جایزه بگیر – چشم و چراغ 15

جویس کرول اُتس

ترجمه علی قانع

 

چشم و چراغ 15

 

جویس کرول اُتس در سال 1938، در خانواده‌ای کارگری بدنیا آمد و اولین کتابش را سال 1963 منتشر کرد. اُتس بیش از پنجاه کتاب در زمینه‌های مختلف ادبیات داستانی، شعر، فیلمنامه‌نویسی و ادبیات نمایشی، ادبیات کودک و نوجوان و نقدهای ادبی نگاشته است. او بارها جوایز ادبی مختلفی را دریافت کرده است که می‌توان به جایزه‌ی ملی کتاب امریکا در سال 1969بخاطر رمان «سیاهاب»، جایزه‌ی پولیتزر در سال 2000 بخاطر کتاب «بلوند»، جایزه‌ی اُ هنری، جایزه‌ی ادبی پن و چندین جایزه‌ی ادبی دیگر اشاره کرد. جالب توجه است اُتس آثاری نیز با نام‌های مستعارِ رزماند اسمیت و لورن کلی دارد. از اُتس همچنین داستانهای زیادی در ماهنامه‌ی نیورکر و اتلانتیک چاپ شده است.

جویس کرول اُتس در ایران با چند داستان کوتاه و کتاب‌هایی همچون «وقتشه باهام زندگی کنی»، «سیاهاب»، «جانورها» و «اشتهای امریکایی» و چند کار دیگر شناخته شده است.از دیگر کارهای اُتس می‌توان به «خواهرم، عشق من»، «دخترِ گورکن»، «مادر گمشده»، «زامبی»، «قلبم برهنه ماند» و… اشاره کرد.

ضمناً رمان‌های «دختر سیاه، دختر سفید» و «آدمکش‌ها» نیز توسط مترجم همین کتاب منتشر شده‌اند.

جویس کرول اُتس هم‌اکنون در کنار همسرش دوران سال‌خوردگی را سپری می‌کند و هنوز هم با تمام عشق و انرژی می‌نویسد.

90,000 تومان285,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 275 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
وزن

275

پدیدآورندگان

جویس کرول اُتس, علی قانع

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

دوم

قطع

رقعی

تعداد صفحه

280

سال چاپ

1395

تعداد مجلد

یک

سفارش از طریق

چاپ سفارشی, فروشگاه

گزیده ای از کتاب جایزه بگیر

در ازدحام جمعیتی که بیشترشان مردها بودند، هیچ کدامشان شباهتی به جرمیا کولک نداشتند. پرواز مینی آپولیس به گراندراپیدز آشفته و شلوغ بود. چهل دقیقه‌ی گذشته طولانی‌ترین دقایق عمر سوفی بود. حس می‌کرد از شدت وحشت ضربان قلبش تند شده است. این کارش اشتباه بود

در آغاز کتاب جایزه بگیر، می خوانیم

فهرست

جویس کرول اُتس…. 7

زارلاند…. 9

بونوبو ماما 75

منشور اخلاقی… 95

جایزه‌بگیر… 143

ضرب و شتم… 165

گواهی انحصار وراثت… 197

اورانوس… 239

بابای گم‌شده… 255

زارلاند….

1

بدون آنکه خیلی حواسش باشد، شروع کرد به تماشا. شاید هم بی‌آنکه دقیق ببیندشان فقط نگاهش به آنها بود. ابتدا تک و توک و پراکنده بودند. عنکبوت‌هایی دور مانده و منزوی در تارهایی مرتعش. نقاطی در ارتفاع کنج سقف و یا در گوشه کنار اتاق خوابی که او حالا زمان بیشتری را در آنجا می‌گذراند. عنکبوت‌ها در فضای نمور زیر لگن ظرفشویی هم بودند، روی پنجره‌های هشتی پشت خانه و جاهایی که حشره‌های کوچک زیرسقفش پراکنده بودند. دلیلش می‌توانست هجوم سرمای زمستان باشد.

با حالت یک خانم خانه‌دارِ غضبناک تار‌ها را از بین می‌برد. عنکبوت‌ها را کشت و همه‌ی آثارش را پاک کرد. دست‌هایش بی‌نظم و آشفته حرکت می‌کردند، خشم زیادی در آنها وجود داشت. گاهی از شدت عصبانیت انگشت‌هایش را شبیه چنگال پرنده‌ها به هم گره می‌زد.

شده بود همسر داغدار آن مرحوم برای آنهایی که با دیدنش می‌گفتند چقدر خوب تحمل کرده، قوی‌تر از آنی است که فکرش را می‌کردیم، یا شجاع‌تر از آنی است که انتظارش را داشتیم، یا حالا همه چیز را می‌فهمد.

یک هفته از مرگ شوهرش می‌گذشت. روزهای اولِ بعد از مراسم تدفین؛ نیمه‌هشیار و با لباسی نامرتب و معمولی توی خانه پرسه می‌زد؛ پریشان و کم‌میل به هر کاری، مثلا این که بخواهد به تلفن جواب بدهد، یا از طرف کسی برایش دسته گل آورده باشند، گلدان‌های سنگین و جعبه‌های اهداییِ میوه، غذا و نوشیدنی، ولخرجی‌های دوستان وابسته، کسانی که نتوانسته بودند تلفنی تسکینش بدهند. البته سطل آشغال را هم می‌بایست به ماشین حمل زباله می‌رساند که معمولا وقتش صبح‌ها بود. صبح یک روز خاص بعد از گرفتن گواهی انحصار وراثت که هوا سرد بود و باد توی موهایش می‌پیچید، با خود فکر کرد که کجاست و چرا اینجاست؟ به خودش می‌گفت که انتخاب دیگری ندارد. به عنوان تنها به جا مانده‌ی واقعه‌ی جانگداز خانه‌ی والی درایو[1]، وظیفه داشت نامه‌ها را از صندوق پستی بردارد، نامه‌هایی که ناخودآگاه انباشته شده بودند.

کت پشمی‌اش را روی لباس خواب نازک فلانلش پوشید و با کفشی نه زیاد مناسب از روی برآمدگی برف و یخ‌ها به‌طرف صندوق پستی راه افتاد. کفش‌هایی که گام‌هایش را نااستوار کرد و باعث شد سُر بخورد و آب از کفش‌ها شُره کند. با خود فکر کرد: «اینجا لیز نمی‌خورم و به زمین نمی‌افتم، تنهایی به زانو درنمی‌آیم. زمین نمی‌خورم و استخوان‌هایم در اثر ضعف ناگهانی نمی‌شکند.»

ضعفی که در دادگاه انحصار وراثت حس کرده بود، دو بار هم در تنهایی خانه به سراغش آمده بود. بعد از مرگ شوهرش، حس وحشت مثل آب کثیفی توی دهانش می‌چرخید و کامش را بدمزه می‌کرد و از پا می‌انداختش. شاید هم در اثر ضعف، سرش را کوبیده بود به سطح سخت میز غذا خوری و حالا داشت سلانه سلانه خودش را می‌رساند به صندوق پستی که پر شده بود از نامه‌هایی برای او که دوستان بی‌شماری داشت، نامه‌هایی از همکاران و آشنا‌یان هر دو که در روزهای گذشته روی هم تلمبار شده بود و نیروی زیادی لازم بود تا از صندوق بیرونشان آورد. سعی کرد یکی از نامه‌های له شده‌ی ته صندوق را بی‌آنکه پاره شود بیرون بکشد که دستش به یک لانه‌ی عنکبوت گرفت، توده‌ای نرم و پر مانند. در حالی که یک‌بند فریاد می‌زد و گریه می‌کرد دیوانه‌وار تار عنکبوت را از بین برد. انبوه نامه‌های توی دستش سُر خورد و ریخته شد روی چمن‌های خیس و برفی زیر پایش.

ـ اوه، خدای من کمکم کن. این باقیمانده‌ی زندگی من است.

 

2

 

تقریبا سه هفته بعد از مرگ شوهرش اولین پاکت نامه‌ی عجیب به دستش رسید. در میان انبوه کارت‌های تسلیت تاریخ گذشته، نامه‌های عادی و آگهی‌های تبلیغاتی، نامه‌ای با مُهر پستی «زارلاند مینه» با نام و آدرس ک وجود داشت. فقط حرف اول ک.

این موضوع برایش مرموز و بدشگون بود. سوفی هیچ‌کس را در زارلاندِ مینه‌سوتا نمی‌شناخت. نمی‌توانست تصور کند او چه کسی است. می‌دانست شوهرش در بین اساتید و همکاران دانشگاه مینه‌آپولیس دوستانی داشت که باعث می‌شد گاهی برای جلساتشان پروازهایی به آنجا داشته باشد ولی هیچ وقت چیزی از زارلاند نگفته بود.

آنها مدت‌ها قبل ازدواج کرده بودند، در ماه دسامبر بیست و شش سال پیش. منطقی بود که تا حدی از کس وکار و آشناهای همدیگر باخبر باشند. اگر همسر به جا مانده‌ی مرحوم از خیلی چیز‌ها مطمئن نبود به این یکی اطمینان کامل داشت.

در چنین لحظه‌هایی حالتی از نگرانی به دل همسر مرحوم چنگ می‌انداخت. دورنمایی گنگ یا احتمال اینکه آن مرحوم رازهایی داشته که او سرنخی از آنها ندارد، آزارش می‌داد.

نامه‌ها همان طور باز نشده روی میز غذاخوری باقی مانده بود، کارت‌های تسلیت و همدردی دوستان، نامه‌های احساسی دست‌نویس که سوفی قادر به خواندنشان نبود. او سریع نامه مرموز ک. با تمبر و آدرس زارلاند مینه را باز کرد. نوشته‌ای داخل پاکت نبود، به جز چند عکس با منظره‌های بیابانی، شامل تپه‌ای بی‌علف با تخته‌سنگ‌های بزرگ، کوه‌هایی پوشیده از درختان به هم فشرده‌ی کاج، رودخانه‌ای وسیع که در حاشیه‌هایش درختان و گیاهان زمستانی و رنگ‌هایی شبیه رنگ‌های نقاشی‌های ماتیس روئیده بود. رشته کوه‌های وسیع با تنگه‌ها و درختان و صخره‌های فرو افتاده و در دوردست شکل‌های مبهمی که حیواناتی به حالت نیم‌خیز شده را در ذهن تداعی می‌کرد یا یک آدم، یا شکلی عجیب و غریب از ریشه‌ی درختان. آیا سوفی این منظره‌ها را می‌شناخت؟ آیا در آنجا چیز آشنایی وجود داشت؟ هیچ مشخصاتی در پشت عکس‌ها نبود که او را به یاد چیزی بیندازد و یا نشان دهد به هدف خاصی گرفته شده باشد. آیا نیتی وجود داشت؟ دیدن آن عکس‌ها ناراحت و مضطربش می‌کرد. قلبش به تندی می‌زد، انگار در معرض خطر قرار گرفته باشد.

ـ چرا این‌ها را برای من فرستادند؟ چرا حالا؟ چه کسی چنین کاری کرده است؟

می‌دید که نامه‌ی مرموز ک. نام و آدرس سوفی کوئین را داشت، نه خانم سوفی کوئین و نه سوفی ماتیو کوئین. آدرس، دست‌نویس و با خودکار پشت پاکت نوشته شده بود. با خودش فکر کرد: «می‌خواسته اینطوری هویت خود را مخدوش کند و شناخته نشود.»

بدجوری دلش می‌خواست نامه را پاره پاره کند، انگار کسی با او سر شوخی داشت، حقه‌بازی و بدجنسی، آنهم زمانی که در دوره‌ی آسیب‌پذیری از زندگی‌اش به‌سر می‌برد. اگر شوهرش زنده بود احتمالا از او دلجویی می‌کرد. «اینها را بده به من، بهشون فکر نکن.» احتمالا نصیحتش هم می‌کرد. «از حالا باید خیلی مراقب باشی سوفی، ممکنه در زندگی جدیدت دچار اشتباه بشی. دیگه من دم دستت نیستم تا کمکت کنم

عکس‌ها را روی میز اتاق غذاخوری رها کرد. عکس‌های تلمبار شده روی میز مثل یک پازل شده بودند که روی رشته‌های عصبی ذهن سوفی راه می‌رفتند.

منطقه‌ای کوهستانی با تخته‌سنگ‌های پراکنده، سرزمینی آبگیر مانند، پوشیده در سنگ‌های عظیم تخم‌مرغی، آفتاب تند پاییزی که سنگ‌ها را می‌شست و رشته کوه‌های باریک بسیار زیبایی که از دید افقی منظره‌ای با دندانه‌های صخره‌ای می‌ساخت.

حالت رویاگونه‌ی عجیبی مثل تاثیر یک مسکن او را در برگرفت. زیبایی چشمگیر منظره‌ها را از نگاه عکاس می‌دید، دوربین می‌بایست توی دست ک. بوده باشد، چون این ک. بود که عکس‌ها را برایش فرستاده بود. «آیا به این جا خواهم رفت؟ چرا؟»

حس کرد سر انگشتش می‌سوزد. لبه‌ی کاغذ، پوست دستش را بریده بود و حالا از آن خون می‌آمد. دید انگشت‌هایش پر از این بریدگی‌های کوچک شده است. گرمای داخل خانه هوا را خیلی خشک کرده بود و پوست دستش حساس و آماده برای زخم شدن بود. باز کردن نامه‌ها، هدایای ناخواسته، بسته‌های ارسالی از افراد خوش نیتی که تصور می‌کردند این چیزها می‌تواند جبران دردی باشد برای زن بیوه‌ای که شوهرش را از دست داده است.

روزهای بعد همین که از اتاق غذاخوری رد می‌شد، نگاهی به عکس‌ها می‌انداخت. خیلی شبیه قطعه‌های پازل به‌نظر می‌آمد، قطعه‌هایی که او با هیجان کودکانه کنار همدیگر می‌چیدشان. منظره‌ای چشم‌گیر یا یک تابلوی نقاشی. زمانی که از حالت گیجی و خلسه خارج می‌شد، به خودش می‌لرزید.

آن روزها، هدایا همچون آبی کثیف بود که توی دهانش به چرخش درمی‌آمد و او انتخاب دیگری بجز بلعیدنش را نداشت. نمی‌خواست شوهرش را محکوم کند. «چرا تنهایم گذاشتی، من در زندگی‌ام فقط به تو اعتماد کرده بودم.» «این زندگی جدیدی است و باید شکست را بپذیری. با اینکه حقیقت تلخ است و هیچ کس آن را نمی‌پذیرد. گرچه دلایل بسیاری نیز برای قبول نکردنش وجود دارد.»

زمان، طولانی و کشدار به وسعت یک بیابان می‌گذشت و همسر داغدار مرحوم همچنان در خواب و بیداری بود. در این مدت، چه شب‌هایی که تا صبح هرگز به خوابی عمیق فرو نرفت. با رسیدن زمستان حتی در ساعات اولیه‌ی صبحگاهی هم ماندن در تختخواب را تاب نیاورد. بلند می‌شد و گاهی چهل پنجاه دقیقه راه می‌رفت، غرق در حالتی طلسم شده قدم می‌زد. با انرژی مضاعف قفسه‌ها را تمیز می‌کرد، زیر زمین خانه را تمیز می‌کرد، روی زانو‌ها می‌نشست و با دست کف چوبی زمین را می‌سایید، کاسه توالت را می‌شست. هرگز توی یک اتاق آرام و قرار نداشت، همواره بعضی چیز‌ها را فراموش می‌کرد که در اتاقی دیگر بودند. امکان نداشت در یک مکان بیش از چند ثانیه بماند. اتاق‌هایی که در زندگی روزمره با شوهرش سهیم بود. اتاق غذاخوری و اتاق نشیمن، اتاق شیشه‌ای پشت رواق خانه که حالا مدتی طولانی در آنها دوام نمی‌آورد.

بعضی اتاق‌ها محل زندگی اشباح شده بودند. به جز اتاق خواب و آشپزخانه که انصافاً نمی‌توانست بی‌خیالشان شود و اتاق مطالعه‌ی خودش که شوهرش به ندرت وارد آنجا می‌شد. بیشتر اتاق‌های خانه متروکه شده بودند.

حالا همسر داغدار در مکان‌های بزرگتر از یک گور دچار بی‌قراری می‌شد. فکر کردن به اینکه شوهرش او را در این مکان تنها گذاشته است ناخوشایند بود. مگر وقتی عاشق همدیگر شدند به او قول نداد که «من برای همیشه ازتو محافظت می‌کنم سوفی عزیز.» کلامی فوق العاده صمیمی و در عین حال جدی. ولی او تنهایش گذاشته بود و در این فصل اندوه بار ذهنش درست کار نمی‌کرد.

بعد از مدتی به دیدن عکس‌های روی میز غذاخوری عادت کرد. شاید چند هفته یا چند ماه طول کشید تا پاکت دوم از طرف ک. رسید. پاکت را با کنجکاوی نگاه کرد. کاغذی ضخیم و زبر به رنگ سوپ جو که کاغذ‌های پاپیروس قدیمی را در ذهن تداعی می‌کرد. آدرس با دست و مرکب سیاه نوشته شده بود و مثل دفعه‌ی قبل همراه با مشخصات شخصی فرستنده. قلب سوفی جهید. یکدفعه پاکت نامه را از داخل صندوق پستی قاپید. حالا خطری از جانب تار عنکبوت‌ها وجود نداشت، همه‌ی لانه‌ها و ساکنینش را نابود کرده بود. از طرفی هم فصل زمستان بود و هوا برای زنده ماندن عنکبوت‌ها در خارج خانه، خیلی سرد.

هرچند وقت یکبار سوفی روی نقشه نگاهی به زارلاندِ مینه‌سوتا می‌انداخت. احتمالاً شهری کوچک، نه خیلی بزرگتر از یک روستا که حدود یک‌صد مایلی شمال غربی گراند راپیدز[2] واقع شده بود، منطقه‌ای که ظاهرا چند دریاچه و رودخانه و جنگل‌های انبوهی هم داشت. بعلاوه آبشار‌های زارلاند و انشعاباتی هم از آن روی نقشه بود، و منطقه‌ی کوهستانی حفاظت شده‌ای که بیش از چهار میلیون جریب زمین را در بر می‌گرفت. همه این سرزمین‌ها در ایالت زارلاند به نام شاعرانه و سرخپوستی دریاچه سرخ یا «کوچی چینگ کانتی»[3] ثبت شده بود. این بار هم پاکت نامه‌ای نبود، فقط چند عکس از حاشیه‌های جنگلی پراکنده در میان تابش نور خورشید بر ورودی جنگل کاج، دریاچه‌ای عمیق و تیره رنگ، پوشیده از درختان سبز و باز هم صخره‌ها. در پس‌زمینه‌ی عکس دیگری می‌شد خانه‌ای کوچک، یا اتاقک را دید. سوفی با خود فکر کرد.« آیا این جایی است که او زندگی می‌کند؟»

می‌دانست اینطور است، ک. سر به سرش گذاشته. مثلا می‌خواسته با فرستادن عکس‌ها با آن نظم خاص، داستانی برایش گفته باشد. در عکس نهایی معلوم می‌شد که اتاقک از کُنده‌های چوب ساخته شده است. سقف، شیبدار و قیراندود شده بود و یک دودکش آجری رویش قرار داشت و نوار‌های لاستیکی که جلوی ورود سرما را می‌گرفت. روی زمین اطراف اتاقک برف نشسته بود که انگار میراث وزش باد پر قدرتی بوده است. در نزدیکی اتاقک الوار بریده شده برای بخاری وجود داشت و یک تبر که در دل درختی نشانده شده بود.

در جاده‌ای گل‌آلود و کثیف، اتومبیلی با چرخ‌های غول‌آسا دیده می‌شد که مخصوص همان ناحیه بود و در کنارش مردی ریشو با لباس خاکی‌رنگ و پانچو پوشیده. کلاه پانجو روی سرش بود و پاهایی عضلانی داشت. با اینکه نیمی از صورتش پشت شیشه‌های تیره عینکش و کلاه پانچو پنهان بود، می‌توانستی سرسختی را در چهره‌اش ببینی. نمی‌خندید، گرچه دست راستش را به نشانه سلام کردن بالا آورده بود.

سوفی عکس را کنار پنجره برد تا بهتر ببیند. نتوانست صورت مرد را تشخیص بدهد که توی سایه محو شده بود. همچنین نتوانست تشخیص بدهد که مرد دستش را برای خوش و بش بالا آورده یا خواسته هشدار بدهد.

ـ آهای، از اینجا دور شو.

ـ بیا نزدیک‌تر.

ـ من تو رو دعوت کردم؟

پس این ک. بود. سوفی اطمینان داشت که قبلاً هرگز او را ندیده است. اما با این حال پاکت نامه اسم و آدرس او را داشت، سوفی کوئین. اگر شوهرش را می‌شناخت، عجیب بود که داخل پاکت، نامه یا یادداشت درباره ماتیو وجود نداشت. چون حتما تا حالا از مرگ ماتیو با خبر شده بود. مثلا: «تو عزاداری. از مرگش خیلی متاثر شدم. تسلیت من رو بپذیر، سوفی».

می‌توانست هر چیزی بگوید تا اندوهش را تخفیف بدهد. گرچه سوفی می‌فهمید هر چیزی که مردم برای دلداری‌اش می‌گفتند، باز هم نمی‌توانستند احساسش را درک کنند. چرا که او نیز بارها همین چیزها را در غم آنها به زبان آورده بود بی‌آنکه قادر به درک اندوه واقعی‌شان باشد. حالا می‌فهمید. بهتر از هر زمان دیگری فهمیده بود. ولی ک. پیام تسلیت یا دلداری دادن نفرستاده بود.

حالا اولین دیدار با شوهرش را به یاد می‌آورد. ماتیو کوئین مرد اهل کوه و بیابان. نه یک شکارچی، هیچ‌کدام از افراد خانواده‌اش شکارچی نبودند ولی به عنوان دانشجوی فارغ‌التحصیل دانشگاه ویسکازین مادیسون کانتی به راهپیمایی و اردوهایشان می‌رفت. او هرگز سوفی را با خود نمی‌برد. زمانی که آنها همدیگر را دیدند، ماتیو تقریباً سی ساله بود و بی‌صبرانه به دنبال تمام کردن دوره دکترای قانون اساسی و ترک دانشگاه. بی‌صبرانه ورود به نوعی زندگی را دنبال می‌کرد که دوران بزرگسالی نامیده می‌شد. در فکرش برنامه ازدواج با سوفی را داشت که بعدا به او گفت، در اولین دیدارشان. سوفی از او پرسید که آیا در اولین نگاه عاشقش شده و ماتیو جواب داده بود، چیزی بهتر و با دوام‌تر.

در مادیسون کانتی سوفی درباره ماجراجویی‌های ماتیو و دوستانش می‌شنید، اردو‌هایشان به شمالِ ویسکانزین دورموندآیلاند و دریاچه الیوت لیک کانادا در اونتاریو. ماتیو عضو باشگاه قایقرانی دانشگاه بود که در میان باد‌های سهمگین الیوت لیک قایقرانی می‌کردند. اما با ورود سوفی به زندگی‌اش این اردو‌های بیرون شهری کمرنگ شدند.

سوفی بیست و دو سال داشت، ماتیو حدودا سی سال. از هر نظر بزرگتر از سوفی بود، عقلانی، جسمانی و سیاسی.

دوستان ماتیو هم مثل خودش دنیا دیده بودند، دانشجوهای دکترا در زمینه تاریخ و امور سیاسی و مطالعات روسی. اواخر دهه‌ی شصت زهر جنگ همه جا منتشر شده بود و بیشترشان در اعتراض به جنگ ویتنام فعالیت‌های سیاسی می‌کردند. جوانی دلیلی بر طغیان و اعتراض محسوب می‌شد. دانشگاه ویسکانزین مادیسون کانتی، مرکز فعالیت‌های سیاسی سوسیالیست‌ها شده بود و احزاب چپگرا با هیجان می‌تاختند. دوستان ماتیو از اعضای این سازمان‌ها بودند ولی سوفی مطمئن نبود ماتیو هم جزوشان باشد. مطمئناً ماتیو چیزی را از او پنهان نمی‌کرد. ولی ماتیو ظرفیت لازم را نداشت. سوفی در ملاقات‌هایش حس کرده بود پرسیدن سوال‌های صریح در این باره باعث رنجش او می‌شود.

سوفی اهل سیاست نبود. البته همراه دیگران در راهپیمایی چند صد نفریِ اعتراض به جنگ ویتنام شرکت کرده بود.شاید هم چندهزار نفری؟ از سیاستمدارهای امریکایی تنفر داشت، مثل همه‌ی دوروبری‌هایش. ولی اصلاح‌طلب‌ها هم تندروی می‌کردند. او در رشته‌ی ادبیاتِ امریکایی قرن نوزدهم وارد دانشگاه مادیسون کانتی شد، درکالج ولز نیویورک که پدرش مدیریت آنجا را بر عهده داشت و یک پروتستان دوآتشه بود.

ماتیو فقط یکبار او را همراه خود به گردهمایی خطرناک مرکز شهر مادیسون برد، چرا که رهبران گردهمایی مجوز نداشتند و نیروهای امنیتی هفته‌ی قبل به سوی تظاهرکنندگانِ کنت استیت تیراندازی کرده بودند و جوانی اهل اوهایو کشته شده بود. راهپیمایی به خاطر مرگ آن جوان انجام می‌شد، با عکس‌هایی از او در بین جمعیتی که دویست سیصد نفر می‌شدند با سن‌های مختلف و ماموران پلیس گارد ملیِ مادیسون کانتی با ماسک و باتوم جلوی آنها صف‌آرایی کرده بودند. ماتیو به او گفت که سعی‌کند از او دور نشود و اگر ماموران پلیس شروع به تیراندازی کردند، پشت سرش پناه بگیرد. گفت از او حفاظت می‌کند. او با شوق و صمیمی حرف می‌زد. ترسیده بود، هیجان‌زده و پر شور. سوفی شک نداشت که جانشان در خطر است، اما ماتیو می‌تواند از او در برابر هر آسیبی حفاظت کند. سرخوشی و جسارت عجیبی در رگ‌هایش جریان پیدا کرد، حالتی از فنا ناپذیری که دیگر هرگز در زندگی‌اش حس نکرد.

به نظر می‌رسید که معترضان از طرف قانون‌گذاران ویسکانزین حمایت عاطفی می‌شدند. این حس تظاهرات‌کنندگان را تسکین می‌داد و موقعیت‌های خطرناک را خنثی می‌کرد. آن‌ها نمردند، با باتوم کتک نخوردند و حتی خون از دماغشان نریخت. این اولین و آخرین باری بود که سوفی خودش را در چنین موقعیتی می‌دید، میان جمعیت و در شلوغی، در یک مکان عمومی و اینکه نداند طی نیم ساعت آینده چه اتفاقی برایش خواهد افتاد.

سوفی برای بار دوم پاکت نامه‌ی ک. را کنترل کرد، یک کاغذ تا شده‌ی زرد رنگ سُرخورد بیرون.

سوفی…

بیا اینجا و من رو ببین، لازمه همدیگر رو ببینیم.

حالا دیگه تو آماده‌ای.

کولک.[4]

 

سوفی وقتی موضوع را فهمید، به پشت افتاد روی زمین. به نظر می‌رسید سرش خورده باشد به کف چوبی و سخت اتاق. انگار با باتوم کوبیده باشند به سرش، با غضب و انزجار. حتی فرصت نکرد دستش را حائل بدنش‌کند تا از شدت سقوط کم کند. چه مدتی نیمه هشیار آنجا افتاده بود، خودش هم نمی‌دانست. شاید زمانی سپری نشد، شاید هم مدتی طولانی به همان حال گذشت. وقتی که دوباره نیرویش را بازیافت یادش نمی‌آمد کجاست. نمی‌دانست چه روزی است یا ماتیو کجاست که صدای افتادنش را نشنیده و اسمش را صدا نزده است.

موهای پشت گردنش از شدت ترس سیخ شده بود. چیزهایی وهم‌آور روی پوستش راه می‌رفتند، عنکبوت‌های کوچکِ کرک‌دار. خیلی سریع پاکشان کرد. روی پوستش عرق سردی نشسته بود که داشت خشک می‌شد. مدتی به همان حال طی شد. نه، نه. دوباره دست کشید روی پوستش و حشره‌ها را کنار زد. وزنش را روی آرنجش انداخت و سرش را بلند کرد. با چشم‌هایی گیج، پاکت نامه‌ای مقابلش می‌دید‌که نام و امضای کولک را داشت.

3

 

ماتیو؟ تو کجا هستی؟.

هراسان و به هم ریخته از خواب پرید. تاریک بود. چند بار باید دچار نفرین قصه‌های پریان می‌شد. بیدار شدن در تاریکی، صدا زدن شوهرش، شوهری که دیگر وجود نداشت.سوفی دیگر به هیچ کس اعتماد نداشت.

در آن روزِ ماه نوامبر هم نمی‌دانست به چه کسی اعتماد کند. وقتی ماتیو باید بستری می‌شد، او صبح زود بیدار بود تا فرم‌های ورود و معرفی‌نامه‌ی بیمه را آماده کند. می‌دانست بیمار است و باید بستری شود. نمی‌دانست بعد از مرخص شدن هم می‌تواند فرم‌ها را تکمیل کند.

سوفی سرساعت هر روز بیدار شد، هفت صبح. هوا هنوز تاریک بود و می‌دانست مشکلی پیش آمده. کنارش روی تخت خالی بود، آنجا که ماتیو می‌خوابید. بدون اینکه سر و صدا کند ملحفه را کنار زده و رفته بود و سوفی متوجه رفتنش نشده بود.

به سوفی اعتماد نکرده بود، البته ماتیو با روش دیوانه‌کننده‌ی خودش بعداً به او می‌گفت که مبادا باعث نگرانی او شود. «ببین، من نمی‌خواستم دلواپس بشی».و بعد شوهرش را نیمه‌هشیار و با پای برهنه پایین پله‌ها پیدا کرد. حدس می‌زد در اتاق کارش باشد، پشت میز تحریر و در حال مطالعه. وقتی به اتاق نیمه‌تاریک طبقه‌ی اول وارد شد، ماتیو با لباس خواب ظاهر شد. چهره‌اش طورِ عجیبی‌گرفته بود، با یک لبخند کوچک، از آن لبخندهایی که سوفی قبلاً ندیده بود. ماتیو با دستهای لرزان داشت چیزی یاداشت می‌کرد. و بخش هشیار ذهنش که یکدفعه فعال شده بود، مطلب را گرفت. پاکتِ بزرگی در دستش بود. سوفی به خودش گفت باید مربوط به سود سهام باشد.

فکر کرد چه شوهر با همت و مسئولی دارد. اینکه اسناد مالی‌شان را قبل از زمان مقرر برای وکیل‌شان می‌فرستد، گنجینه‌شان را. «سوفی، من از تو محافظت می‌کنم، بهت قول می‌دم.» سوفی هنوز آرزو می‌کرد یک صبح معمولی باشد ولی با یک هشدار غیرعادی، ذهن نیمه‌هشیارش می‌فهمید که شوهرش پریشان است. صورتش خاکستری، لب‌هایش کبود و حرکاتش مثل آدمهایی بود که انگار به سفتی زمین زیر پایشان اعتماد ندارند؛ به آن صدای عجیب گوش‌خراش، صدایی که از مدتها قبل بیاد می‌آورد، به عنوان همسر داغدار آن مرحوم. صدای نفس کشیدن پر تقلای شوهرش را.

با این حال در کمال آرامش اسمش را صدا زد «سوفی».و با آرامش به سوفی گفت که بد به دلش راه ندهد، مهم نیست چقدر احساساتی می‌شود، ولی باید به وکیلشان زنگ بزند؛ سپس ماشین بگیرد و این پاکت را برایش بفرستد و بعد «می بخشی گمان می‌کنم باید یکی منو به بیمارستان برسونه». و یا شاید هم ماتیو گفت «می‌بخشی لازمه منو به بیمارستان برسونی». به هر حال سوفی یکی از این دو جمله را شنید. چه فرقی می‌کرد، ابهامی در کلمه بیمارستان وجود نداشت.

سوفی بلافاصله فهمید که موضوع می‌بایست جدی باشد. شوهرش آدمی نبود که مشتاق رفتن به مطب دکتر باشد. در تمام دوران زندگی نسبت به‌سلامتی‌اش بی‌تفاوت بود و مراقبت از خودش را چیزی غیرضروری تلقی می‌کرد. اما حالا از لاف زدن‌های پهلوانی خبری نبود.

سوفی از او پرسید چه مشکلی پیش آمده که او گفت: «فکر می‌کنم قلبم… »

سوفی این جمله را دوباره و دوباره می‌شنید. یک عبارت عجیب. «فکر می‌کنم قلبم» شکل عادی صحبت کردن بود ولی درباره‌ی رفتار شوهرش در آن ساعت از صبح غیر طبیعی بود.

در زندگی ماتیوکوئین صبح دیگری شروع شده بود. صبح‌های زیادی را پشت سر گذاشته بود اما این آخرین صبح زندگی‌اش با سوفی بود.

قلبش! تابستان سال قبل نوعی بی‌نظمی در قلبش حس کرده بود. اسمش چه بود؟ انقباض ماهیچه‌های قلب؟ بعد از آن فشارجسمانی که در گرمای نیوجرسی متحمل شده بود، با کله شقی دست به تعمیر سنگفرشِ فرسوده‌ی پاگرد پشت خانه‌شان زد. همان وقت آمد کنار پنجره و عذرخواهانه به سوفی گفت که قلبش غیرعادی کار می‌کند و نمی‌تواند نفسش را نگه دارد؛ ممکن است او را به دکتر برساند؟

سوفی این کار را کرد. به مطب دکتر زنگ زد و از مطب دکتر مستقیما او را به اورژانس بیمارستانی رساند که کمتر از یک مایل دورتر بود. آنجا بلافاصله با قرص زیرزبانی و یکی دو تزریق ضربان قلبش تنظیم شد، حالش جا آمد و تا ظهر مرخصش کردند و سوفی او را به خانه برگرداند. به هر حال سوفی حالا فکر می‌کرد که دوباره همان اتفاق افتاده است. به خودش می‌گفت: «این یک روند عادی است. قبلا هم بهش برخوردیم».

با عجله لباس پوشید.در آخرین صبح زندگی مشترکشان با شتاب ساک کوچکی برای ماتیو ردیف کرد. لباس زیر، وسایل اصلاح، یک پیراهن تمیز و جوراب، چرا که احتمال می‌داد مثل دفعه‌ی قبل نشود و بخواهند شب نگهش دارند. سوفی با حالتی عصبی زیر لب چیزی زمزمه می‌کرد. یادش نمی‌آمد چه چیزی به ماتیو گفت و آیا او گوش داده بود یا نه. او حتی نتوانست کتش را روی دوشش بیندازد که سوفی سریع کمکش کرد. برایش عجیب بود و نگران‌کننده، شوهرش طوری نفس می‌کشید که انگار از پله‌ها با سرعت بالا آمده باشد.

ماتیو پنجاه و شش سال داشت. مرد بلندقدی نبود، ولی نشان نمی‌داد. بالاتنه‌ی نرمی داشت تا قفسه سینه، حدود پانزده کیلویی هم اضافه وزن داشت. مرد جوانی که در مادیسون کانتی ویسکانزین باهاش ازدواج کرد، تقریبا عوض شده بود. موهای سیاهش حالا خاکستری شده بود، به رنگ ماسه و کم پشت، بالای سرش برق می‌زد و چشم‌های کوچک خاکستری رنگی که در گوشه‌ها متمرکز می‌شد.

سوفی دید که ماتیو دست و صورتش را شست و موهایش را شانه زد، ولی صورتش را اصلاح نکرد و همین چهره‌اش را سایه‌دار می‌کرد. سوفی عمیقا عاشق او بود. حسی آمیخته با عشق و هراس، چرا که همیشه چنین مواقعی در عشق هراسی نیز وجود داشت. می‌دانست اگر بخواهد نزدیک شود و او را ببوسد، خودش را پس می‌کشد و عقب می‌رود. روی لبهای رنگ پریده‌اش لبخند کم جانی نشسته بود.

ماتیو دلش به رحم آمد و گونه سوفی را با شوخی بوسید. لب‌هایش یخ زده بود. نباید این اتفاق می‌افتاد، چرا که سوفی سردی لب‌هایش را روی گونه خود حس کرد. با این حال امواج عشق او مثل جریان الکتریسیته زیر پوستش به جریان افتاد. نمی‌توانست تصور کند چقدر این مرد را دوست دارد، حلقه‌ی اتصالِ بینشان در خطر شکسته شدن بود. یکباره ممکن بود که اتصالشان قطع شود. سوفی این آهنگ جدایی را در ناله‌های شوهرش حس می‌کرد، مثل شعله‌ی کوچکی که در معرض باد قرار بگیرد. به دلیل هراس از جدایی چنین عشقی بود که سوفی چهره‌اش را از او پنهان می‌کرد تا او نبیند و سرزنشش نکند.

دستش را برد تا زیر بازویش را بگیرد، ماتیو مقاومت نکرد و به او تکیه داد. سوفی غافلگیر شد، تقریبا هم قد شده بودند، در حالی که مردش چند سانتی از او قد بلندتر بود که حالا اصلا به نظر نمی‌آمد.

سوفی او را از راهروی تاریک خانه به سمت دری برد که به پارکینگ خانه‌یشان منتهی می‌شد. مدام به خودش می‌گفت: «دقیقا مثل دفعه‌ی قبله، پس اینبار هم اتفاقی نمی‌افته».

در طول مسیر بیمارستان به آرامی از ماتیو پرسید حالش چطور است، فرقی‌کرده یا بدتر شده است. از او خواست کمربند ایمنی‌اش را ببندد، ولی ظاهرا او نشنید. در روزها، هفته‌ها و ماه‌های بعد، همسرِ داغدار خودش را پشت فرمان ماشینی می‌دید که وقتی همراه شوهرش بود همیشه او رانندگی می‌کرد، نه سوفی. خودش را کنار شوهرش در اتومبیل سفید براقشان می‌دید. با سرعت رو به جلو می‌راندند، با هم کهکشان‌ها را زیر پا می‌گذاشتند و به سفرهایی می‌رفتند که دیگر اتفاق نمی‌افتاد، همان طور که زمان به عقب بر نمی‌گشت. حالا خودش را در کنار گور شوهرش ماتیو کویین می‌دید. خود را همسری می‌دید که شوهرش دیگر هیچ وقت به خانه باز نمی‌گردد. هرگز به زندگی و عشق و خانه‌اش باز نمی‌گردد.

کاش سوفی می‌فهمید که ماتیو نیمه‌شب از رختخواب بیرون آمده و ساعت‌ها روی فرم‌های مالیاتی کار می‌کرده است، جای این که از خواب بیدارش کند تا او را به بیمارستان ببرد.

آیا جدی بودن انقباض عضلات قلبش را فهمیده بود؟ یا همینطور که روی فرم‌های مالیاتی کار می‌کرده است به مرور بدتر شده بود؟

سوفی نمی‌توانست این موضوع را تحمل کند که ماتیو زندگی خودش را به خاطر چیز‌های بی‌ارزش به خطر انداخته است، به خاطر مسائل مالی و رفاه آینده‌ی ما، به خاطر من.

و حالا او از خانه رفته بود. شوهرش رفته بود. شوهرش باز نمی‌گشت. با این حال در روز بارها صدایش را می‌شنید، نه مثل آخرین روز جدایی؛ بلکه مثل قبل، نه صدایی که برای نفس کشیدن تقلا می‌زد و سوفی را ترسانده بود. برای همسر به جا مانده‌ی آن مرحوم خانه متروک می‌نمود.

شوهرش همچون آتشی که به خاکستر تبدیل می‌شود، محو شده بود. تبدیل شده بود به خاکستری نرم و مدفون شده بود در گورستانی چند کیلومتر دورتر از خانه‌شان که سال‌ها با هم در آن مسیر پیاده‌روی کرده بودند، قدم زدن‌های مکرر، دوچرخه سواری، دویدن. عاشق بیرون رفتن و بودن در هوای لطیف و آزاد بودند. عاشق عطر و بوی آن منطقه، گور‌های قدیمی متعلق به قرن هجدهم، گورهای سنگی و کاج‌های غول‌آسای سالخورده که با نرده‌های آهنی محصور شده بودند، پر از وهم و خیال، مثل نقاشی‌هایی خیالی که از حمله مریخی‌ها به زمین و یا جنگ‌های جهانی کشیده شده‌اند. چه بی‌آزار بودند آن روزهای با هم بودنشان. بهتر است بگویی چه کور کورانه، چه احمقانه. چقدر بی‌پرده و آشکار. قدم زدن در گورستان بدون در نظر گرفتن قبرهایی که زیر پاهایشان بود و حالا به خاطر کوریشان تنبیه شده بودند، شوهر مرحوم، و همسر به جا مانده.

بدون حس کردن اندوهی که بعد‌ها به وجود خواهد آمد قطعه‌ای زمین در گورستان تاریخی شهر خریدند. در نقطه‌ای سرسبز که قبر‌های جدیدی کنده بودند. گور‌های تازه و واگذار نشده. جسد ماتیو زیر یک قبر چهار گوش و یک علامت صلیب دفن می‌شد. گوری که دو طبقه بود و آن‌ها با اکراه مبلغ چک را پرداختند. مدیر موسسه کفن و دفن با لحنی از شوخی و صمیمیت گفته بود: « قبر دوطبقه‌ی مطمئن خانم کویین، به هر حال این شتریه که در خونه‌ی هر کسی می‌خوابه، یه کار خوب و مطمئن».

بیوه‌ی مرحوم خیلی دلش می‌خواست این روزها زودتر سپری شود، چرا که اندوهش دیوانه‌کننده شده بود. سوفی اغلب شبها صدای شوهرش را می‌شنید. در تاریکی از تختخواب بیرون می‌آمد و از اتاق خارج می‌شد، مواقعی که می‌خواست از دستشویی داخل راهرو استفاده کند. تمام صدا‌های آن خانه را می‌شناخت، مدتی طولانی با هم در آن خانه زندگی کرده بودند. هر لحظه توی تختخواب و در کنار خود منتظرش بود و قلبش به شدت می‌زد و منتظر بود که به تخت برگردد و مثل همیشه زیر لب عذرخواهی کند که«هی! می‌بخشی، بیدارت کردم.»

شاید دوباره صدایش بزند: «سوفی. سوفی عزیزم! »

شاید دوباره دست نوازشی به سرش بکشد. شاید هم بدون هیچ حرفی سنگینی‌اش را بیندازد روی تختخواب، کنار او و به خواب برود، مثل کسی که در آب‌های تیره‌ی دریاچه‌ای غوطه ور می‌شود و دریاچه او را بدون برهم خوردن سطح آب، در خود می‌پذیرد.

اغلب شب‌ها سوفی عطر بدن شوهرش را حس می‌کرد، عرق لباسی را که آخرین شب به تن داشت.

[1]. Valley Drive

[2]. Grand Rapids

[3]. Koochiching County

  1. Kolk

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “جایزه بگیر – چشم و چراغ 15”