گزیده ای از کتاب “بهار لعنتی” نوشتۀ “پاتریک مودیانو”
بهار لعنتی
یک روز، روزی که قرار است مثل هر روز دیگری باشد، با روزمرگیها و همۀ اتفاقات تکراریاش، به ناگاه رنگی دیگر به خود میگیرد؛ رنگی تند که از پسزمینۀ سرد و خام همیشه جدایش میکند. یک نگاه، یک لبخند، یک جملۀ ساده، یک حضور نرم، صدای پا و … همهچیز عوض میشود. این تهمایۀ رمان پیش روست. داستان تکانخوردن بال پروانهای آن سوی دنیا و تویی که بیخبر از همهجا، امروزت دستخوش تغییری ناب میشود. نه آن پروانه میداند که بال زدنش چهها که نخواهد کرد و نه تو که این سوی دنیا، خودت را برای روزی مثل هر روز دیگر آماده کردهای.
داستان ملاقتهایی که هیچوقت نخواهیم فهمید چرا اتفاق میافتند. چرا من؟ چرا تو؟ چراهایی بیجواب. به دنبال جوابش نگرد. جوابی ندارد. اتفاق افتاد؛ ولی تمام نشد. اثرش هست. به خودت نگاه کن… باز هم.
نازنین عرب
آذرماه 1394، تروندهایم، نروژ
در آغاز این کتاب می خوانیم:
با فرانسیس ژانسن[1] در نوزدهسالگی آشنا شدم، در بهار سال 1964 و امروز بر آنم تا همهی آنچه از او میدانم، هر چند اندک، بازگو کنم.
یک روز صبح زود در کافهای در میدان دانفر روشرو[2] تنها نبودم، دختری همسنوسال خودم همراهم بود. ژانسن درست میز روبهروی ما نشسته بود و با لبخندی بر لب به ما نگاه میکرد. کیف بزرگی به همراه داشت که روی صندلی نمدی کافه، کنار خودش گذاشته بود. از داخل کیفش یک دوربین عکاسی حرفهای بیرون آورد. یک دوربین رولیفلکس[3] آلمانی که آن روزها مخصوص عکاسی حرفهای بود. اصلاً متوجه نشدم که لنز دوربینش را روی ما متمرکز کرده است. حرکاتش بسیار سریع و درعینحال با خونسردی کامل همراه بود. تنها چیزی که میتوانم بگویم این است که یک دوربین رولیفلکس داشت و بهغیراز این دربارهی جنس و نوع کاغذی که روی آنها عکسها را چاپ میکرد یا روشی که به کار میبرد تا بازی نور و سایه را به آن زیبایی در عکسهایش رقم زند، هیچ نمیدانم.
به خاطر دارم همان روزی که برای اولین بار ملاقاتش کردم، از او پرسیدم بهترین دوربین عکاسی کدام است؟ شانههایش را بالا انداخت و گفت که شخصاً دوربینهای پلاستیکی مشکیرنگ را که در اسباببازیفروشیها پیدا میشود به بقیه ترجیح میدهد. از همانها که وقتی دکمهشان را فشار میدهید، آب میپاشد.
او ما را به فنجانی قهوه مهمان کرد و از ما خواست تا باز هم مدل عکاسیهایش شویم، اما این بار در خیابان. سفارشی از مجلهای آمریکایی داشت در ارتباط با موضوع عکاسی از نسل جوان در شهر پاریس و حالا او ما را انتخاب کرده بود. به گفتهی خودش این سادهترین و سریعترین راه برای او بود و اضافه کرد حتی اگر عکسها رضایت مجلهی آمریکایی را جلب نکند، برایش کوچکترین اهمیتی ندارد. فقط میخواست سفارش را به سرانجام برساند. درحقیقت آن سفارش صرفاً برایش جنبهی ارتزاق داشت. از کافه که بیرون آمدیم و زیر آفتاب در خیابان قدم زدیم، شنیدم که زیر لب گفت: «بهار لعنتی»[4] اصطلاحی که پس از آن بارها و بارها از آن استفاده کرد.
او از ما خواست روی نیمکت بنشینیم و عکس گرفت. بعد از آن کنار دیواری ایستادیم که سایهی درختان حاشیهی خیابان دانفر روشرو روی آن افتاده بود. من یکی از آن عکسها را دارم. روی نیمکت نشستهایم، من و دوستم. وقتی به آن عکس نگاه میکنم، خودم را نمیشناسم. شاید بهدلیل سالهایی است که گذشتهاند، شاید هم دلیلش آن چیزی است که ژانسن از لنز دوربینش دید و ما حتی اگر روبهروی آینه میایستادیم و به خودمان نگاه میکردیم، بازهم نمیدیدیم. دو جوان بینامونشان گمشده در پاریس.
همراه او تا آتلیهاش در خیابان فرووآدوو[5] رفتیم. حس میکردم دوست نداشت آنجا تنها بماند. آتلیه در طبقهی همکف یک ساختمان بود و در آتلیه مستقیماً به خیابان باز میشد، فضایی بزرگ با دیوارهایی سفید. انتهای سالن پلههای باریکی راه را به نیمطبقهی کوچکی میبرد که از آن بهمثابه اتاقخواب استفاده میکرد. تمام فضای آن نیمطبقه با یک تخت پر شده بود. یک کاناپهی خاکستریرنگ با دو مبل تک به همان رنگ تمام اثاثیهی سالن را تشکیل میداد. کنار شومینهای آجری، سه چمدان چرمی قهوهایرنگ روی هم چیده شده بود. روی دیوار فقط دو قاب عکس دیده میشد، تنها دو عکس. عکس بزرگتر عکس زنی بود که بعدها فهمیدم نامش کولت لوران[6] اس و در عکس دوم دو مرد دیده میشدند. یکی از آن دو ژانسن جوان بود که کنار مرد دیگری داخل وان شکستهای نشسته بود و فضای اطرافشان به ویرانهای میمانست. با وجود خجالتم جرأت کردم از ژانسن دربارهی آن عکس بپرسم. او به من گفت در این عکس بههمراه دوستش روبر کاپا[7]ست. عکس در اوت 1945در برلین گرفته شده است.
تا پیش از آن ملاقات، نام ژانسن را نشنیده بودم و کاملاً برایم بیگانه بودم، ولی روبر کاپا را میشناختم. عکسهایش با سوژهی جنگ اسپانیا را دیده بودم. علاوهبراین، در یکی از روزنامهها و مجلات، مقالهای دربارهی مرگش در هندوچین خوانده بودم.
در طول سالهایی که گذشت، تصویر ژانسن و کاپا نهتنها از خاطرم پاک نشده، بلکه برعکس، امروز در ذهنم وضوح و شفافیتی بیش از گذشته یافته است.
در آن عکس ژانسن نسخهی دومی از کاپا به نظر میرسید یا مثلاً برادر کوچکترش. برادری که کاپا در حمایت خود گرفته باشد. هر چقدر کاپا با موهای قهوهای روشن، چشمان تیره و سیگار گوشهی لبش، شور و شوق زندگی داشت، ژانسن، بلوند، لاغر با چشمان روشن و خندهی خجالتی و غمزدهاش اصلاً خوشحال به نظر نمیرسید. کاپا بازویش را روی شانهی ژانسن گذاشته بود و در نظر من این فقط یک ژست دوستانه نبود، بلکه گویا دست حمایتش را بر شانههای ژانسن قرار داده بود.
ما روی آن دو مبل تک نشستیم و ژانسن پیشنهاد داد باهم چیزی بنوشیم. به انتهای سالن رفت و دری را باز کرد. در ظاهراً به آشپزخانهای قدیمی باز میشد که آن را به اتاق تاریک تبدیل کرده بود. کمی بعد برگشت و گفت: «متأسفم، اصلاً نوشیدنی ندارم.»
ژانسن صاف روی کاناپه نشست و زانوهایش را روی هم انداخت. انگار او مهمان ما بود. من و دوستم نیز سکوت را نشکستیم. سالن با آن دیوارهای سفیدرنگ، بسیار روشن به نظر میرسید. فاصلهی کاناپه و آن دو مبل تک از هم بسیار زیاد بود و این فضای خالی سالن را بزرگتر نشان میداد، میشد گفت همانموقع هم معلوم بود ژانسن دیگر آنجا زندگی نمیکرد. آن سه چمدان چرمی که نور خورشید از رویشان باز تابیده میشد، این حس را منتقل میکردند که او هر آن آمادهی رفتن است.
ژانسن گفت: «اگر مایل باشید عکسها را بعد از ظهر نشانتان میدهم.»
شمارهتماسش را روی یک جعبهی سیگار نوشتم. خودش گفت که شمارهتماسش در کتابچهی راهنمای تلفن هم وجود دارد. ژانسن شمارهی 9، خیابان فروآدوو دانتون[8]، 75-21.
[1]. Francis Jansen
[2]. Denfert-Rochereau: خیابان و میدانی در محلهی چهاردهم پاریس است که نام خود را از کلنل پیر فیلیپ دانفر روشرو ( 1823-1878) وام گرفته است. او بهواسطهی مقاومت پیروزمندانهاش در بلفورت در طول جنگ فرانسه و آلمان در سال 1870 به شهرت رسید و لقب شیر بلفورت گرفت.
[3]. Rolleiflex
[4]. Chien de printemps
[5]. Froidevau
[6]. :Colette Laurant بازیگر و مدل. از زندگی او اطلاعات زیادی در دست نیست. او مدل چندین پرتره از آثار روبر کاپاست که در نمایشگاههای مختلف به نمایش درآمده است. کاپا در زیرنویسی تعدادی از آثارش او را زنی سطحی، دلمرده ولی زیبا توصیف میکند. در کارنامهی بازیگریاش دو فیلم دیده میشود: قانون بهار 1942 و بچههای پولدار 1953.
[7] . :Robert Capa (1913 – 1954) عکاس جنگ و روزنامهنگار عکاس اهل مجارستان. او عکاسی پنج جنگ بزرگ را در طول زندگی حرفهایاش پوشش داده است. وی بههمراه دیوید سیمور، هانری کارتیه بزسون و جرج راجر از مؤسسان آژانس ماگنوم در سال 1947 است. ماگنوم اولین آژانس همکاری عکاسان آزاد در سطح جهانی بود.
[8]. Danton
بهار لعنتی بهار لعنتی بهار لعنتی بهار لعنتی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.