بیلیارد در ساعت نه و نیم

هاینریش بُل

ترجمه سارنگ ملکوتی

برخلاف سایر آثار هاینریش بل، «بیلیارد در ساعت نه و نیم» از روایت سرراست ثبت رویدادها فاصله می‌گیرد و با پردازش شخصیت‌های متعدد داستان، از ذهن ایشان خاطرات دور و نزدیکشان را بازگو می‌کند و در نهایت به مانند قطعاتی از یک پازل در کنار هم قرار می‌دهد. داستان در ۶ سپتامبر ۱۹۵۸ اتفاق می‌افتد. زمانی که جنگ جهانی به پایان رسیده و خانواده سرشناس «فهمل» در روز تولد هشتاد سالگی هاینریش فهمل پدربزرگ خانواده دورهم گرد آمده‌اند. راویان یازده گانه داستان با بیان خاطراتی متعلق به گذشته چشم اندازی از فضای پر از خفقان و سیاه آلمان را با بی‌پروایی نمایش می‌دهند. محور اصلی داستان صومعه‌سرایی است که پدربزرگ آن را قبل از جنگ ساخته و نسل‌های بعدی خانواده بنا برشرایط دست به تخریب و ساخت آن می‌زنند …

165,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 400 گرم
ابعاد 19 × 12 سانتیمتر
پدیدآورندگان

هاینریش بل |سارنگ ملکوتی

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

چهارم

قطع

رقعی

تعداد صفحه

328

سال چاپ

1401

موضوع

رمان خارجی

وزن

400

کتاب بیلیارد در ساعت نه و نیم توشتۀ هاینریش بل

 

گزیده ای از متن کتاب

 

بخش یکم‎

امروز فِهْمِل برای اولین بار با او بی‌ادبانه و تقریباً تند برخورد کرد. حدود ساعت یازده و نیم به او زنگ زد و لحن صدایش به تنهایی نشانۀ چیزی ناخوشایند بود، برای او این تغییر حالت غیرعادی نبود زیرا کلماتش درست ادا می‌شدند و این لحن صدا او را ترسانده بود، تمام آداب تکلمش تا حد فرمول تنزل یافته و گویی به جای آب H2o را تعارفش کرده باشند.

فهمل گفت: «لطفاً از درون میز تحریرتان آن کارت قرمزی را که چهار سال پیش به شما داده‌ام بیرون بیاورید.» او با دست راستش کشوی میز تحریر را گشود و یک بسته شکلات و پارچۀ پشمی گردگیری و مایع تمیزکنندۀ ظروف برنجی را به گوشه‌ای راند و کارت قرمز را بیرون کشید.

«لطفاً مطلبی را که بر روی کارت نوشته شده برایم بخوانید». او با صدایی لرزان متن کارت را خواند: «در تمام اوقات جز برای مادر،  پدر، دختر و پسرم و آقای شرلا برای هیچ کس در دسترس نمی‌باشم.»

«لطفاً جمله را تکرار کنید». و آن را تکرار کرد: «برای هیچ کس…»

«در ضمن از کجا می‌دانستید آن شماره تلفنی که به شما داده‌ام شمارۀ تلفن هتل پرنس هاینریش بوده؟» او سکوت کرد.

«من میل دارم بر این نکته تاکید کنم که شما باید از اوامر من پیروی کنید حتی اگر این دستورات به چهار سال پیش بر‌گردند.» او ساکت ماند.  «بی‌شعور!». آیا او این بار «لطفاً» را فراموش کرده بود؟ سر و صدایی شنید و صدایی که تاکسی می‌خواست و بعد صدای بوق تلفن و گوشی را قطع کرد.

کارت کوچک را روی میز تحریر گذاشت و نفس راحتی کشید. این اولین تندی در چهار سال گذشته، برایش همانند نوازشی بود. هرگاه گیج شده یا از کارش که در حد اعلای دقت بود کلافه می‌شد بیرون می‌رفت و تابلوی برنجی را تمیز می‌کرد:

«دکتر روبرت فهمل، دفتر محاسبات استاتیک، بعدازظهرها تعطیل است.»

دود راه‌آهن، کثافات ناشی از لولۀ اگزوز اتومبیل‌ها و گرد و خاک، همۀ اینها برایش دلایلی بودند که پارچۀ پشمی گردگیری و مواد تمیزکننده را از کشوی میزش به در آورد . او علاقۀ وافری داشت که تمیزکردن تابلو را یک ربع تا نیم ساعت طول بدهد. آن طرف داخل خانۀ شمارۀ هشت کوچه مودست می‌توانست از پشت پنجره‌های خاک‌گرفته، ماشین‌های چاپ کننده را ببیند، ماشین‌هایی که خستگی‌ناپذیر نوشته‌های اخلاقی و موعظه‌آمیز را روی کاغذ سفید چاپ می‌کردند. اولین تکان را احساس می‌کرد. گمان می‌برد روی کشتی در حال حرکت  یا کشتی‌ای که تازه می‌خواهد راه بیفتد. زندگی در خیابان با آن کامیون‌ها و شاگردهای مغازه‌ها و خواهر روحانی‌ها، میوه‌فروش‌ها با پرتغال و گوجه و کلم جریان داشت. در همسایگی جلوی مغازۀ گرتسن دو شاگرد  قصاب لاشۀ گرازی را که خون غلیظ و تیره‌اش روی آسفالت می‌چکید آویزان می‌کردند. او علاقۀ زیادی به سر و صدا و نکبت خیابان داشت. حس لجوجانه‌ای در دلش پدید می‌آمد و به استعفا فکر می‌کرد، به اینکه برود و در یکی از این مکان‌های مزخرف و آشغال کار کند، در یکی از این مکان‌هایِ کاریِ پشت حیاط‌خلوت و جایی که کابل‌های الکتریکی، ادویه‌جات یا پیاز می‌فروشند، جایی که رؤسای چرب و چیلی با بند شلوارهای افتاده از شانه‌هایشان و مشغله‌های گوناگونشان تمایل دارند با آدم خودمانی شوند و حداقل این امکان را داری که دست ردی به سینه‌هایشان بزنی و جایی که برای ساعتی در انتظار دندانپزشک بودن با وجود هزاران کشمکش می‌توانی مرخصی بگیری و جایی که برای نامزدی یک دختر همکار و برای چشم‌روشنی خانه یا خرید کتابی در مورد عشق پول جمع کنی، جایی که شوخی‌های کثیف همکارانت تو را یاد آن می‌اندازد که خودت چقدر پاک مانده‌ای. نه این نظم بی‌نقص و نه این رئیس که بی‌ایراد لباس می‌پوشد و بی‌اغراق مؤدب است و پشت این آداب و نزاکت آقای فهمل تحقیر و اهانتی نهان بود که آن را نثار هر کسی که با او سر و کار داشت می‌کرد. ولی راستی آقای فهمل جز با او با چه کسی سر وکار داشت؟

تا جایی که به یاد داشت هرگز فهمل را ندیده بود که با کسی غیر از  پدر و پسر و دخترش صحبت کند. هیچ گاه مادر فهمل را که در یکی از تیمارستان‌های روانی بستری بود ندیده بود و این آقای شرلا که نامش  روی کارت قرمز قید شده بود هرگز سراغی از او نگرفته بود.

فهمل به کسی وقت ملاقات نمی‌داد و او می‌بایست از مشتریانی که خواهان ملاقات با او بودند خواهش کند خواسته‌شان را مکتوب برایش بفرستند.

اگر فهمل خطایی از او می‌دید دستش را با تحقیر تکان داده و می‌گفت: «خب لطفاً یک بار دیگر انجامش دهید.» ولی این کمتر اتفاق می‌افتاد زیرا خود به شخصه بر نادر خطاهایش واقف می‌شد. فهمل هیچ‌گاه کلمۀ لطفاً را جا نمی‌انداخت. و اگر از فهمل می‌خواست او برای ساعتی یا روزی به او مرخصی می‌داد. موقع درگذشت مادرش فهمل گفته بود: «پس دفتر را برای چهار روز تعطیل کنید… یا مایلید برای مدت یک هفته تعطیل باشید؟» ولی او خواهان یک هفته و حتی چهار روز هم نبود، او فقط برای سه روز مرخصی می‌خواست. حتی این سه روز هم برای ماندن در خانۀ خالی‌اش برایش زیاد بود. در مراسم سوگواری و تشییع جنازه، فهمل با جامۀ سیاه آمده بود و پدر و پسر و دخترش هم تاج گل‌ها را با دست‌های خود روی قبر مادرش نهاده بودند و به دعا گوش سپرده و پدر فهمل که او دوستش داشت در گوشش گفت: «خانوادۀ فهمل با مرگ آشناست. با یک پا لب گور ایستاده‌ایم بچه‌جان.»

تمام درخواست‌های او را دربارۀ مسائل رفاهی بی‌چون و چرا پذیرا می‌شد و بدین سبب درخواست تقاضایی به نفع خویش در طول زمان، مشکل شده بود. او ساعت کاری‌اش را مرتب کم کرده بود، دو سال اول از ساعت هشت صبح تا چهار بعد از ظهر کار می‌کرد، از دو سال پیش تاکنون کارش چنان کم شده بود که از هشت تا یک بعد از ظهر کارهایش را انجام می‌داد و حتی آن قدر وقت برایش می‌ماند که از فرط بیکاری دقایق تمیز کردن را به نیم ساعت افزایش دهد.

دیگر روی تابلوی برنجی لکه‌ای قابل رؤیت نبود و او با آهی در شیشۀ مایع تمیزکننده را می‌بست و کهنه را تا می‌کرد. ماشین‌های چاپ همچنان کار می‌کردند و همچنان بر روی کاغذهای سفید مطالب اخلاقی و پند و اندرز را چاپ می‌کردند و هنوز از لاشۀ گراز خون می‌چکید.  شاگرد مغازه‌ها، کامیون‌ها، خواهران روحانی… زندگی در خیابان جریان داشت.

 

انتشارات نگاه

کتاب بیلیارد در ساعت نه و نیم توشتۀ هاینریش بل

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “بیلیارد در ساعت نه و نیم”