در آغاز کتاب حالات آزاد عشق می خوانیم :
عشقِ آزاد
سلام، برای کسانی که کنجکاوند یا با بیمیلی میپرسند: «خانوادۀ شاهان دیگر کیست؟ این کتاب دیگر از کجا پیدایش شد؟ از چهچیز حرف میزند؟» بهطور خلاصه تعریف میکنم. ما جزو زوجهایی هستیم که با عشق با هم زندگی کردهاند و بعد از دوران بهنظر ما سخت _ برخلاف همهچیز و همهکس_ آشیانهشان را ساختهاند. بههمراه ورود رسانههای اجتماعی به زندگیمان به این روزها رسیدهایم. گفتیم حالا که با کسانی که دوستمان دارند و با کسانی که دوستمان ندارند یک خانوادۀ بزرگ تشکیل دادهایم، ما هم داستان خودمان را در میان گذاشتیم و دیدیم تعداد زوجهایی که داستانشان مثل داستان ماست زیاد است…بعضیها سپری شده، بعضیها سهلانگاری کرده، بعضیها امروز در جریان است، و بعضیها از فردایشان خوشحالند اما یک رازی را به شما بگویم؟ همهشان داستانهای مشابهی هستند! مال ما پایان خوشی داشت اما هر داستانی پایان خوشی ندارد. به همین دلیل گفتیم که:
«شاید داستان ما برای کسانی که زندگیشان ناتمام مانده یا خواهد ماند نوری باشد و وسیلهای بشود برای پایان خوش.»
چرا که نه!
باورتان میشود، به کمکِ نوشتههایمان چندین رابطه پایان خوشی داشت. ما دیگر چی میخواهیم؟ خواهید گفت: «پس چرا ماجراهای بعد از ازدواج را نوشتید؟» چون ما گفتیم: «ازدواج، عشق را میخنداند.» و روزبهروز بیشتر به ما خوش گذشت. ما خواستیم همینطور که تا این حد شاد و خوشبخت و با نشاط قهقهه سر دادهایم برای شما هم رازمان “ج” را تعریف کنیم. گفتیم شاید بتوانیم بر لبِ زوجهایی که ازدواجشان روزبهروز یکنواختتر میشود و امروزشان با دیروزشان فرقی ندارد لبخند بنشانیم و در تبسمهایشان سهمی داشته باشیم.
چرا که نه؟
شاد باشید.
چه خوب که هستید. امیدوارم از خواندن این کتاب لذت ببرید عزیزانم.
فصل 1
کجا مانده بودیم؟ هان! داشتیم میرفتیم به ماه عسل، مگر نه؟ مرد غریبه به من گفت: «تسلیت میگویم!» آره! بگذریم، بالاخره با هم توافق کردیم و گفتم از بلندگو اعلام کند. مردم دنبال بچهشان میگردند و من دنبال شوهر گندهام. حالا خندهدار به نظر میآید اما آنموقع خیلی غمانگیز بود.
«آقای امراه شاهان، آقای امراه شاهان… در اتاقک راهنما منتظر شما هستند.»
خیلی کنجکاو بودم بدانم میشنود، اگر میشنود چه فکر میکند، چی با خودش میگوید؟ فقط خودش نیست، چمدانها هم دست اوست؛ در این صورت میآید، به محض اینکه بیاید موشک خواهم خورد. داشتم میگفتم: «آه به هر حال، شوهرجان زودتر بیاید، به این هم راضیام!» یکهو یک سیاهی ظاهر شد. دلاورم، شیرم، چهارشانهام، شکمدارم دارد میآید اما جالب است که عصبانی نیست، همینطور که دارد با چشمهای مضطربش اطراف را نگاه میکند میآید. به تصور اینکه من را ببیند از کوره در میرود و چمدانها را از دستش میاندازد و به من حمله میکند استخوانهایم تلک تلک صدا کرد. حتماً شنیدهاید که میگویند خرس موقع نوازش بچهاش او را کشته، من هم آن موقع دقیقاً همین حس را داشتم. دیدم چشمهای معیوبش خیس شده، گفتم: «اییی لوس، تو فکر کردی من طوریام شده و ترسیدی؟»
واقعاً ترسیده، فکر کرده توی توالت افتادم و بیهوش شده ام و برای همین بیرون نیامدم. ما که تا اینجا برای ماه عسل آمدهایم و بالاخره بعد از پنج سال این روزها را دیدهایم، مگر ممکن است من تو شهر غریب بیهوش بشوم! مثل قنداق تفنگم، هاهاها یالا، دیگر شروع کنند سهگانۀ دریا و شن و آفتاب.
هوووم! آمدیم سر اصل مطلب، الان چه کار باید بکنیم؟ قبلاً نه امراه به بودروم آمده بود، نه من، برای همین هم نمیدانیم چطور باید رفت. بعد گفتیم: «آآآه.» مردم پرسانپرسان رفتند بغداد را پیدا کردند، آن وقت ما نتوانیم هتلمان را پیدا کنیم!
از فرودگاه اول با سرویس به بودروم رفتیم، بعد گفتیم از یک نفر که میداند بپرسیم چطور میشود به دهکدۀ هتلمان رفت اما همهاش به آدمی برمیخوریم که نمیداند، و معلوم نیست چرا آن آدم هم نمیگوید نمیدانم، حتی با اطمینان راه را توضیح میدهد، هان حالا از اینجا سلام بر آن کسی که نمیداند(داداش نمیدانی بگو نمیدانم، بگو اهل این طرفها نیستم، چیزی بگو، ولی تو را خدا راه نشان نده!)
چی میگوید جناب؟ فقط صد متر جلوتر مینیبوسهایی هستند که میبرند! معلوم نیست چرا این صد متر تمام نمیشود دوست من؛ راه برو، راه برو، راه برو…پُف، آفتاب بالای کلهمان پنجاهوپنج درجه(انگار غلو کردم)، چمدانبهدست، داریم فسفسکنان میرویم اما هنوز ساحل دیده نمیشود. نگو آن صد متر، مسافتی بوده نزدیک به پانصد متر. بیخواااب، خسسسته، ساعت نه و نیم شده…
بالاخره سوار مینیبوس شدیم، گفتیم: «اوهه!» باسن یک جایی پیدا کرد. وقتی شاگرد راننده آمد، مرد من جواب سؤالی را که میدانست برای کسب اطمینان با خوشحالی پرسید: «برادر،… …به هتل هم میرود دیگر نه؟ چند دقیقه طول میکشد برسیم؟ خیلی طول میکشد؟»
شاگرد راننده لحظه ای مات و مبهوت ماند، انگار که دهاتی سادهای را دیده باشد ماند چه بگوید اما مجبور هم بود واقعیت را بگوید:
«آقا شما راهتان طولانی است! این مینیبوس شما را تا مرکز یالیکاواک میبرد، از آن به بعدش را باید با تاکسی رفت.»
نگو همچو چیزی نبوده، درواقع، مینیبوس تا آنجا میرفته، ولی مردم ما کشته مردۀ ایناند که جاهایی را که نمیدانند نشان بدهند، این هموطن هم از باسناش یک چیزی درآورده: چی؟ مینیبوس نمیرود، باید با تاکسی رفت. اینها شبکهاند؟
به هرحال، البته امراه تا این را شنید جا خورد!!! گفت: «تاکسی.» آره دیگر! فوراً جملههایش را جمع و جور کرد و برایشان دنبال جایگزینی گشت؛ چون اگر رانندۀ تاکسی بفهمد که ما برای تعطیلات آمده ایم، میگوید: «به هر حال، این احمقها راه را بلد نیستند، حالا هم که آمدهاند تعطیلات پول دارند، من هم بچرخم و کم بوق بزنم!» دروغ چرا من هم همین فکر را کردم و حرف شوهرجان را قطع نکردم.
تا گفت: «برادر راه دیگری برای رفتن به آنجا نیست؟ یک وقت پول تاکسی زیاد نشود؟ پیاده خیلی طول میکشد؟» شاگردراننده ابروهایش را تا موهایش بالا برد:
«ایی اِه نه متأسفانه! طور دیگری نمیتوانید بروید. راه طولانی است، اِه نه، ایی اِه!» (بس است دیگر، فهمیدیم نمیشود رفت، حتماً باید سوار آن تاکسی بشویم).
وقتی هم با مینیبوس به آخر راه بیست، بیست و پنج دقیقهای رسیدیم، تاکسی گرفتیم، خوب به اجبار سوار شدیم. البته شوهرجان ما عاقل است، انگاری که قبلاً آمده و مسافت را میداند غرور بهش دست داد، این بس نیست راه را هم توضیح میدهد. شاید بگویید که «این مرد که راه را بلد نیست چطور میتواند توضیح بدهد؟» شاید از هتل پرسیده: «اگر از یالیکاواک با ماشین خودم بخواهم بیایم چطور باید بیایم؟» در آن اثناء من توی مرکز به دستشویی رفته بودم، اصلاً هم به من نمیگوید به هتل تلفن کرده. دیدم مرد من دارد قشنگ راه را توضیح میدهد، من هم اصلاً نپرسیدم از کجا میداند (شما میتوانید حدس بزنید که ما اگر توی تاکسی نبودیم چی میگفتم، البته که اوهام زنانه است: از کجا میدانی، با کی آمدی، با کدام دختر آمدی تعطیلات، تو مگر نگفتی این هتل را اتفاقی پیدا کرده ای، اووووووووو ور ور ور پیف! والله گاهی دلم برای این مرد جماعت میسوزد، خوشبختانه توی تاکسی بودیم و درواقع طولی نکشید که فهمیدم زنجیرهای از سؤالهای مزخرفی است.)
بالاخره رسیدیم!!!
مثل شوخی میماند، مگر نه؟ حول و حوش ساعت ده و نیم، تنها خواسته مان این بود که مثل خرفتها بخوابیم. کارها را حل و فصل کردیم و رفتیم ساکن بشویم، اگر تصور میکنید که خواهم گفت: «البته مثل همیشه این شوهرجان من به خدمتکاری که چمدانهای ما را آورد انعام نداد!» اشتباه میکنید، چون انعام داد، بله، واقعاً داد! آن هم پنج لیر! مرد یک نگاه به پول کرد، بعد کلهاش را آهسته تکان داد، یک عجب عجب زیرلبی گفت، تعطیلات خوبی برایمان آرزو کرد و رفت. من با اینکه از انعام دادن او تعجب کرده بودم، از مبلغاش تعجب نکرده بودم اما به این هم فکر کرده بودم که باید بیشتر از آن میداد.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.