کتاب «تنهایی: در فلسفه، روانشناسی و ادبیات» نوشتۀ بنلازار میجوسکوویچ ترجمۀ حسین گلشاهی
گزیدهای از متن کتاب
فصل اول
تنهایی و نظریۀ آگاهی[1]
در این فصل میخواهم دو کار را به سرانجام برسانم. در مرتبۀ نخست تصویری از انسان ارائه خواهم داد که ذاتاً تنها و ناگزیر گمگشته است، آدمی پیوسته در نبردی برای گریختن از زندان خودتنهاانگارانۀ[2] انزوای هراسآورش است. در مرتبۀ دوم، تلاش خواهم کرد نظریهای دربارۀ آگاهی ارائه کنم که بینشی برای این پرسش فراهم آورد که آدمی چرا چنین مأیوسانه تنهاست. در پیگیری این مورد، قصد دارم از رشتههای روانشناسی، ادبیات و فلسفه استفاده کنم. واضح است که نمیتوان تضمینی برای هر نوع «علاج» دائمی برای چنین محنتی ارائه داد. درواقع، از آنجا که اگر آدمی ضرورتاً تنها باشد، هرگز نمیتواند در اصل و اساس، بر این وضعیت مونادی[3] فائق آید. شاید به معنای باستانی این عبارت که «حقیقت باید ما را رستگار کند»، شاید بهتر باشد او [یعنی انسان] با این واقعیت اگزیستانسیال درباب انزوای بشری، چونان پیامدی از درک آن، کنار بیاید؛ هرچند تا زمانی که انسان زنده است، گریزی از آن ندارد. با گفتن این جمله نمیخواهم بگویم که آدمی نمیتواند حتی لحظاتی از احساس تنهاییاش بکاهد، بلکه برآنم که این تسکین هرگز نمیتواند دائمی یا حتی طولانیمدت باشد.
گرایشهای زیادی در این باب وجود دارد که تنهایی را پدیدهای مدرن یا حتی صرفاً پدیدهای معاصر در نظر بگیرند. برای نمونه، در بیشتر موارد، تنهایی نوعی «ازخودبیگانگی» است که درنتیجۀ نهادهای تکنیکی، بروکراتیک، اقتصادی یا اجتماعی ما سر برآورده است.([i])
به باور من، چنین نگرشی کاملاً برخطاست. همچنین، معتقدم انسان همواره و در همهجا از احساس تنهایی حاد رنج میبرده و همۀ وجودش را به پای نبرد برای گریختن از سرنوشتش، [این تنهایی محتوم] گذاشته است. بنا به این ملاحظه، میخواهم ادعا کنم که احساس (و واقعیت) بیکسی و تنهایی برسازندۀ ذات وجود هر انسانی است و آگاهی «بازتابی» از انزوای بنیادی، شامل ساختاری اولیه و انکارنشدنی در خودآگاهی انسان است (بازتاباندن، ادراک نفسانی[4]؛ آیینهای که بازتاب میدهد، صرفاً منفعلانه آنچه را هست دو برابر میکند؛ در مقابل، ذهن، فعالانه، اندیشه را دیگرگون میکند). بنابراین، هر کدام از ما، در انزوای مطلق آگاهانه یا ناآگاهانه، پیروزمندانه یا از روی ناتوانی، در عذاب، برای فرار از این سرنوشت محتوم تاب میخوریم. اکنون با بیان این مطلب، مرادم آن نیست که «ماهیت بشری» بهتمامی همان است یا که تغییر در آن راه ندارد. در همراهی با اگزیستانسیالیستها (و همچنین با هگل و مارکس به معنای دقیق کلمه) استدلال میکنم که آدمی همواره آزاد است تا خودش را از نو بیافریند، تا اینکه کاملاً معانی جدیدی برای وجود فردیاش بیافریند یا که قیود و محدودیتهای نوعی «جبرگرایی محیطی» را در هم بشکند. من با سارتر موافقم که میگوید:
من آزادم… آزادی به روی من چونان آذرخش فرود آمده است… من آزادم. ورای دلهره، و فراتر از حسرت و افسوس. آزاد… به ناگاه، از آسمان نیلگون، آزادی به روی من آوار شد، سقوط کرد و مرا از پا درآورد… خودم را تنها میدانستم، مطلقاً تنها، در غبار این جهان کوچک و خوشایند شما. همچون کسی بودم که در سایهاش گم شد. و چیزی در بهشت باقی نمانده بود، و هیچ درست یا نادرستی وجود نداشت، و کسی نبود که به من دستور دهد (سارتر، مگسها).([ii])
بنابراین در اینجا بحثی دربارۀ ارائۀ برداشتی ایستا از ماهیت بشری، از نمایش انسان چونان امر ثابتی از همان «ماده» وجود ندارد. کاملاً برعکس، انسان در مقام یک فرد، همواره برای تغییر «ذات»، «معنا» یا «غایت» خود آزاد است، تا زمانی که او خودآگاه است. اما باز هم این خودانگیختگی، خودش در چیزی اساسیتر بنیانگذاری و ایجاد میشود، چیزی که فراتر از تمایز آزادی یا جبر است، و آن واقعیت این است که آدمی تنهاست.
آیا آدمی واقعاً خودش را تنها و رهاشده میبیند؟ در مقالۀ قبلی، نشان دادم که شخصیت ایوب در کتاب مقدس و شخصیت تراژیک اودیپ، نمونههایی از الگوی انزوای ناگزیر به دست میدهند.([iii]) خودِ کارل یونگ هنگامی که پیشنهاد ارتباط نمادین بین اسطورۀ پرومتئوس و تنهایی را مطرح میکند، از دوران باستان استفاده میکند.([iv]) طبق نظر یونگ، سرقت آتش توسط پرومتئوس نشاندهندۀ گامی به سوی آگاهی بزرگتری است (بازتاب اشراق). چنین است که تیتان[5] متمرّد و سرکش، خدایان را غارت میکند و درنتیجه به دانش رو به تزایدی دست مییابد (آتش به مثابۀ نور و نور به منزلۀ دانش) و با اینکه به نوع بشر سود میرساند، اما خود را فراتر از انسانیتی میبَرَد که با شجاعت میخواست با آن دوست شود، و اینگونه از آن بیگانه میشود. «دردِ این تنهایی انتقام خدایان است. بنابراین، هرگز دوباره نمیتواند به نوع بشر بازگردد. چنانکه اسطورهها میگویند، او به سبب دست کشیدن از خدا و انسان، بهتنهایی، به صخرهای در قفقاز زنجیر میشود.» (یونگ، مجموعهآثار، جلد 7، یادداشت ص 156-157). پرومتئوس تیتان است، نه اُلمپیایی و نه انسان: او چهرهای حاشیهای است. با سرقت آتش، او به روشنایی دستبرد زد که نماد دانش و آگاهی است. و مجازاتش این دانش ناخوشایند بود که کاملاً تنهاست. پرومتئوس که دوست انسان است، خودش دوستی ندارد، پس کسی را برای در میان گذاشتنِ رنجوریاش ندارد. به این معنا، داستان با تعابیری نمادین شرایط کلیِ هر انسانی را به مثابۀ یک فرد تصویر میکند. بنابراین، ما هم در تلاشی بیهوده برای رسیدن به بیرون و در جهت دیگر نفوس بشری، رنج میکشیم. به همین صورت، تکلیف انفرادی سیزیف در عالم زیرین و مردگان، نمونهای از انزوای وجود بشری است. تختهسنگ نمیاندیشد، موجودیتی مادی است؛ در تقابل کامل، اندیشۀ بازتابی کسی که رنج میبَرَد در هراس شناختی از ماهیت منزوی کیفر اوست (کامو). و البته در دورۀ یونان، همدلی و ترحم ما نسبت به مخمصهای که اودیسه در آن گرفتار آمده ناشی از «بیخانمانی» و شناخت ما از غربت دردناک او از دوستان و خانوادهاش است. مسلماً ما در حماسۀ اُدیسه نمونۀ روشنی از مضمون انزوا و اشتیاقی به خانه را مییابیم که انزوا ایجاد کرده است (به خصوص بنگرید به اُدیسه،کتاب اول و پنجم). به همین صورت، شکل عمدۀ بیکسی و جدایی را در مکالمههای افلاطون، کشف میکنیم. در [رسالۀ] مهمانی، در خطابۀ آریستوفان در ستایش از عشق انسانی (189، d ff)، آریستوفانِ نمایشنامهنویس داستانی از عصر و زمانۀ دوجنسی [انسانها] را بازگو میکند که در آن دوره، درنتیجۀ خشم زئوس به خاطر یک خطا، [این موجود دوجنسه] به دو نیم تقسیم شد. همانطور که این درامنویس به آن اشاره میکند، پس از جدایی:
زمانی که کار ِ به دو نیم تقسیم کردن تکمیل شد، هر نیمه با اشتیاق و حسرتی مأیوسانه برای [پیوند با] نیمۀ دیگرش باقی ماند و آنها با هم حرکت کردند و دستشان را به دور گردن هم انداختند و خواستهای جز این نداشتند که با هم یکی شوند… و هر زمانی که یک نیمه با مرگ جفت خود تنها میماند، در تلاش و سرگردان به امیدِ یافتن نیمهزنی بدیل (یا زنی کامل، همانطور که امروزه مینامندش) یا نیمهمردی بدیل بودند. و اینچنین بود که این دوره به سر میرسید… بنابراین، آقایان، مشاهده میکنید که تا چه اندازه میتوانیم رد عشق درونیمان به یکدیگر را پی بگیریم و اینکه چگونه چنین عشقی همواره در تلاش برای یکیسازی دوبارۀ ماهیت پیشین ماست تا دو نیمه را یکی و متحد کند و پُل و پیوندی بر فضای خالی بین انسان و دیگری بزند.([v])
خود فروید به این عبارت در رسالۀ مهمانی افلاطون در کتاب ورای اصل لذت استناد میکند. برای ایضاح و روشن شدن خاستگاه امر جنسی، او از اسطورۀ آریستوفانی استفاده میکند. این مطلب همانطور که فروید تصور میکند، حول «فرضیهای» استوار است که برخی غرایز اولیۀ زندگی ممکن است در اُرگانیسمهای حیوانی یافت شوند؛ کاملاً محتمل است که این غرایز محرکهای جنسی معاصر ما را ایجاد کرده یا تکامل بخشیده باشند. کلید درک قدرت چنین غرایزی مبتنی بر شناخت محرکهای آنها برای یکی شدن است، به ویژه اینکه غرایز تمایل به یکی شدن ماده و نر دارند. بنابراین بنا به رأی فروید، تمثیل افلاطون این امکان را مطرح میکند که «جوهر حیاتبخش هنگام آمدنش به زندگی، به ذرات کوچک ازهمگسیختهای بدل شد که از آن موقع در تلاشاند از طریق غرایز جنسی، دوباره به هم بپیوندند» (ص 22). البته اکنون بنا به نظر فروید، «انرژی جنسی» نیروی محرک اولیه در موجودیتهای بشری است. در تقابل با این نگرش، میخواهم ادعا کنم که به جای آن [یعنی انرژی جنسی]، تنهایی، یا به تعبیر درستتر انگیزۀ اجتناب از احساس انزوا، عملاً نیروی غالب روانی میسازد که متضمن کل آگاهی و رفتار بشری است. به نظر میرسد من و فروید تقریباً از هم دوریم. اما احتمالاً آنقدر هم دور نیستیم که در نگاه نخست چنین مینماید. ازآنرو که فروید خودش در پانوشتی تبیینکننده به نقل از رسالۀ مهمانی، توضیحی میافزاید که حتی تا حدودی از مواضع خودش عدول میکند، از اوپانیشادها نقل میکند که در آن بهوضوح، تأکید بر اصل تنهایی بیشتر از امر جنسی است.
بنابراین، انسانی که تنهاست احساس لذتبخشی ندارد. او لحظهای آرزو میکند که ای کاش به همان اندازۀ زن و مردی که با یکدیگرند، بزرگ بود. سپس خودش را به دو نیم کرد و اینگونه زن و شوهر برآمدند. بنابراین، یاگناوالکیا میگوید: «بنابراین ما دو نفر (هر یک از ما) همچون نیمۀ یک پوستهایم.» پس خلأ موجود با همسر پُر میشود.
اینجا در افسانۀ ودایی، روشن است که تنهایی چون امری در تقابل با غریزۀ جنسی، غلبه دارد. آیا فروید این مطلب را دریافته بود؟ به گمانم میتوان تصور کرد شاید او دستگاه روانشناختی کامل را بر مبنای اصل تنهایی بشری صورتبندی کرده باشد، به جای نظامی که درواقع استقرار آن براساس اولیه بودن میل جنسی است. به عبارتی، میگویم که تنهایی به منزلۀ یک اصل، ممکن است به همان اندازۀ آموزۀ فروید درباب نیازهای جنسی، نهایی و فراگیر باشد.
هرچند با توجه به هدفم، میخواهم قسمت بالا از اوپانیشادها را در قالب اذعان به این موضوع تفسیر کنم که آگاهی «خلأ» و نیستی است، و افزون بر آن، اینکه ایگو خلأ خودش را شناخته و در جهت فرض وجود «دیگری» در حکم یک آگاهی همراه و همصحبت، برای تسلی احساس شدید تنهایی میرود؛ احساس مقاومتناپذیر «فقدان»؛ تا احساس انزوای مطلقش را از بین ببرد یا که فراموش کند (البته نزد فروید، اُرگاسم جنسی نتیجۀ دستیابی به آمیزش و یکپارچگی کامل، بین عُشاق شریک، وحدتی منفرد و هویت آگاهی را ایجاد میکند. به این معنا، پیش از آنکه آگاهی مونادی دوباره خود را به اثبات رساند، فقط لحظهای کوتاه بر احساس جدایی غلبه میشود).
[1]. Loneliness And Theory of Consciousness
[2]. solipsistic: خودتنهاانگار شخص باورمند به خودتنهاانگاری (سولیپسزم) است. خودتنهاانگاری ایدهای فلسفی مبنی بر این است که تنها ذهن یک شخص وجود دارد و از نظر معرفت شناختی شناخت درباب هر چیزی خارج از ذهن شخص ممکن نیست. اینکه جهان خارج و اذهان دیگر را نمیتوان شناخت و ممکن است خارج از ذهن وجود نداشته باشند _ م.
[3]. تعبیر مونادی برآمده از مفهوم monadاست. معنای تحتالفظی موناد واحد است. این واژه در فلسفۀ فیلسوف آلمانی لایبنیتس به معنای واحدها [جواهر فرد] و جواهر حقیقی است. مونادها غیرممتد و موجودیتهایی ذهنی هستند که قادر به ادراکاند، اما هر مونادی خودبسنده است و بدون رابطه با دیگری رشد میکند _ م.
[4]. apperception
[5]. تیتان در اساطیر یونان به هر یک از فرزندان اورانوس (بهشت) و گئیا (زمین) و فرزندانشان اطللاق میشد که تیتانهای اصلی 12 تن بودند، شش تن پسر و شش تن دختر _ م.
[i]. رجوع کنید به:
Cf. A. Adler, Understanding Human Nature (Fawcett, 1959), pp. 15 ff.; R. May, Man’s Search for Himself (Norton, 1953), pp. 13 ff.; and see J.B. Hoskisson, Loneliness (Citadel, 1965), p. 26.
[ii]. چنانکه هماکنون مشاهده میکنیم، آزادی در نهاد خود یکی از دو ساختار بنیادی آگاهی است که ناشی از خصیصۀ مونادی و بااینحال، «استعلایی» آگاهی انسان است. همچنین، همانطور که سارتر مطرح میکند، آزادی دلالت مستقیمی به حالت تنهایی انسان دارد. فرد بدون خدا، قلمرویی از ارزشهای جاوید یا معنایی واقعی از همبستگی با همنوعانش، مطلقاً در کائنات تنهاست و درنتیجه مطلقاً آزاد است تا هر معنایی برای وجودش برگزیند، ازجمله اینکه دیگر وجود نداشته باشد (شوپنهاور).
[iii]. B. Mijuskovic, “Loneliness: An Interdisciplinary Approach,” Psychiatry (May, 1977), reprinted in The Anatomy of Loneliness , ed. J. Hartog (1980).
[iv]. C.G. Jung, The Collected Works of C.G. Jung (Princeton, 1970), 7, 156-157, note 1.
بسیار نظرگیر است که پرومتئوس هرچند شکنجه دیده و در بند است، به صورت آزادی بر قضاوت و تنبیه زئوس پافشاری میکند؛ او تنها و آزاد است. دوباره، برای مضمون تنهایی به افسانههای خلقت با اسطورۀ دئوکالیون و پیرا مراجعه کنید.
[v]. مقایسه کنید با:
- Freud, Beyond the Pleasure Principle (Norton, 1961), pp. 51-52 and note 1; and Civilization and Its Discontents (Hogarth, 1955), p. 77, note 1.
موسسه انتشارات نگاه
کتاب «تنهایی: در فلسفه، روانشناسی و ادبیات» نوشتۀ بنلازار میجوسکوویچ ترجمۀ حسین گلشاهی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.