تابلو ناتمام و چند داستان دیگر

محمدرضا عبداللهی

تابلو ناتمام مجموعه داستان محمدرضا عبداللهی شامل هشت داستان است.

نیر پیرزنی دوست داشتنی و تنهاست که فکر میکنم بعد از مرگ پسرش،بهادر،من نزدیک ترین آدم زندگی اش باشم.یکی دو سالی بیشتر نیست که نیر را می شناسم.آشنایی ام با او از طریق بهادر بود.بهادر پارسال فوت کرد.سرطان کبدداشت،

نیر خواننده کاباره بوده و همسر یک ویولن زن لهستانی به نام یوستین سال های سی و چهل،اگر کسی اهل کافه و شب زنده دار ی بود،احتمالا نوای ساز یوستین را شنیده بود.

10,500 تومان

در انبار موجود نمی باشد

جزئیات کتاب

وزن 182 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
وزن

182

پدیدآورندگان

محمدرضا عبداللهی

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

اول

SKU

95039

شابک

5-058-376-600-977

تعداد صفحه

152

قطع

رقعی

سال چاپ

1395

موضوع

داستان فارسی

تعداد مجلد

یک

گزیده ای از کتاب تابلو ناتمام

فقط می‌ماند چند حلقه‌ی گم‌‌شده که این دوبیتی را در دهان خواننده‌ی گمنامی به نام نیّر می‌گذارد. بیایید فرض کنیم هر حلقه‌ی گم‌شده یک شتر است که با افساری به شتر بعدی متصل است و زنگوله‌ای به گردن دارد.

در آغاز تابلو ناتمام می خوانیم

آوازه‌خوان، پشت پنجره. 7

تابلو ناتمام. 31

شاعر. 51

آرایشگاه پرنیان.. 55

شکار. 67

آخر نیاصرم. 87

روزی که مارنان ریخت… 105

آدم‌هایی که در تخیل یک ماهی سرگردان زندانی‌اند.. 127

آوازه‌خوان، پشت پنجره

نیّر پیرزنی دوست‌داشتنی و تنهاست که فکر می‌کنم بعد از مرگ پسرش، بهادر، من نزدیک‌ترین آدم زندگی‌اش باشم. یکی دو سالی بیشتر نیست که نیّر را می‌شناسم. آشنایی‌ام با او از طریق بهادر بود. بهادر پارسال فوت کرد. هیچ‌وقت سنش را نپرسیدم ولی گمان می‌کنم هم‌سن‌وسال بودیم. بهادر سرطان کبد داشت.

نیّر خواننده‌ی کاباره بوده و همسر یک ویولن‌زن لهستانی به نام «یوستین.» سال‌های سی و چهل، اگر کسی اهل کافه و شب‌زنده‌داری بود، احتمالاً نوای ساز یوستین را ‌شنیده بود.

بهادر تنها فرزند نیّر و یوستین بود. حدوداً پانزده سال پیش با هم آشنا شدیم. راننده‌ی تاکسی بود و در خط ميدان ملت‌ـ ‌‌مصلي كار مي‌كرد و هميشه پاپ دهه‌ي چهل‌ـ ‌پنجاه گوش مي‌داد.

اوايل كه آمده بودم تهران، در دفتری حوالي خيابان تخت طاووس كار مي‌كردم. هر روز صبح يا بعدازظهر، توي خط مي‌ديدم‌اش. عصرها اغلب از بوی دهانش می‌شد فهمید که دمی هم به خمره زده.

همیشه ادکلن می‌زد. نه زیاد چاق بود، نه زیاد لاغر. صورت گرد و سرخی داشت و موهایش همیشه کوتاه و مرتب بود. چشم‌های روشنی داشت که او را شبیه ارامنه می‌کرد.

بهادر تاکسی ون داشت، تاکسی‌ای تمیز با صندلی‌های راحت و روکش‌های سفید که همیشه‌ی خدا بهش می‌رسید. راه‌های میان‌بر را خوب می‌شناخت و دست‌فرمانش حرف نداشت. می‌انداخت توی پس‌کوچه‌ها و چراغ‌ قرمزها را رد می‌کرد. اول تا آخر خط را که راننده‌های دیگر نیم‌ساعته می‌پیمودند، ده دقیقه‌ای می‌رفت. سیستم پخش‌ ماشینش هم عالی بود و عصرها، هنگام برگشت، به‌جای گوش دادن به آهنگ‌های خزعبل روز، چشم‌هایم را می‌بستم و «بیا بنویسیم» یا «خرابات» گوش می‌دادم. اگر نوبتش نبود، پا به پا می‌کردم تاکسی‌های جلویی پر شوند و با او بروم.

یک‌ بار دستم را گرفت، از آخر صف كشيد بيرون و برد توي ماشينش روی صندلی جلو نشاند. من هم چند روز بعد يك دي‌وي‌دي از خواننده‌هاي دهه‌ي چهل و پنجاه بهش دادم. گفت دنبال خيلي از تك‌آهنگ‌ها بوده و توي آن دی‌وی‌دی پيدایشان كرده. این شد كه ميانه‌مان جور شد، آن‌قدر که حتي چند بار بهم تعارف زد بروم خانه‌اش. خانه‌اش نزدیک خانه‌ام بود.

پانزده سال است، یعنی از وقتی به تهران آمدم، که در شمس‌آباد در یکی از فرعی‌های خیابان ریحانی زندگی می‌کنم. خیابان ریحانی و خیابان مجیدیه دو خیابان اصلی شمس‌آباد هستند که حالا هر دو، اسم‌شان تغییر کرده. این دو خیابان، شمالی‌ـ ‌جنوبی‌اند که از شمال به بزرگ‌راه همت عمود می‌شوند و از جنوب به محله‌ی مجیدیه می‌رسند. خیابان مجیدیه تا سه‌راه پیاله، کمی پایین‌تر از میدان ملت، جزو محله‌ی شمس‌آباد است و پایین‌تر از آن می‌شود مجیدیه.

کمر خیابان ریحانی، چهارراهی‌ست که از تقاطع آن با خیابان نعیم شکل گرفته و به آن چهارراه نعیم می‌گویند. خانه‌ی من نزدیک چهارراه نعیم است و خانه‌ی بهادر و مادرش، نیّر، در بلوار بیژن قرار دارد. امتداد خیابان ریحانی، بعد از میدان بهشتی، به بلوار بیژن می‌رسد. پیاده از خانه‌ی من تا خانه‌ی آن‌ها ربع ساعت راه است و گه‌گاه در پیاده‌روی‌های شبانه‌ام از کوچه‌ی آن‌ها هم می‌گذرم.

یوستین از زمان جنگ جهانی دوم و مهاجرتش به ایران، از خانواده‌اش خبری نداشت. نیّر یک برادر و یک خواهر داشت که بعد از انقلاب هر دو به اسپانیا رفته و آن‌جا رستوران زده بودند. بعد از مرگ بهادر، نیّر حسابی تنها شده بود، برای همین با این‌که خواهرزاده‌اش اصرار داشت که او را با خود به اسپانیا ببرد، قبول نکرد و به خواست خودش به آسایشگاه سالمندان رفت.

نیّر کلید خانه‌ را به من سپرد. یکی دو بار ازم خواست که از خانه چیزی برایش ببرم. یک ‌بار آلبوم عکس‌هایش را بردم. آلبوم را توی یکی از اشکوب‌های میز آرایشش گذاشته بود و چون فراموش کرده بود، مجبور شدم همه‌ی خانه‌ را بگردم. بار دومی بود که به خانه‌اش می‌رفتم. بار اول موقعی بود که بهادر شام وعده‌ام گرفته بود.

خانه‌ دو اتاق داشت که یکی اتاق نیّر بود و دیگری اتاق بهادر. خیلی از اثاث بهادر همان‌جور دست‌نخورده توی اتاقش مانده بودند، مثلاً بی‌سیمش ـ این اواخر تاکسی بی‌سیم داشت ـ یا ادکلن‌هایش روی پنج‌اشکوبه‌ی لباس‌ها یا زیر تخت، جورابی کثیف که آن‌قدر آن زیر مانده بود دیگر بوی گندش پریده بود، عینک آفتابی مارک «پلیس» که یک ‌بار بهم گفته بود دختر خاله‌اش سوغات آورده، قاب عکسی از او با موهای کوتاه و پُر که مال دوران جوانیش بود، نه این آخری‌ها که به‌خاطر شیمی‌درمانی همه‌ی موهایش ریخته بود. عکس سیاه و سفید بود و موهای خرمایی‌رنگش به تیرگی می‌زد.

یک‌ بار هم نیّر ازم خواست بروم خانه و گرامافونش را بیاورم، ولی چون آسایشگاه مخالفت کرد، نتوانست نگه‌اش بدارد و آن را به من داد. گنجینه‌ی صفحه‌گرامافون باارزشی داشت. خیلی‌ها‌شان به‌مرور خراب شده‌اند ولی هنوز چند تایی را می‌شود گوش کرد. آن میان، صفحه‌ای بود از پیاف. کیفیت پخشش خوب نبود ولی همان هم غنیمت بود.

وقتی آهنگی را از صفحه گوش می‌کنی، حضور آوازه‌خوان ملموس‌تر است. می‌توانی چشم ببندی و خواننده را روی صحنه تصور کنی.

امروز صبح هم برای چهارمین بار به خانه‌اش رفتم. تا پیش از امروز، چندی بود که از نیّر بی‌خبر بودم. یعنی از وقتی که کادویم را باز کرد و بعد از پنجره پرتش کرد بیرون و گفت کی دیده‌ام که او چنین ماتیکی بزند؟

بهادر دو سه سالی توي خط بود. بعد غيبش زد. يكي دو بار از خطي‌ها سراغش را گرفتم، خبري نداشتند. بعد هم كه ديگر من شغل عوض كردم و تمام وقت نشستم به نوشتن.

دو سال پيش بود که زنگ زدم به آژانس نزديك خانه. شب جمعه بود و ماشین نداشت. چون نگران بودم که دیر به پرواز برسم، تاکسی بی‌سیم خبر کردم و آن‌ها یك ماشين فرستادند كه راننده‌اش بهادر بود. ون را فروخته و پژوی سبز‌رنگی خریده بود. همان اول که نشستم، شناختم‌اش. پیش‌تر هم موهای سرش کم‌پشت بود، ولی آن‌موقع می‌شد گفت دیگر تاس شده. سلیقه‌اش اصیل‌تر شده بود و «دلكش» گوش مي‌داد. هنوز همان ادکلن را می‌زد و هنوز دو دکمه‌ی بالای پیراهنش را نمی‌بست. وقتی مرا به جا آورد، گفت که آن دی‌وی‌دی را با مادرش مدام گوش می‌کنند و هنوز ترانه‌هایی در آن کشف می‌کند که قبلاً نشنیده بوده. تا برسيم به مقصد، كمي راجع به موسيقي دهه‌های سی، چهل و پنجاه حرف زدیم و معلوم شد آدم کم‌اطلاعی هم نیست، گرچه دانسته‌هایش بیشتر شفاهی بود. گفتم چندی‌ست که من فقط دهه‌ی بیست گوش می‌کنم.

گفت که مادرش صفحه‌های قدیمی دارد و ازم قول گرفت از سفر که برگشتم، حتماً بروم خانه‌شان، تا چند تا برایم بگذارد.

یک ماه از دیدارم با بهادر گذشته بود که یک‌ روز زنگ زد که دعوت‌ام کند. بهانه آوردم که فعلاً سرم شلوغ است ولی راستش خیلی هم کاری نداشتم و اوضاع کار و بار کساد بود. این‌‌جور وقت‌ها فرصت را غنیمت شمرده، می‌نشینم خانه و کتاب می‌خوانم یا دم‌دمای صبح می‌روم پیاده‌روی.

عادت‌ دارم صبح‌ خیلی زود، آفتاب نزده، بزنم بیرون و تا پارک مبارک‌آباد قدم‌زنان بروم. به پارک که می‌رسم هوا تازه گرگ و میش است و اول کلاغ‌ها شروع به خواندن می‌کنند، بعد کم‌کم سر و کله‌ی گنجشک‌ها پیدا می‌شود و آن‌گاه بلبل‌ها. گاهی باغبان از این‌سوی پارک هم‌کارش را با آوای «های» صدا می‌کند و او جوابش را با «هوی» می‌دهد. کم‌کم سر و کله‌ی آدم‌ها پیدا می‌شود: اول چند پیرمرد و پیرزن، بعد دونده‌های صبحگاهی، هدفون به گوش با گرم‌کن و بطری آب و کفش‌های مناسب دو به پا.

چنارهای این پارک خیلی قطورند و بعید نیست به صدوپنجاه ‌سال پیش برگردند، یعنی وقتی که ناصرالدین شاه این‌جا عمارتی داشته.

پارک از پیش از طلوع تا وقتی که دونده‌های صبحگاهی تسخیرش ‌کنند، انگار در هاله‌ای از بی‌زمانی غوطه‌ور است. اگر بعضی چیزها مثل نیمکت‌ها و سطل‌های زباله را در نظر نگیری، می‌توانی به خیالت رخصت بدهی که برود به روزهای خیلی دور، زمانی که این اراضی، باغ‌های اهالی مبارک‌آباد بودند یا کاخ‌های رجالی چون عین‌الدوله‌ی هروی یا از آن ‌هم مهم‌تر، قبله‌ی عالم، ناصرالدین شاه قاجار.

تپه‌های شمس‌آباد، یعنی جایی که من زندگی می‌کنم، در زمان ناصرالدین‌شاه احتمالاً زمین‌های بیاض میان باغ‌های مجیدیه و روستای مبارک‌آباد بوده‌اند.

یک‌ روز همان اوایل که این‌جا ساکن شده بودم، با صدای جرس کاروانی از خواب پریدم. از مهتابی گردن کشیدم و کاروان شتری دیدم که از کوچه می‌گذشت. توی خواب و بیداری، آن‌قدر تماشایش کردم تا کاروان‌سالار به خیابان نعیم پیچید. بعد تک‌تک شترها راه‌شان را کج کردند و آخرین‌شان هم پشت ساختمان‌ها گم شد و صدای جرس زنگوله‌اش دور و دورتر رفت تا در میان همهمه‌ی دیگر صداهای شهر محو شد. من هم رفتم و باز خوابیدم. وقتی بیدار شدم، دوبه‌شک بودم که آن‌چه دیده‌ام، خواب بوده یا وهم یا واقعیت.

بهادر چند روز بعد از این‌که زنگ زد، آمد در خانه‌ام. وسط روز بود و من کار می‌کردم. داشتم روی طرح یک تله‌فیلم کار می‌کردم که چندی بود تهیه‌کننده‌اش خواسته بود تغییراتی در آن بدهم. طرح سرتقی بود و پیش نمی‌رفت. تهیه‌کننده پیش‌قسطش را داده بود و هنوز تحویل‌اش نداده بودم. دم‌دمای ظهر بود و گذاشته بودم کمی توی آب‌نمک بماند. ناهار حاضری خورده بودم. همین‌جور که دراز کشیده بودم و چرتم گرفته بود و کتابی که می‌خواندم افتاده بود روی سینه‌ام، زنگ خانه زده شد.

با این‌که اصلاً اهل مهمان ناخوانده نیستم و این‌‌جور وقت‌ها بلند نمی‌شوم حتی از پشت نمایشگر آیفون ببینم چه کسی‌ست، آن‌بار میلم کشید و رفتم ببینم کیست. بهادر بود. آن‌قدر نگاه‌اش کردم تا گمان کند کسی خانه نیست و برود. داشت می‌رفت که یک ‌بار دیگر شانسش را امتحان کرد. گوشی را برداشتم و در را باز کردم. داخل نیامد و همان دم در آپارتمان، یک نوار کاست داد دستم. گفت این را گوش‌ کن. گفت هوا دارد ولی چیز تکی‌ست و وقتی پیداش کرده با خودش گفته حتماً باید به دست من برساندش.

روی کاست نوشته بود: «نیّر.» کیفیت ضبط که بد بود بماند، نوار مغناطیسی هم در گذر زمان حسابی خشک شده بود و صدای خواننده و سازها انگار از ته چاه می‌آمد. تصنیف را نشنیده بودم ولی در بستر ویولنی که برایش می‌نواخت و تاری که هم‌پایش می‌آمد، گوش‌نواز می‌خواند.

در آهوان از آهو، چشمم حکایتی رفت

دل رم گرفت از من، چون رام دید آهو

سازم به روز هجران، رخت سفر ببندم

نالم به هر بیابان، گویم غزال من کو؟

انگار در محفلی خصوصی می‌خواند، چون در آخر هر تصنیف، جمعیت کف می‌‌زدند و تشویق می‌کردند. حدود یک ‌ساعتی بود و نیّر به‌غیر از این دوبیتی، تصنیفهایی از قمر و دلکش هم خواند.

بهادر قول گرفته بود که کاست را برگردانم و برای همین چند روز بعد، از کاست کپی گرفتم و بهش زنگ زدم. این‌بار دیگر نتوانستم دعوتش را رد کنم و قرار شد جمعه شب برای شام مهمان‌شان باشم، مهمان او و مادرش.

جمعه‌ها، اگر بی‌کار باشم، اغلب ترجیح می‌دهم که کمی از صبح گذشته، شال و کلاه کنم به قصد پارکینگ «پروانه.» از گشتن در جمعه‌‌بازار مکاره لذت می‌برم، گشتن بین اشیاء عتیقه، زیورآلات، روسری‌های ترکمنی، لباس‌های زنانه، صفحه‌های قدیمی، صندلی‌های لهستانی و تنه زدن به مردم و تنه خوردن از آن‌ها. یا اگر حوصله داشته باشم و هوا هم معتدل باشد، راه می‌افتم و در پس‌کوچه‌های آن حوالی پرسه می‌زنم، میان ساختمان‌های باقی‌مانده از معماری اواخر پهلوی اول و اوایل پهلوی دوم.

آن منطقه در زمان ناصرالدین شاه، وقتی دارالخلافه‌ی ناصری وسعت یافت و ارگ طهماسبی خراب شد و ارگ ناصری در شعاعی بزرگ‌تر به دور شهر کشیده شد، میان شهر تهران افتاد و شد محله‌ای اعیانی که رجالی مثل امین‌السلطان وزیر، قوام‌الدوله و آجودان‌باشی یا زنان سرشناس حرم‌سرا هم‌چون انیس‌الملک و نوش‌آفرین در آن منزل داشتند.

در دوران پهلوی اول، کم‌کم آن خانه‌های درندشت قطعه‌قطعه شدند. آن‌جا محل سکونت طبقه‌ی متوسط شد و کافه‌ها‌ و هتل‌ها‌ ساخته شدند. در زمان اشغال متفقین، عده‌ای لهستانی مهاجر نیز در این منطقه ساکن شدند که پدر بهادر یکی از آن‌ها بود. نطفه‌ی تهران مدرن، مزون‌ها، کافه‌ها، رستوران‌های فرنگی، بارها و کاباره‌ها در این منطقه بسته شد.

به پاس کاست، برای بهادر از جمعه‌بازار صفحه‌ای قدیمی به نام «بیا بیا» خریدم که دو صدایی بود. صفحه را کادو کردم و یک بسته شکلات خریدم و غروب رفتم به آدرسی که داده بود، یعنی بلوار بیژن، گلستان سوم. آپارتمان محقری داشتند، ولی خوش‌سلیقه تزیین شده بود. وارد که شدم، عطر کیک خانگی راهرو را برداشته بود: عطر وانیل داغ و شکلات. مادرش ایستاده بود توی درگاه و حباب کم‌نوری راهرو را روشن می‌کرد. نیّر را برای بار اول می‌دیدم.

وقتی کاست را گوش می‌دادم، تصوری از چهره‌اش در ذهنم شکل گرفته بود که اصلاً با چیزی که می‌دیدم، هم‌خوانی نداشت. البته آن‌موقع هنوز نمی‌دانستم که خواننده‌ی آن‌کاست همین پیرزنی‌ست که جلوم ایستاده. تصورم از خواننده، زنی بود بیشتر شبیه به سهیلا، رقاصه‌ی فیلم «قیصر» مسعود کیمیایی: زنی توپر با موهای مشکی و صدایی خش‌دار و خشن.

بازیگر نقش سهیلا، شاعری گم‌نام به نام شهرزاد است. از او یک کتاب شعر و چند داستان کوتاه منتشر شده و یک فیلم سینمایی کارگردانی کرده که قبل از انقلاب توقیف و سال پنجاه‌ونه اکران شد. در ویکی‌پدیا درباره‌اش نوشته شده: « شهرزاد حدود سال هزاروسیصدوپنجاه‌ودو در اعتراض به فیلم‌فارسی از بازیگری کناره‌ گرفت و به عضویت گروه سینمای آزاد درآمد و به ساختن فیلم کوتاه پرداخت. در همین زمان شعرهایش را چاپ می‌کرد و داستان‌های کوتاهش در نشریاتی چون روزنامه‌ی آیندگان و کتاب جمعه منتشر می‌شد.»

در سال پنجاه‌وشش فیلم بلندش به نام «مانی و مریم» را ساخت که پوری بنایی در آن بازی کرده‌است. این فیلم از معدود فیلم‌های ایران پیش از انقلاب است که قهرمان داستان و کارگردان آن زن هستند. اما فیلم در آن سال توقیف شد و در سال پنجاه‌ونه روی پرده رفت.

از آن پس خبری از شهرزاد در دست نبود، طوری که او را مرده می‌پنداشتند. ولی در واقع شهرزاد سعیدی در سال هزاروسیصدوشصت‌وچهار به آلمان رفت و هفت سال بعد به ایران بازگشت و اکنون در یکی از شهرهای شمال ایران زندگی می‌کند.

نیّر کاملاً با تصوری که در ذهن داشتم، تفاوت داشت. عین پری سفید بود، به همان سبکی، به همان لطافت و با همان قوس ستون فقرات که دلیلش پیری و احتمالاً پوکی استخوان بود. کوتاه‌‌قد، ریزنقش و ظریف بود. صورتش استخوانی و پر از چروک بود و می‌شد رگ‌های زیر پوست ساعدش را دید. در وهله‌ی اول، لب‌های سرخش که دور دندان‌های صدفی مصنوعی‌اش‌ حلقه شده بودند، توجه آدم را جلب می‌کردند. یک پیراهن بلند زرشکی مخمل تنش بود و موهای های‌لایتش را دور صورتش پف داده بود. ناخن‌هایش را مانیکور کرده و به رنگ لب‌هایش لاک زده بود. سلانه‌سلانه آمد جلو و دست داد. وقتی دستش را دراز کرد و یک قدم به‌سمتم برداشت، سرش را بالا گرفت و دندان‌های صدفی‌اش را پشت لبخند سرخش پنهان کرد. من دستم را پیش بردم و او چشم از من برداشت و درحالی‌که دستم توی دست‌هایش بود، به نشیمن راهنمایی‌ام کرد. معلوم شد پیرزن عاشق شکلات شیری‌ست و تا آخر شب هفت‌ هشت تایشان را خورد.

وسایل خانه کهنه بودند ولی با سلیقه چیده شده بودند. مبل‌ها که معلوم بود در زمان خودشان وسایل لوکسی بوده‌اند، خیلی راحت نبودند و زه‌وارشان در رفته بود. نیّر مدام حرف می‌زد. از این‌که بهادر چه‌قدر تعریف من را کرده، از تهران که چه‌قدر شلوغ و کثیف شده، حتی از دختری که همسایه‌شان بود گفت و از من خواست که بهادر را تشویق کنم با او ازدواج کند. بعد از خانه‌ی جوانی‌هایش در خیابان قوام‌السلطنه گفت و از بابای بهادر که نوازنده‌ی ویولن بود و سال شست‌و‌چهار پنج فوت شد.

یک تابلو از جوانی‌های نیّر توی پذیرایی بود. تابلوی دیگری هم بود که توی آن لباس عروس تنش بود، نشسته بود روی صندلی و پدر بهادر (داماد) کنارش ایستاده بود. یک آیینه و شمعدان ناصرالدین‌شاهی روی میز آرایش فرفورژه‌ای گذاشته بودند. میز برخلاف اغلب وسایل خانه، آهنی و نو بود. گوشه‌ی نشیمن، بالای شومینه، داخل قابی چوبی و ساده، پوستری چاپی از «ادیت پیاف،» آوازه‌خوان فرانسوی بود که در میان سن سرخ‌رنگ ایستاده، دست‌هایش را کمی باز کرده و نگاهش رو به بالا بود. فضا، فضای اروپای اوایل قرن بیستم بود، یعنی آن‌وقت‌ها که «ادیت پیاف» خواهان داشت. پوستر، آگهی اجرایی از پیاف در یکی از سالن‌های کنسرت پاریس بود. نام پیاف، بزرگ، بالای پوستر نوشته شده و پایین آن تاریخ و محل کنسرت آمده بود. پیاف میکروفن را جلو دهانش گرفته بود. سرش رو به بالا و دهانش کاملاً باز بود. آوایی که از حنجره‌اش بیرون می‌آمد، گویی هاله‌ای نورانی دور میکروفن ساخته بود. پیراهن بلند با دامن چین‌دار و پف‌کرده پوشیده بود. یقه‌اش آن‌قدر باز بود که خط سینه‌هایش هویدا شده بود.

تا نیمه‌های شب نشستیم و ترانه گوش دادیم. آخر شب که خوب مست شدیم، بهادر بلند شد و رفت ساکسیفونش را آورد. نیّر هم با آوازی همراهی‌اش کرد. بعد نیّر گفت خسته است و عذر خواست و رفت بخوابد. سه چهار دانگی از صدایش مانده بود ولی معلوم بود بلد است کجا تحریر بیاید و با حس می‌خواند. آن‌وقت بود که بها گفت، خواننده‌ی آن کاست نیّر است.

دم‌دمای صبح بود که زدم بیرون. هوا گرگ و میش بود. نمی‌دانم خیال کردم یا واقعاً نیّر را دیدم که از پشت پنجره برایم دست تکان داد. اتاق تاریک بود و هوا آن‌قدر روشن نبود که تشخیص بدهم پرهیبی که پشت پنجره ایستاده، نیّر است یا تصور من از سایه‌ی چین‌های پرده که به سایه‌ی پیرزنی شبیه شده که برایم دست تکان می‌دهد. همین‌جور قدم‌زنان تا بلوار نعیم و از آن‌جا به پارکی دنج در یکی از فرعی‌های بلوار رفتم.

دیواری سیمانی پارک را از بزرگ‌راه امام علی جدا می‌کند. وسط پارک یک حوض گرد سنگی‌ست که از حکاکی‌های آن می‌شود فهمید این‌جا قبلاً خانه‌ای بوده و تنها باقی‌مانده‌ی آن، همان حوض است. حکاکی تکرار نقش شیری‌ست که غزالی به نیش گرفته. شبیه حکاکی‌های تخت جمشید است. این حکاکی‌ها، اوایل قرن، در معماری تهران باب شدند. علتش غلیان احساسات ناسیونالیستی در آن دوره بود. از آن‌جا که این منطقه در حاشیه‌ی رودخانه‌ی فصلی‌ای بوده که حالا بزرگ‌راه امام علی از آن می‌گذرد، چه ایرادی دارد که خیال کنم این‌جا خانه‌‌باغی بوده کنار رودخانه، پر از درختان انجیر، هلو و آلبالو که در بهار که شکوفه‌های آلبالو باز می‌شده، انگار برف بر شاخسارانش نشسته باشد؟ این توصیفی‌ست که ناصرالدین‌شاه در خاطرات روزانه‌اش چند بار استفاده کرده است.

چند روز بعد در جواب محبتي كه به من كرده بودند، شام دعوتشان كردم. بهادر اولش گفت باشد، ولي غروب تلفن كرد و گفت كبدش عيب كرده و نمي‌تواند از خانه بيرون بيايد. چند روز بعد از آن هم من به مسافرت رفتم.

چند ماهي گذشت و خبري از آن‌ها نداشتم. چند بار خواستم بروم دم خانه‌شان ولي وقت نشد. گفتم خودش حتماً خبري مي‌گيرد. خبر گرفتن در ذات من نيست. بدون بهادر هم كلي گرفتاري داشتم.

تابستان گذشت. زمستان آمد. روزی رفته بودم رستوران پیاله.

رستوران خوبی در سه‌راه پیاله هست به همین نام. آن‌وقت‌ها که آبجوسازی مجیدیه دایر بوده، این سه‌راه چند پیاله‌فروشی داشته که از آن‌ها همین یکی مانده و تبدیل به رستوران شده. هر وقت هوس نان داغ‌کباب داغ می‌کنم، می‌روم آن‌جا.

تا سفارشم آماده شود سرم را چرخانده بودم و مشتری‌ها را نگاه می‌کردم که بهادر را ديدم. تنها پشت ميزي نشسته بود و شام می‌خورد. مدتي تماشايش كردم. توی خودش بود و متوجه‌ من نشد. كلاه پوستي مردانه به سر داشت كه تاسي سرش را مخفی مي‌كرد و ابروهاش تنک شده بود. كتي با يقه‌ي پوست رنگ‌‌ورو رفته پوشيده بود. خسته و رنگ‌پريده به‌نظر مي‌رسيد. رفتم سر ميزش. خیلی خوشحال شد. حالش را پرسیدم، گفت خوب است و مشکلی ندارد.که بعداً معلوم شد دروغ می‌گفته. از مادرش سراغ گرفتم؛ رفته بود اسپانیا پیش خواهر و خواهرزاده‌هایش. بعد از شام سوار تاکسی‌اش شديم و رفتيم دوازده‌متری، محله‌ی ارامنه‌ی مجیدیه‌، مشروب گرفتيم و آمدیم خانه‌ي من. تا صبح، گلچين‌های قديمي‌ گوش داديم و حسابي مست كرديم.

بهادر از پدرش گفت که توی کافه‌ها ویولن می‌زده و بعد از انقلاب راننده‌ی تاكسي شده بود. مي‌گفت داشتند جمع و جور مي‌كردند بروند امريكا كه پدرش سکته کرد و چند روز بعد هم فوت شد. می‌گفت چند تا از دوست‌هایش برایش جور كرده بودند كه برود آن‌جا، در یک رستوران ایرانی نوازندگی كند.

گفت وقتی بچه بوده يك بار فائقه گونه‌اش را بوسیده. پدرش در کافه‌ای کار می‌کرده که فائقه هم هفته‌ای یک‌ روز آن‌جا می‌خوانده و این‌جوری بهادر او را از نزدیک دیده بوده. بعد گفت چند سال بعد يك‌ بار او را سوار كرده بوده. اولش او را نشناخته چون فائقه عينك آفتابي زده بوده.

راستش حرفش را باور نکردم و برای این‌که موضوع را عوض کرده باشم، بهش گفتم: «بها چرا زن نمي‌گيري؟ مادرت مي‌گفت يه دختري هست كه همسايه‌تونه و با هم بعضي‌وقت‌ها جيك‌جيك مي‌كنين.»

«واسه اين‌كه عاشقش نيستم.»

پرسیدم: «اصلاً زني توي زندگيت هست؟»

«الان نه، ولی قبلن یه دختری بود. اون‌موقع بود كه تازه ساز زدن آزاد شده بود. نوازنده‌ی فلوت بود و توي سفارت اتریش با هم آشنا شدیم. جفت‌مون توی گروهی بودیم که قرار بود یک هفته توی باغ سفارت کنسرت بده. چن ماه بعد هم نامزد کردیم. قرار بود بريم اتریش ولي من زيرش زدم، به‌خاطر مامان. چون بعد از مرگ بابام تنهاتر شده بود. بعد از رفتنش من كم‌كم دیگر دستم به ساز نرفت. خيلي هم توی ساز زدن نون نبود. صبح‌ها با ماشين كار مي‌كردم، عصرها با رفقا سازي چيزي مي‌زدم. ولي نشد كه نشد. همين‌جور از ساز زدن دورتر شدم تا امروز. بار آخری که زدم، همون‌ روزی بود که تو اومده ‌بودی خونه‌مون.»

«خوب چرا باز نمي‌ري دنبالش؟»

«دنبال دختره؟»

«نه، دنبال ساز.»

«نه ديگه نمي‌شه.»

«تو حتي سعي نمي‌كني.»

گفت که وقتی همه‌چیز به مرگ ختم می‌شود، دیگر چه فایده؟ بعد گفت که سرطان کبد دارد و به کسی غیر از من نگفته، حتی به مادرش. می‌گفت مادرش را برای همین فرستاده اسپانیا. مجبور است چند بار شیمی‌درمانی کند و نمی‌خواهد پیرزن چیزی بفهمد.

به یاد دارم چند سال پیش یکی از قدیمی‌ها بعد از سال‌ها سکوت، کنسرت گذاشت و باز همان ترانه‌های قدیمی‌اش را خواند. آن زمان هنوز خودش را صد رقم عمل نکرده بود و گذر عمر به صورتش نشسته بود. توی تاکسی نشسته بودم و راننده سی‌دی‌ کنسرت را گذاشته بود توی پخش صوت ماشین. صدا، همان صدا بود با کمی تغییر. آن‌قدر صدایش کم تغییر کرده بود که تشخیصش مشکل بود که آیا خودش است یا نه، تا این‌که ترانه‌ی جدیدی خواند، ترانه‌ای که نشنیده بودم. از راننده پرسیدم آیا همان خواننده است؟ جواب راننده مثبت بود و من یک‌هو بهتم ‌زد. انگار مرده‌ای زنده شده باشد. سال‌ها نخوانده بود و دیگر کسی انتظار نداشت بخواند.

خیلی‌وقت‌ها از جایی رد می‌شوم و می‌بینم یک خانه‌ی قدیمی غیب شده و جایش ساختمانی چند طبقه ساخته‌اند. به سنی رسیده‌ام که بیشتر آدم‌هایی که می‌شناختم، مرده‌اند.

دیگر بها را ندیدم. چندی پیش که رفته بودم آرایشگاه، گفتند چند ماه پیش فوت کرده.

از آرایشگاه رفتم دم خانه‌شان سری به مادرش بزنم و تسلیت بگویم. از همسایه‌ها شنیدم که کس و کارش برده‌اندش آسایشگاه سالمندان. گویا یکی از خواهرزاده‌هایش از اسپانیا آمده و توی آسایشگاهی پانسیون‌اش کرده و رفته بود. آدرس آسایشگاه را گرفتم و صبح روز بعد، یک بسته شکلات شیری خریدم و رفتم به دیدارش.

موهایش دیگر پف نداشت و یک‌دست سفید شده بود. ناخن‌هایش کوتاه و بدون لاک بودند. ولی هنوز رژ لب سرخش را می‌زد. سر زده رفته بودم و خیلی عذر خواست که سر و وضعش خوب نیست. از بهادر گفتیم و خیلی گریه کرد. با‌این‌حال اوضاعش بد نبود و آن‌جا برای خودش دوستانی داشت. پانسیونش یک خانه‌ی قدیمی بود، حوالی خیابان تخت جمشید. می‌گفت آن‌ محله را دوست دارد و بعضی روزها بهش اجازه می‌دهند برود و آن حوالی دوری بزند، برود خیابان ویلا یا حتی دورتر، برود تا خیابان نادری و قوام‌السلطنه. می‌گفت خانه‌ای که قدیم در آن زندگی می‌کرد، خراب شده ولی هنوز محله حال و هوای قدیم را دارد. هنوز از پشت دیوارهای موزه‌ی آبگینه به خانه‌ی قوام نگاه می‌کند و توی کوچه پس‌کوچه‌های آن‌جا خانه‌هایی می‌بیند که یک‌ روز رونقی داشتند. جوانی‌اش را در آن محل گذرانده بود. زن کم‌آزاری بود و پرستارها کاری به کارش نداشتند. گاهی کمک‌دست‌شان هم بود، چون یک‌‌جورهایی با دیگران گرم می‌گرفت و کارهایشان را می‌کرد، گرچه خودش هم دیگر پا به نودسالگی گذاشته بود. ازش پرسیدم: می‌دانستی که مالک این خانه هم قوام بوده؟ نمی‌دانست.

سعی می‌کردم دو سه هفته یک‌ بار، یک بسته شکلات برایش بگیرم و به دیدنش بروم.

خواست آلبوم‌های عکسش را یادگاری نگه دارم. گفت نمی‌خواهد بعد از مرگش گم و گور شوند. یکی از آن‌ها آلبوم عکس‌های زمانی‌ست که توی کافه می‌خوانده، قبل از این‌که با یوستین، شوهرش، آشنا شود.

ازش خواستم آن دوبیتی را برایم بخواند. خواند. صدایش می‌لرزید و خش داشت ولی همان هم باعث شد پیرمردها و پیرزن‌های دور و برمان سر ذوق بیایند و تشویقش کنند که حسابی سرحال‌اش آورد.

چندی پس از آن‌که بها کاست را برایم آورد، داشتم کتابی می‌خواندم که به آن دوبیتی برخوردم. سهام‌الدوله‌ی بجنوردی، از رجال دوران قاجار بوده که کتابی از سفرنامه‌های او منتشر شده. در این سفرنامه‌ها، بخشی مربوط به وقایع عزیمت او به تهران دارالخلافه است. نقل می‌کند که یک شب در کاروان‌سرای قصبه‌ی آهوان، اتراق می‌کند. آن‌‌جور که می‌گوید، کاروان‌سرای کثیف و خرابی بوده و روی دیوارهایش چند بیت شعر نوشته بوده‌اند. سهام‌الدوله می‌گوید که همه شعرهای بی‌ارزشی بودند به‌غیر از این یکی. آن‌قدر از این دوبیتی خوشش آمده که آن ‌را در سفرنامه‌اش نقل کرده.

بیایید فرض کنیم که مسافری گم‌نام که ذوق شاعری هم داشته، یک شب در آن کاروان‌سرا اتراق کرده و وقتی که گله‌ای آهو دیده، آن دوبیتی را سروده؛ بیایید فرض کنیم که دسته‌ای راه‌زن به کاروانی که شاعر با آن سفر می‌کرده یورش بردند و بعد از این‌که کاروان را غارت کردند، باقی‌مانده‌ی اثاث‌شان را به آتش کشیدند؛ بیایید فرض کنیم که شاعر با راه‌زنان مجادله کرده چون می‌خواستند دیوانش را هم در آتش بیندازند. شاعر که ‌دیده سرمایه‌ی یک‌ عمر شاعری‌اش در آتش می‌سوزد، خواسته دیوان را نجات دهد ولی راه‌زنان او را کشته‌اند. به این ترتیب فقط اشعاری از وی باقی‌ مانده که هرازگاهی به خط خوش بر دیوار اتاقی در کاروان‌سرایی می‌نوشته یا به این و آن هدیه می‌داده و از آن اشعار، دیگر نشانه‌ای نیست به‌غیر از همان دوبیتی که به واسطه‌ی سهام‌الدین ثبت شده است.

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “تابلو ناتمام و چند داستان دیگر”