کتاب “بایرام؛ سرباز انقلاب” نوشتۀ مهدی حسین ترجمۀ ودود مردی
گزیدهای از متن کتاب
روزگاری نو فرا خواهد رسید.
پوشکین
گریگوری ساولیویچ در کوچۀ امتدادیافته در طول ساحل باکو نمایان شد. او مردی بود حدوداً سیوپنجساله، بلندبالا، خوشبنیه، چهارشانه و چکمۀ ساقبلند سربازی به پا داشت. یقۀ شنل خاکستریاش گوشهایش را پوشانده بود. طُرۀ موهای صاف قهوهاییاش از زیر کلاه لبهدارش یک طرف پیشانی پهنش ریخته بود. و با گامهای سنگین و استوار راه میسپرد. گاهگداری به سیگارش پُکی میزد و دود آن از پرههای بینیاش در هوا پخش میشد.
ظاهر آرام و متینی داشت، اما نمیتوانست اضطرابش را پنهان کند. مقابل دکانهای سوداگران رسید. لختی ایستاد، اطراف را نگریست و باز با همان متانت راهش را پی گرفت. در چنین روزهایی شهر نفت و میلیونرها روزهای پرالتهابی را سپری میکرد.
اواخر سال 1906 بود. اعتصاب کارگران که از یک هفته پیش آغاز شده بود، هنوز ادامه داشت. مدتی بود از صدای ماشینآلاتی که از گرگومیش شبگیر در مرتفعترین نواحی شهر آغاز به کار میکردند، خبری نبود. از دود خاکستری غلیظی که هر روز از بام تا شام از دودکش کارخانهها تنوره میکشید و آسمان باکو را سیاه میکرد، نشانی نبود. همۀ ماشینها از کار افتاده بودند. طنین صدای پتکها در شهر نمیپیچید. واگنهایی که در کوچههای کجومعوج باکو غرشکنان میگذشتند، از حرکت باز مانده بودند. باد ناآرامی که از دیشب میوزید، رفتهرفته قوت میگرفت و در خانهها نفوذ میکرد و مانند جانوری تنها زوزه میکشید. دریا طوفانی بود؛ امواج سپید و کفآلود خزر دیوانهوار ساحل را به دندان میکشید. هنگامی که ابرهای سربیرنگ بهسنگینی میگذشتند، انگار دریا و آسمان یکی میشدند. در شهر انتظاری عظیم حکمفرما بود. کارگران آرام و قرار نداشتند؛ گردهمایی و تظاهرات پرهیاهو ترتیب میدادند. اعلامیههای انقلابی در معادن نفت، کارخانهها، نیروگاههای برق و کشتیسازی دستبهدست میشد و ارادۀ طبقۀ کارگر را که علیه حاکمیت تزاری به مبارزه برخاسته بود، به نمایش میگذاشت.
اسمیرنوف از سر پیچ پرگردوغبار به سمت راست پیچید. صبح زود بود. سوداگرانی که مغازههای خود را گشوده به انتظار مشتری بودند، وقتی صدای پای او را شنیدند، خواه ناخواه به سویش گردن کشیدند، همین که گامهای غرورآمیز او را دیدند، با شگفتی شانههای خود را در هم کشیدند.
سوداگر ریشویی که مغازۀ خود را میگشود، دستهکلیدش را در جیب آرخالقش گذاشت، از پشت سر اسمیرنوف، به همسایهاش چشمکی زد و با کینهتوزی غرولندکنان گفت:
_ چه پرمدعا! انگار آقای شهر است. حتماَ تازه از روسیه برگشته… ولی این تو بمیری از آن تو بمیریها نیست. پارسال دوسه ماهی خواستههای کارگرها را برآوردند. چون پادشاه نمیخواست خونریزی شود. اما اینها خوشی زیر دلشان زده بود… فکر آنجا را نمیکنند که جلوی آن توپ و توپخانه نمیتوانند غلطی بکنند. پیداست باز اجلشان سر رسیده…
اسمیرنوف این سخنان را میشنید، اما ذرهای به آن اهمیت نمیداد. سینهاش را مقابل باد شدید تابستانی سپر کرد. و عمداً گامهایش را کند برداشت. او در همان حال به طرف خارج شهر حرکت کرد.
از قاراشهر میآمد و به بیبیهیبت[1] میرفت. از زمانی که عضو کمیتۀ اعتصاب شد، خستگیناپذیر به معدنها و کارخانهها سرکشی میکرد و اعتصابیها را به مبارزۀ قاطع فرامیخواند. وقتی سخنرانی میکرد، همه میکوشیدند جای مناسبی گیر بیاورند و سخنانش را از نزدیک بشنوند، زیرا به وحدت میان حرف و عمل او ایمان داشتند. کارگرانی که در یکی از ساختمانهای بزرگ شرکت نفت بیبیهیبت گرد آمده بودند، مانند دوستی دیرین از گریگوری ساولیویچ استقبال کردند. اسمیرنوف با دست درشت و پینهبستهاش با تکتک آنها صمیمانه دست داد، گاه به روسی و گاه به آذربایجانی احوالپرسی و از همه عذرخواهی کرد:
_ دوستان! ببخشید. خیلی دیر کردم. اینهمه راه را پیاده آمدم. میدانید که پولی ندارم به درشکه بدهم، وسیلۀ نقلیۀ دیگری هم کار نمیکند.
چارپایهای در میان تختهای چوبی به او نشان دادند. گریگوری ساولیویچ یقۀ شنلش را گشود، نشست، کلاهش را درآورد و موهایش را عقب زد، اما موهای پرپشتش به حالت اول برگشت. اسمیرنوف دستش را به ساق چکمهاش فروبرد، ورقۀ کوچکی درآورد و به پا خاست:
_ بیانیۀ کمیتۀ اعتصاب است! میدانید که دشمنانمان فکر میکنند انقلاب دیگر رو به خاموشی است. به نظر آنها انقلاب در دریای خون خفه شده و طبقۀ کارگر دیگر نمیتواند سر بلند کند. اما آنها فراموش میکنند که خون نهتنها خاموشی که خروش هم به همراه دارد!
سکوت و دقت حکمفرما بود. اسمیرنوف خروشید و وازَدگانی را که با تهدید و ارعاب دشمنان انقلاب عقب کشیده بودند و همبستگی کارگران را خدشهدار میکردند، هدف گرفت؛ حضار در گردهمایی بهگرمی تشویقش کردند. از هر سو فریاد زدند:
_ صحیح است! مرگ بر خودفروختگان!
اسمیرنوف با روحیه گرفتن از تأثیر سخنرانی خود حرفهایش را با ایمان به پایان رساند:
_ طبقۀ کارگر در روزهای دشوار آزمون به انقلاب وفادار ماند. و در مبارزات رهاییبخش مثل ارتش وفادار باز هم آمادۀ رزم است!
سخنران روند اعتصاب در شهرهای گوناگون روسیه را تحلیل کرد، از پیشتازی باکو با افتخار شگرفی حرف زد و سرانجام بیانیۀ بلشویکهای باکو را خواند. وقتی به سطرهایی میرسید که کارگران را به پیکار بیامان علیه کارفرمایان فرامیخواند، صدایش اوج میگرفت. همۀ شنوندگان در سایۀ بیان سلیس و روانش به او گوش میدادند.
_ بلشویکها بهخوبی میدانند در چنین روزهای دشواری که نیروهای ارتجاعی در سراسر روسیه دست به یورش زدهاند، پرولتاریای باکو، در عین وفاداری به انقلاب، قهرمانانه میرزمند و به وظیفۀ انترناسیونالیستی خود عمل میکنند!…
ناگاه درِ ساختمان باز شد و شلالۀ نیرومند روشنایی به درون روان گردید. گریگوری ساولیویچ درنگ کرد و به سوی در گردن کشید. جوانی سیهچرده، سبیلتابیده و میانمایه پا به داخل گذاشت. طُره موهای سیاه زبرش از زیر کلاه شکاری پشمیاش به شقیقهاش افشان شده بود. نفسنفس میزد. میخواست چیزی بگوید، اما نمیتوانست.
اسمیرنوف شتابان پرسید:
_ خانلار[2] چه شده؟
خانلار بریدهبریده فریاد زد:
_ معدن را… آتش زدهاند!…
_ کیها؟ باز طرفداران شندریکوف[3]؟ ای بیلیاقتها!… اسمشان را سوسیالدمکرات گذاشتهاند، ولی با پلیس همدستاند!…
کارگر روسی که گونههایی گودافتاده، صورتی کشیده، موهایی شانهزده و قد بلندی داشت و در کنار اسمیرنوف ایستاده بود، گفت:
_ شاید اتفاقی بوده؟
کارگری که ابتدا از خانلار دربارۀ آتشسوزی پرسید، با طمأنینه اما با صدای گرفتهای افزود:
_ زمانی که پلیس میخواهد فتنه به پا کند، همیشه به آنها تکیه میکند!… وقتی سخنرانی میکنند از دهانشان آتش میبارد، آدم فکر میکند حکومت دشمن سرسختی مثل اینها ندارد، اما پنهانی تکتک ما را میفروشند…
خانلار با دستش هوا را شکافت، رفقایش را به یاری طلبید، با چالاکی به عقب برگشت و بیرون دوید.
_ برویم، برویم؟
کارگری که در کنار اسمیرنوف بود، با ناخشنودی دستبادی کرد:
_ به درک! به ما چه مربوط است؟ معدنچی خسارت میبیند. همان بهتر که آتش بزنند.
گریگوری ساولیویچ ورقهاش را تا کرد و با ناخرسندی سرش را جنباند. اسمیرنوف به کارگری که از شندریکوفها سخن راند، گفت:
_ حتماً باز هم معدن را با هدف پلیدی سوزاندهاند، روشن است که کار آن فتنهگرهای پدرسوخته است. حق با توست! آنها با پلیس همدستاند. با این کارها میخواهند ما را بهراحتی به پای میز محاکمه بکشانند. برویم بچهها آتشسوزی را خاموش کنیم! ما با چنین فتنهانگیزیهایی سر ناسازگاری داریم، دشمنان ما معادن نیستند، صاحبان معادناند!
دقایقی بعد همۀ کارگرانی که در رستوران نشسته بودند، بیرون آمدند.
آتشسوزی شدیدی معدن را فرا گرفته بود. چاه تازهای که چند روز پیش از اعتصاب حفر شده بود، هنوز فوران میکرد. از غرش آن گوشها کر میشد. نفت آمیخته به گاز، با نیروی مهیبی، سنگ و خاک را به هوا میپراکند و نمیگذاشت کسی نزدیک شود. مهار فوران ممکن نبود. در اطراف چاهِ نفت حوضچههایی درست شده بود. در چهارگوشۀ حوضچهها سد خاکی کشیده بودند. اکنون حوضچۀ شمالی میسوخت. باد سرد دسامبر که از دریا میوزید هرچه شعله را فوت میکرد، دایرۀ آتشسوزی گسترش مییافت و آتشسوزی به چاه نزدیک میشد و با مشتعل شدن تهدید جدیتر میشد. چنین آتشسوزیای چند هفته ادامه مییافت. خاموش کردن و مهار آن آتشنشانان ماهر و جسور میطلبید.
اسمیرنوف و کارگران به دنبال خانلار دویدند و وقتی به حوضچهها رسیدند، از ازدحام مردم جای سوزن انداختن نبود. مدیر معدن که سرورویش آغشته به مازوت بود، مثل حیوانی در قفس تقلا میکرد و دور و بر فوج آتشنشانان میچرخید و با صدای بغضآلود التماس میکرد:
_ زود باشید، فدایتان شوم. کمک کنید! (وقتی دستههای کارگران را دید که از سوی شهرک میآمدند، دل و جرئتی یافت و اختلافاتی را که در بین آنها رفتهرفته قوت میگرفت، به فراموشی سپرد و از آنان هم یاری خواست.) آهای برادرها، نگذارید این ثروت بر باد برود. بیایید، از کمک کردن دریغ نکنید!… آخر نان شما از این معدن درمیآید! اگر نفت بسوزد، زیان این کار بیش از همه به شما و بچههایتان میرسد.
یکی از کارگرانی که در کنار سد خاکی به هم فشرده شده بودند، با کینهتوزی او را برانداز کرد. کوشید با صدایی که به غرش فوران چاه نفت چیره شود، فریاد زد:
_ خُب، حالا ما برایت برادر شدیم؟ تا دیروز خدا را بنده نبودی. چه شد رنگ عوض کردی؟ ای دنیای بیوفا!…
مدیر خودش را به نشنیدن زد و چشمش به خانلار افتاد. میدانست در میان کارگران از احترام زیادی برخوردار است. «بندۀ طلعت آن باش که آنی دارد.» رو به خانلار با تسلیمطلبی گردن کج کرد:
_ برادرم، خانلار، گذشتهها گذشته. به خدا همین امروز پیش آقا میروم و او را به قبول خواستههای شما راضی میکنم. اگر دست من بود، همین حالا قول میدادم. بگو کارگران هم کمک کنند. پاداشت پیش من محفوظ است. (دست مازوتیاش را به صورتش کشید و گونههایش را بیشتر سیاه کرد.) هر چه بخواهی به روی چشمهایم!
التماسهای مدیر معدن که تا دیروز سرمست از بادۀ غرور بود، باعث خندۀ خانلار شد. «من پوست تو را از دباغخانه میشناسم.» پاسخ داد:
_ جناب ابوذربیگ، خودت خوب میدانی که من اهل پاداش نیستم. چشمداشتی هم به پاداش تو ندارم! این ریاکاری برای چیست؟
ابوذربیگ مشتش را به سینهاش کوفت:
_ این بمیرد از ته دل میگویم. من هم مرد هستم یا نه؟
خانلار از اینکه کارگران را به کمک خواسته بود پشیمان بود. او چشم گردانید و گریگوری ساولیویچ را جستوجو کرد. اسمیرنوف در سمت راست ایستاده بود. پرسید:
_ شنیدی این آقا چه گفت؟ میخواهد سر مرا شیره بمالد.
اسمیرنوف به سمت رفقایش چرخید:
_ باید آتش را خاموش کنیم. بگذار بدانند که این فتنه را کارگران به پا نکردهاند. بچهها، زود بیل بردارید! هی، ابوذربیگ بگو آتشنشانها عقب بروند، با آبپاشی آنها آتش شعلهور میشود.
خانلار روی سخن گریگوری ساولیویچ حرفی نمیزد. از همان نخستین روزهایی که با هم آشنا شده بودند، به تجربههای او ایمان آورده بود. او دوستانش را صدا زد:
_ بیایید آتش را خاموش کنیم، بچهها. بیل بردارید!…
اسمیرنوف قبل از همه بیل به دست گرفت و خاک ماسهداری را که از زمین برداشته بود، روی آتش ریخت. دوباره خم شد و بیل را عمیقتر در خاک فرو برد. کسانی که با علاقه حرکات او را میدیدند، به جنبش درآمدند. هر کسی با هر چیزی که به دستش میرسید، کار میکرد. اگر همۀ کسانی که گرد آمده بودند، دهپانزده بیل خاک میریختند آتش ظرف نیم ساعت خاموش میشد.
مدیر معدن از خوشحالی بیشتر دستوپایش را گم کرد:
_ آی بلاگردانتان، زود باشید ها!… ای بندۀ خدا، بدو بیل را بیاور. مهمانعلی تو هم!… بدو!…
تکههای سنگ و کلوخ روی آتشسوزی بارش گرفت. کمتر از ده دقیقه از خاکی که درون حوضچه ریخته شده بود، سد جدیدی پدید آمد. این سد بین آتشسوزی و دیگر جاها مرز ایجاد میکرد و مانع از گسترش دایرۀ آتشسوزی میشد. بیشتر از نیمی از حوضچه اینسو مانده بود. اکنون اندیشیدن دربارۀ نفتِ زمینِ مشتعلشده بیفایده بود. اگر میتوانستند جلوی گسترش آن را بگیرند، کاری بود کارستان. آتشنشانان به کارگران که شیوۀ درستی را به کار بسته بودند، پیوستند. کسی با دست خالی داخل جمعیت دیده نمیشد. کارگران از جایی خرک آورده بودند. آن را مرتب با خاک میانباشتند و در انتهای سد تازهآتشگرفته میریختند. زبانۀ بلندی که به پیش هجوم میآورد، بهآرامی کوتاه میشد و در برخی جاها به خاموشی میگرایید.
کارگر بیلبهدستِ کنار اسمیرنوف به خانلار مینگریست، به چالاکی او غبطه میخورد و نمیتوانست درک کند چه چیز باعث شده است او با این سن کم از احترام زیادی برخوردار باشد. او از شهر آمده و مهمان بود. هر دو اهل یک آبادی بودند.
آشنایانش او را «پسرعمو» صدا میکردند، اما نام اصلیاش بایرام بود. در ظاهر هیچ فرقی با دیگران نداشت. سرورویش هم آغشته به مازوت بود، او هم مثل خانلار میخواست آتش را خاموش کند و تلاش هم میکرد. بایرام میدانست کارگران معدن چرا دست به اعتصاب زدهاند. آنها خواستار بهبود شرایط مسکن و افزایش دستمزد بودند. بایرام دخمههایی را که آنها در آن میزیستند دیده بود. زمانی خودش هم در یکی از این دخمهها با ششهفت نفر حفار سر کرده بود. بسیاری در این خانههای کوتاه و تاریک که تفاوتی با زیرزمین نداشت، به بیماری رماتیسم مبتلا شده بودند. افراد بسیاری را میدید آبی را که از کف این دخمهها بیرون میزد، با سطل بیرون میریختند. زن و فرزندان این کارگران با هوای پاک بیگانه بودند. انسان وقتی چهرۀ بیمارگون، تکیده و نحیفشان را میدید، دلش به درد میآمد.
[1]. بیبیهیبت از مناطق نفتخیز باکوست. پس از انقلاب اکتبر به پاس احترام نام خانلار صفرعلییف را بر آن نهادند.
[2]. خانلار صفرعلییف، (1885_1907) کارگر برجسته و انقلابی پرشور با تحصیلات ابتدایی، از رهبران و سازماندهندگان اعتصابات کارگری بود و عضو هیئت اجرایی گروه همت. صفرعلییف به تحریک صاحبان صنایع نفت به قتل رسید. مراسم خاکسپاری او به تظاهرات هزاراننفری علیه حکومت تزاری تبدیل شد. صمد وورغون، شاعر پرآوازۀ آذربایجانی، نمایشنامهای با الهام از زندگی او به رشتۀ تحریر درآورده است.
[3]. شندریکوف جریانی اپورتونیستی در جنبش کارگری باکو بود که برادران ایلیا و لئو شندریکوف بنیانش گذاشتند. آنان اعتقادی به مبارزۀ سیاسی نداشتند.
کتاب “بایرام؛ سرباز انقلاب” نوشتۀ مهدی حسین ترجمۀ ودود مردی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.