خرمدین، اسطوره ایرانزمین»، قدردان و سپاسگزار زحماتِ مردان قبیلۀ فهم و دانایی و تلاشگرانِ وادی فرهنگ: یدالله بابایی و، حسن سرداری هستم که اگر کوشش و احساس مسئولیتِ این عزیزان نبود و همچنین یاریهای بیدریغ جمال راجی…، بعید میدانم که این رُمان به فرجام دلخواه میرسید.
اما، هرچند رسم نیست که در یک رُمان تخیّلی _ تاریخی، منابع ذکر شود، اما جهت آگاهی مشتاقان «بابک»پژوهی، برخی منابع «حماسه بابک خرمدین، اسطوره ایرانزمین» تا حد ضرورت اشاره و معرفی میشود، غیر از منابع کلاسیک:
* از مزدک تا بعد؛ رییس نیا، رحیم؛ انتشارات پیام
*امام حسین و ایران؛ فریشلر، کورت؛ ترجمه: منصوری، ذبیحالله
* اَوِستا؛ پورداوود، ابراهیم؛ انتشارات نگاه
* ایران در زمان ساسانیان؛ کریستین سن، آرتور؛ ترجمه رشید یاسمی
* بابک خرمدین دلاور آذربایجان؛ نفیسی، سعید؛ کتابفروشی فروغی
*بابک خرمدین؛ پدیا، ویکی؛ دانشنامه آزاد
* بابک؛ برگشاد، جلال؛ ترجمه رحیم رییسنیا _ انزابی، رضا نشر نگاه
* بابک شهریار ایرانزمین؛ عبدیزاده، التفات؛ نشر ایرانشناخت
* پذیرش اسلام در ایران؛ غفاری، عدنان
* تاریخ جنبشهای مذهبی در ایران، حقیقت، عبدالرفیع؛ انتشارات کومش
*تاریخ تبار و زبان مردم آذربایجان؛ انصافپور، غلامرضا؛ انتشارات فکر روز
* تاریخ ایران _ جلد سوم؛ یارشاطر، احسان؛ ترجمه انوشه، حسن؛ امیرکبیر
* تحولات فکری و اجتماعی در جامعه فئودالی ایران؛ فشاهی، محمدرضا؛ گوتنبرگ
* جنبشهای اجتماعی در ایران؛ طبری، احسان، انتشارات فردوس
* جنبش بابک؛ خلعتبری، دکتر اللهیار؛ زارعی مهرورز، عباس؛ نشر دانشگاه
* جستارهایی دربارۀ زبان مردم آذربایجان؛ ذکاء _ یحیی
* جنبشهای دینی ایرانی؛ صدیقی، دکتر غلامحسین؛ نشر پاژنگ
* حماسه بابک خرمدین؛ همدانی، نادعلی؛ ناشر مُولف
* خمسۀ نظامی _ هفت پیکر؛ نظامی گنجوی [جنگهای اسکندر]
* دُن آرام؛ شولوخُف، میخاییل؛ ترجمه به آذین [اعتمادزاده، محمود]
* رُمان تاریخی؛ لوکاچ، گئورک؛ ترجمه بهیان، شاپور؛ نشر اختران
* شاهنامه فردوسی؛ مل. ژول / خالقی مطلق، جلال / نسخه مسکو
* نظری بر تاریخ آذربایجان؛ دکتر مشکور، محمد جواد
و دیگر منابع….
فصل اول
1
انگار انارستانی بر افق ترکیده باشد، چراغدانِ خورشید برآمد و یالِ بلند کوه روبرو لالهگون شد. پرنده کوچکی آواز سر داد و روی شاخههای درخت آلبالو پر گشود. چندتا از اسبهای گله که در دامنه میچریدند شیهه سر دادند. بابک که کاسهای شیر روی اجاق «سنگ داغ» کرده بود، رو به «آذین» گفت:
_ میدانم گرسنهای، ناشتایی حاضر است
آذین که جوانی بود رشید و زیبارو با چشمان سیاه و درشت و بینی عقابی و موهای انبوه، چوبدستیاش را گوشهیی پرت کرد و گفت:
_ ناشتایی این هوا میچسبد.
چشمان بلوطی بابک سرشار از مهر شد. میخواست چیزی بگوید که از پس خرسنگ خاکستری جلبک سبز، پیرمردی کهنسال با قدی بیشتر از دو متر، ریش بلند و سپید که با نسیم صبحگاهی میجنبید، چوبدستی در دست، او هم با چشمان بلوطی، کلاه مِهری بر سر و کُستی[*] بسته، درآمد. بابک آهسته با خود گفت:
_ انگار زرتشت پیامبر است یا روح شروین…
از جا برخاست. خیرمقدم و خوشامد گفت. آذین هم که محو جمال پیر شده بود جلو رفت که پیر را در آغوش بگیرد و دستهایش را ببوسد. پیر، چوپانها را در آغوش گرفت و همدیگر را بوسیدند. روی تختهسنگی نزدیکِ آتش اجاق نشست. کولهبارش را گوشهای نهاد. از داخل کولهبار چندتا «کُلِیَره[†]» بیرون کشید و گفت:
_ باید با هم خورد. با هم بود. با هم رقص و پیکار کرد…
چشم در چشم بابک دوخت و با تأکید گفت:
_ درست میگویم یا نه، بابک خرمدین؟ فرزند مرداس؟
نفس در سینه بابک و آذین حبس شد. پیَر کُلیرهای را به سوی آذین دراز کرد و با لبخند گفت:
_ بگیر آذین، فرمانده دلیر جنبش درآینده و دوست وفادار بابک!… میبینم خیلی حیرت زده شدهاید… دونادون همین است، من روزگاری زرتشت بودم… سپس در دون مزدک آمدم… بعد به دونِ شروین… و در دون جوانشیر تجدید حیات کرده…
آذین کاسه کوچکی شیر از دست بابک گرفت. پیرفرزانه رو به بابک کرد که غرق در سکوت و اندیشه همچنان او را مینگریست. کاسه شیرش را روی تخته سنگ نهاد، آهی سرد از سینه برآورد، برگشت و به روستا و رودخانه که در کنارش پیچ میخورد و به جادهای که به سمت تپهها میرفت نگریست و گفت:
_ سپاه عرب دارد به این سمت میآید… تا چند روز دیگر سروکلهاش پیدا میشود… باید آبادی از موجود زنده خالی شود… زنان و دختران و بچهها را به بلندی کوهها بفرستید…
با انگشت اشارهاش که رو به گله اسبان گرفته بود ادامه داد:
همۀ این اسبها و گلههای گاو و گوسپند را غارت کرده و میبَرَند… هر کس در برابرشان بایستد با تیزی شمشیر شقه شقه میشود… به هیچ کس رحم نخواهند کرد…
بابک رو به آذین کرد و گفت:
_ نان و شیرت را که خوردی برو آبادی و کدخدا و مردم و جنگاوران را خبر کن… گلۀ اسبان را من به جایی دور از چشم هدایت میکنم… از آبادی که برگشتی برای من شمشیر و کمان و ترکش و خنجرم را بیاور…
آذین برخاست. ریش پیر را بوسید. بابک را در آغوش گرفت و گفت:
_ درسی به آنها خواهیم داد که بار دیگر به اینسو نیایند.
بابک پیش از اینکه کنار پیر بنشیند گفت:
_ به مادرم برومند[‡] بگو که نگران من نباشد…
آذین از کوه سرازیر شد. بابک تنبورش را از درون جلد بیرون کشید، دستهاش را بوسید، چهارزانو نشست و رو به پیر فرزانه گفت:
_ چه بنوازم؟ کاوه آهنگر… سیمرغ چارهگر… جلوشاهی… سوارسوار…
_ کاوه آهنگر… و بعد هرچه دل میخواهد… تا بگویمت که خدای ایرانزمین به چه مأموریتی من را پیش تو فرستاده… و چه رسالت شگرف و تاریخی برای بابک خرمدین در آینده نزدیک پیش رو نهاده…
بابک با ستایش اهورامزدا و زرتشت و مزدک و شروین، تنبور را به فغان درآورد. پرندههای روی درخت آلبالو به گوش ایستادند و اسبها هم گوش تیز کردند.
تنبور، از دمیدن روح در پیکر نخستین انسان و از خلقت آدم آغاز سخن کرد و روایت «یارسان» را از بهوجود آمدن انسان باز میگفت. بابک چنان سر بر ساز تنبور فرود آورده بود گویی روحش با روح تنبور یکی شده. وقتی به «سوارسوار» رسید، اسبها به خروش افتاده و خُرناس آغازیده، درحالی که پا به پا میکردند و یال میافشاندند، از شیب دره به سمتی که پیر و بابک بر سنگها نشسته بودند، سُم بر خاک نهادند. اسبی چنان شیهه کشید و از سوز جگر نالید که بابک هم نتوانست سر از روی کاسه تنبور برندارد.
اسبها پیش میآمدند. بابک گفت:
_ برای اینکه آرام بگیرند و جلوتر نیایند، «گله و دره» لازم است…
گلۀ اسبها به سمت دره حرکت کرد.
پیر گفت:
_ به یاد پیشواز مردم از شهریار ایران خسروپرویز، در دامنه کوه بیستون و شهر کرمانشاه، آهنگ «جلوشاهی» را بزن…
[*]. کستی یا کشتی: کمربند مخصوص زرتشتیان که بعد از سن هفت سالگی موظف به بستن آن هستند.
[†]. کُلِیرَه: نان شیرمال چرب با روغن حیوانی.
[‡]. بیشتر نامها که در منابع معتبر آمده، نام واقعی نبوده، صفت یا توصیف یا لقب… بوده مانند عبدالله (بندهخدا)، کلدی (اهل کلدیه)، برومند (ستبر)، افضل (داناتر)، افشین (پادشاه) و…
کتاب حماسه بابک خرمدین اسطوره ایران زمین نوشته منصور یاقوتی
کتاب حماسه بابک خرمدین اسطوره ایران زمین نوشته منصور یاقوتی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.