جمهوری کلاغ‌ها

نوشتۀ ژوزه کاردوزو پیرس
ترجمۀ پیمان نوربخش فرد

در خانه مجاور میکده از دیرباز زنی ساکن است که تخم مرغ و ماکیان میفروشد و معمولا بر صندلی ننویی نشسته است. کلاغ او را می‌شناسد؛ حتی گاه‌گداری سری هم به او می‌زند. می‌گویند شوهرش را با زردینه‌های زهرآگین از پای درآورده، البته اگر اصلا شوهری در کار بوده باشد، اما آنچه مسلم است و به چشم می‌آید، این است که روزها را میخکوب صندلی، با حالتی کمابیش غضب آلود به بافتنی می‌گذراند.

 

286,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن

250

قطع

رقعی

نوبت چاپ

اول

جنس کاغذ

بالک (سبک)

پدیدآورندگان

پیمان نوربخش فرد, ژوزه کاردوزو پیرس

تعداد صفحه

185

سال چاپ

1404

نوع جلد

شومیز

کتاب جمهوری کلاغ‌ها نوشتۀ ژوزه کاردوزو پیرس برانکو ترجمۀ پیمان نوربخش فرد

گزیده ای از متن کتاب

جمهوری کلاغ‌ها

سان ویسنته[1] تا آن سان ویسنتۀ تاریخ‌ساز شود، بدان‌گونه که در تاریخ ماندگار گشت، و جایی در آن بیابد، به دو کلاغ نیاز داشت تا همراهی‌اش کنند؛ کلاغ‌هایی که از قضا، تا به امروز هماره بدو وفادار مانده‌اند. باری، دربارۀ پرنده‌ای چنین هم‌نشین و چنین رازآمیز حرف و حدیث بسیار است. حتی خودِ دانشنامۀ پرتغالی و برزیلی[2] پس از کلی این در و آن در زدن، اذعان می‌دارد که کلاغ جانوری است آب‌زیرکاه و دزد؛ و البته این حکم را با عنایت تمام به آن تیزهوشی و استقلال در رفتاری صادر می‌کند که همگان در او
سراغ دارند.

کلاغ می‌گوید: «برای دانشنامه تره هم خُرد نمی‌کنم.» و برای اثباتِ حرفش، دُم را عَلَم می‌کند و زارت، فواره‌ای از فضلۀ شیری‌رنگ حواله می‌کند. از موجودی به آن سیاهی فضله‌ای چنین سفید به‌راستی که انتظار نمی‌رفت.

کلاغِ مذکور ویسنته[3] نام دارد. نام یک قدیس را بر او نهاده‌اند، دیگر چه می‌خواهد؟ با این حال، انگار چندان هم حق‌شناس نیست. به یکی از آخرین میکده‌های لیسبون تعلق دارد؛ از آن دست میکده‌هایی که در قدیم‌الایام، علاوه‌بر شراب، زغال و نفت و بسته‌های کوچکِ گَوَن (که نوعی گیاه خشک برای آتش‌افروزی است، در اصل کارکِژا[4]) هم می‌فروختند. اما این‌ها مالِ سالیانِ بسیار دور است، دورانِ اجاق‌های کوچک و چراغ‌های دودکش‌دار؛ و آن زمان هنوز او به دنیا نیامده بود. یا شاید هم به دنیا آمده بود؛ از کارِ کلاغ‌ها که کسی سر درنمی‌آورد! برخی بر این باورند که عمرشان تا ابدیت هم می‌رسد.

در خانۀ مجاورِ میکده، از دیرباز زنی ساکن است که تخم‌مرغ و ماکیان می‌فروشد و معمولاً بر صندلی ننویی نشسته است. کلاغ او را می‌شناسد؛ حتی گاه‌گداری سری هم به او می‌زند. می‌گویند شوهرش را با زَردینه‌های زهرآگین از پای درآورده، البته اگر اصلاً شوهری در کار بوده باشد، اما آنچه مُسَلّم است و به چشم می‌آید، این است که روزها را میخکوبِ صندلی، با حالتی کمابیش غضب‌آلود، به بافتنی می‌گذراند. به گربۀ فَربهِ پُف‌کرده‌ای می‌مانَد با سبیل‌های سیخ‌شده؛ گربۀ خانگیِ سربه‌زیری که اوقاتش را با میل و کاموا می‌گذراند و دَمادَم زیرِ لب می‌شمارد: «یک، دو، سه، یک دانه بگیر؛ یک، دو، سه، یک دانه کم کن»، تا شاید ایامِ گذشته را از یاد ببرد. اما این‌ها همه ظاهرِ قضیه است؛ چراکه بیچاره آنچه جانش را می‌فرساید، همان دلی است که خدا به او بخشیده؛ دلی چنان بزرگ و جهان‌شمول که گویی در پیکرش نمی‌گنجد. از این روست که دائم بر آن صندلیِ بزرگ لمیده و خود را تاب می‌دهد، تاب می‌دهد؛ گویی می‌خواهد به سینه‌اش هوایی برساند، یا نه، انگار خیز برمی‌دارد تا در آسمان‌ها پرواز کند، به سوی حضرتِ پروردگار[5].

کلاغ در گشت‌وگذارهای روزانه‌اش هرگز از یاد نمی‌برد که به زنِ مرغ‌فروش هم سری بزند و عرضِ ادبی کند؛ زنی که همواره حرمتش را نگاه می‌دارد و تکه‌های دل و روده و دیگر دورریختنی‌های پرندگانی را که از سقف آویخته، نثارش می‌کند. زن تا او را می‌بیند که روی پلۀ درگاه ورجه‌وورجه می‌کند، سلامش می‌کند: «سلام، مشتری!»

با یکدیگر به‌غایت سازگارند؛ همواره روابط حسنه‌ای داشته‌اند. زن همسایه معمولاً با لبخندی به استقبالش می‌آید، اما بی‌درنگ چهره درهم می‌کشد و حالتی سودایی به خود می‌گیرد، دست بر سینه می‌نهد و چشم به آسمان می‌دوزد: «خبر داری، همسایه، این دلِ من…» کلاغ می‌داند که مقصود همسایه از این اشارات بسیار فراتر است. دردِ سینۀ مزمن، سرگیجه‌ها، داروها. کلاغ می‌داند، نیک هم می‌داند. و البته، تنگی نفس. دم و بازدمی بریده‌بریده، گویی هر بار جانش به لب می‌رسد و دوباره بازمی‌گردد؛ این اواخر تنگی نفس امانش را بریده است و آن زنِ تیره‌روز، با اضطرابی جانکاه، در صندلی راحتی‌اش پیوسته وول می‌خورد.

کلاغ، که همواره با دقتی تمام به سخنانش گوش سپرده، هر بار به همین شیوه پاسخ می‌دهد: «بگذار بگذرد همسایه، دل مشغول مدار، دیر یا زود، این دردها هم به‌سر می‌آید.» آنگاه زن، با حالتی واداده و نومید، لب و لوچه‌اش آویزان می‌شود و با حالتی حاکی از تسلیم‌، از آستانۀ در، به میدان راهبه‌های پابرهنه[6] چشم می‌دوزد که درست در برابر خانه‌اش گسترده است.

میدان راهبه‌های پابرهنه، با نمازخانه و بیمارستانی که همین نام را بر خود دارند، همواره بغبغوی کبوتران سپید می‌آید. کلاغ، هر زمان که کار خاصی ندارد یا آنگاه که مشتریان میخانه با یاوه‌گویی‌هایشان حوصله‌اش را سر می‌برند، راهی آنجا می‌شود. بی‌سبب راهی آنجا می‌شود، فقط برای آزار رساندن. تنها برای آنکه در میان آن موجودات ظریفِ نوشکفته‌بال که بر سنگفرش میدان جولان می‌دهند و سرک می‌کشند، هیاهویی برپا کند.

بی‌گمان، کبوتران به محض مشاهدۀ او، سینه‌ها را سپر می‌کنند، شتابان راه می‌گشایند و کناره می‌جویند، زیرا به آن نگاه شیطنت‌آمیز که نزدیک می‌شود، اعتماد چندانی ندارند؛ اما او، مصمم و مغرور، با قامتی آراسته و براق، مستقیم به پیش می‌رود. هنگام عبور، به این و آن متلکی می‌پراند: «ای عفریته!»، «ای شوریده‌سر!» اما هرگز به پشت سر نمی‌نگرد؛ مرامش این است. طنین آهِ آنان و لرزش بال‌هایشان را به گوش می‌گیرد، کبوترانی که بی‌شک مفتونِ نیمرخِ آبنوسی او با آن جلای آبی‌فام گشته‌اند؛ صدای جست‌وخیز و بی‌قراری همگی‌شان را می‌شنود، و چون به دیگر سوی میدان می‌رسد، روی به‌سویشان برمی‌گرداند و آنان را می‌نگرد: «خب دیگر چه خبرتان است، کوچولوها؟»

در میخانه، برخی میخوارگانِ سرزنده‌تر می‌کوشند سر صحبت را با او باز کنند. ابتدا، طبق معمول، نامش را جویا می‌شوند و سرانجام او را ویسنته[7] صدا می‌زنند؛ مهمل دیگری. روزی شخصی با شگفتی تصنعی پرسید: «ویسنته؟ نکند از همان جماعتی باشد که دنبال آن قدیس روانه بودند، یا من در اشتباهم؟»

اشتباه؟ مزخرف محض بود! کلاغ که به سبب دمخور بودن با صاحب میخانه، خود نیز دستی در میخانه‌داری داشت، از تمام زیر و بمِ شراب آگاه بود و از آنجا که ملحدی تمام‌عیار هم بود، سخن از قدیس ویسنته[8] و کلاغ‌های لیسبون چنان منزجرش می‌کرد که روی برمی‌گرداند. از آن زمان که خود را بازشناخته بود، همواره آماج نگاه‌های تحریک‌آمیز و سخنانِ به‌اصطلاح فاضلانی بود که برای حضار از کلاغ‌های تاریخیِ نقش‌بسته بر نشان رسمی لیسبون و دیگر افسانه‌های مشابه دادِ سخن می‌دادند.

باری، این یاوه‌سرایان در بازگفتِ قصه‌هایشان هرگز سخن تازه‌ای نمی‌آوردند. همواره اسکلتِ قدیسِ شهید ویسنته را وصف می‌کردند که صحيح و سالم، در زورقی که دو کلاغ از آن پاسبانی می‌کردند، به لیسبون وارد می‌شود؛ درست همان‌گونه که بر نشان رسمی شهر نقش بسته است. به گفتۀ آنان، قدیس با چنین هیئتی به کرانۀ رود تژ[9] رسیده بود: دو کلاغ، یکی بر سینۀ زورق، دیگری بر انتهای آن؛ و این واقعه پس از آن بود که قرن‌های متمادی در دریاهای ابدیت سیر کرده بود.

«دریاهای ابدیت؟ اما ابدیت دیگر چه صیغه‌ای است؟» در نظرِ کلاغِ میخانه‌چی، داستان آن جسد دیگر کرم افتاده بود و گندش از هر گندی فراتر می‌رفت؛ چه باور کنید چه نه، فقط به ضربِ شرابِ بسیار و صبوری بی‌اندازه بود که می‌شد چنین دروغ شاخداری را هضم کرد.

اما از این بدتر هم هست، کلاغ بدتر از این را هم سراغ دارد. خادمِ نمازخانۀ بیمارستان راهبه‌های پابرهنه مدعی است که آن مرغانِ کذاییِ قدیس ویسنته هنوز زندۀ زنده‌اند و صحيح و سالم، و هرکس می‌خواهد ببیندشان، سری به زوایای رومانسکِ کلیسای جامع سِه[10] بزند؛ چراکه از همان ایام معجزه، آنجا لانه کرده‌اند و پیوسته با همسراییِ قاریان و پسران کلیسا آرام می‌گیرند. این سخنان را کلاغِ میخانه با همین گوش‌هایی که عاقبت خوراک گور خواهند شد، شنید و نه شگفت‌زده شد و نه کلامی در رد آن بر زبان راند. آن خادم، هرگاه در شراب زیاده‌روی می‌کند، هوای فرانسیسکویی شدن به سرش می‌زند، خود را برادرِ مرغان و فرشتگان و ماهیان پرنده می‌خواند، تنها برای آنکه دلِ حضار و به‌ویژه کلاغ را به درد آورد.

[1]. São Vicente

[2]. Enciclopédia Portuguesa e Brasileira

[3]. Vicente

[4]. carqueja

[5]. Deus Nosso Senhor

[6]. Largo das Freiras Descalças

[7]. Vicente

[8]. Santo Vicente

[9]. Tejo

[10]. Sé

موسسه انتشارات نگاه

کتاب جمهوری کلاغ‌ها نوشتۀ ژوزه کاردوزو پیرس برانکو ترجمۀ پیمان نوربخش فرد

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “جمهوری کلاغ‌ها”