بيگانه – پالتویی

آلبر کامو

ترجمه جلال آل‌احمد، على‌اصغر خبره‌زاده

چشم و چراغ 25

مادرم امروز مرد. شاید هم دیروز، نمیدانم. تلگرامی به این مضمون از خانه سالمندان دریافت داشته ام!

«مادر، درگذشت. تدفین، فردا. همدردی، عمیق».

 

45,000 تومان

در انبار موجود نمی باشد

جزئیات کتاب

ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

آلبر کامو, جلال آل احمد, على‌ اصغر خبره‌ زاده

نوع جلد

سخت

نوبت چاپ

اول

شابک

978-622-267-131-0

قطع

پالتویی

تعداد صفحه

202

سال چاپ

1400

موضوع

داستان خارجی

وزن

250

جنس کاغذ

بالک (سبک)

کتاب بیگانه نوشتۀ آلبر کامو ترجمۀ جلال آل احمد / علی اصغر خبره زاده

گزیده ای از متن کتاب بيگانه

1

مادرم امروز مرد. شاید هم دیروز، نمی‏دانم. تلگرامی به این مضمون از خانۀ سالمندان دریافت داشته‏ام: «مادر درگذشت. تدفین فردا. همدردی عمیق». از تلگرام چیزی دستگیرم نشد. شاید این واقعه دیروز اتفاق افتاده باشد.

نوانخانۀ پیران در مارنگو[1] در هشتادکیلومتری الجزیره است.

ساعت دو سوار اتوبوس خواهم شد و بعدازظهر به آنجا خواهم رسید. به این ترتیب، می‏توانم شب را در کنار جاده بیدار بمانم و فردا عصر مراجعت کنم. از رئیسم دو روز مرخصی تقاضا کردم که به علت چنین عذری، نمی‏توانست آن را رد کند. با وجود این دلش راضی نبود. حتی به او گفتم: «تقصیر من نیست.» جوابی نداد. بعد فکر کردم که لزومی نداشت این مطلب را به او می‏گفتم. در واقع من نمی‏بایست عذر تقصیر بخواهم. وانگهی وظیفۀ او بود که به من تسلیت بگوید. اما بدون تردید این کار را برای پس‏فردا گذاشته است که مرا با لباس عزا خواهد دید، چون اکنون مثل این است که هنوز مادرم نمرده است.

ولی بعد از تدفین، کار انجام‌یافته تلقی خواهد شد و همه‌چیز جنبۀ رسمی به خود خواهد گرفت.

ساعت دو سوار اتوبوس شدم. هوا خیلی گرم بود. مطابق معمول غذا را در رستوران سلست[2] خوردم. همه با من اظهار همدردی می‏کردند و سلست به من گفت: «هیچ‌کس جای مادر را نمی‏گیرد.» هنگامی که به راه افتادم، همه تا دم در بدرقه‏ام کردند. کمی سراسیمه بودم. چون لازم بود به منزل امانوئل بروم و کراوات سیاه و بازوبندش را به عاریه بگیرم. آخر چند ماه پیش او عمویش را از دست داده بود.

برای اینکه اتوبوس را از دست ندهم، دویدم. حتماً به علت این شتاب و این دویدن و سروصدای ماشین و بوی بنزین و نور خورشید و انعکاسش روی جاده بود که چرتم گرفت، کمابیش همۀ طول راه را خوابیدم. هنگامی که بیدار شدم، به یک مرد نظامی چسبیده بودم. نظامی به من خندید و پرسید آیا از راه دور می‏آیم. جواب دادم «بله». برای اینکه چیز دیگری نگویم.

نوانخانه در دوکیلومتری دهکده است. این راه را پیاده رفتم. خواستم فوراً مادرم را ببینم، اما دربان گفت اول باید به مدیر رجوع کنم. چون مدیر مشغول کار بود، کمی صبر کردم. همۀ این مدت دربان حرف زد و بالاخره مدیر را دیدم. مرا در دفترش پذیرفت. پیرمرد ریزنقشی بود که نشان «لژیون دونور» را به سینه داشت. با چشمان درخشانش مرا نگاه کرد. بعد دستم را فشرد و آن‌قدر آن را نگاه داشت که نمی‏دانستم چطور آن را دربیاورم. پرونده‏ای را نگاه کرد و به من گفت: «مادام مرسو[3] سه سال پیش به اینجا وارد شد و شما تنها حامی او بودید.» گمان کردم مرا سرزنش می‏کند. از این جهت خواستم توضیحاتی بدهم. اما کلامم را قطع کرد: «فرزند عزیزم، لازم نیست خودتان را تبرئه کنید. من پروندۀ مادرتان را خوانده‏ام. شما نمی‏توانستید احتیاجات او را برآورید. او به یک پرستار نیاز داشت. درآمد شما کم بود. از همۀ اینها گذشته، او در اینجا خوشبخت‏تر بود.» گفتم: «بله، آقای مدیر.» او افزود: «می‏دانید، او در اینجا دوستانی داشت، افرادی به سن‌وسال خودش و می‏توانست لذایذ زمان گذشته را با آنان در میان نهد. شما جوانید و زندگی با شما او را کسل می‏کرد.»

این مطلب راست بود، هنگامی که مادرم خانه بود، همۀ اوقات، ساکت با نگاه خود مرا دنبال می‏کرد. روزهای اول که به نوانخانه آمده بود، اغلب گریه می‏کرد. و این بدین سبب بود که هنوز به محل جدید عادت نکرده بود. پس از یکی‌دو ماه اگر می‏خواستند او را از نوانخانه بیرون بیاورند، باز هم گریه می‏کرد. این هم به علت عادت کردن به آنجا بود. به این جهت بود که در آخرین سال اقامتش به‏ندرت به دیدنش می‏رفتم. همچنین به علت اینکه یکشنبه‏ام را خراب می‏کرد. صرف‏نظر از زحمتی که می‏بایست برای رفتن با اتوبوس، گرفتن بلیت و دو ساعت در راه بودن می‏کشیدم.

مدیر باز هم با من حرف زد، ولی من دیگر به او گوش نمی‏دادم. بعد به من گفت: «گمان می‏کنم می‏خواهید مادرتان راببینید.» من بی‏اینکه جوابی بگویم، بلند شدم. او تا دم در پیشوازم کرد. در پلکان برایم گفت: «او را در اتاق کوچک مرده‏ها گذاشته‏ایم. برای اینکه دیگران متأثر نشوند. در اینجا هر وقت کسی می‏میرد، بقیه تا دوسه روز عصبانی‏اند و این مطلب ادارۀ امور نوانخانه را دشوار می‏کند.»

از حیاطی عبور کردیم که عدۀ زیادی پیرمرد در آن دسته‌دسته با هم وراجی می‏کردند. هنگامی که از مقابل آنها می‏گذشتیم، خاموش می‏شدند؛ و پشت‌سر ما باز گفت‌وگو شروع می‏شد. گویی که همهمۀ طوطی‏ها است. دم در یک ساختمان کوچک، مدیر از من جدا شد: «آقای مرسو، شما را تنها می‏گذارم. در دفتر خود برای انجام هر نوع خدمتی حاضرم. بنا به قاعده ساعت ده صبح برای تدفین معین شده است، زیرا فکر کردیم به این ترتیب شما خواهید توانست در بالین آن مرحومه شب‏زنده‏داری کنید. یک کلمۀ دیگر: مادرتان اغلب به رفقایش اظهار می‏کرده است که می‏خواهد با تشریفات مذهبی به خاک سپرده شود. بر من واجب است که لوازم این امر را فراهم کنم، اما خواستم ضمناً شما را هم مطلع گردانم.» از او تشکر کردم. مادرم گرچه اظهار بی‏دینی نمی‏کرد، ولی هنگام زندگی‌اش هرگز به دین نمی‏اندیشید.

اتاقک بسیار روشنی بود که با آب آهک سفید شده و یک سقف شیشه‏ای طاق آن را پوشانده بود. اثاثیه‏اش عبارت از صندلی‏ها و سه‏پایه‏هایی به شکل ضربدر بود. روی دو تای آنها، در وسط، تابوتی با سرپوش مخصوصش قرار گرفته بود. میخ‏های براق تابوت را می‏شد دید که هنوز کوبیده نشده بودند و روی تخته‏های تابوت که با پوست گردو رنگشان کرده بودند، مشخص به چشم می‏آمدند.

نزدیک تابوت، زن پرستار عربی بود که روپوش سفید بر تن داشت و لچکی با رنگی تند به سر بسته بود.

در این هنگام دربان پشت‌سر من داخل شد. پیدا بود که دویده است. کمی لکنت داشت: «سر تابوت را بسته‏اند، ولی برای اینکه شما بتوانید جسد را ببینید، باید میخ‏ها را بکشم.» به تابوت نزدیک شده بود که نگهش داشتم. به من گفت: «نمی‏خواهید؟» جواب دادم: «نه.» یکه خورد و من ناراحت شدم. زیرا حس کردم که نمی‌بایست همچو حرفی زده باشم. پس از لحظه‏ای به من نگاه کرد و بی‏هیچ سرزنشی، مثل اینکه می‏خواهد خبر بگیرد، پرسید: «برای چه؟» گفتم: «نمی‏دانم.» آن‌گاه در حالی که سبیل سفیدش را می‏تابید، بی‏اینکه به من نگاه کند، گفت: «می‏فهمم.» چشمانی زیبا، به رنگ آبی روشن داشت و رنگ پوستش کمی قرمز بود. صندلی به من داد و خودش به فاصلۀ کمی پشت‌سرم نشست. زن پرستار بلند شد و به طرف در رفت و در این لحظه دربان به من گفت: «این زن خوره دارد.» چون چیزی نفهمیدم، به طرف پرستار متوجه شدم و دیدم که از زیر چشم‏هایش نواری گذرانیده و به دور سرش پیچیده است. در اطراف بینی‏اش نوار صاف بود. روی صورت او جز سفیدی نوار چیزی دیده نمی‏شد.

[1]. Marengo.

[2]. Celeste.

[3]. Meursutt.

موسسه انتشارات نگاه

کتاب بیگانه نوشتۀ آلبر کامو ترجمۀ جلال آل احمد / علی اصغر خبره زاده

کتاب بیگانه نوشتۀ آلبر کامو ترجمۀ جلال آل احمد / علی اصغر خبره زاده

کتاب بیگانه نوشتۀ آلبر کامو ترجمۀ جلال آل احمد / علی اصغر خبره زاده

کتاب بیگانه نوشتۀ آلبر کامو ترجمۀ جلال آل احمد / علی اصغر خبره زاده

موسسه انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “بيگانه – پالتویی”