کتاب « بر پشت ببر » نوشته زولفو لیوانی ترجمه ایلناز حقوقی
گزیده ای از متن کتاب:
بخش اول
28 نیسان 1909
اولین شب تبعید به سلانیک _ بستنی در نیمهشب _ وهم همایونی _ لاتراویاتا
سیوچهارمین پادشاه عثمانی و خلیفۀ امت اسلام، عبدالحمید دوم، در آن شب تاریک دست راستش را بر زمین فشرد و از جایش برخاست. دست چپش دنبال چیزی برای گرفتن میگشت که به جسمی نرم برخورد کرد. کوشید با تکیه بر آن از جا بلند شود. بازو، پا و لگنش درد میکرد. از جا بلند شد و از جیب کفتانش فندکش را درآورد. شعلۀ فندک اتاق تاریک را تا حدی روشن کرد، اما این روشنی اندک بر لرزش قلبش افزود. نخست به چیزی که آن را گرفته بود نگاه کرد. مبل بزرگ تیرهای که در تاریکی رنگش را نمیشد تشخیص داد. انگار روکشش مخملی بود. روبهرویش مبل بزرگ دیگری درست شبیه خودش بود. از روبهرو به هم چسبانده شده بودند. در آن لحظه گویی آذرخشی بر سر پادشاه فرود آمد. سرتاپای بدن فرتوتش لرزید. همهچیز را به خاطر آورد. در شهرش استانبول و کاخی که 33 سال هر روز صبح در آن بیدار میشد نبود؛ در جای بسیار دوری بود. در یکی از اتاقهای کوشکی در سلانیک زندانی بود. فندک را بالا برد و به اطرافش نگاه کرد. با حرکت دستش شعلۀ کمجان تزئینات روی سقف بلند، پنجرههای پوشاندهشده با پرده، پارکت قهوهای و دو مبل را روشن میکرد.
حسی غریب و ناشناخته بر سلطان چیره شد. در این اتاق بیگانه، گرسنه و بیچاره و بیکَس مانده بود. حتماً دختران و پسران و همسران و نوکرانش در اتاقهای خالی کوشک روی پارکت چوبی دراز کشیده بودند. سربازان پس از اینکه آنها را به کوشک آوردند، درِ دولنگۀ بزرگش را به رویشان قفل کردند. در سالن بزرگ فقط یک میز غذاخوری بود. مات و مبهوت ماندند. روی زمین نشستند. حتی از اینکه به هم نگاه کنند خجالت میکشیدند و سردرگریبان شده بودند. بعد دختر بزرگش دو مبل را دید که در گوشهای فراموش شده بودند: مبلهای مخملی لندهوری به رنگ سبز تیره. نوکران با کمک دخترانش آنها را به اتاق سمت چپ بردند و به هم چسباندند و گفتند: «سلطانم، امشب اینجا استراحت کنید، تا صبح خدا بزرگ است. ارتش خودتان راضی نمیشود شما در این شرایط باشید. حتماً فرصت نداشتند تدارک ببینند.» درست در همان هنگام درِ کوشک سهطبقۀ غولپیکر باز شد. فرماندهای زیر نور چراغ گردسوزی که سربازی آن را گرفته بود وارد کوشک شد. اعصاب ضعیف پادشاه که کل عمرش در ترس از به قتل رسیدن سپری شده بود، با ورود نظامی خشن به هم ریخت. پژواک صدای پوتینهایشان در فضای خالی کوشک میپیچید. سایههای دراز زیر نور چراغها بر دیوارها میافتاد. فرمانده چهرهای بهنسبت امروزی داشت، اما رتبههای پایینتر از او با نگاهی خشن به سلطان و خانوادهاش نگاه میکردند که روی زمین نشسته بودند. انگار عمرش به سر رسیده بود. شاید همهشان را همانجا به رگبار میبستند. شاید ممنوعیت ریختن خون خاندان سلطنتی نیز مانند همۀ چیزهای دیگر قدیمی شده بود. متوجه شد فرزندانش برای محافظت از او جلوتر ایستادهاند. همسرها، سه دختر و پسر بزرگش سپر پدرشان شدند. فرمانده متوجه وضعیت شد و گفت: «قربان، برایتان آب و غذا آوردهایم.»
سربازان سینی بزرگی را روی میز وسط سالن گذاشتند که همانند تندیسی از تنهایی آنجا بود. فرمانده گفت: «قصورمان را ببخشید، چون پیشامدی ناگهانی بود، کوشک برای اسکانتان آماده نشد. روبیلون پاشا اینجا زندگی میکرد. دستور دادند تخلیه شود. اثاثش را جمع کرد و برد. انشاءالله فردا از هتلها رختخواب و… را تدارک میبینیم.» گویی فرمانده از وضعیتی که خانوادۀ پادشاه دچارش شده بودند ناراحت بود، اما دیگران همچنان خصمانه نگاهشان میکردند.
پادشاه گفت: «سایهتان کم نشود ضابط[1] افندی! خدا از شما راضی باشد. اسمتان چه بود؟»
فرمانده گفت: «علی فتحی، قربان. از استانبول آمدهام. مسئولیت شما با من است. این خوراکیها در بهترین رستوران سلانیک، پاستاچیان، فراهم شده است.» ای کاش نمیگفت، زیرا «وهم همایونی» مشهور سلطان به محض شنیدن غذا و حرفهایی دربارۀ آمادهسازی آن، ترسهایش را تشدید کرد. با خودش اندیشید پس میخواهند ما را مسموم کنند و بکشند. نمیتوانست این خوراکیها را بخورد، اما نمیشد که پس بزندشان. باید فوراً چارهای میاندیشید، گفت: «جناب فرمانده نوش جان شما. معدۀ من بیمار است. نمیتوانم اینها را بخورم. اگر ممکن است کمی ماست و آب معدنی میخواهم.» چهرۀ سبزۀ فرمانده متعجب شد، بااینحال گفت: «قبول.» به سربازانش دستور داد ماست و آب معدنی بیاورند.
سربازان به همان سرعتی که از در اصلی بیرون دویدند بازگشتند. پادشاه به ماست داخل کاسه و بطری آب معدنی که درش باز نشده بود با تردید نگاه کرد، اما قطعاً در این زمان کوتاه امکان زهرآلود کردنشان نبود. وانگهی جناب فرمانده حس اعتماد را در او برمیانگیخت. تشکر کرد. فرمانده هنگام بیرون رفتن سر کوچکترین پسرش را نوازش کرد و زیر لب چیزهایی به او گفت. بعدها زولفت کالفا[2] که نزدیکتر از همه به او ایستاده بود گفت فرمانده به او گفته است: «کوچولوی بیچاره.» این حرف موجب شد اعتماد خانوادۀ پادشاه به فرمانده بهمرور بیشتر شود.
پس از قفل شدن در، کودکان گرسنه به سمت سینی دویدند و تکبهتک درهای ظروف غذا را برداشتند. اما همهشان بهشدت سرخورده شدند. بیشتر ظروف خالی بود. در بعضی از آنها کمی ماست، چند تکه نان و عجیب اینکه بستنیهایی با خامۀ غلیظ بود. خانوادۀ پادشاه روز قبل از کاخ بیرون آورده و با قطار به سلانیک فرستاده شده بودند و ساعتها گرسنه مانده بودند. این فکر که در این ساعت شبانهروز از آنها با بستنی پذیرایی شود زیر سر چه کسی بود؟ واضح بود فرمانده که درستکاری از صورتش میبارید از این موضوع بیخبر بود. زیرا در مقابل تشکر پادشاه به جلو خم شده و با کرنشی بسیار مؤدبانه جوابش را داده بود و در احترام به او کوتاهی نکرده بود. اما همۀ افراد ارتش دوست او نبودند. انقلابیون، کمیتهایها و افسران هواخواه فرنگ از پادشاهشان بیزار بودند و او را مسبب همۀ پلیدیها میدیدند. شاید هم در ارتشِ خودش دشمنانش از دوستانش بیشتر بودند. وگرنه مگر میشد ارتش با هدف سرکوب شورشی وارد شهر شود و او را هنگامی که آرام در کاخش نشسته بود از سلطنت خلع کند و شتابزده به سلانیک بفرستد؟
کودکان نان را در ماست فرو کردند. میخواستند بستنی را بخورند که پادشاه فریاد کشید: «دست نگه دارید! مبادا آن بستنی را بخورید!» معلوم بود که زهر در آن بستنی خامهای غلیظ بود. وگرنه فرستادن این چیز مسخره چه دلیلی داشت؟ اعضای خانواده دور میز با تعجب از بستنی دست کشیدند. اما ناگهان دید پسر بزرگش با رد سفید بستنی دور دهانش به او نگاه میکند. با خودش گفت: ای وای، فرزندم از دست رفت. شاهزادهام از دست رفت. کودک ترسیده بود، اما به ذهن هیچکس خطور نمیکرد که بستنی زهرآلود باشد. عجیب بود؛ کسانی که سینی را آورده بودند چنگال، قاشق و چاقو نگذاشته بودند. هیچ چیزی نبود که بشود با آن غذا خورد. ازاینرو شاهزاده با انگشتانش به غذا هجوم برده بود. او و دیگران گمان میکردند پدرشان از این کار عصبانی شده و فریاد زده است «دست نگه دارید!» بههرحال در کاخ بزرگ شده و هرگونه آداب معاشرت و ادب را آموخته بودند. فرزندان متمدنی بودند که از استادانی خاص پیانو، نمایش، فرانسوی و ایتالیایی یاد گرفته بودند. بستنی خوردن با دست دیگر از کجا آمده بود؟
پادشاه همهشان را از نظر گذراند. تصمیم گرفت چیزی نگوید. بههرحال پسرش بستنی را خورده بود. اگر قرار بود اتفاقی بیفتد میافتاد. ترساندن کودک مفهومی نداشت. شاید هم بیخودی گرفتار وهم شده بود. بهآرامی به سمت اتاقی رفت که برایش آماده کرده بودند. ظرف ماست و بطری آبِ دربسته در دستانش بود. دم در اتاقش ایستاد و به خانواده و خدمتکارانش گفت: «شب بهخیر. خدا به همهچیز واقف است. او از ما محافظت و مراقبت میکند. انشاءالله که فردا روز بهتری است.» بیش از سی نفر، اعم از کودک و نوجوان، مؤدبانه به خاقان والامقام شب بهخیر گفتند. پس از اینکه در را بست، نخست خانواده و بعد خدمتکاران با انگشت شروع به خوردن بستنی کردند.
[1]. افسر، پاسبان _ م.
[2]. سرخدمتکار _ م.
کتاب « بر پشت ببر » نوشته زولفو لیوانی ترجمه ایلناز حقوقی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.