تاتار خندان

غلامحسین ساعدی

“تاتارخندان” رمانی جذاب است و در اصل برشی از تاریخ اجتماعی ایران است که نویسنده، با گشت و گذار در واقعیت های اجتماعی روزانه، خواننده را پابه پای راوی که پزشکی است جوان و سرخورده از یک شکست عشقی، ودلگیر از نقشی که مدرنیته‌ی نارس بر او تحمیل کرده، همه‌ی خوشی‌ها، لذت‌های‌ زندگی شهری و آسایش روزگار مدرن را کنار گذاشته و می‌خواهد که با تفکر و جستجو در درون خود، آرامش‌ذهن‌ خویش را در تبعیدی خودخواسته بازیابد.

راوی در نهایت ناامیدی و آشفتگی، بی آن که بداند “تاتار خندان” کجاست و چگونه جایی‌ است ،برای فرار از آنچه که برایش قابل‌تحمل نیست و روح اش را می‌خورد ، خیلی اتفاقی و شاید هم به خاطر پسوند “خندان” آنجا ، تاتار خندان را به عنوان محل جدید خدمت اش انتخاب کرده و با وسایل زندگی‌اش راه می افتد که بتواند وقت خود را راحت بِکُشَد …. اما وقتی پای نیاز انسانها به امداد و یاری و رسالت انسانی در زمان‌های سخت فرا می‌رسد و مردم روستای تاتار خندان و آبادی‌های اطراف را غرق دررنج، خرافه و نیازمندی می‌بیند و اما همچنان آنان را شاد و امیدوار می‌‌بیند، شیفته‌ی آنها شده و چنان با آنها صمیمیی‌می‌شود که دیگر سر از پا نمی‌شناسد و لبخند شوق و نور رضایتی که با درمان بیماران و انجام وظیفه‌ی انسانی‌اش به عنوان یک پزشک، در اعماق روح اش می‌تابد را با هیچ چیز عوض نمی‌کند ….. راوی رمان ( ” رضا ” ) است که …… .

 

295,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 500 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

غلامحسین ساعدی

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

چهارم

قطع

رقعی

تعداد صفحه

336

سال چاپ

1403

موضوع

رمان فارسی

تعداد مجلد

یک

وزن

500

در آغاز کتاب تاتار خندان می خوانیم :

کتاب تاتار خندان نوشتۀ غلامحسین ساعدی

بالاخره بعد از دو سه ماه تردید و دودلی، تصمیم خود را گرفتم و زدم زیر قید همه‌چیز، و کاری کردم که هیچ‌کس باورش نمی‌شد. اول آدمی که با حیرت سرتاپای مرا ورانداز کرد، رئیس بیمارستان بود، وقتی استعفانامه‌ام را خواند عینکش را از روی چشم برداشت و گذاشت روی فرقش و گفت: «این‌ها را که نوشته‌ای جدّیه؟»

گفتم: «بله آقای دکتر.»

گفت: «نمی‌فهمم، یعنی چی؟ جداً نمی‌فهمم.»

دوباره عینکش را روی بینی سوار کرد و باز به نامه خیره شد و بعد از بالای عینکش چشم به چشم من دوخت و گفت: «بشین ببینم.»

من روی مبلی نشستم. او بلند شد و از پشت میز آمد و روبه‌روی من نشست و پاهایش را انداخت روی هم و در حالی که ناخن شستش را می‌جوید پرسید: «چطور شده؟»

گفتم: «چیز به‌خصوصی نشده قربان، فقط می‌خواهم از حضورتان مرخص شوم.»

مدتی مکث کرد و گفت: «می‌دونی، اگر الان در باز می‌شد و یک فیل وارد می‌شد من تا این حد تعجب نمی‌کردم.»

راست می‌گفت، آدم درست و بی‌شیله‌پیله‌ای بود، بی‌خود و بی‌علت مجیز کسی را نمی‌گفت و بی‌جهت با کسی درنمی‌افتاد، تنها کار اشخاص برایش مهم بود. در مدت چهار سالی که من در آن بیمارستان مشغول بودم هیچ‌وقت میانه‌ی ما شکرآب نشده بود، هیچ‌وقت هم زیاد از حد با هم جوش نخورده بودیم و تا آنجا پیش آمده بود که با صمیمیت مرا «تو» صدا می‌کرد. شنیده بودم که از کار من راضی است و در مقایسه با دیگران نظر مساعدتری نسبت به من دارد. نامه را گذاشت روی میز و پرسید: «اتّفاقی افتاده؟ با کسی حرفت شده؟»

گفتم: «نخیر، ابداً.»

گفت: «خبر دارم که زیاد با مدیر میانه‌ی خوبی نداری، شاید…»     حرفش را بریدم و گفتم: «نخیر، به‌خاطر ایشان هم نیست.»

گفت: «نکند جایی بهتر از اینجا گیر آورده‌ای؟»

گفتم: «می‌دانید که من آدم قانعی هستم، اینجا هم راحت بودم.»

پرسید: «پس برای چی می‌خواهی از اینجا بروی؟»

گفتم: «خسته شده‌ام، وضع روحی‌ام خوب نیست، حوصله‌ی کار کردن ندارم.»

پرسید: «نکند کار درمانگاه خسته‌ات کرده؟ اگر مسئله اینه بیا تو بخش، یک نفر دیگر را می‌فرستم درمانگاه.»

گفتم: «نه قربان، راستش را بخواهید، می‌خواهم از شهر فرار کنم، دیگر تحملم تمام شده.»

گفت: «بسیار خوب، هرچندوقت می‌خواهی برو بعد برگرد، استعفانامه‌م نمی‌خواهد.»

گفتم: «برای سیر و سیاحت نمی‌روم قربان، چند ماهیه که با خودم درگیر هستم، متوجهید؟ و در این وسط هیچ‌کس گناهکار نیست. شاید باور نکنید که من دو سه برابر مریض‌های اینجا داروی آرام‌بخش می‌خورم و هیچ شبی هم نشده که بدون مشروب خوابیده باشم، اوضاع روحی‌ام خیلی افتضاح و قاراشمیشه، تنها راه چاره اینه که به یه گوشه‌ی پرت و دورافتاده‌ای بروم و مدت‌ها بیفتم.»

گفت: «من باغ قشنگی در یکی از شهرستان‌ها دارم، بیا و برو آنجا، با هرکس هم می‌خواهی برو، حالت که خوب شد برگرد.»‌

حوصله‌ی چانه زدن نداشتم، گفتم: «محبتی بکنید و بگذارید من مرخص شوم، شاید یک روزی پیش بیاید و من دوباره خدمت برسم و آن‌وقت بتوانم راحت‌تر حرف بزنم.»

گفت: «عزیزجان، تو در اینجا قیدوبندی نداری و مثل همه آزادی. اما من هم به‌خاطر خودم و بیشتر به‌خاطر مریض‌ها نمی‌خواهم تو را از دست بدهم.»

 

انتشارات نگاه

غلامحسین ساعدی          غلامحسین ساعدی          غلامحسین ساعدی          غلامحسین ساعدی

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “تاتار خندان”