کتاب “برخیز عشق من، برخیز” نوشتۀ “هاینریش بل” ترجمۀ “پرویز همتیان”
گزیده ای از متن کتاب
مقدمه
مجموعۀ «برخیز عشق من، برخیز» در سال 1966 توسط شرکت «مک گراو هیل[1]» به زبان انگلیسی به چاپ رسید. اغلب این داستانها در زبان آلمانی بخشی از مجموعۀ «ارتسالونگن هورشپیله آوفساتزه [2]» شامل داستان، نمایشنامههای رادیویی و مقالاتی به شمار میآمدند که از سوی «کیپنهویِر اوند ویچ[3]» در سال 1961 به چاپ رسیده بودند.
مثل یک کابوس
آن شب، خانوادۀ «زومپن[4]» را برای شام به خانۀ خود دعوت کرده بودیم؛ افرادی نازنین. ما توسط پدرِ همسرم با آنها آشنا شده بودیم. از زمان ازدواجمان، او برای ملاقات با افرادی که میتوانستند در کسب و کار برایم مفید باشند، به من کمک کرده بود و زومپن میتوانست برای من مفید باشد؛ او رییس کمیتهای بود که برای پروژههای ساختمانی قرارداد منعقد میکردند و من هم با حرفۀ حفاری پیوند بسته بودم.
آن شب، نگران بودم، اما «برتا[5]» همسرم به من اطمینان خاطر داد. او گفت: «این مسأله که او میآید، در کل امیدوارکننده است. فقط سعی کن گفتگو را به سمت قرارداد بکشانی. خبر داری که فردا قرار است قرارداد را ببندند.»
من از پردههای توریِ درِ شیشهای جلوی خانه بیرون را نگاه میکردم و انتظار زومپنها را میکشیدم. سیگار دود میکردم، ته سیگارها را زیر پایم له میکردم و آنها را به زیر پادری میراندم. سپس، کنار پنجرۀ حمام رفتم، آنجا ایستاده و به این فکر کردم که چرا زومپن این دعوت را پذیرفته است. امکان نداشت به صرف شام با ما علاقمند باشد و این مسأله که قرارداد مهمی قرار است فردا منعقد شود که من در آن ذینفع بودم، باید برای او این مسأله به همان اندازۀ من اضطرابآور باشد.
دربارۀ قراردادم نیز فکر میکردم. قرارداد مهمی بود و من بیست هزار مارک از این معامله به دست میآوردم و به این پول بسیار نیاز داشتم.
آن چه را که قرار بود بپوشم، برتا انتخاب کرده بود: ژاکتی تیره رنگ، شلواری روشنتر و کراواتی معمولی؛ روشی که در مدرسۀ شبانهروزی خواهران مقدّس آموخته بود. همچنین، او مشخص کرده بود که چه چیز به میهمانان ارایه شود: چه زمانی کنیاک یا «ورموس[6]» داده شود یا چگونه ترتیب آماده شدن دسر را بدهد. داشتن چنین همسری که همه چیز را دربارۀ چنین اعمالی بداند، برای فرد میتواند تسلّابخش باشد.
اما برتا هم نگران بود: هنگامی که دستهایش را بر شانهام گذاشت، آنها با گردنم تماس یافتند و من احساس کردم که انگشتان شستش نمناک و سرد هستند.
او گفت: «همه چیز روبراه میشود. تو قرارداد را به دست میآوری.»
من پاسخ دادم: «خدای بزرگ! این یعنی بیست هزار مارک برای ما و تو میدانی چقدر به این پول نیاز داریم.»
برتا با لحنی آرام پاسخ داد: «آدم نباید نام خدا را در رابطه با پول بر زبان بیاورد.»
ماشین تیره رنگی مقابل خانهمان توقف کرد، مدلی که من تشخیص ندادم، اما به نظر ایتالیایی میآمد.
برتا زیر لب گفت: «زیاد سخت نگیر. منتظر باش، آنها زنگ بزنند. بگذار چند ثانیهای آنجا بایستند. بعد، آهسته به سمت در برو و آن را باز کن.»
من آقا و خانم زومپن را که از پلکان بالا میآمدند، زیر نظر گرفتم. آقای زومپن لاغر و بلند قد بود با شقیقههای جوگندمی، از آن نوع که پنجاه سالِ قبل به مردانی گفته میشد که نظرباز یا زن دوست خوانده میشدند. خانم زومپن یکی از آن زنان استخوانی و سبزهای بود که معمولاً مرا به یاد افراد بیلیاقت و بیعرضه میانداختند. میتوانستم از سیمای زومپن دریابم که شام خوردن با ما عملی ناخوشایند برای او قلمداد میشود.
سپس، زنگِ در به صدا درآمد. من چند ثانیهای صبر کردم. آنگاه آهسته به سوی در رفتم، آن را باز کردم و گفتم: «چه عالی! لطف کردید آمدید!»
در آپارتمانمان با گیلاسهای کنیاک در دست از اتاقی به اتاق دیگر رفتیم، زیرا زومپنها دوست داشتند آنجا را ببینند. برتا در آشپزخانه ماند تا سس مایونز را از تیوب با فشار به روی پیش غذا بریزد. او این کار را به زیبایی انجام میدهد: به شکل قلب، حلقه و خانههای کوچک. زومپنها از آپارتمانمان تعریف کردند. زمانی که در اتاق کارم میز تحریر بزرگ را دیدند، به هم لبخند زدند؛ در آن لحظه، احساس کردم میز برایم بسیار بزرگ است.
آنها از کابینت کوچک ساخته شده به سبک «روکوکو» که هدیۀ ازدواجی از جانب مادر بزرگم بود، تعریف کردند، همچنین، از مجسمۀ مریم مقدس سبکِ باروک در اتاق خوابمان.
وقتی به اتاق پذیرایی برگشتیم، برتا شام را روی میز چیده بود. او این کار را به زیبایی انجام داده بود: میز به همان اندازه که واقعی بود، وسوسهانگیز هم به نظر میرسید. شام نیز لذیذ و آرامشبخش بود. ما دربارۀ فیلمهای سینمایی و کتابها و انتخابات اخیر حرف زدیم. زومپنها از پنیرها تعریف کردند و خانم زومپن قهوه و شیرینیها را ستود. بعد، عکسهای ماه عسلمان را به آنها نشان دادیم: عکسهایی از «آرتون[7]»، الاغهای اسپانیایی و مناظر خیابانی «کازابلانکا[8]».
پس از آن که مقداری کنیاک نوشیدیم، من برخاستم تا جعبۀ عکسهای دوران نامزدیمان را بیاورم. اما برتا به من اشاره کرد، که جعبه را نیاورم. به مدّت چند دقیقه سکوت مطلق برقرار شد، زیرا دیگر حرفی برای گفتن نداشتیم و همه به قرارداد فکر میکردند. من که یاد بیست هزار مارک افتادم و به ذهنم خطور کرد که قیمت کنیاک را از مالیات بر درآمدم کم کنم.
در این زمان، زومپن به ساعت مچیاش نگاه کرد و گفت: «چه بد شد! ساعت ده است و ما باید برویم. شب بسیار دلپذیری بود!»
خانم زومپن هم گفت: «واقعاً شبِ دلچسبی داشتیم. امیدوارم شما هم یک شب به دیدن ما بیایید.»
برتا پاسخ داد: «بسیار علاقمندیم.» و نیم دقیقۀ دیگر دور هم ایستادیم در حالی که همه به قرارداد فکر میکردیم. احساس کردم که زومپن منتظر است او را کنار بکشم و موضوع را مطرح کنم. اما من این کار را نکردم. زومپن دست برتا را بوسید. من نیز جلو رفتم در را باز کردم و درِ ماشین را برای خانم زومپن باز نگه داشتم.
برتا به آرامی از من پرسید: «چرا از قرارداد با او حرف نزدی؟ میدانی که فردا قرار است قرارداد را اعطا کنند.»
گفتم: «خوب، نمیدانستم چطور گفتگو را به قرارداد بکشانم.»
برتا با صدایی آهسته پاسخ داد: «خوب ببین، میتوانستی بهانهای بیاوری تا آقای زومپن را به اتاق کارت بکشانی، همان جایی که باید با او حرف میزدی. اگر دقّت کرده بودی، میفهمیدی که او تا چه حد به هنر علاقمند است، آن وقت به او میگفتی: صلیبی مربوط به قرن هیجده دارم که گمان میکنم، خوشتان بیاید، آن را ببینید. بعد آن وقت …»
من چیزی نگفتم . برتا آهی کشید و گرۀ پیشبندش را بست. من او را تا آشپزخانه دنبال کردم. بقیّۀ پیش غذا را به یخچال برگرداندیم و من بر کف آشپزخانه به دنبال سرِ تیوب مایونز گشتم. همچنین باقیماندۀ کنیاک را سرجایش برگرداندم و سیگارها را شمردم: زومپن فقط یکی را دود کرده بود. جاسیگاریها را خالی کردم، یک شیرینی دیگر خوردم و نگاه کردم ببینم آیا قهوهای در قهوه جوش باقی مانده است یا نه. زمانی که به آشپزخانه برگشتم، برتا کلید ماشین در دست آنجا ایستاده بود.
پرسیدم: «موضوع چیست؟»
او پاسخ داد: «معلوم است، باید به آنجا برویم.»
«به کجا؟»
برتا جواب داد: «به خانۀ زومپنها، فکر میکنی، کجا؟!»
«ساعت تقریباً ده و نیم است.»
برتا گفت: «نیمه شب هم باشد، برایم مهم نیست. تنها چیزی که میدانم این است که پای بیست هزار مارک در میان است. دلواپس نباش، آنها سختگیر نیستند.»
برتا به حمام رفت تا آماده شود و من در همان زمانی که لبانش را پاک میکرد و خطوط جدید دیگری میکشید، پشت سر او ایستاده بودم. برای نخستین بار متوجّه شدم که چه دهان گشاد و بدشکلی دارد! هنگامی که برتا گرۀ کراواتم را محکم میکرد، او را میبوسیدم؛ به این کار عادت داشتم، اما این بار چنین کاری نکردم.
کافه رستورانها در مرکز شهر نورافشانی میکردند، مردم بیرون روی تراس نشسته و نور چراغهای خیابان در بشقابهای نقرۀ بستنی و سطلهای یخ به دام میافتادند. برتا نگاهی مشوقانه به من انداخت، اما زمانی که مقابل خانۀ زومپنها توقف کردیم، در ماشین باقی ماند. من هم بیدرنگ زنگ در را زدم و تعجّب کردم که چقدر سریع در باز شد. خانم زومپن از دیدنم شگفتزده نشده بود. او پیژامای سیاه رنگ همراه با شلواری گشاد بر تن داشت که با گلهای زرد گلدوزی شده بود. این پوشش او مرا بیشتر از همیشه به یاد افراد زشت و بد لباس انداخت.
من گفتم: «از شما پوزش میخواهم. میخواستم با همسرتان صحبت کنم.»
او پاسخ داد: «آقای زومپن بیرون رفته است، اما تا نیم ساعت دیگر برمیگردد.» در راهرو تعداد زیادی مریم مقدّس به سبک گوتیک یا باروک و حتّی مریم روکوکو را دیدم، اگر چنین چیزی وجود داشته باشد.
گفتم: «درک میکنم. پس اگر ایرادی نداشته باشد، نیم ساعت بعد برمیگردم.»
برتا روزنامۀ عصر را خریده بود، آن را میخواند و سیگار میکشید. زمانی که کنارش نشستم، گفت: «به نظر من، میتوانستی دربارۀ قرارداد با خانم زومپن هم حرف بزنی.»
«اما تو از کجا میدانستی که آقای زومپن خانه نیست؟»
«چون که میدانم، الان در باشگاه «گافل[9]» شطرنج بازی میکند، مثل هر چهارشنبۀ دیگر در همین زمان.»
«میتوانستی قبلاً این را به من بگویی.»
برتا در همان حال که روزنامه را تا میکرد، پاسخ داد: «خواهش میکنم، سعی کن بفهمی. دوست دارم به تو کمک کنم، اما خودت باید به تنهایی یاد بگیری که چگونه با این شرایط برخورد کنی. تنها کاری که مجبور بودیم انجام دهیم، تماس با پدرم بود و او میتوانست با یک تماس تلفنی مسأله را برایت حل کند. اما من میخواهم تو خودت قرارداد را بگیری.»
من گفتم: «بسیار خوب، حالا چه کار کنیم؟ نیم ساعت همین جا بمانیم یا همین الان بالا برویم و با خانم زومپن حرف بزنیم؟»
برتا جواب داد: «بهتر است همین حالا بالا برویم.»
از ماشین پیاده شدیم و با آسانسور بالا رفتیم. برتا گفت: «زندگی از توافق و سازش تشکیل شده است.»همچون پیش از آن که من تنها آمده بودم، خانم زومپن هیچ تعجّبی نکرد، با ما احوالپرسی کرد و هر دوی ما او را تا اتاق کارِ همسرش دنبال کردیم. او کنیاک آورد، آن را برایمان ریخت و پیش از آن که بتوانم حرفی بزنم، پوشۀ زرد رنگی را به سمتم راند.
من خواندم: «پروژۀ خانهسازی پناهگاهِ درخت صنوبر» و سراسیمه به خانم زومپن و برتا نگاه کردم. اما هر دوی آنها به من لبخند زدند و خانم زومپن گفت: «پوشه را باز کن.»
من آن را باز کردم؛ درون پرونده پوشۀ زرد رنگ دیگری بود که بر روی آن خواندم: «پروژۀ خانهسازی پناهگاه درخت صنوبر- خاکبرداری» این پوشه را باز کردم و برآورد خودم را بالای تمام محاسبات دیدم. در کنار لبۀ بالایی فردی با قلم قرمز نوشته بود: «پایینترین پیشنهاد». میتوانستم احساس کنم که چهرهام از شادی برافروخته شده است؛ قلبم به شدّت میتپید و به یاد بیست هزار مارک افتاده بودم. با لحنی آهسته و آرام گفتم: «خدای بزرگ!» و پرونده را بستم. برتا فراموش کرد مرا سرزنش کند.
خانم زومپن لبخندزنان گفت: «حالا بیایید به افتخار آن بنوشیم. به سلامتی!»
ما مشروب نوشیدیم. سپس، من برخاستم و گفتم: «ممکن است از نظر شما بیادبانه به نظر آید، اما شاید درک کنید که حالا دوست داشته باشم به خانه برگردم.»
خانم زومپن گفت: «کاملاً درک میکنم فقط یک موضوع جزیی مانده که باید به آن بپردازیم.» او پوشه را برداشت، آن را ورق زد و گفت: «قیمتِ پیشنهادی شما برای هر یارد مربع سی فنیگ پایینتر از کمترین پیشنهاددهندۀ بعدی است. پیشنهاد میکنم که قیمتتان را پانزده فنیگ بالاتر ببرید. شما این طورهم هنوز پایینترین پیشنهاد را دادهاید و میتوانید چهار هزار و پانصد مارک اضافی به دست آورید. بجنبید، همین حالا این کار را انجام دهید!»
برتا قلمش را از کیف خود بیرون آورد و آن را به سوی من دراز کرد. اما من به اندازهای پریشان بودم که نمیتوانستم بنویسم. از این رو، پوشه را به برتا دادم و او را زیر نظر گرفتم که چگونه قیمت را با دستی بدون لرزش تغییر میدهد، جمع مبلغ را دوباره مینویسد و پوشه را به خانم زومپن تحویل میدهد.
خانم زومپن ادامه داد: «و حالا فقط یک موضوع کوچک دیگر. دسته چکتان را بیرون بیاورید و چکی به مبلغ سه هزار مارک بنویسید. این چک باید نقدی باشد و به امضای شما.»
او این مطلب را خطاب به من گفته بود، اما این برتا بود که دسته چک مرا از کیفش بیرون آورد و چک را کشید.
من با صدایی آهسته گفتم: «این مقدار پول در حساب نیست!»
خانم زومپن جواب داد: «زمانی که قرار داد بسته شود، مساعده میدهند و آن وقت، پول در حساب به اندازۀ کافی خواهد بود!»
در آن زمان، هنوز از آن چه روی میداد، خوب سر در نیاورده بودم. هنگامی که با آسانسور پایین میرفتیم، برتا گفت که خوشحال است، اما من حرفی نزدم.
همسرم برای رفتن به خانه مسیر متفاوتی را برگزید. ما بدون هیچ حرفی از مناطق مسکونی عبور کردیم. من چراغهای روشن را از پنجرههای باز و مردمی را میدیدم که در بالکنها نشسته بودند و شراب مینوشیدند. شبی گرم با آسمانی صاف بود.
تنها حرفی که با صدایی آهسته زدم، این بود: «گمان میکنم، چک برای زومپن بود.»
برتا نیز به همان آرامی پاسخ داد: «معلوم است!»
من به دستهای برنزۀ همسرم که با اعتماد به نفس فراوان بر فرمان ماشین قرار داشت، نگاه کردم … با خود فکر کردم: «این دستهایی است که چک را امضا کرد و مایونز را از تیوب بیرون کشید …» سپس، بالاتر را نگاه کردم؛ به دهانش. هنوز هم هیچ تمایلی نداشتم آن را ببوسم.
آن شب به برتا کمک نکردم، ماشین را در گاراژ بگذارد و در جمعآوری بشقابها نیز با او همراهی نکردم. برای خودم کنیاک زیادی ریختم، به طبقۀ بالا و به اتاق کارم رفتم و پشت میز تحریرم نشستم که برایم بسیار بزرگ بود. موضوعی مرا شگفتزده کرده بود. برخاستم به اتاق خواب رفتم و به مریم مقدّس سبک باروک نگاه کردم. اما حتی آنجا نیز نتوانستم موضوعی که مرا حیرتزده کرده بود، تشخیص دهم.
صدای زنگ تلفن افکار مراقطع کرد. گوشی تلفن را برداشتم و از شنیدن صدای زومپن تعجب نکردم.
او گفت: «همسر شما اشتباه کوچکی مرتکب شده است. او قیمت را به جای پانزده، بیست و پنج فنیگ بالا برده است.»
لحظهای فکر کردم و سپس گفتم: «این اشتباه نبود، او این کار را با رضایت من انجام داد.»
زومپن چند ثانیهای خاموش شد و سپس، خندهکنان گفت: «پس شما قبلاً دربارۀ احتمالات مختلف صحبت کرده بودید؟»
من جواب دادم: «بله.»
«بسیار خوب، پس چکی به مبلغ هزار مارک بکشید.»
من گفتم: «پانصد تا.» و پیش خود فکر کردم: «این وضعیت مثل یک کابوس است. به رویایی بد میماند.»
او گفت: «هشتصد تا!»
من خندهکنان پاسخ دادم: «ششصدتا.» اگرچه تجربهای در این کار نداشتم، اما میدانستم که اکنون، زومپن مبلغ هفتصد و پنجاه مارک را میگوید. زمانی که این کار را کرد، پاسخ دادم که باشد و گوشی تلفن را گذاشتم.
هنوز نیمۀ شب نشده بود که به طبقۀ پایین و به سوی ماشین رفتم تا چک را به زومپن بدهم. او تنها بود و زمانی که چک را به دستش دادم، خندید. زمانی که بیسر و صدا به خانه برگشتم، هیچ اثری از برتا نبود. او زمانی که به اتاق کارم برگشتم، پیدایش نشد، همچنین زمانی که برای خوردن شیر سراغ یخچال رفتم. اکنون میدانستم به چه چیز فکر میکند: «او باید به این مسأله فکر کند و من باید تنهایش بگذارم. همسرم باید این مطلب را درک کند.»
اما من هنوز مسأله را درک نکرده بودم؛ از درک آن عاجز بودم.
[1]– Mac Graw Hill
[2]– Erzählungen, Hörspiele Aufsätze
[3]– Kiepenheuer & Witsch
[4]– Zumpen
[5]– Bertha
[6] – vermouth: شرابی طعمدار شده با گیاهان معطّر.م
[7]– Areton
[8] – Casablanca: بزرگترین شهر و بندر اصلیِ مراکش. این بندر در ساحلِ اقیانوس اطلس و در 80 کیلومتریِ جنوب غربی رباط (پایتخت مراکش ) واقع شده است. نام عربی کازابلانکا، دارالبیضا است.م
[9]– Gaffel
کتاب “برخیز عشق من، برخیز” نوشتۀ “هاینریش بل” ترجمۀ “پرویز همتیان”
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.