در آغاز کتاب جستارهایی درباره ی توماس مان می خوانیم :
یادداشت مترجم
رابطهی توماس مانِ رمان نویس و جرج لوکاچِ منتقد و نظریهپرداز ادبی، که به تعبیری «رابطهی عاشقانهی فکری» وصف شده، بسیار پُرگره و آکنده از ابهامهایی است که اگر روزی مجموعهی نامههای این دو بزرگ منتشر میشد، شاید پرتوی بر آن میافکند. توماس مان یکی از قهرمانان رمان بزرگ خود کوه جادو را از روی شخصیّت و سلوک فکری و رفتاری لوکاچ در هیئت لئونفتا قالبریزی کرد. سراسر رمان کوتاه امّا بسیار بلند آوازهی خود مرگ در ونیز را بر شالودهی جستار «شیوهی زندگی بورژوایی و هنر برای هنر» _ از مجموعهی جستارهای لوکاچ، روح و شکل _ نوشت و با ذوقزدگی گفت که گویی لوکاچ این جستار را دربارهی من نگاشته است و حتّی یک بار در این نوشته آشکارا از من نام برده است؛ و لوکاچ، متقابلاً، نوشت که اگر چه دو سنخِ اصلیِ هنرمندِ خلّاق و منتقد، دو قطب مخالفاند، در عین حال یکدیگر را تکمیل و تتمیم میکنند؛ و آن چه آنها را به عنوان نمایندگان راستین یا در واقع نمونهنمای این دو وجه مخالف و متضاد ممتاز و متمایز میکند این است که شاعر همواره از خود سخن میگوید و هیچ اهمیّت نمیدهد که چه میسراید؛ منتقد افلاطونیمشرب هرگز یارای آن ندارد که دربارهی خود با صدای بلند بیندیشد؛ او زندگی خود را فقط میتواند از رهگذر آثار دیگران بیازماید، و با فهم و دریافت دیگران به خویشتن خود نزدیک میشود؛ با همهی این احوال، دریغ که این مایه نزدیکی فکری، آن هم در عصری که نیروهای تاریکی و تباهیِ مکنون در فرهنگ آلمانی با قوّت هر چه تمامتر سر بر میآوردند، سبب نشد که این پیوند درونی صورت رابطهی بیرونی و نزدیک به خود بگیرد. با همهی عشق شیفتهواری که لوکاچ به کار و هنر توماس مان میورزید و با وجود احترام بی حدّ اما با فاصلهی توماس مان به کار و بار لوکاچ، با آن که توماس مان در دو نوبت مانع از استرداد و اخراج لوکاچ تبعیدی از آلمان و اتریش و تحویل او به حکومت فاشیستی دریاسالار هورتی در مجارستان شد، گرچه توماس مان استعداد درخشان لوکاچ را در جستارنویسی و نقد و تفسیر ادبی میستود و او را مهمترین منتقد روزگار مینامید، امّا جز یک دیدار کوتاه در 1922 و مکاتبههایی که به طور معمول از جانب توماس مان مقرون به احتیاط و دوراندیشی بود، این رابطه آن قوام و دامنه را نیافت که در خور این نزدیکی فکری عمیق و عشقورزی اندیشهها بود. از این جاست که لوکاچ در جایی مینویسد: «باید بپذیرم که رابطهی من با توماسمان تنها نقطهی تاریک زندگی من است. غرضم از نقطهی تاریک، به هیچوجه چیزی منفی نیست، بلکه مرادم این است که عنصری گنگ و نامشخص و توجیه نشده در رابطهی ما در کار است. و چون از نظر شخص من این موضوع بیشترین اهمیت را دارد و سخت علاقه و توجّه مرا به خود جلب میکند، قابل فهم است که بخواهم این وهلهی درهم و کور و توجیه نشده روشن شود.» و مان در جایی نوشت: «این کمونیست که سخت دلبستهی میراث بورژوایی است، و میتواند با افسون و هوشمندی دربارهی ]ویلهلم[ رابه، ]گوتفرید[ کِلر یا ]تیودور[ فونتانه بنویسد، پیش از این، در سلسله مقالههای خود در باب ادبیات آلمان در عصر امپریالیسم، با تیزهوشی و حرمت دربارهی من سخن گفته است». با این همه، از آن جا که رابطهی مان و لوکاچ پیوندی فکری و معنوی بود و به گفتهی خود توماس مان «نقدی که از خصیصهی اعترافی بی بهره باشد، بی ارج است؛ نقدِ به راستی عمیق و پُرشور و شَغَبْ، به تعبیر ایبسن، همان شعر است: نهادن نَفْس خود در بوتهی آزمایش»، نقد لوکاچ، خاصه از کارِ مان، نوعی خود _ اعترافی صریح بود. پنداری این دو بزرگ جهان رمان و نقد ادبی آیینههای روبهرو بودند، خاصه که در مرگ در ونیز این تشبّه طابق النعل بالنعل یکسر در یک طراز قرار میگیرد.
مجموعهی حاضر در بر دارندهی زبدهی مقالهها و جستارها و نوشتهها و تأملات لوکاچ است دربارهی توماس مان و کار و هنر او، و به گمانم هر آنچه لوکاچ مجال یافته دربارهی مان بنویسد در این مجموعه گرد آمده باشد. حال که بیشتر آثار توماس مان به فارسی درآمده و ترجمهی رمان بزرگ او، یوسف و برادرانش، در آستانهی انتشار است، بیگمان بهتر و جامعتر میتوان در پرتوِ نقد ادبی به کار سترگ مان در داستاننویسی سدهی بیستم پرداخت.
باز میماند یادآوری این نکته که افزودههای مترجم میان دو قلاب]…[ آمده و همهی پانوشتها از مترجم است مگر آن که عکس آن تصریح شده باشد.
اکبر معصوم بیگی
بهار 1397
جُستارهایی دربارهی توماس مان
پیشگفتار
این بررسیها، گرچه گرد هم آورده شدهاند تا کتاب کوچکی را فراهم آورند، ادّعا نمیکنند که تصویر عمومی جامعی از سیر تحوّل فکری و هنری توماس مان به دست میدهند. مقصود از همهی این بررسیها البته افکندن پرتوی بر مسایل اساسی کار و بار اوست. بررسی نخست، به افتخار هفتاد سالگی او، نگرش دیالکتیکیِ همتافتهی توماس مان را به طبقهی متوسط روشن میسازد، نگرشی که به عقیده من انگیزهی اصلی اجتماعی و از این رو محرّک اصلی سراسر دورهی کاری اوست. بررسی دوم به موضع او در قبال فرهنگ و هنر طبقهی متوسط در رمان فاؤستِ او میپردازد و نیز پرتوی که این رمان بر سراسر تحوّل او میافکند.
بررسی سوّم میکوشد سبک مان، پیوستگی و انسجام این سبک و نیز فاصله و اختلاف آن را با گرایشها و روندهای معاصرش با دیدگاه تامّ او پیوند دهد. این رویکردْ تعیین کنندهی تأکیدهای ویژهی این جستارهاست. در شرحی نظاممند از کار توماس مان، لوته در وایمار و به ویژه مجموعهی رمانهای یوسف، فقط اگر بخواهیم از مهمّترین آثار او یاد کنیم، باید با تفصیل بیشتری مورد بررسی قرار گیرند.
اگر این جستارها را در یک مجلّد کوچک منتشر کردهام، دلیلهایی ذهنی و عینی داشته است که باید به کوتاهی این دلیلها را توضیح دهم.
دلیل ذهنی من به سادگی این است که اکنون چندان نمیتوانم امیدوار باشم که بررسی بسامان و همهجانبهای از کارِ مان به دست دهم. بنابراین، انتشار این پژوهشها به شکل کتاب نشانهای از تسلیم و رضاست. و با این همه، گرچه تسلیم و رضا دردآور است، هم از لحاظ ذهنی و هم از لحاظ عینی، حس میکنم که از بابت نشر این جستارها عذر موجهی دارم. از لحاظ ذهنی، این جستارها، با وجودِ ناکامل بودن و خصیصهی مقالهای بودنشان، بحثی را به صورت زبده و چکیده عرضه میکنند که من در سراسر زندگی در بطن آن درگیر بودهام. من هنوز به مدرسه میرفتم که نوشتههای توماس مان نخستین تأثیر خود را در من گذاشت. مسئلهی تونیو کروگر (همراهِ مؤخرهی ایبسن) تأثیر بسیار مهمّی در تعیین خطوط اصلی کار دورهی آغازین من نهاد. آنچه اهمیّت داشت نه پیوند مستقیم، تک تک ارجاعهایی که من به مان کردهام یا حتّی نقد والاحضرت (که در این جا به صورت سندی تاریخی منتشر میشود)، بلکه کلّ حال و هوا و فضایی است که طیّ آن این مسئلهها طرح و راهحلّهای آنها جستوجو میشوند. خودِ مان هنگامی این امر را آشکارا حس کرد که ضمن بحث دربارهی فرهنگ بورژوایی از کتاب جان و صورت (تا جایی که میدانم بیآنکه با جستار دورهی جوانی من به زبان مجاری برخوردی داشته باشد) یاد کرد. او دربارهی واکنش خود به استدلالهای من نوشت: «یقین دارم که ما بر دانشی که صرفاً به حکم هستیمان به آفریدن آن یاری کردهایم، حقّ خاصی داریم.»
با در نظر گرفتن واکنشهای متفاوت ما به رویدادهای بسیار پراهمیت این روزگار، این نزدیکی معنوی میبایست به زودی درهم میشکست. هنگامی که مان خطوطی را نوشت که در بالا نقل شد، این نزدیکی دیگر وجود نداشت: ما در سراسرِ جنگ جهانیِ اوّلِ امپریالیستی مواضعی متضاد در پیش گرفتیم. توماس مان آرایی را اختیار کرد که در تأملات یک آدم غیر سیاسی شرحی از آن به دست داد؛ من به سوی مارکسیسم کشیده شدم و به حزب کمونیست پیوستم. در این فضا بود که نخستین و یگانه دیدار شخصی ما پیش آمد. به نظرم هنگامی که توماس مان در نامهاش به [ایگناس] زایپل[1] تقابلمان را وصف میکند، بسیار مؤدب و ملایم و مهربان است: «من شخصاً لوکاچ را دیدم. او یکباره سراسر ساعتی را در وین به طرح نظریههایش برای من گذراند. هنگامی که سخن میگفت حق با او بود. هر چند تأثیری که در من گذاشت کم و بیش گونهای انتزاع مآبی مخوف بود…»
این بیگانگی متقابل دیرگاهی پایید. سالها گذشت تا توماس مان گریبان خود را از چنبرهی آرای زمان جنگ خود برهاند و دریافت تازهاش از دموکراسی در کارش جلوهگر شود. برای من هم کمتر از این مدّت زمان نبرد تا خود را بیش از پیش چنان با جنبش انقلابی طبقهی کارگر یگانه کنم که بتوانم از نگرشهای انتزاعی و فرقهبازانهی نخستین دورهی مارکسیستیام درگذرم. این تحولِ همزمان [تحول مان و از آنِ من] شالودهای برای کار نوتر، ژرفتر و عینیتر من در باب مان پیریزی کرد. جستار دیدگاه توماس مان دربارهی میراث ادبی (در International Literature ، 1933) صرفاً نخستین نقطهی عطف این بحث و گفتوگوی تازه میان ماست. وقتی الآن به این جستار نگاه میکنم میبینم هنوز بسیار انتزاعی و از لحاظ دیالکتیکی کممایه بوده است. (این جستار نیز به عنوان سندی بر سیر تحوّل من در خصوص این مسئله در این مجموعه آمده است). کشمکشهای ادبی بر سر رئالیسم معاصر مرا هر چه بیشتر به سوی کار توماس مان کشید. جستارهای اواخر دههی سیِ من[2] ردپاهای سادهی این ارزیابی مجدد را بر خود دارند.
[1]. Seipel.
[2]. این جستارها در کتابهای مارکس و انگلس در مقام تاریخ دانان ادبی، نقطهی عطف و جستارهایی در باب رئالیسم انتشار یافتهاند که تا این تاریخ ترجمه نشدهاند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.