کتاب جنایت و مکافات اثر ماندگار فیودور داستایوسکی ترجمۀ اصغر رستگار
گزیده ای از کتاب جنایت و مکافات
راهِ زیادى در پیش نداشت. حتى مىدانست از درِ خانه تا آن جا چند قدم است: درست هفتصد و سى قدم بود. یک بار در عالمِ خیال تمامِ فاصله را با قدم حساب کرده بود. آن روز به تخیلاتِ خودش اهمیتِ چندانى نمىداد. جسارتِ شومِ این رؤیا، خیرهکنندگىِ این رؤیا، فقط به هیجانش مىآورد. اما حالا که یک ماهى از آن روز گذشته بود، کمکم آن را از زاویه دیگرى نگاه مىکرد. با این که مدام به خودش سرکوفت مىزد، با این که یکریز به خودش نسبتِ بىارادگى و بىعرضگى مىداد، ناخودآگاه با این فکر خو گرفته بود که رؤیاى «شوم»اش کارى است شدنى، گرچه هنوز باورش نمىشد که دست به عملى کردنش بزند. حالا هم فقط داشت مىرفت که «تمرین» کند و با هر قدمى که برمىداشت التهابِ درونش شدّتِ بیشترى مىگرفت
در آغاز کتاب جنایت و مکافات می خوانیم
بعد از ظهرِ یک روزِ داغِ اوایلِ ژوئیه، مردِ جوانى که در طبقه آخرِ ساختمانى در کوچه نجارها اتاقکى داشت، از درِ ساختمان بیرون آمد و مثلِ این که دل به شک باشد، سلّانه سلّانه در جهتِ پلِ کوکوشکین به راه افتاد.
بختش گفته بود و در راهپلّه به خانمِ صاحبخانه برنخورده بود. اتاقکش که درست زیرِ شیروانىِ یک ساختمانِ بلندِ پنج طبقه بود، به صندوقخانه بیشتر شباهت داشت تا به اتاقِ مسکونى. خانمِ صاحبخانهاش، که هم خورد و خوراکِ مستأجر را در تعهد داشت و هم رُفت و روبِ اتاق را، در آپارتمانى یک طبقه پایینتر از اتاقِ او مىنشست. مردِ جوان هر بار که مىخواست از خانه بیرون برود، مجبور بود از جلوِ آشپزخانه صاحبخانه بگذرد، که درش از صبح تا شب چارطاق باز بود، و هر بار هم از هول به چنان حالِ زارى مىافتاد که از شرم تا بناگوش سرخ مىشد و چهره در هم مىکشید. مرد تا خرخره به خانمِ صاحبخانه بدهکار بود، براى همین هم دلِ روبهرو شدن با او را نداشت.
نه این که آدمِ بزدلى باشد یا به کوچکترین چیزى جا بزند. نه؛ بلکه مدتى بود، مثلِ آدمهاىِ مالیخولیایى، سخت حساس و تحریکپذیر و عصبى شده بود. چنان سر به گریبان و در خود فرو رفته و گوشهگیر شده بود که خانمِ صاحبخانه که جاىِ خود داشت، از سایه خودش هم مىرمید. تنگدستى از پا درش آورده بود، اما تازگىها حتى به تنگىِ دست هم دیگر اهمیتى نمىداد. قیدِ همه چیز را زده بود و از همه کس بریده بود. در اصل، از خانم صاحبخانه هم
واهمهاى نداشت و در بندِ این نبود که چه خوابى برایش دیده است. مسئله این بود که پاى پلّهها مجبور مىشد بایستد تا خانم صاحبخانه باز مشتى مزخرفاتِ یکنواخت و مثلِ هم، که هیچ ربطى هم به او نداشت، به خوردش بدهد، باز بدهىهایش را به رخش بکشد و باز او مجبور شود هى عذر بتراشد و هى دروغ سرِ هم کند. هیهات! این دیگر از او ساخته نبود. حاضر بود مثل گربه دلهدزدى از بیخِ دیوار، آرام آرام پایین بیاید و مثل برق غیبش بزند، اما کسى او را نبیند.
اما این بار، همین که پا به خیابان گذاشت، هولِ رویارو شدن با صاحبخانه حتى خودش را هم به حیرت انداخت.
با لبخندِ غریبى اندیشید: «واقعآ که! مرا باش که دست به چه کارى مىخواهم بزنم و از چه چیزهایى مىترسم. خب دیگر… اختیارِ هر چیزى دستِ خود آدم است. حالا اگر گذاشت هر چیزى راحت از چنگش بلغزد… این دیگر از جبن و بزدلىِ خودِ او است، تمام شد و رفت … این دیگر چون و چرا ندارد… فقط ماندهام که مردم از چه چیزى بیشتر وحشت دارند. من که مىگویم مردم بیشتر از هر چیز از این وحشت دارند که قدمِ تازهاى بردارند یا حرفِ تازهاى بزنند… به هر حال، من هم دیگر دارم زیادى حرف مىزنم و همین زیاد حرف زدن باعث مىشود دست به هیچ کارى نزنم. بعید هم نیست عکسِ قضیه درست باشد. یعنى چون کارى نمىکنم زیاد حرف نمىزنم. یک ماه است که ویرم گرفته هى با خودم حرف بزنم. صبح تا شب توىِ آن دخمه نکبتى دراز بکشم و فکر کنم … آن هم چه فکرهایى، یکى از یکى پرتتر. خب، حالا مثلا مىخواهى بروى آن جا چه غلطى بکنى؟ تو را چه به این غلطها؟ اصلا مگر قضیه جدّى است؟ ابدآ! پس خودت را منتر کردهاى که چى؟ این را هم بگذار به حسابِ یک جور بازىِ فکرى! تمام شد و رفت، بازىِ فکرى!»
بیرون، هوا داغ بود و خفقانآور. غلغله جمعیت، گرد و غبارِ هوا، داربستهاى ساختمانى با کپهکپه آجر و آهک و ماسهاى که سرِ راه ریخته بودند، بوىِ گندِ غریبى که براى همه پترزبورگىهایى که وُسعشان نمىرسید ویلایى در حاشیه شهر بگیرند، بویى آشناست ــ همه اینها، اعصابِ فرسوده مردِ جوان را بىوقفه تحریک مىکرد. بوى گندِ تحملناپذیرى که از میخانهها بیرون مىزد، و
به خصوص در این قسمتِ شهر همه جا را پر کرده بود، و سیاهمستهایى که در هر قدم به چشم مىخورد، اگر چه آن روز روزِ تعطیل نبود، چشماندازى را که بدونِ اینها هم ملالتبار و نفرتانگیز بود، تکمیل مىکرد. حالتى آکنده از نفرتى عمیق، دمى نه چندان دیرپا، سیماى مهذّب و فرهیخته مردِ جوان را فروگرفت. از قضا، فوقالعاده زیبا بود، با چشمهاى دلفریبِ شهلا، موهاى خرمایى، اندامِ باریک و خوشقامت.
چند قدمى که رفت، سر به گریبان برد، یا شاید درستتر باشد بگوییم در نوعى اغما فرو رفت. راه مىرفت بىاین که به دور و برِ خود نگاه کند یا بخواهد که نگاه کند. گاهى از سرِ عادت چیزى زمزمه مىکرد، عادتى که خودش هم چند لحظه پیش به آن اعتراف کرده بود. مىدانست که دیگر رمقى برایش نمانده است. مىدانست که افکارش به هم ریخته و آشفته است. دو روزى مىشد که تقریبآ چیزى نخورده بود.
سر و وضعش افتضاح بود. با آن جُلپاره مندرس، حتى غربتىهاىِ ولنگار هم عارشان مىآمد روزِ روشن بیرون بزنند. منتها این سر و وضع در آن محله، چیزِ عجیبى نبود. حول و حوشِ سبزهمیدان، با آن روسپىخانههاى کیپِ هم و آن دستفروشها و بساطاندازهاىِ رنگارنگش، که تنگِ هم مىلولیدند و کوچهپسکوچههاى قلبِ پترزبورگ را مزیّن کرده بودند، خود به قدر کافى حیرتانگیز بود، دیگر جایى براى تعجب از اینجور قیافه و این قبیل سر و وضع باقى نمىگذاشت. و تازه، دلِ این جوان چنان آکنده از شرنگِ نفرت بود که با همه وسواسِ جوانى، تنها چیزى که در بندش نبود، همان سر و وضعش بود. البته اگر به دوست یا آشنایى برمىخورد، که دیدارشان را اصلا خوش نداشت، قضیه فرق مىکرد. با این حال، همان وقت گارىِ خالىِ بزرگى از کنارِ او رد شد که یابوى درشتهیکلى آن را مىکشید و مردِ مستى، که معلوم نبود به کجا مىرود، یکباره از بالاىِ گارى خم شد و سرِ او داد کشید: «بپّا، اوهوى، کلاهىِ بدآلمانى!» مردِ جوان درجا خشکش زد و با حالتى عصبى چنگ به کلاهش انداخت. کلاهش بلند و گرد بود، دوختِ فروشگاهِ شیک و پیکِ زیمرمان، منتها دیگر زنگارِ کهنگى گرفته و بندبندش از هم دررفته بود؛ پارهپوره و چرکمُرده، بىلبه،
یک برش کج و کوله، و خلاصه وقتِ دور انداختنش بود. اما حرکتِ جوان از سرِ شرم نبود، از سرِ احساسى یکسره دیگرگونه بود، احساسى که بیشتر به ترس شباهت داشت.
آشفته و آسیمهسر، زیرِ لب گفت: «مىدانستم! فکرش را مىکردم! خریّت از این بدتر نمىشود! واقعآ که! ببین چه چیزِ پیشِ پا افتادهاى مىتواند همه نقشهها را خراب کند. بله آقا، مثل این که کلاهت زیادى توى چشم مىزند. بس که بدترکیب و بىقواره است نظرِ هر کسى را جلب مىکند. با این ژندهپارهها، باید کلاهِ کپى سرت مىگذاشتى، یک کلاهِ کپىِ کهنه، نه این شندره بدترکیب، آخر، مردِ حسابى، کى همچین کلاهى سرِ خودش مىگذارد؟ این که از یک فرسخى داد مىزند. تازه، ممکن است مردم آن را به یاد بسپرند. بله، نکته همینجاست. ممکن است به یاد بسپرند و بعدها خودش سرِ نخِ قضیه بشود. آدم در این جور کارها باید تا مىتواند کمتر جلبِ توجه کند. همین چیزهاى خرد و ریز است که کارها را خراب مىکند. همین چیزهاى کوچک و بىاهمیت. همیشه همینجور چیزها است که کلِّ نقشه را نقشِ بر آب مىکند.»
راهِ زیادى در پیش نداشت. حتى مىدانست از درِ خانه تا آن جا چند قدم است: درست هفتصد و سى قدم بود. یک بار در عالمِ خیال تمامِ فاصله را با قدم حساب کرده بود. آن روز به تخیلاتِ خودش اهمیتِ چندانى نمىداد. جسارتِ شومِ این رؤیا، خیرهکنندگىِ این رؤیا، فقط به هیجانش مىآورد. اما حالا که یک ماهى از آن روز گذشته بود، کمکم آن را از زاویه دیگرى نگاه مىکرد. با این که مدام به خودش سرکوفت مىزد، با این که یکریز به خودش نسبتِ بىارادگى و بىعرضگى مىداد، ناخودآگاه با این فکر خو گرفته بود که رؤیاى «شوم»اش کارى است شدنى، گرچه هنوز باورش نمىشد که دست به عملى کردنش بزند. حالا هم فقط داشت مىرفت که «تمرین» کند و با هر قدمى که برمىداشت التهابِ درونش شدّتِ بیشترى مىگرفت.
با دلى که تند تند مىزد و تنى که سراپا مىلرزید، رسید به ساختمانِ بزرگى که یک ضلعش به کانالِ کاترینسکى مشرف بود و ضلعِ دیگرش به خیابانِ سادووایا. در این ساختمان، که پر از آپارتمانهاى کوچک کوچک بود، از هر
قماش کاسب و پیشهورى که فکر کنید زندگى مىکرد: خیاط، قفلساز، آشپز، آلمانىهاى جورواجور، روسپىهاى پیر و جوان، کارمندانِ دونپایه، و از این قبیل. کسانى که به این خانه رفت و آمد داشتند، از دو درِ ورودى و دو حیاطِ ساختمان مثلِ تیر وارد یا خارج مىشدند. سه چهار تایى هم سرایدار داشت. جوان از این که به هیچ کدام از آنها برنخورد خیلى خوشحال شد. آرام و بىسر و صدا از درِ ساختمان خزید تو. بىاین که کسى او را ببیند، راهپلّه دستِ راست را گرفت و بالا رفت. راهپلّه تنگ و تاریک بود (راهپلّه درِ «عقبِ» ساختمان بود) اما او همه اینها را مىدانست، چون پیشاپیش همه را بررسى کرده بود و به همه جاىِ ساختمان آشنایى داشت. در چنین جاىِ تاریکى، حتى یک جفت چشمِ فضول هم خطرى نداشت. از پلّههاىِ طبقه چهارم که بالا مىرفت، بىاختیار این فکر از خاطرش گذشت که «منى که حالا اینقدر مىترسم، اگر قرار بود واقعآ دست به این کار بزنم چه حالى داشتم؟»
به طبقه چهارم که رسید، دید راه بسته است. چند نفر بار برداشتند خرت و پرتِ یکى از آپارتمانها را بیرون مىبردند. مىدانست که در آن آپارتمان کارمندى آلمانى مىنشیند با اهل و عیال و متعلقان. اندیشید: «آلمانیه دارد اسبابکشى مىکند. پس تا مدتى توى این طبقه فقط آپارتمانِ پیرزن پر است و بس.» و باز وقتى زنگِ آپارتمانِ پیرزن را مىزد، به خودش گفت: «عالى شد. درست همان چیزى که مىخواستم.» زنگِ در صداىِ بسیار ضعیفى کرد، انگار که از حلبى ساخته شده باشد نه از مس. آپارتمانهاى این قبیل خانهها همه از این نوع زنگها دارند. صداىِ زنگ را از یاد برده بود، و حالا جرینگِ غریبِ آن چیزى را به یادش انداخت و همه صحنه به وضوح پیشِ چشمش شکل گرفت. جا خورد. اعصابش درب و داغان شده بود. دمى بعد، درِ آپارتمان، با احتیاط، به قدرِ بندِ انگشتى باز شد و یک جفت چشمِ ریز، که در تاریکى سوسو مىزد، از شکافِ باریکِ در پیدا شد و با سوءظنى آشکار، سر تا پاى مهمان را برانداز کرد. اما پیرزن وقتى دید آدمهاى دیگرى هم در پاگردِ راهپلّه هست، دل و جرئتى یافت و در را گشود. جوان پا به راهروِ تاریکى گذاشت که با تیغهاى دو قسمت شده بود و پشتِ آن آشپزخانه کوچکى بود. پیرزن، ساکت برابرش ایستاد و با کنجکاوى
براندازش کرد. پیرزنِ ریزنقشِ خشکیدهاى بود دور و برِ شصت سال، با چشمهاىِ ریزِ کینهتوز، بینىِ کوچکِ نوک تیز و سرِ برهنه. موهاى بىرنگِ بىحالش، که تازه تارهاى سفید درآورده بود، غرقِ روغن بود. دورِ گردنِ باریکِ درازش، که به لنگِ مرغ مىماند، تکه کهنه فلانلى پیچیده بود و با این که هوا گرم بود، نیمتنه پوستِ پارهپورهاى، شل و ول، به دوش انداخته بود که از کهنگى به زردى مىزد. یکبند سرفه مىکرد و مىنالید. مردِ جوان مىبایست نگاهِ غریبى به او انداخته باشد، چون ناگهان برقِ نگاهِ پر از سوءظنِ پیرزن دیگربار در چشمهایش سوسو زد.
مردِ جوان که مىدانست تا مىتواند باید مؤدب و فروتن باشد، نیمکرنشى کرد و به شتاب گفت: «راسکولنیکف … دانشجو هستم … یک ماه پیش هم خدمتتان رسیده بودم.»
پیرزن، که نگاهِ پرسانش را به صورتِ او دوخته بود، شمرده و سرسنگین گفت: «مىدانم، آقا، خوب مىدانم. شما پیش از این هم این جا آمدهاید.»
راسکولنیکف، که از سوءظنِ پیرزن جا خورده بود و بفهمى نفهمى دست و پایش را گم کرده بود، در ادامه حرفش گفت: «خب، پس … باز هم براى همان کار آمدهام.»
و چون قادر نبود آشوبِ درونش را فرو بنشاند، اندیشید: «لابد همیشه همینجور بداخم است و من دفعه پیش متوجه نشده بودم، همین!»
پیرزن، انگار که مردد باشد، اول جوابى نداد. بعد، به درِ اندرونى اشاره کرد و کنار کشید تا مهمانش داخل بشود. گفت: «بفرمایید تو، آقا.»
مردِ جوان قدم به اتاقِ کوچکى گذاشت که کاغذدیوارىهاىِ زرد داشت و چند گلدانِ شمعدانى و پردههاى نازکى به پنجرهها. اتاق هنوز از آفتابِ دمِ غروب روشن بود. این فکر، بىاختیار، مثلِ برق از ذهنِ راسکولنیکف گذشت که: «پس لابد آن روز هم هوا همینطور روشن است.» تند و تیز، نگاهش را دورِ اتاق چرخ داد تا ترتیبِ اثاثه آن را تا جایى که ممکن بود به خاطر بسپرد. اما چیزِ خاصى نظرش را جلب نکرد. مبلمانِ چوبىِ زرد و کهنه اتاق، کاناپهاى بود با پشتىِ چوبىِ
قوسدارِ بلند، میزى بیضىشکل جلوِ کاناپه، میزِ آرایشى با آیینه کوچک میانِ دو پنجره، چند صندلى کنارِ دیوار، و دو سه تا قابِ عکسِ زنگار گرفته با عکسِ چند دخترخانمِ آلمانىِ پرنده به دست. جلوِ شمایلى در کنجِ اتاق هم لامپاىِ کوچکى مىسوخت. همه چیز تمیز و مرتب بود. مبلها و کفِ اتاق از روغنِ جلا برق مىزد. جوان فکر کرد: «کارِ لیزاوتا است.» در تمامِ آپارتمان ذرّهاى گرد و غبار به چشم نمىخورد. راسکولنیکف نگاهِ دزدانهاى به پرده چیتى انداخت که جلوِ درِ دیگرى آویخته بود. این در به اتاقِ کوچکى باز مىشد که تختخواب و گنجه پیرزن در آن قرار داشت و جوان داخلِ آن را هرگز ندیده بود. آپارتمان همین دو اتاق را داشت.
پیرزن، که واردِ اتاق شده بود و مثلِ قبل رو در رویش ایستاده بود تا راست در چشمهایش نگاه کند، اخمآلود پرسید: «چهکار داشتى؟»
راسکولنیکف جواب داد: «یک چیزى آوردهام گرو بگذارم.» و ساعتِ قدیمىِ نقرهاى از جیب درآورد و گفت: «این است!»
پشتِ ساعت تصویرِ کُرهاى کندهکارى شده بود و زنجیرِ فولادى داشت.
«چرا اول حسابِ قبلىتان را تسویه نمىکنید؟ پریروز که آخرِ برج بود باید تسویه مىکردید.»
«نزولِ یک ماهِ دیگرش را هم مىدهم. خواهش مىکنم یک مهلتِ کوچک به من بدهید.»
«من هر کارى خودم صلاح بدانم مىکنم، آقا. این دیگر بسته به میلِ من است که مهلت بدهم یا گرویىتان را بفروشم.»
«آلیونا ایوانوونا، براى این ساعت چقدر مىدهید؟»
«این آت و آشغالها چیست براى من مىآورید؟ این که مفت هم نمىارزد. دفعه پیش براى انگشترتان دو تا اسکناسِ یک روبلى به شما دادم، در صورتى که مىشد نوِ آن را از جواهرفروشى یک روبل و نیم خرید.»
«خب، چهار روبل بدهید. تسویهاش مىکنم، به شما قول مىدهم. این ساعت ارثیه پدرم است. همین روزها پول دستم مىآید.»
«یک روبل و نیم. نزولش را هم اول کم مىکنم. مىخواهید بخواهید نمىخواهید برش دارید بروید.»
جوان داد زد: «یک روبل و نیم؟»
«میل میلِ شماست» و ساعت را برگرداند.
جوان ساعت را گرفت. چنان به خشم آمده بود که مىخواست بگذارد و برود، اما یادش افتاد که جاى دیگرى را سراغ ندارد، تازه، او به قصدِ دیگرى آمده بود. در دَم، رأیش برگشت. تند و خشن گفت: «باشد. بدهید!»
پیرزن دستهکلیدى را از جیب درآورد و به اتاقِ پشتِ پرده رفت. جوان که وسطِ اتاق سرِ پا مانده بود، بىتابانه گوش تیز کرد و کوشید حدس بزند که پیرزن در اتاقِ دیگر چه مىکند. شنید کلیدى در قفلِ گنجه چرخید. فکر کرد: «باید کشوِ بالایى باشد. پس کلیدها را توى جیبِ راستش مىگذارد. همه را یک جا در یک حلقه آهنى. یکیش از بقیه بزرگتر است ــ سه برابرِ کلیدهاىِ دیگر ــ سرش هم دندانهدار است. ممکن نیست کلیدِ گنجه باشد. پس باید صندوقچه یا چمدانى هم آن جا باشد. جالب است. کلیدِ همه چمدانها این شکلى است. واى خدا، چه کارِ پستى!»
پیرزن برگشت.
«بفرمایید. هر روبل ماهى ده کوپک. یک روبل و نیمش مىشود پانزده کوپک. این نزولى است که باید براى یک ماه پیش پیش بدهید. دو روبل هم از قبل بدهکارید که با این حساب نزولش مىشود بیست کوپک. روى هم مىکند سى و پنج کوپک. با این حساب، براىِ این ساعت، من باید یک روبل و پانزده کوپک به شما بدهم. این هم پول، بفرمایید.»
«چهطور؟ همهاش یک روبل و پانزده کوپک؟»
«درست است.»
کتاب جنایت و مکافات اثر ماندگار فیودور داستایوسکی ترجمۀ اصغر رستگار
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.