گزیده ای از متن کتاب
کتاب حضور نوشتۀ یرزی کازینسکی ترجمۀ ساناز صحتی
یکشنبه بود. «شانس» توی باغ بود و آهسته حرکت میکرد. شیلنگ سبزرنگ را از این باریکه به باریکۀ دیگر میکشید و جریان آب را بهدقت تماشا میکرد. میگذاشت که جریان آب، هر گیاهی، هر گلی، و هر شاخهای از باغ را بهنرمی لمس کند. گیاه مثل انسان است، برای زیستن، برای غلبه بر بیماریها و برای مرگ آرامش، احتیاج به مراقبت دارد.
با وجود این، گیاه با انسان فرق دارد. هیچ گیاهی قادر نیست به خود بیندیشد، و یا قادر نیست که خود را بشناسد. آینهای که گیاه بتواند چهرۀ خود را در آن تشخیص دهد، وجود ندارد. هیچ گیاهی نمیتواند بهعمد کاری بکند. نمیتواند جلوی رشد خود را بگیرد. رشد گیاه بیمعنی است، به دلیل اینکه گیاه نمیتواند استدلال کند یا خواب ببیند.
توی باغ امن و امان بود و دیوار بلندی با آجرهای قرمزرنگ و پوشیده از پیچک باغ را از خیابان جدا میکرد. حتی صدای اتومبیلهایی که از خیابان رد میشدند نمیتوانست آرامش باغ را بههم بزند. «شانس» خیابانها را نادیده میگرفت. گرچه هیچوقت پایش را از خانه و باغ بیرون نگذاشته بود، با این حال نسبت به زندگی آن سوی دیوار کنجکاو نبود.
قسمت جلوی خانهای که «پیرمرد» در آن زندگی میکرد میشد قسمت دیگری از دیوار یا خیابان باشد. از محل کار شانس روشن نبود که دقیقاً چه چیزی در خانه درحال وقوع است. در قسمت عقب طبقۀ همکف که مشرف به باغ بود، کلفت خانه زندگی میکرد. در طرف دیگر هال، اتاق و حمام «شانس» قرار داشت و راهرویی که به باغ منتهی میشد.
چیزی که بهویژه در باغ جالب بود، این بود که «شانس»، همانطور که وسط باریکهها یا میان بوتهها و درختها ایستاده بود، هر لحظه میتوانست پرسۀ خود را شروع کند، بدون آنکه بداند آیا به جلو میرود یا به عقب، و بیآنکه مطمئن باشد جلوتر از قدمهای قبلی خود قرار دارد یا عقبتر از آنها. چیزی که اهمیت داشت این بود که شانس، مثل گیاهان رو به رشد، در حال و وضع مخصوص خود سیر میکرد.
هرچندوقت یکبار، شانس شیر آب را میبست و مینشست روی چمن و فکر میکرد. باد بیاعتنا به جهت خود، بهنوبت بوتهها و درختها را به این سو و آن سو تکان میداد. گردوخاک شهر یکدست بر همهجا فرو مینشست و گلها را تیرهرنگ میکرد _ گلهایی که بیصبرانه منتظر آن بودند که باران خیسشان بکند و آفتاب خشکشان. ولی باغ، بهرغم پویاییاش، حتی در اوج شکوفایی هم گورستان خود بود. زیر هر درخت و بوتهای، تنههای پوسیده و ریشههای وارفته و متلاشی افتاده بود. مشکل میشد گفت که آیا ظاهر باغ است که اهمیت دارد یا گورستانی که باغ از آن سر بر کشیده است و مدام در نتیجۀ زوال تدریجی در آن غرق میشود. مثلاً، روی دیوار خفجههایی بودند که در بیاعتنایی مطلق به سایر گیاهان میرستند. این خفجهها سریعتر رشد میکردند و باعث میشدند که گلهای کوچکتر کوتوله به نظر آیند و در قلمرو بوتههای کمبنیهتر یله میشدند.
شانس رفت داخل اتاقش و تلویزیون را روشن کرد. تلویزیون نور و رنگ و زمان خود را میساخت. تلویزیون از قانون جاذبۀ زمین که تا ابد همۀ گیاهان را به طرف پایین خم میکرد، پیروی نمیکرد. در تلویزیون همه چیز __ شب و روز، کوچک و بزرگ، محکم و شکننده، نرم و سخت، سرد و گرم، دور و نزدیک __ آری همه چیز، مغشوش و درهم بود و به رغم همۀ اینها، صاف و هموار. در این دنیای رنگارنگ تلویزیون، باغبانی کردن، عصای سفید کورها بود.
کتاب حضور نوشتۀ یرزی کازینسکی ترجمۀ ساناز صحتی
کتاب حضور نوشتۀ یرزی کازینسکی ترجمۀ ساناز صحتی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.