بد

بد
سدریک بانل
ابوالفضل الله‌دادی

سدریک بانل در رمان بد _دومین اثرش که در افغانستان می‌گذرد_ اسامه قندار، کارآگاه محبوب رمان “مرد کابل” را در برابر پرونده‌ی پیچیده‌ی دیگری قرار می‌دهد.
مردی بیگانه پا به افغانستان گذاشته که در زمینه‌ی مواد مخدر فرمولی انقلابی کشف کردهو البته نیازهای غیرطبیعی‌اش را با تجاوز و قتل دخترکان کم سن و سال افغان رفع می‌کند.

بدریه آخرین قربانی اوست که پلیس می‌کوشد نجاتش دهد. از یک سو قندار و گروهش به دنبال به دام انداختن این مرد منحرف هستند و از سوی دیگر مافیای ایتالیا.

سران مافیا با گروگان گیری خانواده‌ی یک پلیس قدیمی فرانسوی به نام نیکول لاگونا که تبحر خاصی در دستگیری مجرمان فراری دارد، می کوشند مرد را یافته و فرمول او را تصاحب کرده یا از بین ببرند تا امپراطوریشان محفوظ بماند.

بانل در بد به خوبی لایه های پیچیده‌ی زندگی در جامعه‌ی افغانستان را نشان داده و می‌کوشد جایگاه زن امروز افغان را در این کشور ترسیم کند.

 

325,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 380 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

ابوالفضل اللهدادی, سدریک بانل

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

دوم

قطع

رقعی

تعداد صفحه

391

سال چاپ

1402

موضوع

چشم و چراغ, رمان خارجی

وزن

380

گزیده‌ای از کتاب “بد” نوشته‌ی سدریک بانل

«بد» عبارتی است افغانی که از انگلیسی گرفته شده و به مردی گفته می‏شود که با زنان به صورتی ناخوشایند و با خشونت رفتار می‏کند.

در آغاز کتاب “بد” می خوانیم:

ده روز قبل از بدریه[1]

وقتی ساعت زنگ بزند، دیگر نه زیبایی وجود دارد و نه نجابت. فقط بُرندگی مرگ در ابتذال زننده‏اش باقی می‏ماند. این فکر وقتی به ذهن اُسامه قندار[2]، رئیس پلیس جنایی کابل خطور کرد که در حالِ تماشای جسد عریان دخترک بود. جسد با دست‏های از هم باز شده روی تلی از زباله‏ها، دقیقاً پشتِ ورودیِ پارک افتاده بود. کسی کهنه‏ای بین پاهایش انداخته بود و به نظر می‏رسید چشمانش به  آسمان می‏نگرد. صورت بیضی‏شکل، چشم‏های بادامی کاملاً باز و گیسوان سیاه، پرپشت و انبوه. اُسامه با خودش فکر کرد دخترک زیادی کوچک است که آنجا دراز شده باشد. خیلی کوچک است برای این‏که راه تاریکی را در پیش بگیرد.

گلبدین[3]، معاونش گفت: «این سوّمیه. فکر می‏کنید مثل فیلم‏های آمریکایی با قاتلی سریالی سروکار داریم؟»

اُسامه که هنوز روی جسد خم شده بود پاسخ داد: «دقیقاً همین احساس رو دارم. هویتش برامون مشخصه؟»

_ این بار بله. یکی از زن‏های محلّه شناسایی‏اش کرد. (گلبدین دفترچه یادداشت همیشگی‏اش را بیرون آورد.) اسمش ادیبه آلتسنگوی[4] و ده سالشه. پدر و مادرش کمی بالاتر تو محله‏ی زاغه‏نشین زندگی می‏کنن. براساس اظهارنظر همسایه‏ها، پدرش تو گورستان کار می‏کنه و مادرش تو اداره‏ی پُست پیشخدمته. مادر هزاره است و پدر تاجیک. ده سالی می‏شه تو کابل زندگی می‏کنن.»

گزیده‌ای از کتاب “بد”

_ باهاشون صحبت شده؟

_ نه، هنوز سرِ کار هستن.

_ کی قراره ازشون بازجویی کنه؟

_ رنگین.[5]

یکی از معاونان اُسامه، جوانی پشتون که نطفه‏اش چند هفته قبل از رفتنِ نیروهای شوروی بسته شده بود و موهای حنایی، کک و مک‏ها و چشم‏های روشن‏اش، ریشخند‏های بسیاری را به همراه داشت. بابر[6]، دیگر جوان گروه، عینک بزرگش روی بینی‏اش بود و دوربینی عکاسی دور گردنش و داشت دیرک‏هایی چوبی اطراف جسد می‏کاشت که ریسمانی از آن‏ها آویزان بود.

گلبدین گفت: «عجیبه که برهنه است.»

دو جسد دیگر لباس‏های میهمانی بر تن داشتند؛ از همان لباس‏هایی که دختربچّه‏ها وقتی به عروسی یا جشنی خانوادگی می‏روند برتن می‏کنند.

گزیده‌ای از کتاب “بد”

نگاه اُسامه روی پوست بسیار سفید کودک ماند. پوست مرمری با رگه‏های آبی بود ، انگار مدّتی طولانی کتک خورده بود. در مشت‏ها و قوزک پاهایش آثار خاص زنجیر کردن با بندی ظریف همچون سیم برق یا دستبند پلاستیکی دیده می‏شد. در سطح قلب، زخمی وجود داشت؛ منفذ ورودی ریزی بدون جاری‏شدن خون. ضربه‏ای پس از مرگ. دو دخترک دیگر نیز خفه‏شده و بعد با تیغه‏ی بلند و ظریفی چاقو خورده بودند. امضایی که اُسامه را از آغاز این ماجرا سردرگم می‏کرد: هیچ‏کس در افغانستان _ که بیشتر به سر بریدن به‏وسیله‏ی خنجرهای سنتی با تیغه‏های پهن علاقه داشتند _ این‏گونه آدم نمی‏کُشت.

با دقّت زخم را کنار زد تا منفذ ورودی را بررسی کند در حالی که همهمه‏ای پشت سرش بلند شد.

گزیده‌ای از کتاب “بد”

آفتاب تازه طلوع کرده بود امّا به این زودی جمعیتی ترسان و هیجان‏زده با فاصله جمع شده بودند و ده‏ها نیروی پلیس با لباس‏های خاکستری  که کلاه‏های افغانیِ عجیبِ لبه تختی شبیه به کلاه کَپی بر سر داشتند، جلوی آن‏ها را گرفته بودند. مردانی ریشو، تعداد زیادی زن محجبه _ که مُد تازه‏ی کابل بود _ و برخی از آن‏ها برقع سنتی بر تن داشتند، به اضافه‏ی انبوهی از بچّه‏های اونیفرم‏پوش (آبی برای پسرها و اونیفرم سیاه و چادر سفید برای دخترها). آن‏ها باید از مدّت‏ها قبل در راه مدرسه می‏بودند امّا صحنه‏هایی مثل این نادر بود و هیچ‏کس نمی‏خواست ذره‏ای از آن را از دست بدهد. معمولاً چهل‏ستون[7]، محله‏ی فقیر کابل، آرام بود و مصون از حملات تروریستی و پرونده‏های جنایی. اُسامه از جایش بلند شد، کلاه قره‏قلی‏اش را دوباره سرش گذاشت و بعد به گروه پلیس‏هایی ملحق شد که گوشه‏ای جمع شده بودند. با خوش‏اخلاقی از کنار همه گذشت. با قد دومتری‏اش و بدون ذره‏ای چربی، موهای کوتاه، سبیل و ریش بسیار کوتاهش با رگه‏های خاکستری و با چشم‏های بادامی سبز و نافذش به ندرت بدون جلب‏توجّه عبور می‏کرد. پشت سرش گلبدین تندتند راه می‏رفت، در حالی که می‏لنگید؛ یادگار مینی روسی که سال‏ها قبل یک پایش را از او گرفته بود.

گزیده‌ای از کتاب “بد”

_ کی جسد رو پیدا کرده؟

یک مأمور پلیس از سر احترام سرجایش میخکوب شد و پاسخ داد: «راهدار، اون پایین، قوماندان.»

اُسامه به عنوان رئیس پلیس جنایی درجه‏ی کلنلی داشت امّا اغلب مردانش از روی احترام او را «قوماندان» خطاب می‏کردند؛ عنوانی یادگار وقتی در کنار مسعود به عنوان مجاهد می‏جنگید و به مشهورترین تک‏تیرانداز مقاومت تبدیل شد. اُسامه فقط پنجاه و سه سال داشت امّا از تاریخ پرحادثه‏ی افغانستان در دهه‏های اخیر عبور کرده و دو بار پیروزمندانه و البتّه زنده از آن به در آمده بود. تعداد کمی از مبارزان این بخت را داشتند که از جنگ علیه روس‏ها و سپس  طالبان جان سالم به‏در ببرند. برای همه او به قوماندان قندار، شمایل و یادمان مقاومت تبدیل شده بود. جایگاهی که با توجّه به همه‏ی مواردی که هرگز از آن‏ها حرف نمی‏زد با فروتنی می‏پذیرفت: زخم‏های آشکار و پنهان، دوستان مُرده، خائنان و بزدلانی که او را ناامید کرده بودند.

گزیده‌ای از کتاب “بد”

_ من می‏رم ازش بازجویی کنم. تو به داکتر خاتون[8] تو بیمارستان علی آباد[9] زنگ بزن که آماده بشه برای انجام نمونه‏برداری‏ها. (به ساعت مچی‏اش نگاه کرد. 6 و 58 دقیقه.) می‏خوام در اسرع وقت کالبدشکافی رو انجام بده، من بعداً می‏رم می‏بینمش.

بدون این‏که منتظر پاسخ شود به سوی راهدار راه افتاد. مرد ریزه بود. حدوداً پنجاه ساله، با ریش بلند ژولیده که شلوار کمیزی با وضعیت اسف‏بار و چکمه‏های سوراخی پوشیده بود و ظاهر بی‏خانمانی ترس‏زده را داشت. حقوق این‏گونه مشاغل عمومی زیر پنج‏هزار افغانی در ماه و حدود پنجاه دلار بود که به زحمت کفاف آن را می‏داد که از گرسنگی نمیرد. اُسامه به سمت او خم شد.

_ تو جسد رو پیدا کردی؟

_ بله، صاحب.

_ وقتی پیداش کردی زنده بود؟

_ نه، صاحب. مُرده بود.

_ همین‏طوری بود؟ برهنه؟

_ کاملاً برهنه بود، صاحب. زن همسایه ملافه رو روش انداخت.

سرتاپای مرد می‏لرزید.

گلبدین با صدایی خشن پرسید: «چرا می‏لرزی؟ چیزی هست که به‏خاطرش خودت رو سرزنش می‏کنی؟»

_ من نمی‏لرزم، صاحب.

_ تو این دخترک رو کُشتی؟

_ نه، صاحب! من فقط پیداش کردم. وقتی من رسیدم مُرده بود. به الله قسم می‏خورم.

مرد ظاهری شوکه داشت. حتّا اگر این مرد بیچاره مرتکب قتلی سه‏گانه نشده بود _ که اُسامه از این مسئله مطمئن بود _ چیزی در رفتارش می‏لنگید. حالا گلبدین، که با بیست سال تجربه در تعقیب جانیانی از هر قماش خبره شده بود، با بدگمانی دور او می‏چرخید. بابر با ظاهری مشکوک نزدیک شد.

_ جسد جابه‏جا و احتمالاً بعد از حمل به اینجا برهنه شده.

_ توضیح بده.

گزیده‌ای از کتاب “بد”

_ فکر می‏کنم از ماشینی پرت شده: ردهای تازه‏ی لاستیک‏های یه شاسی‏بلند کمی دورتر، لبه‏ی گودال و نزدیک زباله‏ها وجود داره. تو این محلّه هیچ‏کس ماشین نداره. به نظر من قاتل اون پایین از شر جسد خلاص شده. بعد کسی اون رو تا اینجا کشیده، ما آثاری تو خط مستقیم می‏بینیم. پوست میوه‏های قدیمی پراکنده روی سی سانتی‏متر از عرض و در فاصله‏ی حدود ده متری دامنه‏ی گودال تا جسد وجود داره. به‏صورت منطقی باید این آشغال‏ها رو زیر جسد ادیبه هم پیدا می‏کردیم ولی همچین چیزی نیست، من همین الآن بررسی کردم. از طرفی آثار شن روی پشتش نیست. فکر می‏کنم وقتی تا اینجا کشیده شده لباس تنش بوده. ما پایین هستیم. بدون این‏که دیده بشیم داریم کار می‏کنیم.

ناگهان اُسامه متوجّه ماجرا شد.

[1]. BADRIA

[2]. Oussama Kandar

[3]. گلبدین برمک، معاون اوّل اسامه و مجاهد سابق در سپاهیان مسعود. گلبدین در مرد کابُل جان خود را از دست داد امّا نتوانستم در برابر لذّت برگرداندن او در این قصه‏ی جدید مقاومت کنم و امیدوارم خواننده مرا ببخشد. (نویسنده.)

[4]. Adiba Altasangavih

[5]. Rangin

[6]. Babour

[7]. Tchelsetoun

[8]. Daktar Katoun

[9]. Ali Abad

 

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “بد”