تربیت احساسات (مادام آرنو)

گوستاو فلوبر

عبدالحسین شریفیان

ممکن است در روز با هزاران نفر برخورد داشته باشیم، حرف بزنیم و آدم‌های متفاوت را نگاه کنیم و بی تفاوت از کنارشان بگذریم، اما از میان این همه ناگهان دیدار یک نفر جرقه‌ای در وجودمان روشن می‌کند که این همان عشق در یک نگاه است. فردریک جوان با دیدن مادام آرنو، که از او بزرگ تر نیز بود و تارهایی هر چند اندک سفید در میان موهایش می درخشید دل و دین خود را از کف داد. آن دو برای رسیدن به یکدیگر موانع اخلاقی و اجتماعی زیادی در پیش رو داشتند. شاید اینجاست که باید گفت عشق نیازمند رهایی است نه تصاحب… و فردیکِ جوانِ داستانِ مادام آرنو با آنچه در این میانه می‌گذرد دست و پنجه نرم می‌کند و تا آخر عمر بذر این عشق جان‌گداز را در وجود خود رشد می‌دهد بی آنکه مادام آرنو را در معذورات اخلاقی بگذارد.

 

«آشنایی با چاپ سفارشی کتاب»

375,000 تومان460,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 850 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

عبدالحسین شریفیان, گوستاو فلوبر

نوع جلد

گالینگور

قطع

وزیری

سال چاپ

1402

موضوع

تاریخ

وزن

400

نوبت چاپ

اول

سفارش از طریق

چاپ سفارشی, فروشگاه

کتاب

تربیت احساسات (مادام آرنو) نوشتۀ گوستاو فلوبر ترجمه عبدالحسین شریفیان

گزیده‌ای از متن کتاب

1

روز پانزدهم سپتامبر ۱۸۴۰ در ساعت شش بامداد «ویل دو مونترو»[1] که در کنار «کی‏سن برنار»[2] لنگر انداخته بود، درحالی‏که ابرهای دود از دودکش آن به هوا برمی‏خواست، آمادۀ حرکت بود.

مردم شتابان و ازنفس‏افتاده می‏آمدند. بشکه‏ها و طناب‏ها و سبدهای پر از لباس‏های شسته، راه عبور را سد کرده بودند. جاشوها به پرسش‏های هیچ‏کس پاسخ نمی‏دادند. مردم به یکدیگر تنه می‏زدند. تل اسباب و جامه‏دان‏ها بین دو چرخ پره‏دار کشتی هر لحظه بلندتر و بلندتر می‏شد و بخاری، که هیس‏هیس‏کنان از لای بعضی لوله‏های آهنین کشتی بیرون می‏زد، همه‏جا را در مه سپیدرنگی فروبرده بود و در همین احوال زنگی که در کمان سینۀ کشتی بسته شده بود پیوسته صدا درمی‏داد. سرانجام سینۀ کشتی از جای جنبید و دو ساحل که در امتداد آنها انبارها و باراندازها و کارخانه‏ها به‏ردیف ایستاده بودند، همچون دو نوار عریضی که از هم باز شده باشند، به‏سرعت از نظرها ناپدید گشتند.

جوان هیجده‏سالۀ موبلندی، که دفتری طراحی زیربغل داشت، بی‏حرکت کنار میلۀ سکان ایستاده بود. او از لای مه و بخار به برج‏ها و ساختمان‏هایی که نامشان را نمی‏دانست خیره می‏نگریست و آخرین نگاهش از «ایل‏سن‏لویی»، «سیته» و «نوتردام» برگرفت و همچنان که پاریس از نظر ناپدید می‏شد آهی ژرف از سینه کشید.

مسیو «فردریک مورو» که آزمون ورودی دانشگاه را به‏تازگی از سر گذرانده بود و به «نوژان سورسن» برمی‏گشت تا پیش از آغازِ تحصیلِ حقوق ناگزیر دو ماهی در آنجا سر کند. مادرش او را به «لوهاور» فرستاده بود و پول کافی برای این سفر به او داده تا بود تا برود عمویی را ببیند که این زن امیدوار بود دارایی‏اش را برای پسر او به ارث بگذارد. جوان فقط روز پیش به پاریس بازگشته بود و به تلافی آنکه نمی‏توانست در پایتخت بماند دورترین راه بازگشت به خانه را در پیش گرفته بود.

هیاهو کاستی می‏گرفت. مسافران ‏همه سر جاهای خودشان نشسته بودند و بعضی از آنها پیرامون موتور کشتی ایستاده بودند و خودشان را گرم می‏کردند، درحالی‏که دودکش کشتی ستون دود سیاه را با تنفسی آهسته و منظم به هوا می‏فرستاد. قطرات ریز رطوبت روی مفرغ‏ها را می‏پوشاند. عرشۀ کشتی با ملایمت می‏لرزید و دو چرخ پره‏دار به‏سرعت می‏چرخیدند و بر سر آب می‏کوبیدند. دو سوی رودخانه را ساحلی شنی احاطه کرده بود. کشتی از کنار کلک‏های الواری که در نزدیک ساحل رها شده و متموج بودند یا از کنار مردی که در بلم کوچکی نشسته بود و ماهی می‏گرفت به پیش می‏راند. اندکی بعد آن مه پراکنده هم از میان رفت و آفتاب بیرون آمد و تپه‏ای که امتداد رودخانۀ سن را گرفته بود و می‏گذشت، جایش را به تپه‏ای دیگر در ساحل مقابل آن داد که به لب آب نزدیک‏تر بود. در بالای این تپۀ دوم درختانی در میان خانه‏هایی با سقف‏های ایتالیایی دیده می‏شد. این خانه‏ها باغچه‏های شیب‏داری داشتند که با دیوارهای تازه‏ساز، درهای بزرگ آهنین، چمن، گلخانه و گلدان گل‏های شمعدانی، که در فواصل معین روی ایوان‏های محصوری که می‏شد به آنها تکیه زد گذاشته شده بود، از هم جدا شده بودند. با دیدن این خانه‏های مسکونی زیبا و سرشار از آرامش، بسیاری از مسافران آرزو می‏کردند کاش یکی از این خانه‏ها مال آنان بود و بقیۀ عمرشان را در آنجا سپری می‏کردند با میز بیلیارد مناسبی، قایقی، همسری یا چیزهای دل‏پسند دیگری!

لذت تازۀ سفری بر رودخانه هرگونه احساس کم‏رویی و احتیاطی را از میان برد. بذله‏گویان و لوده‏ها راه افتادند کارشان را آغاز کنند. بسیاری زدند زیر آواز. همه سرحال آمده بودند و لیوان‏ها را آوردند و پر کردند.

فردریک به یاد اتاقش در خانه افتاده بود، به طرحی برای یک نمایشنامه، سوژه‏هایی برای نقاشی، به عشق‏های آینده می‏اندیشید. وی تصور می‏کرد سعادتی که سزاوار آن روح نجیب است به‏تدریج فرامی‏رسید. وی اشعاری را مالیخولیاگونه برای خود زمزمه می‏کرد و بر عرشۀ کشتی قدم می‏زد تا به نزدیک زنگ رفت و در آنجا، در میان گروهی مسافر و جاشو، مرد متشخصی را دید که با دخترکی روستایی می‏لاسید و با صلیب طلایی که روی سینۀ آن دختر بود ورمی‏رفت. مردی درشت‏هیکل بود، تقریباً چهل‏ساله با موهایی مجعد. هیکل درشت این مرد را کت مخمل مشکینی پوشانده بود و یک جفت زمرد روی پیراهن کتانی‏اش می‏درخشیدند و شلوار پاچه‏گشادش روى یک جفت چکمۀ قرمز و عجیب چرم روسی، که نقش‏ونگار آبی‏رنگی داشتند، افتاده بود.

حضور فردریک او را ناراحت نکرد. چندین بار روی به‏سوی وی برگرداند و چشمک‏های معنی‏داری به او زد و بعد به تمام کسانی که پیرامونش بودند سیگار برگ تعارف کرد. اما احتمالاً افراد پیرامون خود را مزاحم یافته بود، زیرا از آنجا رفت. فردریک به‏دنبالش راه افتاد. در آغاز، موضوع گفت‏وگو روی گونه‏های مختلف توتون دور می‏زد و بعد طبیعتاً به زنان برگشت. آقای چکمه‏قرمز به جوان پند و اندرز داد، تئوری‏های گوناگون ارائه داد، داستان‏ها و روایات چندی تعریف کرد و چند جا خود را به‏عنوان مثال مطرح ساخت و همه را با لحنی پدرانه، با شیطنت ماهرانه‏ای که خیلی هم سرگرم‏کننده بود، بیان می‏کرد.

او جمهوری‏خواه بود، سفرکرده بود، از اسرار تئاترها، رستوران‏ها و روزنامه‏ها آگاه بود و با تمامی بزرگان و نام‏آوران تئاتر، که با آوردن نام کوچکشان از آنها یاد می‏کرد، آشنا بود. دیری نگذشت که فردریک برنامۀ زندگی‏اش را محرمانه با وی در میان نهاده بود. او توجهی علاقه‏مندانه به آن نشان داد.

ناگهان از جای برخاست تا دودکش کشتی را مورد معاینه قرار دهد و بعد دیرگاهی به‏سرعت با خود مِن‏مِن کرد تا به آن وسیله بتواند «نیروی هر ضربۀ پیستون را در فلان یا بهمان دقیقه» حساب کند. وقتی پاسخ خود را یافت دربارۀ زیبایی منظره وراجی کرد و گفت که چقدر خوشحال است توانسته است از شرّ کار بگریزد. فردریک احترام خاصی نسبت به وی در خود احساس کرد و بر اثر انگیزه‏ای ناگهانی نامش را پرسید. مرد غریبه یک‏نفس پاسخ داد:

_ ژاک آرنو، صاحب لارت ایندوستریل[3]، بلوار مونمارتر.

پیشخدمتی که کلاهی با حاشیۀ طلایی بر سر داشت به‏سویش آمد و گفت:

_ آقا لطف می‏کنند پایین تشریف ببرند؟ مادموازل دارند گریه می‏کنند.

و ناپدید شد. لارت ایندوستریل مؤسسۀ دوگانه‏ای بود که درعین‏حال هم مغازه‏ای هنری بود و هم فروشگاه عکس. فردریک این اسم را بارها در کتابخانۀ شهرشان دیــده بود که به‏صورت یک آگهی بزرگ چاپ شده بود و نام ژاک آرنو هم درشت روی آن به چشم می‏خورد.

خورشید می‏درخشید و روی نوارهای آهنینی دور دکل‏ها، لوله‏ها و صفحات آهنینی کنار دیوارۀ عرشه و بر سطح آب رودخانه برق می‏انداخت و دماغۀ کشتی سینۀ آب را می‏شکافت و دو گرده‏ماهی به وجود می‏آورد که تا کنار ساحل سرسبز امتداد می‏یافتند. در هر پیچ‏وخم رودخانه همان پردۀ کم‏رنگ درختان تبریزی پدیدار می‏شد. در روستاکنار هیچ‏کس دیده نمی‏شد و همه‏جا خلوت بود. چند تکه ابر سپیدرنگ در آسمان بی‏حرکت آویزان بودند و چنین می‏نمود که یک احساس مبهم بی‏حوصلگی سبب کندی حرکت قایق است و مسافران حتی کم‏اهمیت‏تر از پیش به نظر می‏آیند.

این مسافران سوای چند نفر مرفه، که در درجه‏یک نشسته بودند، کارگر و مغازه‏دار بودند با همسران و فرزندانشان. چنان‏که در آن روزها رسم بود مردم در مسافرت‏ها کهنه‏ترین لباس‏هایشان را بپوشند، تقریباً همۀ آنان عرقچین یا کلاه‏های رنگ‏وروباخته بر سر نهاده بودند و کت‏های نخ‏نماشده‏ای که از پی کار کردن پشت میزها نازک شده بود یا لباده‏هایی پوشیده بودند که پوشش تکمه‏هایشان به‏علت خدمت زیاده از حد در مغازه پاره شده بود. گهگاه پیراهن کتانی که لکه‏های قهوه بر آن ریخته شده بود از زیر ژیله‏ای بافتنی سر بیرون می‏آورد یا سنجاق کراوات آب‏طلاکاری‏شده در دل کراوات مندرسی فرورفته بود یا بند شلواری به دمپایی کج‏ومعوجی بسته شده بود. دو یا سه نفر جاهل‏مآب، که چوب‏دستی‏های خیزران با سرهای گرد و تسمۀ چرمین در دست داشتند، به این‏سوی و آن‏سوی نگاه می‏کردند. حال آنکه مردان خانواده‏دار در برابر پرسش‏های آنان حیرت‏زده چشمان را فراخ می‏کردند. بعضی‏ها ایستاده بودند و گپ می‏زدند یا روی جامه‏دان‏هایشان چمباتمه زده بودند. بعضی دیگر در گوشه‏وکنارها خوابیده بودند. چندتایی هم چیزی می‏خوردند. عرشۀ کشتی از پوست آجیل، ته‏سیگار، پوست گلابی و ته‏مانده‏های سوسیس‏هایی که در کاغذ پیچانده و با خودشان آورده بودند پوشیده بود. سه نفر قفسه‏ساز با لباس کار یکسره جلوِ پیشخوان بار ایستاده بودند. یک رباب‏نواز ژنده‏پوش، آرنج بر سازش نهاده، استراحت می‏کرد. گهگاه صدای ریختن زغال‏سنگ در کوره هیاهوی ناگهانی و یا غرش قهقهۀ خنده به گوش شنیده می‏شد. ناخدا در پل فرماندهی از یک چرخ پره‏دار به چرخ پره‏دار دیگر بدون وقفه در آمدوشد بود.

فردریک، که تصمیم داشت به‏جای خودش برگردد، درِ ورود به قسمت درجه‏یک کشتی را گشود و آرامش دو شکارچی با سگ‏هایشان را بر هم زد. آنگاه منظرۀ دیگری دید که به رؤیا می‏مانست. زنی در وسط نیمکت نشسته بود. تنهای تنها یا دست‏کم او در پرتوِ نور خیره‏کننده‏ای که چشم‏های آن زن بر او می‏پاشید نمی‏توانست شخص دیگری را ببیند. درست هنگامی که از کنار زن می‏گذشت زن سر بر داشت و وی بی‏اراده تعظیم کرد و در همان سوی کشتی، درحالی‏که خمیده راه می‏رفت، به آن زن نگاه می‏کرد.

آن زن کلاه حصیری لبه‏پهن با نوار گلی‏رنگی، که پشت‏سرش بر اثر باد به اهتراز درآمده بود، بر سر نهاده بود. موهای سیاهش، که از وسط به دو نیم شده بود، به‏صورت دو چتری بلند آرایش شده بود که به انتهای ابروان پرپشتش می‏رسید و به نظر می‏آمد بیضی صورتش را هم نوازش می‏دهد. لباس موسلین یا چیت خال‏دار و کم‏رنگ او چروک‏ها و موج‏های زیادی برداشته بود. سرگرم گل‏دوزی بود. بینی خوش‏تراش او، چانه‏اش، قدوقواره‏اش، در برابر پس‏زمینۀ آسمان آبی سایه انداخته بود.

در همان حالتی که آن زن نشسته بود مرد چند دوری به‏سوی راست و چپ چرخید تا حرکاتش را از او پنهان کند. بعد کنار سایه‏بانِ آن زن آمد که به نیمکت تکیه زده بود و وانمود کرد به قایقی، که در رودخانه شناور بود، نگاه می‏کند. جوان تاکنون چیزی را ندیده بود که بتواند آن پوست برنزۀ زیبا، آن چهرهٔ فریبنده یا انگشتان لطیف و شفاف را با آن مقایسه کند. او با نگاه‏های شگفت‏زده به سبد کار آن زن خیره شد، انگار که به چیزی خارق‏العاده و غریب نگاه می‏کرد. نام آن زن چه بود؟ کجا می‏زیست؟ خانه‏اش کجا بود؟ چه زندگی و چه گذشته‏ای داشت؟ آرزو می‏کرد بداند در اتاقش چه مبل و اثاثه‏ای دارد؟ چه لباس‏هایی می‏پوشد؟ با چه اشخاصی سروکار دارد؟ و حتى تمایل تملک جسمانی جایش را به تمنایی ژرف‏تر داد، کنجکاوی شدیدی که حدوحصری نمی‏شناخت.

دختری سیاه‏پوست با یک روسری ابریشمین که دور سر گره زده بود پدیدار شد، درحالی‏که دست دختر بچه‏ای را در دست داشت. کودک که اشک در چشمانش حلقه زده بود تازه از خواب بیدار شده بود. آن خانم دخترک را بر زانویش نشاند.

[1]. Ville De Montereau

[2]. Quai Saint Bernard

[3]. L’art Inoustriel هنر صنعتی _

 

انتشارات نگاه

تربیت احساسات (مادام آرنو) نوشتۀ گوستاو فلوبر ترجمه عبدالحسین شریفیان

اینستاگرام انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “تربیت احساسات (مادام آرنو)”