گزیدهای از کتاب “بد” نوشتهی سدریک بانل
«بد» عبارتی است افغانی که از انگلیسی گرفته شده و به مردی گفته میشود که با زنان به صورتی ناخوشایند و با خشونت رفتار میکند.
در آغاز کتاب “بد” می خوانیم:
ده روز قبل از بدریه[1]
وقتی ساعت زنگ بزند، دیگر نه زیبایی وجود دارد و نه نجابت. فقط بُرندگی مرگ در ابتذال زنندهاش باقی میماند. این فکر وقتی به ذهن اُسامه قندار[2]، رئیس پلیس جنایی کابل خطور کرد که در حالِ تماشای جسد عریان دخترک بود. جسد با دستهای از هم باز شده روی تلی از زبالهها، دقیقاً پشتِ ورودیِ پارک افتاده بود. کسی کهنهای بین پاهایش انداخته بود و به نظر میرسید چشمانش به آسمان مینگرد. صورت بیضیشکل، چشمهای بادامی کاملاً باز و گیسوان سیاه، پرپشت و انبوه. اُسامه با خودش فکر کرد دخترک زیادی کوچک است که آنجا دراز شده باشد. خیلی کوچک است برای اینکه راه تاریکی را در پیش بگیرد.
گلبدین[3]، معاونش گفت: «این سوّمیه. فکر میکنید مثل فیلمهای آمریکایی با قاتلی سریالی سروکار داریم؟»
اُسامه که هنوز روی جسد خم شده بود پاسخ داد: «دقیقاً همین احساس رو دارم. هویتش برامون مشخصه؟»
_ این بار بله. یکی از زنهای محلّه شناساییاش کرد. (گلبدین دفترچه یادداشت همیشگیاش را بیرون آورد.) اسمش ادیبه آلتسنگوی[4] و ده سالشه. پدر و مادرش کمی بالاتر تو محلهی زاغهنشین زندگی میکنن. براساس اظهارنظر همسایهها، پدرش تو گورستان کار میکنه و مادرش تو ادارهی پُست پیشخدمته. مادر هزاره است و پدر تاجیک. ده سالی میشه تو کابل زندگی میکنن.»
گزیدهای از کتاب “بد”
_ باهاشون صحبت شده؟
_ نه، هنوز سرِ کار هستن.
_ کی قراره ازشون بازجویی کنه؟
_ رنگین.[5]
یکی از معاونان اُسامه، جوانی پشتون که نطفهاش چند هفته قبل از رفتنِ نیروهای شوروی بسته شده بود و موهای حنایی، کک و مکها و چشمهای روشناش، ریشخندهای بسیاری را به همراه داشت. بابر[6]، دیگر جوان گروه، عینک بزرگش روی بینیاش بود و دوربینی عکاسی دور گردنش و داشت دیرکهایی چوبی اطراف جسد میکاشت که ریسمانی از آنها آویزان بود.
گلبدین گفت: «عجیبه که برهنه است.»
دو جسد دیگر لباسهای میهمانی بر تن داشتند؛ از همان لباسهایی که دختربچّهها وقتی به عروسی یا جشنی خانوادگی میروند برتن میکنند.
گزیدهای از کتاب “بد”
نگاه اُسامه روی پوست بسیار سفید کودک ماند. پوست مرمری با رگههای آبی بود ، انگار مدّتی طولانی کتک خورده بود. در مشتها و قوزک پاهایش آثار خاص زنجیر کردن با بندی ظریف همچون سیم برق یا دستبند پلاستیکی دیده میشد. در سطح قلب، زخمی وجود داشت؛ منفذ ورودی ریزی بدون جاریشدن خون. ضربهای پس از مرگ. دو دخترک دیگر نیز خفهشده و بعد با تیغهی بلند و ظریفی چاقو خورده بودند. امضایی که اُسامه را از آغاز این ماجرا سردرگم میکرد: هیچکس در افغانستان _ که بیشتر به سر بریدن بهوسیلهی خنجرهای سنتی با تیغههای پهن علاقه داشتند _ اینگونه آدم نمیکُشت.
با دقّت زخم را کنار زد تا منفذ ورودی را بررسی کند در حالی که همهمهای پشت سرش بلند شد.
گزیدهای از کتاب “بد”
آفتاب تازه طلوع کرده بود امّا به این زودی جمعیتی ترسان و هیجانزده با فاصله جمع شده بودند و دهها نیروی پلیس با لباسهای خاکستری که کلاههای افغانیِ عجیبِ لبه تختی شبیه به کلاه کَپی بر سر داشتند، جلوی آنها را گرفته بودند. مردانی ریشو، تعداد زیادی زن محجبه _ که مُد تازهی کابل بود _ و برخی از آنها برقع سنتی بر تن داشتند، به اضافهی انبوهی از بچّههای اونیفرمپوش (آبی برای پسرها و اونیفرم سیاه و چادر سفید برای دخترها). آنها باید از مدّتها قبل در راه مدرسه میبودند امّا صحنههایی مثل این نادر بود و هیچکس نمیخواست ذرهای از آن را از دست بدهد. معمولاً چهلستون[7]، محلهی فقیر کابل، آرام بود و مصون از حملات تروریستی و پروندههای جنایی. اُسامه از جایش بلند شد، کلاه قرهقلیاش را دوباره سرش گذاشت و بعد به گروه پلیسهایی ملحق شد که گوشهای جمع شده بودند. با خوشاخلاقی از کنار همه گذشت. با قد دومتریاش و بدون ذرهای چربی، موهای کوتاه، سبیل و ریش بسیار کوتاهش با رگههای خاکستری و با چشمهای بادامی سبز و نافذش به ندرت بدون جلبتوجّه عبور میکرد. پشت سرش گلبدین تندتند راه میرفت، در حالی که میلنگید؛ یادگار مینی روسی که سالها قبل یک پایش را از او گرفته بود.
گزیدهای از کتاب “بد”
_ کی جسد رو پیدا کرده؟
یک مأمور پلیس از سر احترام سرجایش میخکوب شد و پاسخ داد: «راهدار، اون پایین، قوماندان.»
اُسامه به عنوان رئیس پلیس جنایی درجهی کلنلی داشت امّا اغلب مردانش از روی احترام او را «قوماندان» خطاب میکردند؛ عنوانی یادگار وقتی در کنار مسعود به عنوان مجاهد میجنگید و به مشهورترین تکتیرانداز مقاومت تبدیل شد. اُسامه فقط پنجاه و سه سال داشت امّا از تاریخ پرحادثهی افغانستان در دهههای اخیر عبور کرده و دو بار پیروزمندانه و البتّه زنده از آن به در آمده بود. تعداد کمی از مبارزان این بخت را داشتند که از جنگ علیه روسها و سپس طالبان جان سالم بهدر ببرند. برای همه او به قوماندان قندار، شمایل و یادمان مقاومت تبدیل شده بود. جایگاهی که با توجّه به همهی مواردی که هرگز از آنها حرف نمیزد با فروتنی میپذیرفت: زخمهای آشکار و پنهان، دوستان مُرده، خائنان و بزدلانی که او را ناامید کرده بودند.
گزیدهای از کتاب “بد”
_ من میرم ازش بازجویی کنم. تو به داکتر خاتون[8] تو بیمارستان علی آباد[9] زنگ بزن که آماده بشه برای انجام نمونهبرداریها. (به ساعت مچیاش نگاه کرد. 6 و 58 دقیقه.) میخوام در اسرع وقت کالبدشکافی رو انجام بده، من بعداً میرم میبینمش.
بدون اینکه منتظر پاسخ شود به سوی راهدار راه افتاد. مرد ریزه بود. حدوداً پنجاه ساله، با ریش بلند ژولیده که شلوار کمیزی با وضعیت اسفبار و چکمههای سوراخی پوشیده بود و ظاهر بیخانمانی ترسزده را داشت. حقوق اینگونه مشاغل عمومی زیر پنجهزار افغانی در ماه و حدود پنجاه دلار بود که به زحمت کفاف آن را میداد که از گرسنگی نمیرد. اُسامه به سمت او خم شد.
_ تو جسد رو پیدا کردی؟
_ بله، صاحب.
_ وقتی پیداش کردی زنده بود؟
_ نه، صاحب. مُرده بود.
_ همینطوری بود؟ برهنه؟
_ کاملاً برهنه بود، صاحب. زن همسایه ملافه رو روش انداخت.
سرتاپای مرد میلرزید.
گلبدین با صدایی خشن پرسید: «چرا میلرزی؟ چیزی هست که بهخاطرش خودت رو سرزنش میکنی؟»
_ من نمیلرزم، صاحب.
_ تو این دخترک رو کُشتی؟
_ نه، صاحب! من فقط پیداش کردم. وقتی من رسیدم مُرده بود. به الله قسم میخورم.
مرد ظاهری شوکه داشت. حتّا اگر این مرد بیچاره مرتکب قتلی سهگانه نشده بود _ که اُسامه از این مسئله مطمئن بود _ چیزی در رفتارش میلنگید. حالا گلبدین، که با بیست سال تجربه در تعقیب جانیانی از هر قماش خبره شده بود، با بدگمانی دور او میچرخید. بابر با ظاهری مشکوک نزدیک شد.
_ جسد جابهجا و احتمالاً بعد از حمل به اینجا برهنه شده.
_ توضیح بده.
گزیدهای از کتاب “بد”
_ فکر میکنم از ماشینی پرت شده: ردهای تازهی لاستیکهای یه شاسیبلند کمی دورتر، لبهی گودال و نزدیک زبالهها وجود داره. تو این محلّه هیچکس ماشین نداره. به نظر من قاتل اون پایین از شر جسد خلاص شده. بعد کسی اون رو تا اینجا کشیده، ما آثاری تو خط مستقیم میبینیم. پوست میوههای قدیمی پراکنده روی سی سانتیمتر از عرض و در فاصلهی حدود ده متری دامنهی گودال تا جسد وجود داره. بهصورت منطقی باید این آشغالها رو زیر جسد ادیبه هم پیدا میکردیم ولی همچین چیزی نیست، من همین الآن بررسی کردم. از طرفی آثار شن روی پشتش نیست. فکر میکنم وقتی تا اینجا کشیده شده لباس تنش بوده. ما پایین هستیم. بدون اینکه دیده بشیم داریم کار میکنیم.
ناگهان اُسامه متوجّه ماجرا شد.
[1]. BADRIA
[2]. Oussama Kandar
[3]. گلبدین برمک، معاون اوّل اسامه و مجاهد سابق در سپاهیان مسعود. گلبدین در مرد کابُل جان خود را از دست داد امّا نتوانستم در برابر لذّت برگرداندن او در این قصهی جدید مقاومت کنم و امیدوارم خواننده مرا ببخشد. (نویسنده.)
[4]. Adiba Altasangavih
[5]. Rangin
[6]. Babour
[7]. Tchelsetoun
[8]. Daktar Katoun
[9]. Ali Abad
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.