در آغاز کتاب بر ریل های برزخ می خوانیم :
فهرست
کتاب اوّل
اشتباه خوب
فصل اوّل
ما دقیقاً با یک اشتباه خوشبخت شدیم. بسیاری از آدمها برای هرکاری دقیقاً برنامهریزی میکنند و برطبق برنامه، دقیق و مو به مو پیش میروند، ولی باز هم ناگهان میبینند خوشبخت نشدهاند. ما دقیقاً از همان لحظهای که اشتباه کردیم، میدانستیم درست ترین اشتباه همۀ عمرمان را مرتکب شدهایم و اگر بقیۀ اشتباهاتمان هم به همین خوبی اتّفاق بیفتند، حتماً تا آخر عمرمان، نه تنها احساس خوشبختی میکنیم که حتّی واقعاً خوشبخت هم میشویم.
ماجرا از این قرار بود که من بیاجازه فیات سفید پدرم را برداشته بودم و با خودم فکر کرده بودم اگر پدر به اندازۀ هرروز عمیق بخوابد، تا دو ساعت دیگر که بیدار میشود، من هم رفتهام سر قرار و برگشتهام. اشتباه اوّلم این بود که فیات سفید پدر را بدون اجازه برداشتم. اشتباه دوّمم این بود که فکر میکردم پدر به اندازۀ هرروز، دو ساعت عمیق میخوابد. اشتباه سوّمم این بود که یک خیابان یکطرفه را رفتم تا زودتر سر قرار حاضر شوم.
دقیقاً همین اشتباهات باعث شد خوشبخت شوم. البته این سه اشتباه من به تنهایی باعث این خوشبختی نشد، دقیقاً همزمان با من در طرف مقابل هم سمیرا که من تا آن لحظه از وجودش در زیر آسمان آبی خداوند بیخبر بودم، همزمان همین اشتباهات مرا تکرار کرد. نه دقیقاً عین اشتباهات مرا، ولی او هم مرتکب چند اشتباه شد؛ اشتباه اوّلش این بود که بی. ام. دبلیوی سبز پدرش را بیاجازه برداشت، ولی نگران بیدار شدن بیموقع پدرش از خواب نبود، چون پدرش رفته بود ترکیه و دو هفتۀ بعد برمیگشت. خیابان را هم درست از سمت درستش وارد شده بود و نباید از این لحاظ هم نگران میبود، ولی بود، چون اگرچه ظاهراً من مقصّر بودم که “ورود ممنوع” را نادیده گرفته بودم، ولی سمیرا هم چون اصلاً گواهینامه نداشت، نمیتوانست تا آمدن افسر صبر کند.
هر دو به جای این که عصبانی و احیاناً پرخاشگر شویم، با نگرانی از ماشینهایمان که در واقع ماشینهای ما نبود، پیاده شدیم و با نگرانی به هم سلام کردیم و تقریباً هر دو همزمان با لحنی التماسآمیز از هم خواستیم موضوع را دوستانه در کافیشاپ سر خیابان یکطرفه با هم حل کنیم.
ما به کافیشاپ رفتیم و موقعیتمان را برای هم توضیح دادیم و بعد از یک ربع حرف زدن از نگرانی درآمدیم و به دلیل این که خسارت قابل توجّهی به ماشینهای پدرانمان وارد نشده بود، دلیلی ندیدیم موضوع را کش بدهیم و قرار شد هر کدام دنبال سرنوشت خودمان برویم.
این ظاهر ماجرا بود. یعنی این ظاهر ماجرا بود تا لحظهای که از پشت میز بلند شدیم و به رسم ادب من رفتم و پول میز را حساب کردم. دم در که میخواستیم از هم خداحافظی کنیم هردو برای لحظاتی به چشمهای هم زل زدیم و انگار فکر هم را خوانده باشیم دوباره به کافیشاپ برگشتیم. به همان سرعت میز قبلی ما پر شده بود و به دلیل خالی نبودن هیچ میز دیگری، آن کافی شاپ را ترک کردیم و قدم زنان به کافیشاپ دیگری رفتیم که با کافیشاپ قبلی فقط هشتاد و سه متر و هفتاد و چهار سانتیمتر فاصله داشت. بعد از سفارش دادن و منتظر سفارش نشستن و هورتهورت سرکشیدن لیوانهایمان، دوباره زل زدیم به هم و اوّلین جمله را بر زبان آوردیم. اوّلین جمله را من به زبان آوردم و طبق معمول آمدم اظهار فضل کنم و گفتم:
«عَدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.»
سمیرا همان طور که زل زده بود به چشمهایم گفت:
«پیر ما گفت خطا بر قلم صُنع نرفت.»
من دقیقاً چند لحظه بعد فهمیدم سمیرا از من خیلی فاضلتر است و خیلی به موقع تر اظهار فضل میکند و البته بجاتر هم اظهار فضل میکند. این موضوع را دقیقاً لحظهای فهمیدم که سمیرا در ادامۀ شعرخوانی گفت:
«من داشتم برای یک قرار کاری احتمالاً منجر به ازدواج میرفتم اقدسیه که خدا تو را جلوی راهم سبز کرد و در نهایت شانس، به جای این که یک کداممان بکشد کنار تا آن یکی رد شود، هول شدیم و بد کشیدیم کنار و خوردیم به هم.»
مکث طولانی سمیرا نشان میداد حالا که سمیرا این قدر واضح از شانسش برای آشنایی با من حرف زده است، نوبت من است که با همین فرمان بروم جلو. من با ابلهانهترین لبخندی که تا آن لحظه از تاریخ بر لبان کسی نقش بسته بود گفتم:
«اتّفاقاً من هم داشتم با عجله میرفتم سر یک قرار ازدواج منجر به کار که در نهایت خوشبختی با تو تصادف کردم.»
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.