کتاب برهنه میان گرگها نوشتۀ برونو آپیتز ترجمۀ عبدالحسین شریفیان
گزیدهای از متن کتاب
1
از درختان بیجنبش بالای بلندیهای اترزبرگ،[1] در میان سکوتی که بر تپه حکمفرما بود و آن را از مناظر اطراف جدا میساخت، آب میچکید. برگهایی که باران زمستانی شسته و از جا کنده و بر زمین ریخته بود، زیر رطوبت تیرهرنگ هوا میپوسیدند. در اینجا بهار تردیدآمیز از راه میرسید، گویی تابلوها و علاماتی که لای درختان گذاشته شده بودند بهار را میترساندند و تهدیدش میکردند.
ستاد منطقه
اردوگاه متمرکز بوخنوالد[2]
خطر !
نزدیک نشوید!
به متخلفین، بدون هشدار، تیراندازی خواهد شد.
یک جمجمه و دو استخوان ضربدری هم امضای زیر آنها بود. نمنم باران پایانناپذیر آن بعدازظهر مارس 1945 بر یونیفورم پنجاه سرباز اساس، که بر سکوی سیمانی زیر سقف شیبدار ایستاده بودند، میبارید. این سکو را که ایستگاه بوخنوالد مینامیدند ایستگاه پایانی خطآهنی بود که از وایمار[3] تا بالای تپه میرفت. اردوگاه نیز در همین حوالی بود.
بر پهنۀ گستردۀ میدان مشق یا محوطۀ اجتماع اردوگاه، که بهطرف شمال شیب میگرفت، زندانیان برای حضوروغیاب عصر اجتماع کرده و بهصف ایستاده بودند. قسمتبهقسمت از بندهای مختلف زندان، آلمانیها، روسها، لهستانیها، فرانسویها، یهودیها، هلندیها، استرالیاییها، چکها، بنیادگرایان، جنایتکاران… یک تودۀ عظیم انسانی در یک صف دراز بههمفشردهای در یک میدان بزرگ گرد آمده بود.
امروز شایعۀ پنهانی ویژهای پچپچکنان بین زندانیانِ بهصفایستادۀ بازداشتگاه گسترده میشد. یکی به اردوگاه خبر آورده بود که آمریکاییها در رماگن[4] از راین[5] گذشتهاند.
رونکی،[6] ارشد بخش یا بند که در جلوِ صف افراد بند ۳۸ کنار هربرت بوخو[7] ایستاده بود، از او پرسید:
_ تو هم شنیدهای؟ شاید تا حالا سرپلشان را هم زده باشند؟
شویپ،[8] که در ردیف دوم پشتِسر آن دو ایستاده بود، نجواکنان پرسید:
_ رماگن؟! هنوز هم دورند.
کسی جوابی نداد. او همانطور که پشتِسر بوخو ایستاده بود چشمکی اندیشمندانه زد. هیجان ناشی از این خبر در صورت بهحیرتافتادۀ شویپ، برقکار اردوگاه که دهانی گرد و در زیر عینک قاب سیاهش چشمانی گرد و گلولهای داشت، موج میزد. سایر زندانیان بندها نیز درِگوشی با هم حرف میزدند تا اینکه رونکی این پچپچها را با گفتن «هیس، مواظب باشید!» متوقف ساخت. فوهررها[9] (متصدیان بخشها)، که درجهداران دونپایۀ اساس بودند و از آن بالا میآمدند، پس از رسیدن به اجتماع زندانیان متفرق شدند و جلوِ افراد بند تحت تصدی خودشان ایستادند. نجواها پایان یافت و هیجان در قیافههای سخت زندانیان خزید.
رماگن! شک نبود که بین آن و تورینگیا[10] فاصلۀ زیادی وجود داشت؛ اما چه فرق میکرد. بر اثر حملۀ زمستانۀ ارتش سرخ، که در لهستان رسوخ کرده بود و بهسوی آلمان پیشروی میکرد، جبهۀ غرب نیز به حرکت افتاده بود. در قیافۀ زندانیان هیچ اثری که نشانگر تکان خوردن و به هیجان آمدن ناشی از شنیدن این خبر باشد دیده نمیشد.
آنان ساکت و آرام در صفوف بههمفشردهشان ایستاده بودند و با چشمْ حرکت متصدیان آلمانی بندها را که زندانیانشان را میشمردند دنبال میکردند. همه آرام بودند، انگار یک روز عادی را میگذرانند. در کنار درِ بزرگ ورودی بالایی اردوگاه، کریمر (کرامر)،[11] ارشد اردوگاه، صورت اسامی کلیۀ زندانیان و افراد ابواب جمعی اردوگاه را به رئیسِ گزارشات تسلیم کرد و بعد، طبق مقررات در مقر خاص خودش، خارج از میدان بزرگ مستقر شد. صورت و قیافۀ این مرد هم، که افکاری چون تمام این دهها هزار افرادی که پشتِسرش ایستاده بودند داشت، نفوذناپذیر و سخت مینمود.
فوهررها و رؤسا و متصدیان بندها مدتها بود که گزارش حضوروغیاب زندانیان تحت ریاستشان را به راینبوت،[12] که متصدی گزارشات بود، میدادند و اوقاتشان را در کنار دروازۀ ورودی اردوگاه سپری میکردند. با وجود این، کارِ بررسی صورت حضوروغیابها یک ساعت دیگر به طول انجامید. سرانجام راینبوت به کنار میکروفون آمد.
_ خبردار!
میدان وسیع و پهناور اردوگاه به سنگی یکپارچه بدل شد.
_ کلاهها را از سر بردارید.
زندانیان، با یک حرکت سریع دست، کلاههای چربشان را از سر برداشتند. کلوتیگ،[13] معاون رئیس اردوگاه، کنار دروازۀ آهنین اردوگاه ایستاده بود و به گزارشی که راینبوت برایش میخواند گوش میداد. وی ناخودآگاه دست راستش را بالا آورد. سالها بود که کار بر همین روال و منوال میگذشت.
ضمناً این خبر افکار شویپ را سخت به خود مشغول داشته بود. از آنجایی که نمیتوانست بیش از این ساکت باقی بماند از گوشۀ لب، که به کنار کندۀ گردن بوخو کشانده بود، آهسته گفت:
_ این یارو که آن بالا ایستاده، همین روزها تنبونش رو زرد میکنه.
بوخو لبخندش را در پوست پُرچینوچروک صورت سنگش پنهان کرد. راینبوت بهسوی میکروفون برگشت و فریاد زد:
_ کلاهها را بر سر بگذارید.
فقط یک حرکت، کلاههای چرب با یک حرکت سریع بر سرها قرار گرفت و زندانیان بیتوجه بهطرز قرار گرفتن کلاهها آنها را از جلو، از عقب و از طرفین پایین کشیدند. زندانیان بهصورت یک جمعیت انبوه دلقک درآمده بودند. چون با این عمل بیم آن میرفت که انضباط نظامی در شرف نابودی قرار گیرد، راینبوت، که به عربدهکشی در دهانۀ میکروفون خو گرفته بود، فریاد کشید:
_ کلاهها را درست کنید.
و در پی این فرمانْ دهها هزار زندانی کلاهها را مرتب کردند.
_ کافی است.
دستها با یک حرکت سریع بهجای خود برگشت. اکنون کلاهها مرتب شده و میدان به انجمادی سخت گراییده بود.
افراد اساس از سیر حوادث جنگ در ارتباط با اردوگاه اسیران کاملاً غافل بودند. در اردوگاه روزها یکی پس از دیگری سپری میشد و چنان مینمود که انگار رویداد مهمی اتفاق نیفتاده است؛ اما در ورای گذران خودکار امور روزانه جریانی نیز به راه خود میرفت. همین چند روز پیش بود که کولبرگ[14] و گراودنتس[15]… .
«در پی یک نبرد قهرمانانه در برابر نیروهای برتر دشمن سقوط کردند.»
و این ارتش سرخ بود. عبور از راین در رماگن… متفقین بودند. دو سر گازانبر به هم میآمد… .
راینبوت چیز دیگری گفت:
_ زندانیان اتاق پوشاک بهسوی اتاق پوشاک بروند. سلمانیهای بندها به حمامها بروند.
این فرمان در این اردوگاه چیز تازهای نبود. خبر سادهای بود از ورود یک کاروان جدید، یعنی کاری که از چند ماه پیش تاکنون ادامه داشته است. اردوگاههای اسیران واقع در شرق تخلیه میشدند، اردوگاههایی از قبیل آوشویتز،[16] لوبلین[17] و غیره… .
مقرر شده بود که بوخنوالد، که خود تا سرحد انفجار پر شده بود، هرقدر که میتواند زندانی بپذیرد. تعداد زندانیان تازهوارد مثل جیوۀ حرارتسنج پیوسته بالا میرفت. اینها کجا میرفتند؟ بخشها و قرارگاههای اضطراری جدیدی را در یک ضلع پرت و دورافتادۀ اردوگاه بنا کرده بودند تا سیل خروشان اسیران تازهوارد را جای دهند. هزاران نفر را به جاهایی که زمانی اصطبل بود راندند. یک رشته سیمخاردار دوسویی یا دوبله را دور این اصطبلها کشیدند و از آن پس آنجا را «اردوگاه کوچک» نامیدند.
یک اردوگاهْ درون یک اردوگاهِ دیگری که از دنیا بریده شده بود و شیوۀ زندگی ویژۀ خود را داشت. ملتهای مختلف از کشورهای مختلف اروپایی را گلهوار به این اردوگاه میآوردند. ملتهایی که کسی نه از خانه و کاشانهشان آگاهی داشت، نه از زبانشان، نه از پندارها و اندیشههایشان؛ مردمی بینام و بیچهره.
نیمی از افرادی که از اردوگاههای دیگر میآمدند یا در طول پیادهرویها مرده بودند یا بهدست محافظین اساسشان به قتل رسیده بودند. اجساد را بیتوجه و خیلی ساده کنار جادهها رها میکردند. هیچکس صورت کاروانها را بررسی نمیکرد. شمارههای ثبت زندانیان قاتی شده بود و کسی نمیدانست که شمارهها مربوط به مردههاست یا زندهها. چهکسی میتوانست از نامونشان و سوابق این مردم آگاه شود؟
_ قدمرو!
راینبوت میکروفون را خاموش کرد. میدان بزرگ اردوگاه به حرکت و جنبوجوش درآمد. ارشد بندها فرمان حرکت دادند و افراد یکی پس از دیگری عقبگرد کردند و به راه افتادند. رستهها و گروههای وسیع انسانی از جا جنبیدند و از میدان بزرگ اجتماع بهسوی بندهایشان گام برداشتند و در آن بالا متصدیان آلمانی بندها هم از میان دروازۀ بزرگ کنار ساختمان نگهبانی گذشتند و ناپدید شدند.
در همین لحظه قطار باری با کاروان زندانیاش وارد ایستگاه میشد. تعدادی از افراد اساس، پیش از توقف کامل قطار در ایستگاه، کارابینبهدوش از قطار پایین پریدند و در امتداد حرکت آن دویدند. آنها زنجیر درهای واگنها را برداشتند و کلونها را کشیدند و درها را باز کردند.
_ بیرون، خوکهای کثیف! بیرون، بیرون.
زندانیان در واگنهای متعفن تنگ یکدیگر ایستاده بودند و اکسیژنی که پس از باز شدن درها ناگهان به درون واگنها راه یافت همه را گیج کرد. در پی ناسزاگوییهای نگهبانان اساس همه بهطرف درِ خروجی واگنها یورش بردند، بهطوری که هنگام خروج بر سَروکول یکدیگر افتادند. نگهبانان اساس همه را گلهوار راندند و آنها را بهصورت یک تودۀ سراسیمه و آشفته درآوردند. واگنها محتویات انسانیشان را مثل دملی که بترکد به بیرون ریختند. آخرین فردی که از واگن بیرون پرید یک یهودی لهستانی به نام زاخاریاس یانکوسکی[18] بود. موقعی که میخواست جامهدانش را بهدنبال خود بکشد نگهبان اساس سر رسید و قنداق تفنگ را بر دستش کوبید.
[1]. Ettersberg
[2]. Buchenwald
[3]. Weimar
[4]. Remagen
[5]. Rhine
[6]. Runki
[7]. Herbert Bochow
[8]. Sehüp
[9] Fuhrer
[10]. Thuringia
[11]. KRämer
[12]. Reineboth
[13]. Kluttig
[14]. Kolberg
[15]. Graudenz
[16]. Auschwitz
[17]. Lublin
[18]. Zacharias Jankowski
کتاب برهنه میان گرگها نوشتۀ برونو آپیتز ترجمۀ عبدالحسین شریفیان
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.