کتاب «جستارهایی دربارۀ تکوین بیماریهای روانی : گزیدهای از نوشتههای بالینی روانکاوی » نوشتۀ زیگموند فروید گردآوری و ترجمۀ مهدی حبیبزاده
گزیدهای از متن کتاب:
جستارهای گردآوریشده در این کتاب، شامل طیف متنوع اما پیوستهای از مطالعات فروید دربارۀ نِوروزها و بهطور عمده هیستری و نِوروز وسواس است که از رهگذرشان میتوان از تحولات صورتگرفته در رویکرد او نسبت به اختلالهای روانی، ریشهها و چگونگی پیدایش آنها، نحوۀ دستهبندی و شیوۀ درمانشان تصوری پیدا کرد. این نوشتهها هم حاصل تلاشهایی مداوم برای صورتبندی نظریِ یافتههای بالینی بر زمینی نوظهور و جدیدند و هم بخشی از مسیر کلی تاریخ روانکاوی را ترسیم میکنند، خصوصاً از آن جهت که شامل طرح مباحث و مفاهیمیاند که حاصل بازنگری در ایدههای اولیه نسبت به عملکرد دستگاه روان بودهاند. در سیر رشد بالینی و نظریِ روانکاوی مرتباً با فرضیهها و انگارههایی روبهرو میشویم که بهتدریج در جزئیات یا چارچوب صورتبندیشان تغییر میکنند یا بهخاطر مشاهدات و تفحصهای بعدی یکسره کنار گذاشته میشوند. این روند پرافتوخیز ناشی از آن است که طرز تلقی فروید از تکوین بیماریها و علتها و بروز سمپتومهای آنها در میانۀ نگرشهای مختلف و متضادی شکل گرفته که هرکدام با اولویتدادن به فهم عصبشناختی یا روانشناختی از بیماریها و اهمیت تجربههای تروماتیک یا استعدادهای مزاجی برای دامنزدن به بیماری و یا بر حسب انگارههای متباینی از علتهای بیماریزا مشخص میشوند. یکی از عوامل ایجاد این روند بغرنج، تلاش مداومی است که فروید برای برقراری پیوند میان مؤلفههای مادی و فیزیولوژیکی و سازوکارهای ذهنی و روانی به خرج داده، تلاشی که بهطور مستمر در بازۀ گستردهای از حیات فکری و عملی او ادامه داشته است.
در جستار نخست که به تشریح سازوکار هیستری اختصاص دارد، شروع بحث با اشارهای به طرز کاربرد درمانی هیپنوتیزم همراه است. در واپسین دهههای قرن نوزدهم استفاده از هیپنوتیزم بهعنوان روشی برای بهبود و درمان بیماریهای عصبی، کموبیش به شیوۀ رایجی تبدیل شده بود. اما فروید در کنار ژوزف بروئر هیپنوتیزم را به شکلی متفاوت به کار میگرفتند که بهجای تکیه بر تلقینها، راهی برای آشکارکردن و آگاهانهکردن خاطرهها و عواطف فروخوردۀ بیمار بود. این روش که به درمان روانپالایشی معروف شد، در واقع معطوف به ایجاد تغییراتی در نحوۀ توزیع روانی تکانههای عاطفی بود که به سبب تجربههایی تروماتیک به مسیرهایی غیرطبیعی و نابهنجار سوق یافته بودند. اما فروید با روشنشدن محدودیتهای درمان به کمک هیپنوتیزم و با شدتیافتن اختلاف نظرهایش با بروئر، این راه را به نفع روش بالینی دیگری که مبتنی بر گفتار آگاهانۀ بیمار و رابطۀ انتقالی میان بیمار و پزشک بود، کنار گذاشت. صرفنظرکردن از این شیوۀ درمان، یکی از نقاط نوآورانه و شاخصی است که شروع روند شکلگیری روانکاوی را مشخص میکند. در واقع در واپسین سالهای قرن نوزدهم که مقارن با بالندگی و شکوفاشدن حرفۀ درمانی فروید بود، دو حرکت بنیادی سرشتنمای مسیری است که او بعدتر در پیش گرفت: گذر از درمان هیپنوتیزمی (در روش روانپالایشی) به گفتاردرمانی (که زمینه را برای تکوین روشی فراهم کرد که با عنوان روانکاوی شناخته شد)؛ و گذر از عصبشناسی به روانشناسی. این روند تدریجی را که با تدوین مفاهیم و دستهبندیهای بالینی جدیدی همراه بود، در بسط مقولۀ «نوروسایکوزهای دفاعی» میتوان پی گرفت. مفهوم دفاع که شکل اولیهای از بیان نظریۀ سرکوب بود، در این دوره بهعنوان یک سازوکار روانی مؤثر در پیدایش بیماری، در مباحث فروید محوریت پیدا کرد که بهنوبۀ خود با برجستهشدن نقش میل جنسی در ایجاد آشفتگیها و تعارضهایی که سببساز بیماری روانی میشوند، همراه بود. به این ترتیب، صورتبندی مفهوم دفاع و اختلالهایی که بر حسب همین سازوکار پدید میآیند، نقطۀ گسست فروید از آراء بروئر و ظهور شالودههای نظریۀ روانکاوی را مشخص میکند.
اولویتیافتن گفتار بیمار در کار فروید در نهایت مسیری را پیش روی او گشود که سوای آنکه یک روش درمانی جدید بود، با افتوخیزها و پیچشهایی زبانی (اعم از زبان ادبی، سیاسی یا روزمره) تنیده شده بود و روانکاوی را به صورت حوزهای از شناخت پایهریزی کرد که هم رسانه و هم موضوع اصلیاش زبان است؛ یعنی زبان از آن حیث که تجلیگاه آرزوها و امیال سوژه و در عین حال موانع و بازداریهایی درونی و بیرونی است که سد راه تحقق این آرزوها میشوند، آنها را معوج میکنند و در خلال ایجاد مصالحهای میان مطالبات حیات غریزی و متقضیات واقعیت اجتماعی، به شکلگیری سمپتومهای بیماری میانجامند. این تکیۀ فزاینده بر کارکردهای بیانگرانه و درمانگرانۀ زبان مقارن بود با فاصلهگیری تدریجی از عصبشناسی که بیش از همه در کنارگذاشتن طرح یک روانشناسی علمی[1] نمود یافته است، هرچند فرضیهها و صورتبندیهای مطرحشده در آن کتاب همچنان پایه و اساس مطالعات بعدی فروید بودند و از جمله زمینهساز بحثی نظری که بعدتر در قالب نظریۀ غرایز (یا رانهها) مدون شد. شالودۀ این نظریه ابتدا در طرح یک روانشناسی علمی ریخته شد و سپس در مطالعات بالینی فروید پیرامون تکنیک روانکاوی و در برخی از نوشتههای معروف به مقالات فراروانشناسانه پی گرفته شد.
این جستارها از تحولات تدریجی دیگری نیز در رویکرد نظری فروید نسبت به عملکرد روان خبر میدهند. مثلاً چگونگی دستهبندیکردن بیماریها بر حسب سببشناسیشان و نقشی که عواملی مانند تروما و تجربۀ اغواشدن در کودکی در پیدایش آنها داشتهاند، تا مدتها برای او موضوع کلنجارهای فکری بوده است. در نوشتههای متقدمترش عامل تروماتیک بهوضوح نقش پررنگتری در پیدایش بیماری دارد. اما در ادامۀ روند مطالعاتش از این اهمیت کاسته شد و در نوشتهها و گفتارهایی که طی سالهای بعد ارائه شدهاند میتوان شاهد اولویتیافتن روزافزونِ نقش جنسیت در پیدایش انواع اختلالهای روانی بود. برجستهشدن نقش جنسیت مستلزم کنارگذاشتن ایدههایی بود که مدتها طرز مواجهۀ او را با بیماری تعیین میکردند. برای نمونه، بهمرور با روشنشدن کارکرد جنسیتِ دورۀ کودکی و فانتزیهای جنسیِ کودک در ایجاد زمینههایی برای بروز بیماری در بزرگسالی، از اهمیت آسیبشناسانۀ مفهوم «اغوا» در دورۀ کودکی کاسته شد و از مرکز مباحث نظری کنار رفت. به موازات این روند، تأکید بر نقش عامل تروماتیک (در تجربههای کودکی) نیز کمتر شد و تجربههای تأثیرگذار در دورۀ کودکی دیگر نه بهعنوان تروما یا زخمی در گذشته، بلکه به صورت شاکلهای آسیبزا و حاصل فرایندهایی روانی فهمیده شدند که نسبت پیچیدهتری با زمان دارند و مسیر پیدایش بیماری را نه به شکلی خطی (از کودکی تا بلوغ و بزرگسالی) بلکه در رابطهای پسنگرانه میان تجربههای بلوغ و بزرگسالی با خاطرههای کودکی ترسیم میکنند، رابطهای که بر حسب رویدادهای کنونی، به برخی تجربههای کودکی خصلتی آسیبزا میدهد. به این ترتیب، آنچه در کودکی تجربهای معمول بوده است، در سایۀ تجارب بزرگسالی و تحت تأثیر شاکلۀ روانی شخص، میتواند به یک آسیب روانی بدل شود. این امر بهویژه در تجربههای جنسی بروز مشهودتری دارد و در تأکید اولیه بر مفهوم اغوا نیز مؤثر بوده است، چون کودکی که در معرض اغواست، معمولاً فقط در بزرگسالی و پس از پشتسرگذاشتن روند بلوغی که معناها و دلالتهای جنسیِ رفتارهای اغواگرانه را روشن میکند، وجه آسیبزای تجربههای فوق را درک خواهد کرد. اما یافتههای بالینی فروید معلوم کرد که کودک با آنکه هنوز تصوری رشدیافته و متعارف از شورمندیهای جنسی ندارد، به شدت در معرض تکانهها و مطالباتی درونی است که دست آخر از ماهیتی جنسی برخوردارند، هرچند هنوز بروز و ظهوری تناسلی پیدا نکردهاند. در اینجا با یکی از انگارههای اساسی روانکاوی روبهرو میشویم که راهگشای مطالعات بعدی و بستر ظهور دیگر مفاهیمی است که در زمینۀ اختلالهای روانی مطرح شدهاند: نقش و ماهیت جنسیت در دورۀ کودکی. در نوشتههای اولیۀ فروید هنوز اهمیت انگارۀ جنسیت در کودکان بهطور بارز نمایان نشده است. صورتبندی جنسیت در کودکی که مستلزم بسط مفهوم جنسیت و کارکردهای جنسی بود، در مراحل بعدتر و پس از مشاهدات بالینی بیشتری میسر شد که با مفروضات روانشناسانۀ قبلی در تعارض قرار میگرفتند. نقطۀ عطف این تحول را در کتاب سه جستار دربارۀ نظریۀ جنسیت[2] میتوان سراغ گرفت. جنسیتِ دورۀ کودکی بهعنوان یکی از پایههای اصلی نظریۀ روانکاوی، نخستین بار به بارزترین شکل در کتاب فوق مطرح شد که پیشگام آراء و نظرات چالشبرانگیزی دربارۀ جنسیت و زمینهساز آثار بعدی او در این حوزه بود.
گام مهمی که در ابتدا فروید را از حدود نظریههای شارکو، ژانه و بروئر فراتر میبرد، نوعی جهش تفسیری است که بهجای بسندهکردن به امور رؤیتشده و قرائتشان، آنها را نشانههایی از اموری رؤیتناپذیر تلقی میکند و در عین حال، همچنان که گفته شد، با برداشت بیسابقهای از نقش زبان در رؤیتپذیرکردن این امور و در بروز بیماری همراه است. در واقع ریشههای پیدایش روانکاوی از یک لحاظ برمیگردد به رویکرد مشخصی نسبت به دادههای بصری و زبانی که بهتدریج خط تمایز قاطعی را میان فروید و دیگر عصبشناسان اواخر قرن نوزدهم و مهمتر از همه شارکو ترسیم کرد.
بخش مهمی از فعالیتهای بالینی شارکو که به مشاهدههای تجربی در تشخیص و درمان بیماری متکی بود، در بیمارستان سالپِتریر[3] انجام میگرفت که در آخرین دهههای قرن نوزدهم تعداد زیادی از زنان مبتلا به هیستری در آن تحت مراقبت و درمان قرار داشتند. این بیماران در عین حال نمونههای مهمی برای پژوهش در اختلالات عصبی به شمار میرفتند. از نظر شارکو، سالپتریر یک «موزۀ آسیبشناسی زنده» بود. او قبل از فرایند درمان، تأکید خاصی بر ضرورت طبقهبندی بیماران بر اساس علائم و نشانهها داشت. بعد از آنکه با تغییر آرایش سالپتریر، زنان مبتلا به هیستری و صرع در یک بخش جا داده شدند، تشخیص و تفکیک آنها از هم به بخش مهمی از فعالیتهای شارکو بدل شد. به باور او، هیستری نیز مانند دیگر وضعیتهای بیمارگون تابع قواعد و قوانینی بود که پیبردن به آنها همواره از طریق مشاهدههای دقیق و به تعداد مکفی میسر میشد. وجه شاخص شیوۀ تشخیص و درمان شارکو همین تأکید بر مشاهده و دیدن بود. برای او عینیت علمی پیوند لاینفکی با توان و دقت بالای مشاهدهکردن داشت و تشخیصهای بالینیاش بر محور بررسیهای دقیقی صورت میگرفت که زحمت بصری بالایی را میطلبیدند.[4]
تمرکز بالینیِ شارکو بر جلوههای بصری و رؤیتپذیرِ بیماری، تضاد بارزی دارد با رویکردی که بعدتر فروید در درمان هیستری اتخاذ کرد و بیش از هرچیز مبتنی بر گفتار بیمار بود. از نظر شارکو، بدن در نمودهای ظاهریاش سرنخها و علائمی برای تشخیص بالینی در اختیار میگذاشت. این حساسیت نسبت به کوچکترین جزئیات بصری را البته نزد فروید نیز میتوان یافت (که شاید درخشانترین نمونههایش را در طرز مواجهۀ او با آثار هنری میبینیم). اما تفاوت اصلی فروید در توجه بیسابقهای است که به ظرایف گفتار بیماران عصبی نشان میدهد و اهمیت روانشناسانۀ ویژگیهایی از زبان را برجسته میکند که از نظر کسانی چون شارکو دور مانده بود. نحوۀ صورتبندی نظریِ فروید از تجربههای بالینیاش در قیاس با مشاهدههای بالینی شارکو، گسترۀ وسیعی از ابتکارهای فکری و درجۀ بالایی از توان نظرورزی را نشان میدهد که به نتایجی متفاوت و تلقیای دیگرگونه از اختلالهای روانی منجر شده است. در مواجهه با حالتهای سوداییِ بیمار هیستریک، آنچه که از نگاه شارکو توهم محسوب میشد، از نظر فروید شکلی از یادآوری خاطرههای گذشته بود. به زعم او بهطور کلی آنچه با عنوان سمپتومهای بیماری میشناسیم، شیوهای از تجدید خاطره و یادآوری است که البته در بسیاری مواقع پیوند مستقیمی با آگاهی ندارد. همانطور که رؤیا شکل خاصی از تفکر است، سمپتومهای نوروتیک و مشخصاً سمپتومهای هیستریک نیز شکل خاصی از تجدید خاطره (یا به عبارتی نوعی خاطرۀ جسمانی) هستند. فرایند تبدیل هیستریکی نیز در واقع نوعی خاطره است که چون امکان آگاهانهشدن نداشته، از طریق تن مجال بیان و بروز یافته است. آنچه را حافظۀ آگاهانه از بهیادآوردنش عاجز است، بدن به سیاقی خاص به یاد میسپرد، و این بهیادسپاری در خیلی از مواقع به طرزی نمادین صورت میگیرد. بدنِ هیستریک همچون نوعی ماشین حافظه عمل میکند که فرایند ثبتکردنش همواره متأثر از نیروها و عملگرهایی است که خاطره را دگرگون و معوج میکنند. خاطره هر بار بنا بر اوضاعواحوال کنونیِ فرد، به شکل متفاوتی یادآوری شده و در قالب لغزشها، ژستها، اعمال، انتخابها، خیالبافیها و… مجال بیان پیدا میکند. این بیانگری را میتوان در جلوههای زبانی و در عملکرد نادیدنیِ زبان در بدن بیمار دنبال کرد. چنان که فروید خاطرنشان میکند، بیان حالتهای ذهنی از طریق رفتارها و واکنشهای جسمانی غالباً به مدد کاربردهای زبانی میسر میشود. بنابراین برای او گوشسپردن به کلمات نیز به اندازۀ مشاهدات بصری معنا و اهمیت داشت.
تکیه بر زبان بهمنزلۀ بستر ظهور جلوههایی که پدیدههای روانیِ نادیدنی را به طرزی معوج و تغییرشکلیافته آشکار میکنند، بهنوبۀ خود در رویکرد فروید در قبال عینیت علمی هم تأثیرگذار بود. او گاهی صراحتاً تأکید دارد که فرایندهایی روانی که در تبیین نِوروزها فرض گرفته شده و تشریح میشوند، صرفاً چارچوبهایی مفهومی برای درک و تشخیص بیماری، دنبالکردن مسیرهای متعاقب آن و توضیح تبعات آناند و نباید آنها را به صورت فرایندهایی عینی و قابل مشاهده درک کرد. این هشدارها (چنان که جیمز استراچی نیز متذکر میشود) حاکی از لزوم بسط انگارهای هستند که بتواند بدون گرفتارشدن در عینیت علمی، چارچوبی برای درک شمار کثیری از پدیدههای روانی فراهم کند، انگارهای که بعدتر در قالب «ناخودآگاه» صورتبندی شده و بهتدریج به یکی از هستههای اصلی گفتار روانکاوی بدل شد. این مفهوم میتواند جستوجوهای مجدانۀ فروید را برای ابهامزدایی از پدیدههایی که با روشهای عینی قابل ردیابی و اثبات نیستند، روشن کند و در عین حال تمایز قاطعی میان روانکاوی و آن دسته از گفتارهای روانشناختی ایجاد میکند که بین اصالت قائلشدن برای آگاهی و تقلیل اختلالهای روانی به علتها و فرایندهایی صرفاً فیزیولوژیکی در نوساناند.
ناخودآگاه مفهومی است که مرز میان امر تنانه و امر روانی را مسئلهدار میکند و بر همین اساس غریزه نیز در روانکاوی به صورتی دووجهی در مرز میان تن و روان تعریف میشود. در واقع از همان نوشتههای متقدم فروید که قرابت بیشتری با عصبشناسی دارند، معلوم میشود که تمایز قائلشدن بین امور فیزیولوژیکی و امور ذهنی، در روشنکردن سرشت اختلالهای عصبی چندان ثمربخش نیست، چراکه اینها از بطن یک روند تکاملیِ پرافتوخیز نشئت گرفتهاند که در طی زمانی بسیار طولانی، پیچیدگی بیسابقه و بینظیری به یک ارگانیسم خاص اعطا کرده است. آخر فروید بهعنوان یکی از وارثان داروین نمیتوانسته برای پدیدههای ذهنی در نهایت منشأی جدا از فرایندهای مادی قائل شود، فرایندهایی که در روند تکامل ارگانیسم پیچیدهای با عنوان سوژۀ انسانی، به تجلیاتی بسیار نامحسوس و غیرجسمانی منجر شدهاند.
در عین حال وجه مشخصۀ اصلی ناخودآگاه، مکانیسمی است که در روانکاوی با عنوان «سرکوب» شناخته میشود؛ فرایندی که به تعبیر فروید سنگ بنایی است که کل ساختار نظریِ روانکاوی بر آن استوار شده و بر اساس آن میتوان بین پدیدههای روانی ناخودآگاه و پیشآگاه تمایز قائل شد. سرکوب نیز مفهومی است که بهتدریج از دل مشاهدات بالینی و تأملات نظری قوام یافت. در جستارهای ابتداییِ فروید، این مفهوم در قالب انگارۀ دفاع بیان شده است که بهنوبۀ خود بر مفهوم نیروگذاری روانی (یا کاتِکسیس) متکی است. استفادۀ فروید از تعبیر «نوروسایکوزهای دفاعی» برای اشاره به دستهای از اختلالات روانی که موضوع اصلی درمان روانکاوانه را تشکیل میدهند، حاکی از نقش بارز فرایند دفاع __ و بعدتر سرکوب __ در تکوین این بیماریهاست. این اختلالها بهتدریج در قالب دو صورت کلیِ هیستری و نِوروز وسواس بیان و دستهبندی میشوند که دو شاکلۀ روانی عمده در کردارهای بالینی روانکاویاند. فروید ابتدا پارانویا را نیز در کنار این دو دستهبندی و تحلیل میکند، اما در ادامۀ فعالیتهای نظری و درمانیاش، فقط به شکلی پراکنده به پارانویا میپردازد و این اختلال به اندازۀ هیستری و نِوروز وسواس محور بحث قرار نمیگیرد. هرچند همان موارد معدود مطالعۀ پارانویا نیز از نمونههای شاخص متنهای بالینی او به شمار میروند و نقش مهمی در بسط مسیرهای آتی نظریۀ روانکاوی داشتهاند.
نوشتههای بالینی فروید نشان میدهند که کشف قارۀ ناخودآگاه شبیه گذرکردن از دل جنگلی تاریک بوده که نیازمند میزان بالایی از صبر و حوصله، درک نقاط انسداد و کاستیهای نظری، شهامت جستوجوی مسیرهای تازه و ابداع مفاهیمی جدید برای پیریزی شالودههای این مسیرهاست. این تقلای دشوار و پرفرازونشیب قبل از هرچیز از بطن تجربهای مشخصاً مدرن شکل گرفته، تجربۀ مواجههای خاص میان بیمار و درمانگر که متضمن انبوهی از سردرگمیها، تجدید خاطرهها، طفرهرفتنها، مقاومتها و بیدارکردن دردهای خفته است، تجربهای که چشمی بینا و گوشی شنوا و حساس به کوچکترین جزئیات را میطلبد.
جستارهای مندرج در این کتاب برگرفته از ترجمههای انگلیسی آنها در ویرایش استاندارد مجموعه آثار فروید است. علاوه بر اینها، متنهایی از ویراستار انگلیسی جیمز استراچی نیز که در قالب توضیحات مقدماتی و ضمائم به روشنشدن کلی بحث کمک میکنند، در این مجموعه درج شدهاند. باید از انتشارات نگاه و بهویژه از آقای احسان کریمخانی تشکر کنم که امکان انتشار این مجموعه از متون روانکاوی را فراهم کردند. همچنین باید از توجه دلگرمکنندۀ دوستانی یاد کنم که با علاقهای که بهواسطۀ ذوق و حساسیت شخصیشان و از رهگذر تأمل در نفس نسبت به متون روانکاوی نشان میدهند، بهنوبۀ خود به تداوم پیوند من با این متون کمک کردهاند. از این لحاظ خصوصاً از همسخنیهای صمیمانۀ مسعود ثابتزاده بهرهمند بودهام. این ترجمه را به او تقدیم میکنم.
[1]. Project for a Scientific Psychology
[2]. Three Essays on the Theory of Sexuality
[3]. Salpêtrière
[4]. فروید در وصف شارکو، حتی بیش از قابلیت فکری و تأملگرانهاش از توانایی بالای او برای دیدن مانند یک هنرمند تمجید کرده است. جان کانستبِل نقاش رمانتیک انگلیسی زمانی گفته بود ما هیچچیز را بهدرستی نمیبینیم مگر آنکه آن را بشناسیم. ولی برای شارکو عکس این گزاره صادق بود و شناخت بیماریهای عصبی جز با دیدن دقیق و موشکافانه میسر نمیشد. شارکو از جمله چهرههای قرن نوزدهم است که برای مکاشفۀ بصری و خصوصاً دیدن جزئیات جدید و نوظهور اهمیتی اساسی قائل بوده و از این جهت او را میتوان در کنار دیگر نمایندگان مدرنیسم در قرن نوزدهم قرار داد و سالپتریر را نیز یکی از نهادهایی دانست که شکل خاصی از نگاه مدرن را در خود پرورانده است.
کتاب «جستارهایی دربارۀ تکوین بیماریهای روانی : گزیدهای از نوشتههای بالینی روانکاوی » نوشتۀ زیگموند فروید گردآوری و ترجمۀ مهدی حبیبزاده
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.