در آغاز کتاب حرف بزنم یا نزنم می خوانیم :
کتاب حرف بزنم یا نزنم نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ ثمین باغچه بان
تا بشریت خلاص شود
پاسبان:
_ زنی رو که خودکشی کرده بود آوردیمش جناب سرگرد.
کلانتر:
_ بردینش پزشکی قانونی؟
_ بله قربان … احتیاجی به معالجه نداشت، حالش خوبه.
_ بیارینش تو.
زن را آوردند تو. هنوز از لباسش آب میچکید یک تکه خزه هم به موهایش چسبیده بود.
_ اسم؟
_ شهلا
_ سن؟
زن کمی فکر کرد و جواب داد.
_ رفتم تو بیست و نه.
_ شوهر دارید؟
_ تقریباً …
_ سؤال کردم شوهر دارید یا نه؟ … بیوهاید؟ دوشیزهاید؟ یا مطلقهاید؟ …
_ بنویسید شوهردار …
_ علت اقدام به خودکشی؟
_ مگه خودکشی باید علت داشته باشه؟ …
دلم خواسته بود خودمو بکشم خودمو انداختم تو دریا. هیچ کیام مسئولیتی نداره …
_ چرا میخواستید بمیرید؟
_ اِ وا … مگه مردم صاحب اختیار جون خودشون نیستن؟ … اگه دلم بخواد زندگی میکنم، اگهام دلم نخواد خودمو میکشم … مگه به کسی مربوطه؟ …
کلانتر باتجربه که متوجه بود زن حقیقت امر را نمیگوید، باید او را به حرف میآورد و واقعیت را میفهمید.
_ نکنه از شوهرتون چیزی خواسته باشید و نتونسته باشه براتون فراهم کنه؟ … آیا علت اقدام به خودکشی اینه؟
_ خیر، ابداً …
_ نکنه دستی تو این کار باشه؟
_ اوا، خاک عالم … چه دستی جناب
_ اختیار دارید جناب سرگرد … سرگرد؟
_ مثلاً دست یک غریبه؟ …
_ خب … پس حتماً شما دلتون میخواسته جایی برید و شوهرتون مخالفت کرده و شما تصمیم گرفتید خودتونو تو دریا غرق کنید!!
_ گفتم که نه.
_ شاید حسادت زنانه …
_ اوا، خدا مرگم بده … من میگم دلم خواسته خودمو بکشم … آخه مگه جون خودم مال خودم نیس؟ … من دو ساعته دارم میگم دلم خواسته خودمو بکشم، اونوخ شما هی میگی اصول دین چند تاس؟ …
_ شوهرتون پیره؟
_ نخیر، جوونه.
_ درآمدش چطوره … کارمنده یا شغل آزاد داره؟
_ مقاطعه کاره.
_ خانوم … دیگه کم کم داری منو از کوره در میبری! … بیست ساله کلانترم. تا امروز اقلاً شاهد پونصد مورد خودکشی بودم … هر زنی دست به خودکشی زده، علتی داشته! … علتش این بوده که مثلاً شوهرش مخالف سینما رفتنش بوده … یا عرض کنم مثلاً شوهرش مخالف بزک و این جور چیزاش بوده … یا شوهرش درآمد خوبی نداشته … یا فلان جوراب و فلان پالتو پوستو نمیتونسته براش بخره …
_ ماشالا چقدر دلتون میخواد از ته و توی زندگی مردم سر در بیارید جناب سرگرد … حالا براتون میگم تا خیالتون راحت شه: شب که اومد خونه، بهش گفتم یه مانتوی بهاری میخوام. گفت به چشم. گفتم من همین الانه میخوام، یالا پاشو بریم خیاط. گفت به چشم. از خیاطی که دویدیم بیرون، گفتم یه جفت کفش میخوام، برام خرید. گفتم دلم میخواد امشب بریم تو یه رستوران شام بخوریم. گفت باشه، گفتم بریم سینما. گفت بریم، وقتی از سینما اومدیم بیرون، گفتم امشب دلم گرفته، با ماشین یه دوری بزنیم، بریم تا بغاز و برگردیم. گفت به چشم. صبح که میخواست بره سر کار، گفتم امروز سر کار نرو، چون نمیخوام تنها بمونم. گفت باشه عزیزم. گفتم پاشو بریم برام یه جفت گوشواره بخر. فوراً رفتیم و برام یه جفت گوشواره طلا خرید به سه هزار لیره. گفتم از این گوشوارهها خوشم نیومد، یالا برو عوضش کن. گفت همین الانه عزیزم و رفت و گوشوارهها رو پس داد و دو هزار لیره دیگهم گذاشت روش و یه جفت گوشواره دیگه برام خرید. خلاصه هر چی ازش بخوام، میگه به چشم عزیزم … هر چی بهش بگم، میگه باشه عزیزم … آخه اینم شد زندگی جناب سرگرد؟ … آخه زندگی یکنواخت چه لطفی داره …
در این میان به شوهر این خانم تلفن کرده بودند. شوهر به کلانتری آمده بود که زنش را ببرد.
زن:
_ به خدا اگه با این سر و وضع سوار تاکسی شم!
_ غصه نخور عزیزجون. با تاکسی یه راست میریم سراغ خیاطت …
زن داد زد:
_ ملاحظه میفرمایید جناب سرگرد؟ … آخه چه جور میشه تحمل کرد؟
_ شما حق داری خانوم …
زن زیر صورتجلسه را امضا کرد. وقتی با شوهرش از کلانتری خارج میشدند، کلانتر به پاسبانها دستور داد:
_ اگه دفعه بعد این خانومه دست به خودکشی زد، کاریش نداشته باشین … بذارین به حال خودش … نجاتش ندین … برای اینکه …، عرض کنم …
بله، برای اینکه بشریت خلاص شه!
مثلث شامورتی
مکان:
نمی دانم در اینجا یا در آنجا یا در کجا، در هر کجایی که میخواهد باشد، در همانجا، روزی برای بچهها چنین قصهای خواهند گفت.
زمان:
نمی دانم صد سال پس از این یا دویست سال پس از این یا کی، در هر وقت و زمانی که میخواهد باشد، در همان وقت و زمان، چنین قصهای برای بچهها خواهند گفت.
مقدمه:
یکی بود یکی نبود. درستی کشک بود، راستی دوغ بود.
رشوه حلال بود. حلال تو یوغ بود.
حق و حقیقت اسم داشت و رسم نداشت. دزدی و دروغ رسم بود و اسم نداشت.
در یک چنین زمان و زمانهای، یک دنیای خیلی خیلی گل و گشادی بود که هفت آسمانش پر از ستاره بود، اما بعضیها در هفت آسمانش یک ستاره هم نداشتند.
مردم آن دنیا سالی به دوازده ماه روزه بودند. سحری خیلیهاشان فقط کاچی بود. افطاری بیشترشان هم آرد نخودچی بود. زندگیشان هم آرد نخودچی بود.
زندگیشان تا دلتان بخواهد پیچ پیچی بود. پیچ پیچیهاشان هم هر چقدر دلتان بخواهد پوچ پوچی بود.
موضوع:
در همین دنیای خیلی خیلی گل و گشاد، یک مثلث خیلی خیلی پت و پهن بود، درست به گندگی خود دنیا، که این مثلث گنده و پت و پهن، نوکش را گذاشته بود رو اون سر عالم، اون وخ، یه لنگش رو گذاشته بود این گوشه عالم و اون یکی لنگش رو هم گذاشته بود رو اون یکی گوشهش.
اسم این مثلث، «مثلث الف، ب، جیم» بود. این مثلث هم مثل همه مثلثها سه تا کنج داشت:
1- کنج فوقانی.
2- کنج شرقانی.
3- کنج غربانی.
اما از شما چه پنهان، کنج فوقانی این مثلث خیلی گشادتر، جادارتر، دلبازتر از کنجهای شرقانی و غربانیاش بود.
تمام زرنگها و رنود زمانه با دور و بریها و خویش و قومشان در این کنج جادار و فراخ جاخوش کرده بودند و به هیچ قیمتی هم حاضر نبودند یک خرده جمع و جورتر بنشینند، به طوری که انگار کنگر خورده بودند و لنگر انداخته بودند.
تازه، به این هم راضی نبودند و مرتب نق میزدند که:
_ جامون تنگه، جامون تنگه، ما راحتی نداریم. یه فکری به حال ما بکنید. ما یه جای فراختری میخواهیم.
نقنق کنج فوقانیها که بلند میشد، عقلا و ریش سفیدان و دخوهاشان، شروع میکردند به زور آوردن به دیوارههای کنج فوقانی، تا جا باز کنند.
البته جا باز میشد و کنج فوقانی فراختر میشد، اما در نتیجه این زورآوری، اضلاع مثلث هی بلند و کوتاه میشدند و کش و قوس میآمدند و کج و کوله میشدند که در نتیجه این هم، مثلاً کنج فوقانی هی تنگ و تنگتر میشد، به طوری که به ساکنان کنج شرقانی خیلی خیلی فشار وارد میآمد.
آن وقت کنج شرقانیها شروع میکردند به آخ و واخ و فشار آوردن:
_ آخ جامون تنگه، واخ جامون تنگه. ما داریم خفه میشیم. آخه یک فکری به حال ما بکنید. داریم له میشیم.
فریاد و فغان کنج شرقانیها به گوش کنج فوقانیها نمیرسید. یا میرسید و به رویشان نمیآوردند، شاید هم اصلاً خبر نداشتند که این مثلث گنده دو تا کنج دیگه هم داره.
به هر تقدیر … کنج شرقانیها برای اینکه جا باز کنند و نفسی بکشند، درست عین کنج فوقانیها شروع میکردند به زور آوردن به دیوارهای کنج شرقانیها که در نتیجه، باز اضلاع مثلث بیچاره شروع میکرد به بلند و کوتاه شدن و کش و قوس آمدن و کج و کوله شدن.
البته در نتیجه این زورآوری، کنج شرقانی جا باز میکرد و گشادتر میشد، اما در عوض کنج غربانی تغییر وضعیت میداد و هی تنگتر و قناستر میشد که در نتیجه جیغ و داد ساکنانش به آسمان هفتم میرسید:
_ آی چه خبره؟ وای چه خبره؟ آخه ما له شدیم مسلمون ها. بابا دس رو هم نذارین و بگیرین بشینین، یه خورده زور بیارین. یه خرده هل بدین. آخه اینکه رسمش نیس، ما داریم خفه میشیم.
فریاد و فغان این کنجها، به گوش آن کنجیها نمیرسید. آخ و واخ آن کنجیها به گوش این کنجیها نمیرسید. هر چه فریاد و فغان بالا و بالاتر میگرفت، اضلاع مثلث بیچاره هم هی بلند و کوتاه میشدند. هی کج و کوله میشدند که در نتیجه کنجهای فوقانی و شرقانی و غربانی، هی تنگ و گشاد میشدند، هی صاف و قناس میشدند، که در نتیجه به بعضیها خیلی بد میگذشت.
بالاخره کار به جایی کشید که شعرای زمانه خیلی عصبانی شدند و از کوره در رفتن و فریاد زمانه را با شعر سرودند. از این قرار که:
«مثلث پهن و در کنجش به تنگم
تنم عریون و با سرما به جنگم
خودم جایی ندارم باشه، اما
کجا بنشینه یار شوخ و شنگم؟»
خلاصه، مردم از هم بیخبر زمانه، این مثلث جادار و نازنین را کرده بودند یک مثلث شامورتی. کنج فوقانیها زور میآوردند جاشان گشاد میشد. وقتی جاشان گشاد میشد، فریاد شادی سر میدادن که:
_ آخ جون، چه خوب، چه گشاد، چه راحت …
اما در عوض کنج آن یکیها تنگ میشد ونگشان در میآمد که:
_ آخ مردیم، واخ مردیم، چه تنگ، نمیشه جم بخوری، نمیشه نفس بکشی.
و شروع میکردند به زور آوردن به دیوارههای کنج خودشان و دیوارهها را از هر طرف هل میدادند که جا باز کند. در نتیجه اضلاع مثلث معصوم باز شروع میکرد به بلند و کوتاه شدن و کش و قوس آمدن.
جای این یکیها که گشاد میشد، شروع میکردند به هلهله و شادی، که:
_ به به چه جایی، چه فراخ، چه گشاد، چه جادار.
و جیغ و داد آن یکیها گوش فلک را کر میکرد:
_ وای مردیم، وای مردیم. بابا ما نمیتونیم جم بخوریم. آخه چرا دس رو دس گذاشتین و گرفتین و نشستین؟
یه خورده زور بیارین، یه خرده هل بدین.
و شروع میکردن به زور آوردن و جا باز کردن که در نتیجه اضلاع مثلث بیچاره، عینه مثلث شامورتی، هی بلند و کوتاه و کج و کوله میشد…
کتاب حرف بزنم یا نزنم نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ ثمین باغچه بان
کتاب حرف بزنم یا نزنم نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ ثمین باغچه بان
کتاب حرف بزنم یا نزنم نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ ثمین باغچه بان
کتاب حرف بزنم یا نزنم نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ ثمین باغچه بان
کتاب حرف بزنم یا نزنم نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ ثمین باغچه بان
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.