برخیز عشق من برخیز

هاینریش بل
ترجمه پرویز همتیان

آثارهاینریش بل (۱۹۸۵ – ۱۹۱۷)، روایتی است از جنگ و تأثیر مخرب آن بر عشق، غرور و اخلاق. بل از ملالت‌ها، پلیدی‌ها و بی معنی بودن جنگ سخن می‌گوید. اما برخيز عشق من روزگار مردمانی است که در ویرانه‌های حاصل از جنگ به دنبال نشانه‌ای برای باور مجدد به زندگی هستند. انزجار از جنگ و همذات پنداری با مصیبت‌های آلمانِ خاکسترنشین، جایگاه بل را به عنوان یکی از نویسندگان بزرگ این کشور تثبیت نموده است. در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: … چند هفته آخر مرتب تلاش می‌کردم از مردمی که از من می‌پرسیدند برای امرار معاش چه میکنم، بپرهیزم. اگر واقعاً ناچار می‌شدم اسمی برای حرفه‌ام بگذارم، مجبور بودم واژه‌ای را بر زبان بیاورم که آنان را سراسیمه می‌کرد. از این رو ترجیح می‌دهم از روشی نظری برای ثبت اعترافاتم بر کاغذ استفاده کنم.

135,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 200 گرم
پدیدآورندگان

پرویز همتیان, هاینریش بل

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

دوم

قطع

رقعی

تعداد صفحه

248

سال چاپ

1401

موضوع

ادبیات جهان, ادبیات داستانی, داستان, رمان خارجی

تعداد مجلد

یک

وزن

142

کتاب “برخیز عشق من، برخیز” نوشتۀ “هاینریش بل” ترجمۀ “پرویز همتیان”

گزیده ای از متن کتاب

مقدمه

مجموعۀ «برخیز عشق من، برخیز» در سال 1966 توسط شرکت «مک گراو هیل[1]» به زبان انگلیسی به چاپ رسید. اغلب این داستان‏ها در زبان آلمانی بخشی از مجموعۀ «ارتسالونگن هورشپیله آوفساتزه [2]» شامل داستان، نمایشنامه‏های رادیویی و مقالاتی به شمار می‏آمدند که از سوی «کیپنهویِر اوند ویچ[3]»  در سال 1961 به چاپ رسیده بودند.

مثل یک کابوس

آن شب، خانوادۀ «زومپن[4]» را برای شام به خانۀ خود دعوت کرده بودیم؛ افرادی نازنین. ما توسط پدرِ همسرم با آن‏ها آشنا شده بودیم. از زمان ازدواجمان، او برای ملاقات با افرادی که می‏توانستند در کسب و کار برایم مفید باشند، به من کمک کرده بود و زومپن می‏توانست برای من مفید باشد؛ او رییس کمیته‏ای بود که برای پروژه‏های ساختمانی قرارداد منعقد می‏کردند و من هم با حرفۀ حفاری پیوند بسته بودم.

آن شب، نگران بودم، اما «برتا[5]» همسرم به من اطمینان خاطر داد. او گفت: «این مسأله که او می‏آید، در کل امیدوارکننده است. فقط سعی کن گفتگو را به سمت قرارداد بکشانی. خبر داری که فردا قرار است قرارداد را ببندند.»

من از پرده‏های توریِ درِ شیشه‏ای جلوی خانه بیرون را نگاه می‏کردم و انتظار زومپن‏ها را می‏کشیدم. سیگار دود می‏کردم، ته سیگارها را زیر پایم له می‏کردم و آن‏ها را به زیر پادری می‏راندم. سپس، کنار پنجرۀ حمام رفتم، آنجا ایستاده و به این فکر کردم که چرا زومپن این دعوت را پذیرفته است. امکان نداشت به صرف شام با ما علاقمند باشد و این مسأله که قرارداد مهمی قرار است فردا منعقد شود که من در آن ذینفع بودم، باید برای او این مسأله به همان اندازۀ من اضطراب‏آور باشد.

دربارۀ قراردادم نیز فکر می‏کردم. قرارداد مهمی بود و من بیست هزار مارک از این معامله به دست می‏آوردم و به این پول بسیار نیاز داشتم.

آن چه را که قرار بود بپوشم، برتا انتخاب کرده بود: ژاکتی تیره رنگ، شلواری روشن‏تر و کراواتی معمولی؛ روشی که در مدرسۀ شبانه‏روزی خواهران مقدّس آموخته بود. همچنین، او مشخص کرده بود که چه چیز به میهمانان ارایه شود: چه زمانی کنیاک یا «ورموس[6]» داده شود یا چگونه ترتیب آماده شدن دسر را بدهد. داشتن چنین همسری که همه چیز را دربارۀ چنین اعمالی بداند، برای فرد می‏تواند تسلّابخش باشد.

اما برتا هم نگران بود: هنگامی که دست‏هایش را بر شانه‏ام گذاشت، آن‏ها با گردنم تماس یافتند و من احساس کردم که انگشتان شستش نمناک و سرد هستند.

او گفت: «همه چیز روبراه می‏شود. تو قرارداد را به دست می‏آوری.»

من پاسخ دادم: «خدای بزرگ! این یعنی بیست هزار مارک برای ما و تو می‏دانی چقدر به این پول نیاز داریم.»

برتا با لحنی آرام پاسخ داد: «آدم نباید نام خدا را در رابطه با پول بر زبان بیاورد.»

ماشین تیره رنگی مقابل خانه‏مان توقف کرد، مدلی که من تشخیص ندادم، اما به نظر ایتالیایی می‏آمد.

برتا زیر لب گفت: «زیاد سخت نگیر. منتظر باش، آن‏ها زنگ بزنند. بگذار چند ثانیه‏ای آنجا بایستند. بعد، آهسته به سمت در برو و آن را باز کن.»

من آقا و خانم زومپن را که از پلکان بالا می‏آمدند، زیر نظر گرفتم. آقای زومپن لاغر و بلند قد بود با شقیقه‏های جوگندمی، از آن نوع که پنجاه سالِ قبل به مردانی گفته می‏شد که نظرباز یا زن دوست خوانده می‏شدند. خانم زومپن یکی از آن زنان استخوانی و سبزه‏ای بود که معمولاً مرا به یاد افراد بی‏لیاقت و بی‏عرضه می‏انداختند. می‏توانستم از سیمای زومپن دریابم که شام خوردن با ما عملی ناخوشایند برای او قلمداد می‏شود.

سپس، زنگِ در به صدا درآمد. من چند ثانیه‏ای صبر کردم. آنگاه آهسته به سوی در رفتم، آن را باز کردم و گفتم: «چه عالی! لطف کردید آمدید!»

در آپارتمانمان با گیلاس‏های کنیاک در دست از اتاقی به اتاق دیگر رفتیم، زیرا زومپن‏ها دوست داشتند آنجا را ببینند. برتا در آشپزخانه ماند تا سس مایونز را از تیوب با فشار به روی پیش غذا بریزد. او این کار را به زیبایی انجام می‏دهد: به شکل قلب، حلقه و خانه‏های کوچک. زومپن‏ها از آپارتمانمان تعریف کردند. زمانی که در اتاق کارم میز تحریر بزرگ را دیدند، به هم لبخند زدند؛ در آن لحظه، احساس کردم میز برایم بسیار بزرگ است.

آن‏ها از کابینت کوچک ساخته شده به سبک «روکوکو» که هدیۀ ازدواجی از جانب مادر بزرگم بود، تعریف کردند، همچنین، از مجسمۀ مریم مقدس سبکِ باروک در اتاق خوابمان.

وقتی به اتاق پذیرایی برگشتیم، برتا شام را روی میز چیده بود. او این کار را به زیبایی انجام داده بود: میز به همان اندازه که واقعی بود، وسوسه‏انگیز هم به نظر می‏رسید. شام نیز لذیذ و آرامش‏بخش بود. ما دربارۀ فیلم‏های سینمایی و کتاب‏ها و انتخابات اخیر حرف زدیم. زومپن‏ها از پنیرها تعریف کردند و خانم زومپن قهوه و شیرینی‏ها را ستود. بعد، عکس‏های ماه عسلمان را به آن‏ها نشان دادیم: عکس‏هایی از «آرتون[7]»، الاغ‏های اسپانیایی و مناظر خیابانی «کازابلانکا[8]».

پس از آن که مقداری کنیاک نوشیدیم، من برخاستم تا جعبۀ عکس‏های دوران نامزدیمان را بیاورم. اما برتا به من اشاره کرد، که جعبه را نیاورم. به مدّت چند دقیقه سکوت مطلق برقرار شد، زیرا دیگر حرفی برای گفتن نداشتیم و همه به قرارداد فکر می‏کردند. من که یاد بیست هزار مارک افتادم و به ذهنم خطور کرد که قیمت کنیاک را از مالیات بر درآمدم کم کنم.

در این زمان، زومپن به ساعت مچی‏اش نگاه کرد و گفت: «چه بد شد! ساعت ده است و ما باید برویم. شب بسیار دلپذیری بود!»

خانم زومپن هم گفت: «واقعاً شبِ دلچسبی داشتیم. امیدوارم شما هم یک شب به دیدن ما بیایید.»

برتا پاسخ داد: «بسیار علاقمندیم.» و نیم دقیقۀ دیگر دور هم ایستادیم در حالی که همه به قرارداد فکر می‏کردیم. احساس کردم که زومپن منتظر است او را کنار بکشم و موضوع را مطرح کنم. اما من این کار را نکردم. زومپن دست برتا را بوسید. من نیز جلو رفتم در را باز کردم و درِ ماشین را برای خانم زومپن باز نگه داشتم.

برتا به آرامی از من پرسید: «چرا از قرارداد با او حرف نزدی؟ می‏دانی که فردا قرار است قرارداد را اعطا کنند.»

گفتم: «خوب، نمی‏دانستم چطور گفتگو را به قرارداد بکشانم.»

برتا با صدایی آهسته پاسخ داد: «خوب ببین، می‏توانستی بهانه‏ای بیاوری تا آقای زومپن را به اتاق کارت بکشانی، همان جایی که باید با او حرف می‏زدی. اگر دقّت کرده بودی، می‏فهمیدی که او تا چه حد به هنر علاقمند است، آن وقت به او می‏گفتی: صلیبی مربوط به قرن هیجده دارم که گمان می‏کنم، خوشتان بیاید، آن را ببینید. بعد آن وقت …»

من چیزی نگفتم . برتا آهی کشید و گرۀ پیش‏بندش را بست. من او را تا آشپزخانه دنبال کردم. بقیّۀ پیش غذا را به یخچال برگرداندیم و من بر کف آشپزخانه به دنبال سرِ تیوب مایونز گشتم. همچنین باقیماندۀ کنیاک را سرجایش برگرداندم و سیگارها را شمردم: زومپن فقط یکی را دود کرده بود. جاسیگاری‏ها را خالی کردم، یک شیرینی دیگر خوردم و نگاه کردم ببینم آیا قهوه‏ای در قهوه جوش باقی مانده است یا نه. زمانی که به آشپزخانه برگشتم، برتا کلید ماشین در دست آنجا ایستاده بود.

پرسیدم: «موضوع چیست؟»

او پاسخ داد: «معلوم است، باید به آنجا برویم.»

«به کجا؟»

برتا جواب داد: «به خانۀ زومپن‏ها، فکر می‏کنی، کجا؟!»

«ساعت تقریباً ده و نیم است.»

برتا گفت: «نیمه شب هم باشد، برایم مهم نیست. تنها چیزی که می‏دانم این است که پای بیست هزار مارک در میان است. دلواپس نباش، آن‏ها سخت‏گیر نیستند.»

برتا به حمام رفت تا آماده شود و من در همان زمانی که لبانش را پاک می‏کرد و خطوط جدید دیگری می‏کشید، پشت سر او ایستاده بودم. برای نخستین بار متوجّه شدم که  چه دهان گشاد و بدشکلی دارد! هنگامی که برتا گرۀ کراواتم را محکم می‏کرد، او را می‏بوسیدم؛ به این کار عادت داشتم، اما این بار چنین کاری نکردم.

کافه رستوران‏ها در مرکز شهر نورافشانی می‏کردند، مردم بیرون روی تراس نشسته و نور چراغ‏های خیابان در بشقاب‏های نقرۀ بستنی و سطل‏های یخ به دام می‏افتادند. برتا نگاهی مشوقانه به من انداخت، اما زمانی که مقابل خانۀ زومپن‏ها توقف کردیم، در ماشین باقی ماند. من هم بی‏درنگ زنگ در را زدم و تعجّب کردم که چقدر سریع در باز شد. خانم زومپن از دیدنم شگفت‏زده نشده بود. او پیژامای سیاه رنگ همراه با شلواری گشاد بر تن داشت که با گل‏های زرد گلدوزی شده بود. این پوشش او مرا بیشتر از همیشه به یاد افراد زشت و بد لباس انداخت.

من گفتم: «از شما پوزش می‏خواهم. می‏خواستم با همسرتان صحبت کنم.»

او پاسخ داد: «آقای زومپن بیرون رفته است، اما تا نیم ساعت دیگر برمی‏گردد.» در راهرو تعداد زیادی مریم مقدّس به سبک گوتیک یا باروک و حتّی مریم روکوکو را دیدم، اگر چنین چیزی وجود داشته باشد.

گفتم: «درک می‏کنم. پس اگر ایرادی نداشته باشد، نیم ساعت بعد برمی‏گردم.»

برتا روزنامۀ عصر را خریده بود، آن را می‏خواند و سیگار می‏کشید. زمانی که کنارش نشستم، گفت: «به نظر من، می‏توانستی دربارۀ قرارداد با خانم زومپن هم حرف بزنی.»

«اما تو از کجا می‏دانستی که آقای زومپن خانه نیست؟»

«چون که می‏دانم، الان در باشگاه «گافل[9]» شطرنج بازی می‏کند، مثل هر چهارشنبۀ دیگر در همین زمان.»

«می‏توانستی قبلاً این را به من بگویی.»

برتا در همان حال که روزنامه را تا می‏کرد، پاسخ داد: «خواهش می‏کنم، سعی کن بفهمی. دوست دارم به تو کمک کنم، اما خودت باید به تنهایی یاد بگیری که چگونه با این شرایط برخورد کنی. تنها کاری که مجبور بودیم انجام دهیم، تماس با پدرم بود و او می‏توانست با یک تماس تلفنی مسأله را برایت حل کند. اما من می‏خواهم تو خودت قرارداد را بگیری.»

من گفتم: «بسیار خوب، حالا چه کار کنیم؟ نیم ساعت همین جا بمانیم یا همین الان بالا برویم و با خانم زومپن حرف بزنیم؟»

برتا جواب داد: «بهتر است همین حالا بالا برویم.»

از ماشین پیاده شدیم و با آسانسور بالا رفتیم. برتا گفت: «زندگی از توافق و سازش تشکیل شده است.»همچون پیش از آن که من تنها آمده بودم، خانم زومپن هیچ تعجّبی نکرد، با ما احوال‏پرسی کرد و هر دوی ما او را تا اتاق کارِ همسرش دنبال کردیم. او کنیاک آورد، آن را برایمان ریخت و پیش از آن که بتوانم حرفی بزنم، پوشۀ زرد رنگی را به سمتم راند.

من خواندم: «پروژۀ خانه‏سازی پناهگاهِ درخت صنوبر» و سراسیمه به خانم زومپن و برتا نگاه کردم. اما هر دوی آن‏ها به من لبخند زدند و خانم زومپن گفت: «پوشه را باز کن.»

من آن را باز کردم؛ درون پرونده پوشۀ زرد رنگ دیگری بود که بر روی آن خواندم: «پروژۀ خانه‏سازی پناهگاه درخت صنوبر- خاک‏برداری» این پوشه را باز کردم و برآورد خودم را بالای تمام محاسبات دیدم. در کنار لبۀ بالایی فردی با قلم قرمز نوشته بود: «پایین‏ترین پیشنهاد». می‏توانستم احساس کنم که چهره‏ام از شادی برافروخته شده است؛ قلبم به شدّت می‏تپید و به یاد بیست هزار مارک افتاده بودم. با لحنی آهسته و آرام گفتم: «خدای بزرگ!» و پرونده را بستم. برتا فراموش کرد مرا سرزنش کند.

خانم زومپن لبخندزنان گفت: «حالا بیایید به افتخار آن بنوشیم. به سلامتی!»

ما مشروب نوشیدیم. سپس، من برخاستم و گفتم: «ممکن است از نظر شما بی‏ادبانه به نظر آید، اما شاید درک کنید که حالا دوست داشته باشم به خانه برگردم.»

خانم زومپن گفت: «کاملاً درک می‏کنم فقط یک موضوع جزیی مانده که باید به آن بپردازیم.» او پوشه را برداشت، آن را ورق زد و گفت: «قیمتِ پیشنهادی شما برای هر یارد مربع سی فنیگ پایین‏تر از کمترین پیشنهاددهندۀ بعدی است. پیشنهاد می‏کنم که قیمتتان را پانزده فنیگ بالاتر ببرید. شما این طورهم هنوز پایین‏ترین پیشنهاد را داده‏اید و می‏توانید چهار هزار و پانصد مارک اضافی به دست آورید. بجنبید، همین حالا این کار را انجام دهید!»

برتا قلمش را از کیف خود بیرون آورد و آن را به سوی من دراز کرد. اما من به اندازه‏ای پریشان بودم که نمی‏توانستم بنویسم. از این رو، پوشه را به برتا دادم و او را زیر نظر گرفتم که چگونه قیمت را با دستی بدون لرزش تغییر می‏دهد، جمع مبلغ را دوباره می‏نویسد و پوشه را به خانم زومپن تحویل می‏دهد.

خانم زومپن ادامه داد: «و حالا فقط یک موضوع کوچک دیگر. دسته چکتان را بیرون بیاورید و چکی به مبلغ سه هزار مارک بنویسید. این چک باید نقدی باشد و به امضای شما.»

او این مطلب را خطاب به من گفته بود، اما این برتا بود که دسته چک مرا از کیفش بیرون آورد و چک را کشید.

من با صدایی آهسته گفتم: «این مقدار پول در حساب نیست!»

خانم زومپن جواب داد: «زمانی که قرار داد بسته شود، مساعده می‏دهند و آن وقت، پول در حساب به اندازۀ کافی خواهد بود!»

در آن زمان، هنوز از آن چه روی می‏داد، خوب سر در نیاورده بودم. هنگامی که با آسانسور پایین می‏رفتیم، برتا گفت که خوشحال است، اما من حرفی نزدم.

همسرم برای رفتن به خانه مسیر متفاوتی را برگزید. ما بدون هیچ حرفی از مناطق مسکونی عبور کردیم. من چراغ‏های روشن را از پنجره‏های باز و مردمی را می‏دیدم که در بالکن‏ها نشسته بودند و شراب می‏نوشیدند. شبی گرم با آسمانی صاف بود.

تنها حرفی که با صدایی آهسته زدم، این بود: «گمان می‏کنم، چک برای زومپن بود.»

برتا نیز به همان آرامی پاسخ داد: «معلوم است!»

من به دست‏های برنزۀ همسرم که با اعتماد به نفس فراوان بر فرمان ماشین قرار داشت، نگاه کردم … با خود فکر کردم: «این دست‏هایی است که چک را امضا کرد و مایونز را از تیوب بیرون کشید …» سپس، بالاتر را نگاه کردم؛ به دهانش. هنوز هم هیچ تمایلی نداشتم آن را ببوسم.

آن شب به برتا کمک نکردم، ماشین را در گاراژ بگذارد و در جمع‏آوری بشقاب‏ها نیز با او همراهی نکردم. برای خودم کنیاک زیادی ریختم، به طبقۀ بالا و به اتاق کارم رفتم و پشت میز تحریرم نشستم که برایم بسیار بزرگ بود. موضوعی مرا شگفت‏زده کرده بود. برخاستم به اتاق خواب رفتم و به مریم مقدّس سبک باروک نگاه کردم. اما حتی آنجا نیز نتوانستم موضوعی که مرا حیرت‏زده کرده بود، تشخیص دهم.

صدای زنگ تلفن افکار مراقطع کرد. گوشی تلفن را برداشتم و از شنیدن صدای زومپن تعجب نکردم.

او گفت: «همسر شما اشتباه کوچکی مرتکب شده است. او قیمت را به جای پانزده، بیست و پنج فنیگ بالا برده است.»

لحظه‏ای فکر کردم و سپس گفتم: «این اشتباه نبود، او این کار را با رضایت من انجام داد.»

زومپن چند ثانیه‏ای خاموش شد و سپس، خنده‏کنان گفت: «پس شما قبلاً دربارۀ احتمالات مختلف صحبت کرده بودید؟»

من جواب دادم: «بله.»

«بسیار خوب، پس چکی به مبلغ هزار مارک بکشید.»

من گفتم: «پانصد تا.» و پیش خود فکر کردم: «این وضعیت مثل یک کابوس است. به رویایی بد می‏ماند.»

او گفت: «هشتصد تا!»

من خنده‏کنان پاسخ دادم: «ششصدتا.» اگرچه تجربه‏ای در این کار نداشتم، اما می‏دانستم که اکنون، زومپن مبلغ هفتصد و پنجاه مارک را می‏گوید. زمانی که این کار را کرد، پاسخ دادم که باشد و گوشی تلفن را گذاشتم.

هنوز نیمۀ شب نشده بود که به طبقۀ پایین و به سوی ماشین رفتم تا چک را به زومپن بدهم. او تنها بود و زمانی که چک را به دستش دادم، خندید. زمانی که بی‏سر و صدا به خانه برگشتم، هیچ اثری از برتا نبود. او زمانی که به اتاق کارم برگشتم، پیدایش نشد، همچنین زمانی که برای خوردن شیر سراغ یخچال رفتم. اکنون می‏دانستم به چه چیز فکر می‏کند: «او باید به این مسأله فکر کند و من باید تنهایش بگذارم. همسرم باید این مطلب را درک کند.»

اما من هنوز مسأله را درک نکرده بودم؛ از درک آن عاجز بودم.

[1]– Mac Graw Hill

[2]– Erzählungen, Hörspiele Aufsätze

[3]– Kiepenheuer & Witsch

[4]– Zumpen

[5]– Bertha

[6] – vermouth: شرابی طعم‌دار شده با گیاهان معطّر.م

[7]– Areton

[8] – Casablanca: بزرگ‌ترین شهر و بندر اصلیِ مراکش. این بندر در ساحلِ اقیانوس اطلس و در 80 کیلومتریِ جنوب غربی رباط (پایتخت مراکش ) واقع شده است. نام عربی کازابلانکا، دارالبیضا است.م

[9]– Gaffel

 

موسسه انتشارات نگاه

کتاب “برخیز عشق من، برخیز” نوشتۀ “هاینریش بل” ترجمۀ “پرویز همتیان”

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “برخیز عشق من برخیز”